وقتی دری به تخته ای بخورد

نویسنده


وقتی دری به تخته­ای بخورد

نفیسه  محمدی

داستانی را که می­خواهم برای­تان بنویسم مربوط است به چندین سال پیش. دقیقاً زمانی که  من هم مثل همه­ی شما جوان بودم وکله­ام پر بود از شور و شوق جوانی و البته فکر نکنید یک جوان معمولی بودم؛ نه خیر! خیلی هم به قول امروزی­ها فرهیخته و با کمالات بودم که مطمئنم بعد از شنیدن داستانم به همه چیز پی خواهید برد.

القصه خانه­ی ما در یک منطقه­ی قدیمی و اصل و نسب­دار تهران به نام «حلبی آباد» بود، در همین جا لازم است به یک مسئله­ی مهم اشاره کنم و آن هم این­که فکر نکنید محله­ی ما جای بی کلاس و بی در و پیکری بود. اصولاً همه­ی شما عزیزانِ دل باید بدانید با  تحقیق و تفحص­های بی شمار نمی­شود کسی را  شناخت چه برسد به این­که فقط اسمش را بدانی. فی­المثل در همین محله­ی قدیمی ما زنی زندگی می­کرد به نام «زیبا خاتون» که آدم  خوف می­کرد به قیافه­اش نگاه کند چه برسد به این که زیبا هم باشد. حضور همین «زیبا خاتون» باعث شد تا من در همان عنفوان جوانی مقاله­ای را در مورد ملاک­های زیبایی در اقوام مختلف به رشته­ی تحریر درآورم که البته مورد حسادت مشتی حسود قرار گرفت و موجبات اجرای مراسمی به نام گیس­کشان در محله شد. صد البته مادر توان­مند و مغرورم «آرام خانم» به خوبی از پس کشیدن گیس­های نداشته­ی «زیبا خاتون» که به بنده اهانت کرده بود، بر آمد  و بار دیگر به جهانیان اثبات کرد  که اسم نمایان­گر شخصیت انسان­ها نیست. البته بعدها خواهم گفت که همین مقاله­ی داغ چه تغییرات اساسی­ای را در زندگی چهار نفره­ی ما به وجود آورد. خانواده­ی ما شامل من یعنی «گل­نار» معروف به «بمانی» مادرِ پدرم معروف به «بی  بی» پدرم که طبق عادت کودکی «دادا عروج» صدایش می­کردم و مادرم  «آرام جان» بود. تا این­جا حتماً متوجه تک فرزند بودن من شده­اید و احتمالاً جرقه­هایی ناشی از شناخت در ذهن­تان زده شده است دیدید ما هم مثل بالا نشین­های تهران و همه­ی شهرها، مزایا و وجوه مثبت تک فرزندی را شناخته و نه تنها به آن معتقد هستیم  بلکه آن را به اجرا هم درآورده­ایم. هرچند مادرم بعد از شش فرزند بالاخره مرا به دست آورده بود ولی مهم این است که جز من فرزند دیگری نداشتند.  خلاصه محله­ی ما برای خودش برو بیایی داشت که تماشایی بود. روزی نبود که دختری با شادی زایدالوصفی راهی قصر خوش­بختی  نشود. یا آوای محبت زن و شوهری از خانه­شان به کوچه و خانه­های اطراف نرسد. گاهی اوقات هم می­شد که برادران عزیز نیروی انتظامی که آن موقع به « کمیته» معروف بودند با خدم و حشم برای احوال­پرسی به منطقه­ی ما تشریف فرما شده، به اصرار زیاد، یکی از همسایگان را برای نوشیدن چند جرعه آب تگری و خنک به هتل­های بزرگ می­بردند. در این میان مادر وپدرم بیش از همه نگران آینده­ی من بودند که مبادا  این همه هیجان برای دختر یکی­یک­دانه­شان خطر داشته باشد و نتواند به راحتی و از میان این همه شلوغی، افق­های روشن آینده را دید زده،  راهش را در میان همسایه­های محترم گم کند و به خطا برود.

