خانه ی عروسکی


 

خانه­ی عروسکی

                                                                                      کاترین منسفیلد

خانم «هی» پیرزن مهربان و دوست داشتنی، مدتی نزد خانواده­ی «برنل» مانده بود. او وقتی به شهر بازگشت، یک خانه­ی کوچک عروسکی برای بچه­ها فرستاد. این خانه آن قدر بزرگ بود که خدمت­کار و مرد گاریچی، آن را به حیاط آوردند و کنار در اتاق غذاخوری، روی دو تا جعبه­ی  چوبی جای دادند. تابستان بود و برف و باران خانه را تهدید نمی­کرد. خانه­ی چوبی باید آن قدر در حیاط می­ماند تا بوی رنگ آن از بین می­رفت. خانه­ی کوچک، هر چند بخشندگی و مهربانی خانم هی را نشان می­داد؛ اما به نظر عمه «بریل» بوی رنگ آن، همه را می­آزرد. این تازه قبل از آن بود که بسته­بندی دور آن را باز کنند ... .

خانه­ی کوچک، حالا با رنگ سبز تیره­ی اسفناجی _ که قسمت­هایی از آن با زرد روشن مشخص­تر شده بود در مقابل چشم­ها برق می­زد. دو لوله­ی بخاری خیلی کوچک، به رنگ قرمز و سفید، در بالای بام خانه چسبانده شده بود و در زرد رنگ و براق آن، درست مثل یک تکه شکلات کره­ای به نظر می­رسید. خانه چهار تا پنجره داشت که همه واقعی بودند و شیشه­های کوچک را، تخته­های چوبی پهن و سبز رنگ از هم جدا می­کرد.

در بالای در ورودی خانه، یک سر در کوچک زرد رنگ ساخته شده بود که قطره­های طلایی از آن شره کرده و روی لبه­های آن خشک شده بود.

با تمام این­ها، یک خانه­ی کوچک کامل و بی نقص بود ممکن نبود کسی از بوی تند رنگ آن آزرده شود؛ چون این خود، بخشی از لذتِ داشتن چنین خانه­ای و تازگی آن بود.

-        زود باشید! یکی بیاد آن را باز کند!

پارچه­ی بزرگی، تمام نمای داخل خانه را از نظرها پوشانده بود. خدمت­کار با چاقوی جیبی خود، زبانه­ی چفت کنار در را آزاد کرد و در باز شد. همه در یک لحظه به یک­دیگر و به اتاق پذیرایی ، ناهارخوری، آشپزخانه و دواتاق خواب خانه­ی کوچک خیره ماندند.

راستی که بهترین راه چشم­انداز داخل خانه، همین بود. چقدر تماشایی بود و چقدر جالب­تر وقتی که دزدانه از لای در به اتاق پذیرایی نه چندان لوکس و کوچکش نگاهی می­اندازیم که یک جا لباسی با دو چتر آویخته بر آن، آن­جاست. آری چشم انداز داخل خانه چنین بود. درست همان چیزهایی را داشت که بچه­ها به شوق دیدن آن­ها توی اتاق­ها سرک می­کشند ... .

بچه­های خانواده­ی برنل، با حیرت آهی کشیدند، برای آن­ها منظره­ی پر هیجان و بسیار جالبی بود. آن­ها هرگز چنین چیزی در تمام عمرشان ندیده بودند. تمام اتاق­ها کاغذ دیواری شده بود و تابلوهای نقاشی با قاب­های طلایی روی دیوارها دیده می­شد.

