به مناسبت چهارم فروردین، سالروز رحلت حضرت فاطمهی معصومه سلام الله علیها
کمال السّید
مردی ستاده در دل توفان
فاطمه بیش از این نمیتوانست شکیبا باشد. دلش برای مرو پر میگشود. اخباری که از بغداد میآمد، همه از ویرانی و شوربختی خبر میدادند. برادرش در این جهان، تنهای تنها بود. آخرین نامهای که به تازگی دریافت کرده بود، همهی موانع این سفر را از میان برداشته بود. اینکه، او عزمی پولادین برای حرکت داشت.
نامه، گرچه به ظاهر شخصی بود اما تنها خطاب به فاطمه نبود. رضا (ع) به تنهایی در دنیای پر اندوهش میزیست. تا وقتی که او ولیعهد بود، عباسیان آرام نمینشستند. مأمون بیش از این نمیتوانست پایداری کند. حضرت نمیتوانست به خلیفهای دلگرم باشد که دیروز برادر خودش را کشته و بیگناهان بسیاری را از دم تیغ گذرانده بود. هنوز خون شورشگران کوفه و مکه خشک نشده بود. فاطمه، برادرش را خوب میشناخت. او، مدینه را با اشک ترک کرده بود. نامه، بسان فریاد یاری خواهانهی یک انسان ستمدیده بود؛ انسانی که تلاش میکرد تا مسیر تاریخ را دگرگون سازد.
در سپیده دم یکی از واپسین روزهای ماه صفر- که ماه ناپدید بود- کاروانی از علویان از مدینه خارج شد. پیشآهنگان کاروان، برادران حضرت، احمد، محمد و حسین بودند. کاروانیان، سه هزار تن بودند. مقصد شترها، ابتدا بصره و سپس شیراز بود. اگر مشکلی پیش نمیآمد، مقصد بعدی، کرمان بود. کسی نمیدانست کاروان چرا آهنگ چنین مسیر کویری را داشت. آیا برادران امام، قصد داشتند در طول راه، یاران بیشتری را با خود همراه کنند؟
لحظه به لحظه بر تعداد کاروانیان افزوده میشد. در مسیر پر خار و خطر، مردان شهرها و آبادیها میان راه به آنها میپیوستند. هنگامی که کاروان به نزدیکی شیراز رسید، تعداد مسافران پنج برابر شده بود.
کاروان فاطمه به سوی کوفه به راه افتاد. پس از گذشتن از ارتفاعات صخرهای، به بیابان نجد، سپس رفحا و بعد به کوفه رسید. از فرات گذشته و به سوی همدان رهسپار شد؛ به سوی شرق و درههایی میان سلسله کوههای آسمان سای. این کاروان، بیست و دو نفر علوی را با خویش داشت. کاروان سالاران، فاطمه و برادرانش هارون، فضل، جعفر و قاسم بودند. کاروان در هر آبادی یا شهر میایستاد و فاطمه، از شکوه علی (ع) میگفت؛ آن علی که نامش درفش انقلاب، گلدستهی عدالت و دیباچهی کرامت و آزادگی بود. کسانی که در جست و جوی فردای سبز بودند، باید به قافلهای میپیوستند که در آن سپیده دم خونین، از محراب کوفه به راه افتاده بود. فاطمه گفت: «از مادرم شنیدم که فرمود: از رسول خدا (ص) شنیدم که فرمود: «[در شب معراج دیدم] بر پردهای نوشتهاند: خوشا به حال پیرو علی(ع)». و باز از او نقل کردهاند که از پدرش روایت فرمود: «آگاه باشید کسی که به عشق با خاندان آل احمد(ص) مرگش فرا رسد، شهید به شمار میآید».
و همچنین مادرم فاطمه فرمود: «آیا سخن رسول خدا (ص) را فراموش کردید که روز غدیر فرمود: هر که من مولای اویم، پس علی مولای اوست؟ و اینکه: تو نسبت به من مانند هارون نسبت به موسی [از همه جهت] برابری؟»
آه ای غدیر! چگونه از حافظهی تاریخ فرو افتادی و با زدودن تو، تمام زیباییها گم شدند!
آه ای عیدی که هنگام تولد شهید شدی!