به این دلیل و به دلایل بی شمار دیگر از جمله تهدیدهای جور وا جور «زیبا خاتون» که هنوز کینه به دل داشت، پدرم تصمیم گرفته بود هر طور که شده از محله­ی قدیمی­مان به روستا مهاجرت کند و در هوای پاک و دل­انگیز آن­جا روزگار بگذرانیم. «بی بی» و مادرم مخالف این جریان بودند چرا که مادرم به هیچ وجه نمی­توانست تمسخر و ادا و اطوارهای هم محل­هایش در روستا را  تحمل کند و «بی بی» هم می­خواست آخر عمرش را در خوشی تهران نشینی بگذراند.

من هم که خیلی با ادب و با نزاکت بودم هیچ وقت در این امور دخالت نمی­کردم و با  این­که هنوز سیزده سال سن داشتم، احترام بزرگ­ترها را نگه می­داشتم حتی یک بار بر سر همین سکوت و ادای احترام به بزرگ­ترها نزدیک بود کتک مفصلی از پدرم بخورم که با پا در میانی مادرم که این جملات محبت­آمیز را می­گفت: «لال شی الهی، دختره­ی چش سفید!» از معرکه گریختم .

البته اصلاً گمان نبرید که پدرم توانایی خرید خانه­ای مطلوب را نداشت؛ خیر! خیلی هم توانایی داشت، به روزگار خودتان نگاه نکنید که همه ماشین سوار می شوند و با تلفن حرف می­زنند و از این همه اشیاء عجیب و غریب تعجب نمی­کنند. در آن  دوران اگر کسی با تلفن صحبت می­کرد آن هم در محله­ی ما، همه برای تحقیق و تفحص در مورد چگونگی انجام آن عمل محیرالعقول تا چند روز به خانه­اش رفت و آمد می­کردند و گاهی برایش چشم روشنی هم می­بردند و من در آن زمان جزء افرادی بودم که سه بار با تلفن صحبت کرده بودم. این قضیه خودش چند نکته را برای شما عزیزان دل روشن می­کند. اول این­که ما با سیستم تلفن آشنایی داشتیم؛ دوم این­که کسی را هم داشتیم که با او از طریق تلفن در تماس باشیم و این مورد دوم یعنی این­که اقوام پول­داری هم داشتیم! تازه این را هم به افتخاراتم اضافه کنم که دو بار هم با سه چرخه­ی پدرم به زیارت امامزاده­ی نزدیک­مان رفته بودم. آن هم سه چرخه­ای که تا به آن روز چهار بار به اصرار اهالی محل، مرکب عروس شده بود و چشم خیلی­ها را کور کرده بود. پس می­بینید که ما از خانواده­ی متمولی بودیم و تقریباً یک سر و گردن از بقیه بالاتر!

 اما قضیه­ای که باعث شد تا روند رو به رکود زندگی ما تغییر کند، ورود دو عدد خواست­گار به خانه­ی ما بود. از آن روزها بود که هیجان پشت سر هیجان به خانه­ی ما وارد می­شد و شورای مرکزی خانه به مدیریت مادرم  مدام تصمیم­گیری­های جدیدی می­کردند.

باری، جانم برای­تان بگوید که یک روز از روزهای سرد پاییزی که مادرم داشت خانه را آماده­ی کرسی گذاری می­کرد، دو سه عدد زن چاق و فربه و یک آقای دراز و بی قواره وارد حیاط شدند و گیلی­گیلی کنان مرا از خواب خوش بعد از ظهر بیدار کرده، ضمن چاق سلامتی جانانه­ای مرا به هیولای همراه­شان که همان داماد باشد نشان دادند و گفتند: «ببین می­پسندی؟»

داماد که احتمالاً از دیدن خانه و زندگی ما و نیش­های من _ که معلوم نبود برای چه در آن موقع باز شده­اند _ به وجد آمده بود، سکوت اختیار کرد. ناگهان یکی از زنان حاضر در مجلس بدون توجه به حضور ما ادامه داد: «بالام جان ببین، این دختره ده سالشه، خودم برات ادبش می­کنم! تازه خواهر و برادرم که نداره! راحت راحتی! هم کمک دست من می­شه هم تو دوماد می­شی آخه تو بگو من چطوری کارای شیش تا داداشت رو انجام بدم، کمک می­خوام یا نه؟»

نفر بعد که چند باری برای خرید سرکه به خانه­مان آمده بود ناگفته­ها را  به زبان آورد.