کف همه­ی اتاق­ها، پوشیده از فرش قرمز رنگ بود. مبل­های قرمز رنگ اتاق پذیرایی و صندلی­های سبز رنگ اتاق ناهار­خوری، همه از پارچه­های ضخیم پرزدار پوشیده شده بود. روی میزها و تخت­خواب­ها را رومیزی و روکش­های واقعی کشیده بودند. یک ننوی بچه، یک اجاق، یک قفسه­ی جا ظرفی با بشقاب­های ظریف کوچک و یک تنگ بزرگ آب، از دیگر لوازم خانه بودند. اما در این میان، آن­چه را «کیزیا» بیش­ از همه دوست می­داشت، چراغ روشنایی اتاق ناهار خوری بود. این چراغ، در وسط میز ناهار خوری قرا ر داشت؛ یک چراغ رومیزی کوچک و بسیار زیبا با حباب سفید رنگ که مخزن آن پر بود. گرچه نمی­شد آن را روشن کرد، ولی مایعی مثل نفت در مخزن آن بود که با تکان دادن چراغ جا به جا می­شد.

عروسک پدر و مادر، طوری در اتاق پذیرایی خشک و بی­حرکت به حالت درازکش لمیده بودند که انگار از حال رفته­اند. دو بچه­ی آن­ها، طبقه­ی بالا در خواب بودند. این عروسک­ها، در واقع خیلی بزرگ و خارج از اندازه­ی خانه­ی کوچک بودند و اصلاً به نظر نمی­رسید که به خانه­ی کوچک تعلق داشته باشند؛ اما چراغ میز ناهارخوری بی­نظیر بود. انگار که داشت با لبخند به کیزیا می­گفت:

«آهای! من این­جا زندگی می­کنم.» آخر آن یک چراغ واقعی بود.

صبح روز بعد بچه­های برنل به زحمت توانستند خود را با آن سرعتی که انتظار داشتند به مدرسه برسانند؛ آن­ها از شوق این­که پیش از خوردن زنگ، در باره­ی خانه­ی کوچک­شان حرف بزنند و برای بچه­ها پز بدهند در پوست خود نمی­گنجیدند.

«ایزابل» گفت: من باید اول تعریف کنم، چون از همه­ی شما بزرگ­تر هستم. شما     می­توانید بعد از من صحبت کنید.

نمی­شد به او ایراد گرفت. آخر ایزابل هر چند خیلی ریاست­طلب بود، ولی همیشه هم او درست می­گفت. «لاتی» و کیزیا هم، معنی بزرگ­تر بودن او را به خوبی می­فهمیدند. آن دو راه خود را از میان انبوه آلاله­ی کنار جاده گشودند و چند تا از آن­ها را لگد کردند ولی در جواب خواهر بزرگ­تر چیزی نگفتند. ایزابل ادامه داد: و این منم که تصمیم می­گیرم کدام یک از بچه­ها می­تواند قبل از بقیه به تماشای خانه­ی عروسکی بیاید. مامان خودش گفت که انتخاب با من است.

بچه­ها اجاز داشتند تا زمانی که خانه­ی کوچک در حیاط بود هر دفعه دو تا از دخترهای مدرسه را برای تماشای آن به منزل بیاورند؛ البته به شرط این­که از نوشیدن چای خبری نباشد و توی اتاق­ها هم سرک نکشند. آن­ها باید بی سر و صدا در حیاط      می­ایستادند و ضمن تماشای خانه­ی کوچک به صحبت­های ایزابل در باره­ی زیبای­های آن گوش می­دادند. لاتی و کیزیا به همین هم راضی بودن که گوشه­ای بایستند و هنر نمایی ایزابل را تماشا کنند.

بچه­ها با این­که خیلی عجله کرده بودند، ولی همین که به نرده­های قیراندود و زمین بازی رسیدند، صدای زنگ مدرسه بلند شد. آن­ها فقط توانستند به سرعت کلاه از سر بردارند و پیش از این که حضور و غیاب شروع شود، خود را داخل صف جا کنند. هرچند فرصت از دست رفته بود، ایزایل اهمیتی نداد. او بی­درنگ قیافه­ی آدم­هایی  که

دارند موضوع مهم و اسرارآمیزی را پنهان می­کنند، به خود گرفت؛ بعد دستش را جلوی دهان گذاشت و آهسته به بچه­های دور و برش گفت: «هی دخترها! حرف خیلی مهمی دارم که زنگ تفریح به شما می­گویم.»