آیا به خاطر آن بود که رمزی برای روز امام و عیدی برای امامت شوی؟» فاطمه، غرق در شوربختیای بود که رازش را نمیدانست، چگونه و چرا حق شکست خورده بود؟ چرا آدمیان در جادههای بدی به دنبال خوشبختی میگشتند؟ چرا در درههای آکنده از مار و تاریکی، در جست و جوی آرامش بودند؟ چرا بغداد با شنیدن خبر ولیعهدی رضا (ع)، دیوانه شد؟ آیا بغداد آن قدر در مرداب گناه فرو غلتیده بود که به سدو- شهر حضرت لوط (س)- تبدیل شده بود؟ در ذهن فاطمه، سخنانی طنین افکنده بود که روزی برادرش آنها را گفته بود. آن روز که مردم سخنان آسمانی در غدیر را فراموش کرده بودند، برادرش با خشم پیامبران فرموده بود:
« ای عبدالعزیز! مردم نادان بودند و فریب خوردند. خداوند والا پیامبرش را نزد خود نخواند، مگر آنگاه که دینش را کامل ساخت و قرآنی را بر او فرو فرستاد که همه چیز در آن با جزییات آمده است: «ما هیچ چیز را در کتاب [لوح محفوظ] از نظر دور نکردهایم» و آن را در فرجامین حج، در غدیرخم فرو فرستاد: «امروز دین شما را به کمال رساندم و نعمتم را بر شما تمام کردم دین اسلام را به شما پسندیدم.»
امام، جوهرهی دین است. محمد(ص) از دنیا نرفت، مگر آنگاه که نشانههای دینش را برای مردم آشکار کرد و راهشان را هویدا ساخت. علی را منصوب کرد. او از بیان آنچه که مردم نیاز داشتند، فروگذاری نکرد. کسی که گمان میکند خداوند والا دینش را تکمیل نکرده، قرآن را نپذیرفته است و کسی که کتاب پروردگار را نپذیرد، کافر است.
آیا مردم مقام امامت را میشناسند و جایگاهش را در میان امت میدانند؟ آیا برای برگزیدن آن، حق گزینش دارند؟ امانت [الهی] ارجمندتر و والاتر و ژرفتر از آن است که مردم با اندیشههایشان آن را دریابند، به آن دست یابند و یا با انتخاب خود امامی را برگزینند. امامت، مقامی است که آفریدگار پس از آنکه ابراهیم خلیل(ع) را به مقام نبوت و دوستی برگزید، وی را به این سومین مقام انتخاب کرد. این مقام، شرافتی است که پروردگار به او داد و فرمود: «من تو را برای مردم امام قرار دادم.»
ابراهیم گفت: «آیا از تبار من هم هستند؟»
خداوندِ والا پاسخ داد: «عهد من به ستمگران نمیرسد». آیه، امامت هر ستمگری را تا روز رستاخیز باطل کرد. امامت، همچنان در تبار ابراهیم بود و یکی پس از دیگری قرنها آن را به ارث میبردند تا به پیامبر اکرم (ص) رسید. آفریدگار فرمود: «نزدیکترین مردم به ابراهیم، همان کسانی هستند که از او پیروی کردهاند و آنها پیامبر و مؤمنان است. و خداوند سرور مؤمنان است». این مقام ویژه بود تا این که به دستورخداوند، علی (ع) برگزیده شد و این مقام در تبار برگزیدهاش- که پروردگار به آنان دانش و ایمان هدیه داد- طبق فرمودهی خداوند: « و کسانی که از دانش و ایمان برخوردار شدهاند گویند بر وفق کتاب الهی تا روز رستاخیز درنگ کردهاید»، استقرار یافت.
این مقام، تنها در میان فرزندان علی است؛ زیرا پس از محمد، پیامبری نیست [تا این بار سنگین را بر دوش کشد].
امام، ابر بارانزا، آفتاب درخشان، سرزمین سینه گستر، چشمهی جوشان، برکه و باغ است. امام، امین، دوست، پدری مهربان و برادری پندآموز است.» اینها، کلام امام بودند که یک بار دیگر در ذهن فاطمه نجوا شدند. اشک در چشمان فاطمه به خاطر مردم حلقه زد؛ مردمی که در دریای ظلمت و گمراهی دست و پا میزدند.
