شعر


آز

حریص، چشم طمع دارد از کریم و لئیم

مگس، به خوان1 شه و کاسه گدا افتد

کلیم کاشانی

زحمت، همیشه لازم اهل طمع بود

هرگز تهی ز دانه ندیدیم چشم دام

مخلص کاشانی

هم از کودک مزاجی ها حرص است

که در صد سالگی دندان برآید

صائب تبریزی

هر که «صائب» نکشد در دل خود آتش حرص

گر چه در باغ بهشت است، جهنم با اوست

صائب تبریزی

بمال بر لب خونخوار حرص خاک قناعت

وگر نه تشنگی افزاست آب شور تمنا

صائب تبریزی

خشم، ماری است که سر کوفته می باید داشت

حرص، موری است که در زیر زمین می­باید

صائب تبریزی

با تهی چشمان، چه سازد نعمت روی زمین؟

سیری از خرمن نباشد، دیده­ی غربال را

صائب تبریزی

رو نمی سازد ترش صاحب طمع از حرف تلخ

سگ ز حرص طمعه، سوزن همره نان می­خورد

صائب تبریزی

آدمی پیر چو شد، حرص جوان می گردد

خواب در وقت سحرگاه، گران می گردد

صائب تبریزی

در شکارستان عالم، مدتی چون شاهباز

بسته­ام چشم طمع، تا چشم باز2 می­داده­اند

صائب تبریزی

به خار و خس نتوان سیر کرد آتش را

که حرص خواجه، یکی صد ز جمع مال شود

صائب تبریزی

گه غم یعقوب و گه، ناز زلیخا می­کشیم

یوسف ما را که افکند آه، در زندان حرص

بیدل دهلوی

1.سفره.

2. شاعر در اینجا «باز» را هم به معنای «پرنده شکاری تیز چشم و هم به معنای «باز» (در برابر بسته) گرفته است.