زنگ تفریح خورد و بچه­ها همه دور ایزابل را گرفتند، هم کلاسی­های او بر سر این­که دست دور گردن او بیندازند، با او قدم بزنند یا خود را دوست نزدیک او نشان بدهند و با چاپلوسی لبخندی بر لب داشته باشند ، با هم دعوا داشتند. کنار زمین بازی، زیر درخت کاج بزرگ، ایزایل معرکه­ای راه انداخته بود. دخترها از سر و کول هم بالا می­رفتند و خنده­کنان یک­دیگر را هل می­دادند تا به او نزدیک شوند. تنها دخترهای «کلوی» دور از معرکه بودند. آن دو همیشه دور از جمع بچه­ها می­ماندند و ترجیح می­دادند  به بچه­های برنل نزدیک نشوند.

در واقع،  این مدرسه­ای نبود که خانواده­ی برنل راضی شوند بچه­های­شان را به آن­جا بفرستند؛ ولی چون تا کیلومترها دورتر، مدرسه­ی دیگری نبود، بچه­های آن­ها هم مثل سایر بچه­ها، به این مدرسه می­رفتند. در نتیجه، همه­ی بچه­های آن ناحیه از دخترهای قاضی و دکتر، بچه­های صاحب فروش­گاه گرفته تا شیر فروش، همگی مجبور بودند با هم به یک مدرسه بروند و بیایند. باید گفت هر چند نگفتن آن بهتر است در این مدرسه تعدادی پسر بچه­ی خشن و بی ادب هم بودند؛ به خاطر این­ها هم که شده، لازم بود یک خط مرزی میان بعضی از بچه­ها رعایت می­شد. بچه­های کلوی در آن سوی این خط قرار داشتند. خیلی از بچه­ها از جمله بچه­های برنل حتی اجازه­ی صحبت کردن با بچه­های کلوی را نداشتند. آن­ها با گردن­های افراشته از کنار بچه­های کلوی می­گذشتند. بقیه­ی بچه­های مدرسه نیز در حرکات و رفتارشان از اکثریت تقلید می­کردند و این باعث شده بود که بچه­های کلوی منزوی شوند و همه از آن­ها دوری کنند. کار به جایی رسیده بود که حتی خانم معلم هم میان بچه­ها فرق می­گذاشت. وقتی «لیل کلوی» با یک دسته گل خیلی معمولی و ساده، پیش معلم می­رفت، خانم معلم با لحن خاصی با او صحبت می­کرد و در همان حال به بچه­ها لبخند می­زد.

مادر آن­ها زن رخت­شوی کوتاه قد و  زحمت­کشی بود. او تمام روز برای کار، از این خانه به آن خانه می­رفت و این به اندازه­ی کافی برای بچه­ها ناخوشایند بود. اما آقای کلوی کجا بود؟ کسی به درستی نمی­دانست. همه می­گفتند او در زندان است. پس آن دو، دختران یک رخت­شوی و یک زندانی بودند. راستی که چه هم­نشین­های خوبی برای بچه­های مردم بودند!