رخنهی موریانهی تردید
کاروانی که به سوی شیراز راه میسپرد، به «خان زینان» رسید. هدف این کاروانِ پانزده هزار نفره، مرو بود اما سرنوشت دیگری در کمین آن نشسته بود. کاروانیان برای استراحتی کوتاه بار افکندند. چندی نگذشت که ناگهان با سپاهی عظیم و چهل هزار نفره روبه رو شدند. قتلغ خان- حاکم شیراز- که پوست پلنگ پوشیده بود، فرماندهی این سپاه را بر عهده داشت. آنجا، بیست و دو میل عربی با شیراز فاصله داشت. قتلغ خان با خشونت فریاد کرد: «کجا میروید؟»
احمد پاسخ داد: «مرو.»
و برادرش محمد نیایشگر، سخن برادر را پی گرفت:
«میخواهیم برادرمان رضا (ع) را ببینیم. کسی راه را بر کاروان ما نگرفت و این، یعنی اجازهی سفر!»
شاید همین طور باشد که میگویی اما ما از خلیفه دستوری داریم که اجازه نمیدهد شما به مرو سفر کنید.
سپس با صدایی که همه بشنوند، فریاد کشید: «از همان راهی که آمدهاید، برگردید!»
برادران خاموش ماندند تا مشورت کنند که چه باید کرد اما حاکم شیراز که بر قلهی گردنفرازی جا داشت، به سپاهیانش دستور داد تا برای هراساندن کاروانیان، به تاخت و تاز بپردازند. زمین، زیر سُم ضربهها لرزید و گرد و خاک به هوا برخاست. احمد از برادرانش پرسید: «چه کنیم؟»
محمدِ عابد پاسخ داد: «صدها میل راه آمدهایم. تازه، برادرمان از ما خواسته است که بیاییم. او هم بی اذن مأمون چنین کاری نمیکند.»
حسین گفت: «چگونه این همه راهِ آمده را برگردیم و برادرمان را تنها بگذاریم؟!»
احمد نظر داد: «به راهمان ادامه میدهیم. اگر راه را بر ما بستند، فرجامین سخن، شمشیر است!»
روز بعد، کاروان به راه افتاد و شتران، این کِشتیهای بیابان، به سوی شرق حرکت کردند. فرمانده آخرین تهدیدش را کرد.
از همان راهی که آمدهاید، برگردید!
اگر برنگردیم چی؟
مرگتان فرا میرسد.
شما بدتر از رهزنان هستید.
دستور غارت قافله صادر شد. کِشتیهای صحرا [شتران] لنگر افکندند تا مردان نیرومند پیاده شوند. جنگی سخت درگرفت. از میان گرد و خاک، شمشیرها مانند آذرخشهایی که بر فراز زمین دیوانه جشن گرفته باشند، میدرخشیدند. شیههی اسبان، یادآور حماسهی کنارهی فرات بود. فرمانده به سلاح نیرنگ چنگ افکند.
اگر هدفتان دیدار رضاست، باید بگویم که او مرده است!
شایعه تأثیر خود را گذاشت. ناامیدی به دلهایی رخنه کرد که در رؤیای دیدار حضرت به سر میبردند. برادران به شور پرداختند. نمیتوانستند با جان مردم بازی کنند. آتش بس را پذیرفتند. هنگامی که کاروان مهیای برگشتن میشد سه برادر به سوی شیراز گریختند تا در آن جا پنهان شوند. کارگزار شیراز دستور دستگیری آنان را داد.
صدها میل آن طرفتر، کاروانی دیگر به سوی ری ره میسپرد. وقتی به ساوه رسید، باد مهرگان، انارستان را از سبزی تابناک تهی میکرد و رنگ پرتقالی آتشین به جای سبزی می نشست.
دستوراتی که از مرو می آمد، قاطع و واضح بودند: «بستن راه بر علویانی که آهنگ خراسان را داشتند»
آنچه که انتظار میرفت، رخ داد. گروهی از مردان مسلحِ حکومتی، با علویان رو به رو شدند. مردانی حماسه آفریدند که « هیچ داد و ستد و خرید و فروشی، ایشان را از یاد خداوند، بر پا داشتن نماز و پرداختن زکات باز نمی دارد.»