چی شد صفدر جان  بگم باباش شب عاقد بیاره عقد کنی؟

و بعد رو به من کرد و گفت: «ای ماشاالله، چه دختری! ببین بمانی جان خدا چه شوهری نصیبت کرده، حظ کن! آقاس، کاری، خوب، تازه سیگار خارجی هم می­کشه!»

من که تا آن لحظه نیش­هایم بازتر از قبل  شده بود نگاهی به مادرم انداختم تا بدانم برای رفتن به خانه­ی بخت آماده شوم یا نه.  چشم­تان روز بد نبیند چنان چشم غره­ای نوش جان کردم که فرار را بر قرار ترجیح داده، به حیاط کوچک­مان پناه بردم .

بعد از دقایقی مهمان­ها رفتند و انگشتری که به نازکی آن ندیده بودم گرو گذاشتند تا شب بیایند و مرا از پدرم تحویل بگیرند.  

مادر بزرگم داشت مثل همه­ی مادر بزرگ­های خوب راه و رسم شوهرداری و از همه مهم­تر مادر شوهرداری را یادم می­داد و پدر و مادرم  هم بر سر مهریه و شیربها و جهیزیه  بحث می­کردند که ناگهان اقدس خانم که رابط بین خانواده­ی داماد و ما بود در خانه را به صدا درآورد و ضمن ایراد نکاتی در مورد لزوم انجام امر خیر مادر داماد را که پشت سرش بود نشان داده و گفت: «مثل این­که صفدر اوضاش برا زن گرفتن خوب نیس. انگشترشونو بدین برن. ایشالاه یکی دیگه برا بمانی  پیدا می­کنم.»

مادرم هر چه با مادر داماد حرف زد فایده­ای نداشت. در نهایت  با اکراه و ناراحتی انگشتر را پس داد و خداحافظی کرد.

چند دقیقه­ای از رفتن اقدس خانم و هم­راهش نگذشته بود که دوباره در به صدا درآمد. مادرم به امید این­که مادر داماد برگشته باشد تمام حیاط سه متری­مان را دوید اما پشت در کسی نبود جز دلال مهر و محبت، اقدس خانم، که با صدای لرزانی گفت: «تقصیر این زیبای ذلیل شدس نمی­دونم موهاشو آتیش زده بودن که فهمید امشب عقد کنون دارید! رفته در خونه­ی صفدر، هر چی تونسته پشت سر بمانی صفحه گذاشته. بهت بگم آرام جان، تا این زنیکه با تو و دخترت لجه دخترت رو دستت باد می­کنه و می­ترشه یه جور از سرت بازش کن! حالا خود دانی!»

موقع رفتن دوباره برگشت و رو به مادرم گفت: «راستی جریان انشای بمانی چی بوده که زیبا اینقد گُر گرفته؟»

که داغ مادرم تازه شد و پس از نثار بد و بیراه­هایی به «زیبا خاتون » سراغ من آمد و هر چه توانست محبت کرد و گفت که بدبخت شدم و دیگر کسی سراغم نخواهد آمد و الهی که زبانم را مار بزند. آری! چه بگویم که آن شب به جای رفتن به خانه­ی بخت، کتک مفصلی خوردم، از آن طرف هم با ریختن همسایه­ها به کوچه دعوای مادرم و زیبا خاموش شد هر چند مادرم بارها گفت که نقشه­های قشنگی برای زیبا دارد چرا که دخترش را بدبخت کرده است.

فصل پاییز هم گذشت و گویا تک دختر خانواده­ی «اربابی» واقعاً پشت بخت مانده بود چرا که هیچ خواست­گاری در خانه­مان را نزد .

چه دردسرتان بدهم که مادرم با گفتن جملات محبت آمیز در شروع هر صبح که می­خواستم به مدرسه بروم حسابی کوله­بارم را از امید پر می­کرد.

