از دهان تفنگ

محمدکاظم کاظمی

اگر پسند و اگر ناپسند، می­گویم

نگفته بودم و اینک بلند می­گویم

نگفته بوم و  جنگ است بعد از این سخنم

و از دهان تفنگ است بعد از این سخنم

*

نگفته بودم و خشکیده سالی آمده بود

و ابر، نبود، آسمان کپک زده بود

نگفته بودم و دیدم درخت بود و دعا

درشت خویی ایام سخت بود و دعا

نگفته بودم و دیدم که در دعای درخت

بان سرخ درخت­اند میوه­های درخت

دعا قبول شد، آری، صدای باران بود

و قطره­ها که ملخ می­شدند وقت فرود ...

نگفته بودم و دیدم که نان دهان را بست

غرور پرواز، درهای آسمان را بست

نگفته بودم و سیمرغ­ها شغاد شدند

برادران سر تقسیم حق زیاد شدند

نگفته بودم و جنگ است آن­چه می­گویم

و از دهان تفنگ است آن­چه می­گویم:

ملخ چکید اگر از آسمان، شما کردید

فرو نشست اگر آتشفشان، شما کردید

درخت و مزرعه را نیمه جان شما کردید

و دنده­های مرا نردبان شما کردید

فرشته بودید، آن گونه­ای که شیطان بود

و مرد، خاصه در آن­جا که خوردن آسان بود

برادری به زبان بود، ما ندانستیم

فقط به خاطر نان بود، ما ندانستیم

*

گمان­تان مرود آسمان تهی مانده است

و صبح دهکده­مان از اذان تهی مانده است

گمان­تان مرود باد بسته خواهد ماند

دهان به لقمه­ی افراد بسته خواهد ماند

هنوز بر لب شمشیرها تبسم هست

هنوز حوصله­ی آخرین تهاجم هست

هنوز بارقه­ای از غرور من باقی است

هنوز بارقه­ای از غرور مردم هست

هنوز، اگر چه زمستان، هنوز دل­گرمم

که در تنور من و آفتاب، هیزم هست

شکوه قریه نخواهد شکست، می­دانم

که نان گندم اگر نیست، بذر گندم هست

شکستم و همه گفتند برنخواهد خاست

شکستم و ... نشکستم، که خوان هفتم هست

کلاه اگر نه، سرم با من است، می­دانم

و آسمان، پدرم، با من است، می­دانم

به حیله جنگی اسفندیار، خسته منم

و رستمی که به سیمرغ دل نبسته، منم

به اختیار نباشد، نفس نمی­خواهم

بهشت اگر به شفاعت رسد، نخواهم رفت

به زور گریه و طاعت رسد، نخواهم رفت

بدون کشته شدن سرنوشت بیهوده است

شهید اگر نتوان شد، بهشت بیهوده است

شکست عبدود است آن­چه طاعت است مرا

و کندن درخیبر شفاعت است مرا

*

سخن خلاصه کنم، روشن است، ای مردم!

که اختیار زمین از من است، ای مردم!

و روشن است از اول برای من زنده است

درخت و چشمه و جنگل برای من زنده است

و روشن است که مغرور و سخت خواهد ماند

درخت، بعد ملخ هم درخت خواهد ماند

سبب نبودید، سوزنده­ی سبب مشوید

نجاشی ار نتوان شد، ابولهب مشوید

درخت را بگذارید خود بزرگ شود

شبان دهکده بی­سگ حریف گرگ شود