فاطمه، غمگنانه به قتلگاه برادرانش مینگریست؛ قتلگاه هارون، قاسم، جعفر، فضل و برخی از برادرزادگانش. قتلگاه، تابلویی از کربلا بود. فاطمه، خود را بر آن زمین گلگون افکند. چون چشم گشود، خویش را در آغوش بانوانی سوگوار یافت. خورشید غروب کرده بود و آوای اندوهگین اذانی از دور دست شنیده می شد: اشهد انَّ محمداً رسول الله(ص).
فاطمه پرسید: «نیایم! کجایی تا ببینی بر فرزندانت چه میگذرد؟!»
چون میخواست برای نماز برخیزد، پیکر رنجورش نتوانست روح بزرگش را تاب آورد. روحی را که در آستانهی کوچ بود؛ کوچ به سرزمینی دور از شوربختیهای زمین و تبهکاریهای آدمی. اینک، دختری بیست و هشت ساله، تنها در میان جادهی مدینه و مرو ایستاده است؛ نه راه پس داشت و نه راه پیش. اینک. فاطمه شمعی بود در فرجامین شب بلند زمستان. در خاطرش احادیثی شعلهور شدند که در کودکی و جوانی شنیده بود. روزی که پدرش گفت: «قم، آشیانهی آل احمد(ص) و پناهگاه شیعیان آن است.»
و برادرش فرموده بود: «هرگاه آشوبها شهرها را در برگرفتند، به قم و حومهاش بروید. بلا از آن جا دور است.»
و شنید که از نیایاش صادق(ص) آل محمد(ص) نقل کرده اند: «خاک قم مقدس است. مردمش از ما هستند و ما نیز از آنانیم. کسی قصد گردنفرازی با آنها نمیکند و اگر کرد، کیفرش را سریع میبیند. تا هنگامی که قمیها به برادرانشان خیانت نورزند، همواره چنین است. اگر خیانت ورزند، آفریدگار گردنفرازان تبهکاری را بر آنان چیره میگرداند.»
در دل فاطمه، نوری آسمانی روشن شد و کلام جدش صادق(ع) در ذهنش این چنین درخشید: «حرم ما قم است و به زودی دختری از فرزندانم که نامش فاطمه است، در آن جا به خاک سپرده می شود.»
ازاین رو، فاطمه که چشمانش از اندوهی آسمانی میدرخشید، پرسید: «تا قم چند فرسخ راه است؟»
چهل میل.
ناگاه دلش از امید به دیدار برادر روشن شد.
مرا به قم ببرید.
چون کاروان به سوی قم رهسپار شد، فاطمه(ع) احساس کرد که به سوی «سرزمینی پاکیزه و پروردگاری مهربان» رهسپار است. تب، پیکر رنجورش را ذوب میکرد اما روحش، بسانِ ستارهای تابناک میدرخشید، در هر منزل که فرود میآمدند، از برادرانش ـ که پس از نبردِ شیراز گریخته بودند ـ میپرسید. آرزو داشت که آنان هم خود را به مرو برسانند و رضا(ع) را ببینند؛ اما خبرهایی که می شنید، خوشایند نبودند. خبرها میگفتند که رضا(ع) اندوهگین و در محاصره است و شیعیانی که دل در دیدار وی دارند، باید رنجها بکشند. قم، سرزمین مردان رزم آور و خانهی آل احمد(ص) بود. اگر فاطمه(ع) به آنجا می رسید، شاید میتوانست برای برادر تنها ماندهاش کاری کند. شاید برادرانش برای دیدن او به قم میآمدند. آن وقت میتوانستند ساکن این شهر شوند، کسی چه می دانست؟
سوختن پروانه ها در گرد بادی آتشین
هنوز کاروان کوچک به کوه نمک نرسیده بود که خبر آمدن نوهی محمد(ص) در شهر قم پیچید. خبر، بهسان پروانهی بشارتگر بهار، در خانههای شهر کوچک طواف میکرد. کاروان، از کوه نمک- در بیست میلی قم- گذشت تا به سوی کاروانسرایی برود و نفسی تازه کند. ارتفاعات در سمت غرب و دشتِ سینه گستر در سمت شرق کاروانسرا بود و بعد به تپههای کوچک منتهی میشد.