_ برو ننه جون برو! برو مدرسه بلکم زبونت درازتر شه. خونه نشین که شدی کم­کم بوی ترشی هم  می­دی. ها، تقصیر تو نیستا، تقصیر این دادا عروجه که تو رو گذاش مدرسه تا بدبخت بشی. زبونت دراز بشه و این بلا سرت بیاد.

از بخت بد من هم کسی نبود که به مادرم بگوید دختر سیزده ساله کلی وقت برای زندگی کردن دارد. چند روزی که حسابی از این طرز برخورد ناآگاهانه گذشت بالاخره تصمیم گرفتم خودم این مطلب را به عرض مادر برسانم که چنان جوابی گرفتم که نگو و نپرس!

_ خجالت بکش دختره­ی بی چشم و رو! کاشکی تو هم مثل اون شیش تا مرده بودی. من هم سن تو که بودم دو تا بچه بارم رفته بود، یکی هم تو راه داشتم. تو از کجا عقلت می­رسه که کی موقعه شوهر رفتنته!

بله این اوضاع ما بود. از آن پس دست به دعا برداشتم تا کوری، کچلی ... بیاید و مرا با خود سوار گاری سفید خوشبختی کند و ببرد اما مگر کسی پیدا می شد؟ خیر، همه­ی پسرها در یک آن واحد مرده بودند و هیچ خبری نبود. دیگر کم مانده بود دور بیفتم و بروم در خانه­ها و بپرسم: «شما یه عروس خوب نمی­خواید؟»

شاید هم زیبا نمی­گذاشت کسی به خانه­ی ما پا بگذارد. یک روز در همین فکرها بودم که باید نقشه­ای برای زیبا جور کنم تا دمش را بیندازد روی کولش و برود که در خانه را زدند. مادرم در حیاط مشغول درست کردن سرکه بود. چادر به سر انداخت و در را گشود. باورتان نمی­شود چه کسی پشت در بود: زیبا خاتون!

همین که در باز شد زیبا خودش را در آغوش مادر انداخت و با کلی معذرت­خواهی، در مذمت دعوای دو همسایه سخنرانی کرد و وقت گرفت تا شب به اتفاق خواهرزاده­اش آقای «درست­کار» که در خانه­ی بزرگان خدمت می­کرد برای امر خیر به خانه­مان بیایند. مادر و بی­بی در یک آن، همه­ی دعواها و گیس­کشیدن­ها را فراموش کردند و به­به و چه­چه کنان مقدمات برنامه­ی شب را چیدند. من هم کتاب و دفترم را جمع کردم و آماده­ی رفتن به خانه­ی بخت شدم آن هم چه خانه­ای؟ طبق گفته­ی زیبا قصر!

البته قضیه کمی عجیب به نظر می رسید ولی جرات ابراز احساسات نداشتم. شب که شد داماد با یک بسته گز اعلاء و یک گل­دان شمعدانی وارد خانه شد. همان جا از تعجب شاخ­هایم زد بیرون چرا که هیچ طوری قضیه برایم هضم نمی­شد. مخصوصاً وقتی زیبا می­گفت که قرار بوده ارباب آقای «درست­کار» دختر خودش را به او بدهد و آقای «درست­کار» قبول نکرده و فرموده من باید از قماش خودم زن بگیرم. آخر جوانی به رعنایی و زیبایی «بیژن درست­کار» چرا به خواست­گاری من آمده بود آن هم با سابقه­ی دعوای من و خاله­اش! تصوراتم را برای مادرم گفتم و او فقط به چند کلمه جواب _ طبق معمول دندان شکن _  اکتفا کرد: «قربون خدا برم! حالا که می­بینی شده. بالاخره ما هم سری تو سرا در آوردیم.»

پدرم بدو بدو دنبال عاقد رفت اما از شانس بد یا خوب­مان عاقد نبود به همین دلیل پدرم طبق توافق، انگشتر را قبول کرد و قرار شد فردا شب برای مراسم اجرای عقد همه دور هم جمع شویم. از همه دیدنی­تر رفتار مادرم و زیبا بود که انگار دو یار جدا نشدنی بودند.

شب بعد مهمان­ها در میان بوی سرکه و خورش قیمه بادمجان از راه رسیدند . این بار آقا داماد با چند دست لباس و یک گردن­بند قیمتی به عنوان پیش­کش، چشم  همه به خصوص اقدس خانم را که در محفل حضور داشت کور کرد.