وضع ظاهر آن­ها هم قوز بالا قوز بود. معلوم نبود خانم کلوی چرا لباس­های به آن بی ریختی را تن آن­ها می­کرد. در حقیقت او لباس بچه­ها را از تکه پارچه­هایی که مردم به او می­دادند، می­دوخت. برای مثال، لباس مدرسه­ی لیل کلوی، که دخترکی ساده و درشت اندام با صورتی کک مکی بود، از پارچه­ی پشمی رومیزی سبز رنگ خانواده­ی برنل دوخته شده بود. آستین­های لباس او، از پارچه­ی پرده­ای ضخیم و قرمز رنگ خانواده­ی «لوگان» بود. کلاه زنانه­ای که پیشانی بلندش را می­پوشاند، زمانی مال خانم «لیکی»، مدیر پست­خانه، بود، لبه­ی این کلاه، از پشت برگشته بود و پر قرمز رنگی آن را زینت می­داد؛ چه آدم کوچولوی عجیبی! ممکن نبود کسی او را ببیند و نخندد. «السی ما»، خواهر کوچک­تر او، پیراهن سفید بلندی می­پوشید که بیش­تر شبیه لباس خواب بود. یک جفت پوتین پسرانه هم به پا می­کرد. در واقع السی ما هرچه می­پوشید، به نظر عجیب و غریب می­آمد . از لاغری مثل نی قلیان بود. موهایش کوتاه بود و نگاهی بسیار گرفته و غم­گین داشت؛ درست مثل یک جغد! کسی لبخند او را ندیده بود. خیلی هم کم حرف می­زد صبح تا شب کنار خواهرش لیل بود و همیشه گوشه­­ی دامن او را محکم در دست نگه می­داشت هر جا لیل می­رفت، السی ما هم دنبالش بود: در زمین بازی، در راه رفتن به مدرسه و برگشتن. همه جا السی ما چسبیده به لیل، و پشت سرش حرکت می­کرد. تنها وقتی که حسابی خسته می­شد و یا چیزی از خواهرش می­خواست، گوشه­ی لباس او را محکم می­کشید. آن وقت لیل می­ایستاد و به او نگاه می­کرد. بچه­های کلوی حرف هم­دیگر را خوب می­فهمیدند.

دو خواهر، کناری گوش ایستاده بودند و نمی­شد جلوی شنیدن آن­ها را گرفت. وقتی دخترها رو برگرداندند و با تحقیر به آن دو پوزخند زدند، لیل مثل همیشه شرم­گین و ساده­لوحانه لبخند زد و السی ما فقط نگاه خیره­اش را به زمین انداخت.

صدای سرشار از غرور ایزابل که از خانه­ی کوچک تعریف می­کرد، به گوش می­رسید. بچه­های دیگر مطمئن بودند که با دیدن فرش­های کوچک آن، تخت­خواب­ها با آن روتختی­های واقعی­اش و اجاق و دریچه­ی فر، شور و احساس جالبی به انسان دست می­دهد.

همین که تعریف­های ایزابل تمام شد، کیزیا از فرصت استفاده کرد و گفت: « ایزابل تو فراموش کردی چراغ را بگویی.»

ایرابل گفت: اوه، بله ... و خانه یک چراغ شیشه­ای خیلی کوچک و زرد رنگ  با یک حباب سفید هم دارد. چراغ، روی میز ناهار خوری گذاشته شده است و شما هرگز نمی­توانید تفاوتی میان آن و یک چراغ واقعی ببینید.

کیزیا که پیش خودش فکر می­کرد ایزابل حتی نصف آن­چه که باید از چراغ بگوید نگفته است، با صدای بلند گفت: « این چراغ از همه­ی چیزهای دیگر خانه بهتر است.»

ولی هیچ کس توجهی به حرف او نکرد. ایزابل سرگرم انتخاب دو نفری بود که می­توانستند بعد از ظهر، خانه­ی کوچک را ببینند. «امی کول» و «لینا لوگان» انتخاب شدند. بقیه­ی دخترها وقتی فهمیدند که آن­ها هم بخت تماشای خانه را دارند هر چند از انتخاب نشدن خود کمی از ایزابل دلخور بودند سعی کردند خود را به او نزدیک­تر کنند. هر کس دست دور کمر ایزابل حلقه می­کرد و با او مسافتی قدم می­زد. هرکدام از آن­ها چیزی داشت که در گوش او نجوا کند و آن این راز بود: «ایزابل فقط دوست من است!»

تنها دخترهای کلوی فراموش شده بودند. چون دیگر چیز بیش­تری برای شنیدن نبود، آن­ها کم کم از آن­جا دور شدند.