پیکر فاطمه(ع) رنجور بود اما ارادهای پولادین او را به سوی سرزمین مقدس میکشاند. فاطمه(ع) با صدای ضعیف پرسید: «تا قم چه قدر مانده است؟»
یکی از دوشیزگان همراهش پاسخ داد: «سرورم! چند میلی بیش نمانده است. این کاروانسرا، آخرین منزل میان راهی است.»
فاطمه نشست. لقمهای برداشت. چراغ خاطرات دور و نزدیک در خاطرش روشن شد. به یاد رخدادهایی افتاد که فرجامین آنها، شهادت مردان پاکباخته در دروازهی ساوه بود؛ سوختن پروانههای در گردباد آتشین بود. او دید که چگونه گرگهای آدمنما بر پیکر برادر شهیدش- هارون- حملهور شدند اما دیگر برادرانش، فضل و جعفر را ندید. در دلش امید زنده ماندن آنها همانند جویباری گوارا جاری شد.
مردم به پیشباز وی از شهر خارج شده بودند و به جاده مینگریستند. اینک، آفتاب از شمال میدمید!
موسی بن خزرج اشعری به دیوار دژی کهن تکیه داده بود؛ دژی برپا شده در عهد انوشیروان. موسی، پیرمردی عرب بود که در جوانی، احادیثی از صادق آل محمد (ص) شنیده بود؛ احادیثی شبیه پیشگویی. اکنون که به راه مینگریست، به نظرش میآمدکه جاده انباشته از بلور است اشک در چشمان او، همه چیز را بلور و مرواریدهای پراکنده نشان میداد. این اشکها از چه بودند؟ اشکهای شادی یا غم؟ شادی از ورود دختر پیامبر(ص)، یا اندوه از سرنوشت فرزندان پیامبران(ص)؟ فرزندانی که در اینجا و آنجا، نظیر دانههای مروارید یا ستارگان، پراکنده شده بودند.
ناگاه مردی تیز چشم فریاد برآورد: «کاروان آمد!» از دور دست، تودهای محو آشکار شد؛ اندک اندک شکل شتران، این کشتیهای صحرایی را به خود گرفت. شتران، بسان زورقهایی که آرام به سوی ساحل ره میسپارند، پیش میآمدند.
دخترکی شادمان بانگ زد: «فاطمه(ع) آمد.»
و دلها به یاد این نام که اینک صاحبش میآمد، فروتنی کردند. دوشیزهای که نامش نوری از روح تابناک و خطوطی از سیمای وی را با خود داشت. آیا فاطمه برای دوشیزگان قم، الگوی پاکدامنی و پایمردی فرستاده بود؟!
اشعری، افسار شتر فاطمه را گرفت تا او را به خانهی خود رهنمون شود. فاطمه وارد آن شهر کوچک شد تا نام آن را وارد تاریخ کند، تا آن شهر، صدفی شود با مرواریدی در درونش. شتر از کشتزاران سبزینه گذشت. از رودخانهای با آبی پرنمک عبور کرد. خانههای گِلین، این سوی و آن سوی رود نشسته بودند. خانههایی که تبلور رنج ساکنانش از خشونت طبیعت و خشکسالی و ستم فرمانروایان در گرفتن مالیاتهای سنگین بودند.
فاطمه در خانهی آن پیرمرد بزرگوار رحل اقامت افکند. دوشیزگان قمی برای خوشآمد گویی نزد وی میآمدند. آن دخترکان را پدر و مادرانشان میفرستادند تا از خاندانی دانش و پاکدامنی فراگیرند که آفریدگار به آنها دانش داده و پاکیزهشان ساخته بود. به این سان، روح زندگی در خانهی اشعری دمیده شد. چشمههای نماز و نیایش، قرآن و اندرزهای پیامبران، جوشیدند. سورهی مریم یک بار دیگر درخشید؛ این بار مریم دوشیزه و خجسته، فاطمه نام داشت و دختر موسی(ع) و خواهر رضا (ع) بود. گوشهای از اتاق نه چندان بزرگ، به محراب و مصلّی تبدیل شد. با وجودی که بادهای سرد پاییزی میوزید، اما سخنان فاطمه، از آمدن بهار از افقهای دور دست خبر میداد. از پدرش شنیده بود که: «مردی از قم، مردم را به سوی حق میخواند. مردمی پولاد عزم برگرد وی حلقه می زنند؛ مردمی که توفان، آنان را نمی لرزاند.»