من که دیگر خودم را تا یک قدمی قصر می­دیدم چادر سفیدی بر سر انداختم تا در حضور همگان بله­ی کش­داری گفته و همه را خوش­حال کنم اما همین که عاقد خواست شروع کند دسته­ای از برادران وظیفه شناس کمیته، بدون دعوت، به خانه­ی ما ریختند و آقای داماد را به هم­راه پدر و «زیبا خاتون» بردند.

از همین جا بود که زندگی من کاملاً به رنگ سیاه در آمد زیرا مادرم سق سیاه مرا مسبب این جریان می­دانست و می­گفت اگر من نفوس بد نزده بودم این­طور نمی­شد.

نیمه­های شب پدر آزاد شد و به آغوش گرم خانواده برگشت و قضیه کاملاً روشن شد.

گویا آقای داماد که اصلاً هم درست­کار نبود، چند فقره دزدی از خانه­ی اربابی­اش داشت و زیبا هم در این امر او را یاری می­کرد و البته مرا هم برای تکمیل کادر می­خواستند.

با این جریانات، پدرم تصمیم نهایی خود را گرفت و در خانه اعلام کرد که تا عید نوروز نیامده به روستای­مان بر می­گردیم. با این اولتیماتوم پدر همه مشغول جمع آوری وسایل شدیم که باز هم درخانه به صدا درآمد.

دادا عروج  به مادرم آرام خانم اعلام کرد که حتی اگر خواست­گار هم بود راهش ندهد چه برسد به همسایه­ها! اما پشت در کس دیگری بود آن هم ارباب آقای درست­کار که آن شب در پاس­گاه با پدر آشنا شده بود.

همان روز اثاث­ها بار وانتی شد و در شب عید نوروز حرکت کردیم اما نه به سوی روستا بلکه به سمت خانه­ی «بزرگ منش».

آقای بزرگ منش از پدر خواسته بود که برای سرای­داری و مراقبت از پدر پیرشان به منزل آن­ها اسباب کشی  کنیم چرا که خودشان قصد سفر به خارج از کشور را داشتند و دنبال فرد مطمئنی می­گشتند تا امور خانه را به او بسپارند که ناگهان به یاد پدرم می­افتند که چقدر در پاس­گاه بزرگ منشی از خودش نشان داده و صبر پیشه کرده بود.

پدرم در خانه­­ی جدید مسئول رسیدگی به باغچه ها و خرید خانه بود  آن هم نه با سه­چرخه بلکه با یک ماشین قدیمی که از اموال صاحب­خانه، به پدرم بخشیده شد. مادرم هم با پخت غذاهای جور وا جور آقای بزرگ منش را که معروف به «آقا» بود و همیشه روی صندلی چرخ­دار می­نشست، به یاد خاطرات خوشش می­انداخت. من هم شب­ها به مدت چهل و پنج دقیقه برای آقا کتاب می­خواندم و در مورد نوشته­هایم  بحث می­کردیم. بی بی هم گاهی به امام­زاده می­رفت و برای خوش­بختی­مان دعا می­کرد.

* * *

سال­های درازی از آن روزها می­گذرد. اکنون من  و همسرم _ که قبلاً  پرستار آقا بوده _ و دو فرزند شیطان و زبان درازم  به هم­راه مادر و پدر و بی بی در عمارت انتهای باغ زندگی می­کنیم. همسرم پس از کار در بیمارستان به حال آقا رسیدگی می­کند من هم داستان­ها و مقالات خودم را با صدای بلند زیر گوش آقا که حسابی پیر شده است می­خوانم و با هم به نقد آن می­پردازیم. همه از زندگی­مان راضی هستیم اما در این سال­ها تنها یک چیز را خوب فهمیده­ام آن هم این­که اگر دری به تخته­ای بخورد و عدو هم سبب خیر شود همه چیز رو به راه می­شود و می­توانی جایزه­ی بهترین داستان سال را در شب عید نوروز به عنوان بهترین عیدی دریافت کنی.

عید همه­ی شما مبارک!