چند روزی گذشت. خیلی از بچه­ها خانه­ی عروسکی را دیدند و قصه­ی آن همه جا بخش شد. خانه تنها موضوعی بود که همه جا در باره­اش صحبت می­شد.

-        تو، خانه­ی عروسکی دخترهای برنل را دیده­ای؟

- راستی که خیلی قشنگ است!

- تو هنوز آن را ندیده­ای. بگذار من برایت بگویم.

کار به جایی رسید که وقت غذا خوردن هم صحبت بر سر خانه­ی کوچک  ادامه داشت. دخترها زیر کاج­ها می­نشستند  و ساندویچ گوشت و برش­های بزرگ و کره مالیده­ی کیک خود را می­خوردند. دخترهای کلوی، در حالی که السی ما مثل همیشه دستش به لباس لیل گیر بود، تا می­توانستند به جمع آن­ها نزدیک می­شدند. آن دو در گوشه­ای می­نشستند و ساندویچ­های مربایی خود را که پیچیده در روزنامه­ای مرطوب و آغشته به لکه­های بزرگ و قرمز رنگ بود گاز می­زدند و هم­زمان به صحبت­های دخترها گوش می­دادند.

کیزیا گفت: مادر! می­توانم از دخترهای کلوی بخواهم فقط یک بار برای تماشای خانه­ی عروسکی بیایند؟

-        نه. به هیچ وجه!

-        مامان آخر برای چه؟

-        زود پاشو برو دنبال کارهایت! خودت دلیلش را خوب می­دانی.

سرانجام روزی رسید که همه، به جز دخترهای کلوی، آن خانه­ی عروسکی را دیده بودند. آن روز، خانه­ی عروسکی دیگر جذابیت خودش را برای بچه­ها از دست داده بود. وقت غذا خوردن بود. بچه­ها همگی زیر درختان کاج دور هم ایستاده بودند. ناگهان چشم­شان به دخترهای کلوی افتاد که تنها در گوشه­ای ایستاده و مشغول خوردن ساندویچ بودند و به حرف­های آن­ها گوش می­دادند. دخترها تصمیم گرفتند آن­ها را اذیت کنند.

«رامی کول» بدگویی از آنان را شروع کرد:

-        لیل کلوی وقتی بزرگ شد خدمت­کار خواهد شد.

ایزابل برنل چشمکی زد و گفت: «آه! چقدر بد!»

امی لقمه­اش را قورت داد و با حرکت سرش، حرف ایزابل را تأیید کرد: «درست است. واقعاً که راست گفتی. حقیقت است.» او درست همان حالت مادرش را در این مواقع، به خود گرفته بود. لینا لوگان پلک­های چشم­های ریزش را به هم زد و گفت: «می­خواهید بروم از خودش بپرسم؟»

«جسی می» گفت: «شرط می­بندم این کار را نمی­کنی!»

لینا جواب داد: «پوف! من از هیچ کس ترسی ندارم.»

او از هیجان جیغی کشید و در حالی که از جلوی دخترها می­گذشت، گفت: «تماشا کنید. خوب به من نگاه کنید.»

بعد همین­طور که می­رفت و یک پا و دو پا سر می­خورد و دست جلوی دهانش گذاشته بود و ریز می­خندید، پیش آن دو خواهر رفت.

لیل از خوردن دست کشید و با عجله بقیه­ی غذا را لای روزنامه پیچید. السی ما لقمه­ا­ش را دیگر نجوید. چه اتفاقی می­خواست بیفتد؟

لینا با فریاد پرسید: «لیل کلوی! این درست است که وقتی بزرگ شدی، خدمت­کار خواهی شد؟»

برای چند لحظه، سکوت کامل حکم­فرما شد. لیل به جای پاسخ دادن، لبخندی ساده و توأم با شرم تحویل داد. به نظر نمی­رسید که او این سؤال را به دل گرفته باشد یا به آن اهمیتی داده باشد. لینا بدجوری خیط شده بود. دخترها آهسته شروع به خندیدن کردند. لینا که تاب تحمل این وضع را نداشت، دست­هایش را به کمر زد و با نفرت گفت: «آره! همه می­دانند که پدر تو، توی زندان است!»