زمانی که باد پاییزی با شدت میوزید. جهان از آشوبها و دسیسهها موج میزد؛ مرو، در توطئهها غوطهور بود و بغداد در آشوب دست و پا میزد، فاطمه با آرامش در محرابش نشسته بود. روح درخشان از ایمان بیکرانش، از چشمان عسلی او میتراوید. فاطمه، فرشتهی فرود آمده از آسمانهای دور دست بود. فاطمه با سیمایی پر فروغ، سراندازی گُلی و تنپوشی به رنگ کبوتران صلح، در جمع دوشیزگان قمی نشسته بود.
عُلیّه که عمهی خلیفهی مرو و خواهر خلیفهی بغداد بود، خنیاگری میکرد. بغدادیان به خوشگذرانی و عیاشی مشغول بودند. بغدادی که به خلیفگی رضا (ع) تن نداد، خلیفگی ابن شکله را پذیرفت. در چنین روزگاری بود که فاطمه لب به سخن گشود: «شنیدم از فاطمه دختر امام صادق (ع) که گفت: شنیدم از فاطمه دختر امام باقر(ع) که گفت: شنیدم از فاطمه دختر امام سجاد (ع) که گفت: شنیدم از فاطمه دختر امامحسین (ع) که گفت: شنیدم از زینب دختر امام علی (ع) که گفت: شنیدم از فاطمه دختر رسول خدا (ص) که گفت: از پدرم شنیدم که فرمود: «آگاه باشید هر که با عشق خاندان محمد(ص) جان سپارد، شهید به شمار میآید.»
کلام مقدس فاطمه به بذرهایی در سرزمینی پاک تبدیل شد تا به زودی «پناهگاه فاطمیون» شود.
در شبهای ربیع الثانی که پاییز خود را برای رفتن مهیا می کرد، بادهایش شوق بازگشت را در دلِ غریبان شعله ور میساخت. مردم در کنار آتشدانهای زمستانه با دلی لبریز از عشق به خاندان احمد (ص) دستها را به سوی آسمان میگشودند که مبادا فاطمه از میان آنان کوچ کند، که مبادا این روح آسمانی در جمعشان نباشد. اما پیکر انسان هنگامی که روح به اوج لطافت میرسد، دیگر تاب ندارد؛ تا سرانجام به آسمان پرگشاید و تنپوش زمینی را از وجود خویش بَرکند. فاطمه آهنگ چنین کوچی داشت؛ آهنگ ترک زمینِ آکنده از شوربختی را داشت. از عمر بهارینش تنها چند روزی مانده بود. او بهسان شمعی در پایان شب بلند یلدایی بود. او به مانند قندیلی بود که فرجامین نور زلالش را می تراود؛ نظیر خورشید، ماه و ستارهای، پیش از غروب بود.
در جهان زلالِ رنگین فام
ابرهای دی ماه، در آسمان، نقش خلیج، بندر، دریاچههایی آبی و تپههایی پنبهای را ترسیم میکردند. یکی از همان روزها بود که فاطمه به محراب پناه برد؛ زیرا پیکر رنجورش، از حمل روح شعلهورش رنج می کشید. فاطمه در آستانهی کوچ بود؛ کوچ به جهانی لبالب از نور، عشق و آرامش. آهنگ آن داشت که از زمین بَرکَند؛ از زمین سنگین از خونریزی؛ زمین آغشته به اشک. نیرویی وی را به آسمان ها میکشاند. پلکهایش بسته میشد تا بر جهانی دیگر گشوده شود. فاطمه، تنپوشی به رنگ برفهای قلهساران پوشیده بود. او خود را در جهانی سراسر سبز میدید. همه جا و همه چیز به رنگ فریبای بهار بود. دوشیزگان بهشتی، از لا به لای درختان جاودانگی عبور میکردند. او خود را در جهان زلال رنگینی دید. بانویی را دید که با پیراهنی ابریشمین میخرامید و حوریهها بر او طواف میکردند. عاشقانه بانگ برآورد: « آه مادرم! مرا به خویش بخوان!»
