قرارمان فردا شب، جلوی انبار!
حامد جلالی
رفت پشت نیسان . خم شد و گونی بیست کیلویی برنج را جلو کشید. پشت کرد و کمی زانویش را خم کرد؛ طوری که گونی برنج روی کمرش قرار گرفت . از پشت سر دست انداخت و گونی را روی کمرش کشید. بلند شد و گونی را توی انبار برد. سریع برگشت. عرق پیشانیاش را پاک کرد و گونی دوم را برداشت. گفتم: « خیلی حرفهای بلند میکنی!» گونی را روی کولش جابهجا کرد و گفت:« یادت رفته میگفتن که ایکی ثانیه باید سنگر آماده بشه.» و از در آهنی انبار تو رفت و باز سریع برگشت. نشستم توی ماشین و نگاهش کردم. دلم میخواست کمکش کنم اما بعید بود بتوانم و از طرفی هم نمیخواستم قاطی کارش بشوم. فلاسک را از زیر داشبورد برداشتم. توی لیوان چای ریختم و گرفتم طرفش. گفت:« چیزخورم نکنی، اخوی!» و قاه قاه خندید. زل زدم توی چشماش و گفتم:« اونی که باید بترسه منم حاجی، نه تو!» بلندتر خندید و گفت:« چیه؟! نکنه این بیست ساله ریاضت کشیدی و میتونی چهرهی واقعی آدما رو بینی؟!» و دست گذاشت روی شانهام و گفت:« هنوز خیلی مونده؛ بذار به کارم برسم!» دستش را گرفتم و گفتم:« نترس چاییه، بزن شارژ شی؛ آخه خیلی کار داری!» جملهی آخر را با معنی گفتم که فکر نکند من چیزی نفهمیدهام. سگرمههایش رفت توی هم . چای را از دستم گرفت و نگاه کرد به گونیهای بار نیسان که نصف شده بود. گفتم:« حالا یه کارگر افغانی میگرفتی بد نبود!» عرق پیشانیاش را پاک کرد و دو طرف کوچه را ورانداز کرد و گفت:« همین حالاشم دلم میلرزه!» گفتم:«واسه خاطر من؟!» گفت:« ناراحت نشیها بیست ساله ندیدمت. نمیدونم چهقدر عوض شدی. البته دروغ نگم تو میدون بار، وقتی دیدمت انگار دنیا رو بهم دادن، همین که پیدات کردم به همه چی میارزه» زدم رو کتفش و گفتم:« نری بگی طرف هالو بود و نفهمید؛ باور کن محتاج چندر غاز پولیام که میدی و گرنه به جون خودت که می دونی خیلی برام عزیزه میرفتم و میگفتم.» دستم را محکم گرفت طوری که دقیقاً ذهنم رفت به بیست سال پیش و یاد شبهای عملیات افتادم، مثل همان وقتها فشار داد، شاید هم بیشتر و گفت:« هول ورت نداره اخوی؛ درسته بیست ساله همدیگه رو ندیدیم اما شب و روز کنار هم جنگیدیم! من جای تو بودم به جای این حرفها میآمدم کمک.» یک چای دیگر برایش ریختم و گفتم:« من هرچی میخوام بگم حاجی؛ تو خودت یادم دادی، اما حیفم میآد شونههایی که گونی خاک سنگر رو حمل کردن، حالا گونی برنج احتکار کنن.» چای را نخورده پقی کرد و گفت:« استغفرالله! یوسف دیگه داری رو اعصابم رژه میری، برادر من، حقیر سراپا تقصیر یه مقدار پول داشتم، رفتم برنج خریدم، این کجاش ایراد داره؟!» گفتم:« اون جاش که یه کلهگندهای گراشو بت داده حتمی، و الا چرا با اون پولت چیز دیگهای نخریدی؟!» حاجی گونی دیگری برداشت و گفت:« این فضولیا به تو نیومده، تو نیسانتو بچسب!» فلاسک را پرت کردم رو صندلی ماشین و داد زدم:« شیش تا ترکش لاکردار، بیخبر و بیاجازه رفتن تو کمر ما، کنگر خوردن و لنگر انداختن، سر و تهش همین یه ابوالقراضه رو بم دادن. حضرات از رو سایهشون نیمچه ترکش رد شده حالا تو کاخ جفتک وارو میزنن و سی تا لقب مقب واسه خودشون دست و پا کردن!» حاجی گفت:« هر کسی رو تو قبر خودش میذارن. راستی از وقتی پشت فرمون ماشین مرحمتی حضرات نشستی، حرف زدنتم عوض شده؟!» محلش نگذاشتم، نشستم پشت فرمان و دیگر چیزی نگفتم تا کار تمام شد. پول را که گرفتم حاجی به زور پیشانیام را بوسید و حلالیت طلبید.
یک ماه بعد که قیمت برنج دوبرابر شد، یاد حاجی افتادم. زنگ زدم و گفتم:« ای نامرد! اگه سهم منو ندی انبارتو لو میدم. این دیگه خیلی نامردیه!» گفت:« خوب شد زنگ زدی اخوی، فردا شب بیا دم در خونه، آخ ببخشید به قول حضرتعالی: " انبار "؛ سهمت آماده است!» ترسیدم که مبادا بلایی سرم بیاورد، اما یاد گریهها و نالههای حاجی تو نیمه شبهای جبهه افتادم. با خودم گفتم:« شاید محتکر شده باشه اما دیگه قاتل شدنش بعیده.» سر ساعت رفتم جلوی انبار. پیاده که شدم حاجی پرید طرفم و بغلم کرد و مدام منو بوسید. باز یاد شبهای عملیات افتادم که میپریدیم تو بغل هم و گریه میکردیم و از همدیگر حلالیت میطلبیدیم، بی اختیار خندهام گرفت و گفتم:« اون کجا و این کجا؟!» حاجی گفت:« شرمنده یوسف جان که بت نگفتم، من حدس زدم که اوضاع به هم میریزه، اما ترسیدم بت بگم شیطون گولت بزنه و ...» خندیدم و گفتم: « اِ اِ اِ... که شما تنهایی حال کنی؟!» دست گذاشت روی شانهام و گفت: «یوسف جان، این پلاستیکهای پنج کیلویی رو طوری باید بذاریم پشت ماشین که معلوم نباشه؛ امشب فقط میرسیم چند تا محله بریم. تو رو خدا کسی از این موضوع بویی نبره. تا چای بخوری من کیسهی آدرسهای امشب رو بذارم پشت ماشین. راستی میدونم خودت مواظبی اما محض احتیاط میگم، این خانوادهها آبرو دارن سعی کن همسایهای، کسی نفهمه داریم کمکشون میکنیم؛ حتی اگه شده دروغ مصلحتی میگیم ... باشه؟» سرم را تکان دادم. حاجی رفت تا کیسهها را بار بزند. باز دوست داشتم کمکش کنم اما هنوز شک داشتم. البته با این کمر درب و داغون کار زیادی هم از دستم برنمیآمد. فلاسک را آوردم. چای ریختم و نگاهش کردم. مثل دزدها آرام کیسهها را پشت ماشین جاسازی میکرد.