و در دامانی گریست که از عطر مینو آکنده بود.
فاطمه ناگاه به خود آمد. دانههای اشک همچنان از مژههایش میچکیدند. دگر بار زمزمه کرد: «آه مادرم! مرا به خویش بخوان!»
از آسمان، شبنمی از باران، همچون شبنم اشکهای فاطمه میبارید. آرام و بی صدا. زمین، بوی خاک باران خورده میداد و فاطمه به مانند شمعی در دل تاریکی میگداخت؛ به تاریکی شبهای پایانی پاییز. صدایش ضعیف شده بود. به دوشیزهای همسن خویش فرمود: «خواهرم! دوست دارم غسل کنم.»
امید بهبودی آن بانوی آسمانی در دل دخترک جان گرفت. فاطمه خویش را شست و تنپوشی تازه- که عطر کافور از آن میتراوید- پوشید. لبخندی آسمانی بر لبانش نقش بست. لحظهی کوچ فرارسیده بود؛ لحظهی کوچی عاشقانه از میان مردم قم تا خاطرهاش برای همیشه در میان آنان بماند؛ خاطرهی هفده روز زندگی در این شهر.
آن شب وقتی فاطمه به بستر رفت، چشمانش از خرسندی و تسلیم میدرخشید. چشمانش پنجرههایی بودند گشوده بر جهانی دیگر. دخترکی که همراه وی بود، گمان کرد در ساوه به فاطمه زهری خوراندهاند و حالا اثرش آشکار شده است.
سپیده دمید. مردان، بانوان و کودکان آمدند تا از این دوشیزه دیدار کنند؛ اما فاطمه به دور دستها کوچیده بود. تنها، پیکری ماند و اشکهایی بهسان باران شب دوشین. اشعری هم گریست؛ چرا که بهار رفته بود. دختری جان سپرده بود که هنگام مرگ، نه مادری بر بالینش بود و نه پدری و نه برادری. توفان سرنوشت بر فرزندان فاطمه (س) میوزید و آنان را در سرزمینهای اسلامی پراکنده میساخت. در سپیده دم دوازدهمین روز از ماه ربیع الثانی، خورشید طلوع نکرد؛ زیرا در ورای ابرهایی پنهان شده بود که میگریستند.
مراسم تشییع در سکوت برگزار شد. پاییز به اندوه رنگ بیشتری میداد. کوچ فاطمه در این صبح ابری، نشانهی پنهان شدن تمام چیزهای رنگی بود. آن نعش سپید، همچون کبوتری شهید بود. باران بر تک برگهای مانده بر شاخساران درختان انار سنگینی میکرد. دستهای پرندهی مهاجر از آسمان گذشت. از میان مزرعهای کوچک، رشتهای دود آبی رنگ به آسمان میرفت و بوی هیزم سوخته مشامها را میآکند تشییع کنندگان به سوی بابلان بر کنارهی رودخانه ره میسپردند. پیکر را که بر زمین نهادند، با مشکلی رو به رو شدند که کسی به آن نیندیشیده بود؛ اکنون چه کسی او را به داخل قبر بگذارد؟!
برخی از قادر- پیرمرد پارسا- سخن گفتند. اشعری دستور داد که به دنبال او بروند. در میان باران و بوی خاک، از سوی رمله دو سوار چهره پوشیده فرا رسیدند. آن دو در میان حیرت تشییعکنندگان از اسب فرود آمدند. آیا برادرانش فضل و جعفر یا قاسم بودند؟ یکی از آنها به درون قبر رفت و دیگری پیکر را بلند کرد تا به آرامی داخل گور جا دهد پیکر، سبک و پاکیزه بود. کپهای خاک به ارتفاع دو وجب از زمین سر برآورد. مادران و دوشیزگان بر گرد مزاری حلقه زدند که از آن بوی بهشت بر میخاست. مادران، بهسان باران پاییزی بیصدا میگریستند.
سوارههای چهره پوشیده، بر اسب نشستند و راهِ آمده را برگشتند.