این حرف آن قدر عجیب و تکان دهنده بود که تمام دخترها را به شدت هیجان­زده کرد. احساس لذت عجیبی به آن­ها دست داد و دوان دوان از آن­جا رفتند. یکی از آن­ها طناب بلندی پیدا کرد و دسته جمعی شروع به طناب بازی کردند آن­ها تا آن روز صبح، آن قدر بلند نپریده و به آن سرعت دسته جمعی ندویده بودند.

خدمت­کار، آن روز بعد از ظهر، با کالسکه­ای یک اسبه، دنبال بچه­ها آمد و آن­ها را به خانه برد. خانواده­ی برنل میهمان داشتند و ایزابل و لاتی که همیشه از داشتن میهمان خوش­حال می­شدند. برای عوض کردن روپوش­شان به طبقه­ی بالا رفتند.

کیزیا یواشکی از در پشتی بیرون رفت. هیچ کس آن جا دیده نمی­شد. او سرگرم تاب خوردن روی در بزرگ و سفید رنگ حیاط شد. چیزی نگذشته بود که از دور، دو نقطه­ی کوچک در امتداد جاده به چشمش خورد. نقطه­ها نزدیک­تر و بزرگ­تر شدند.

آن­ها یک راست به طرف او می­آمدند. کم کم توانست تشخیص بدهد که یکی از آن­ها، جلوتر و دیگری چسبیده به دنبال اولی پیش می­آید. حالا دیگر به وضوح می­دید که آن­ها دختران کلوی هستند. کیزیا از تاب خوردن دست کشید، خودش را کمی سر داد و مثل این­که بخواهد فرار کند از بالای در پایین آمد؛ اما کمی مکث کرد. دخترهای کلوی جلوتر آمدند سایه­شان خیلی بلند و کشیده، کنارشان به پیش می­لغزید. سرهای سایه­ها، درست روی آلاله­های کنار جاده کشیده می­شد. کیزیا دوباره از در بالا رفت. همین­طور که سوار بر در، رو به بیرون تاب می­خورد، یک مرتبه تصمیم خود را گرفت.

او رو به دخترهای کلوی که از کنارش می­گذشتند گفت:

آهای! سلام بچه­ها!

دخترها چنان شگفت زده شدند که در جای خود ایستادند لیل لبخند ساده­اش را به لب آورد و السی ما از تعجب به کیزیا زل زد.

کیزیا گفت: «اگر دوست دارید، بیایید خانه­ی عروسکی ما را ببینید.» و انگشت پایش را روی زمین کشید.

لیل سرخ شد و سرش ر ابه نشانه­ی «نه» تکان داد.

کیزیا پرسید: برای چی؟

لیل نفس عمیقی کشید و گفت: «مادرت به مادر ما گفته که شما نباید با ما حرف بزنید.»

کیزیا که برای این حرف، جوابی نداشت گفت: «اوه ! بله می­دانم؛ ولی این مهم نیست، شما می­توانید بیایید و خانه­ی عروسکی ما را ببینید. زود باشید بیایید! هیچ کس شما را نمی­بیند.»

لیل باز هم با سر، جواب رد داد.

کیزیا پرسید: «دوست ندارید بیایید؟»

دامن لیل به یک باره تکانی خورد و محکم کشیده شد. او به عقب برگشت؛ السی ما اخم کرده بود.

چشمان درشت او عاجزانه به لیل نگاه کرد. السی ما دوباره گوشه­ی دامن او را محکم کشید. لیل به راه افتاد و کیزیا راه را به او نشان داد. آن­ها مثل دو تا بچه گربه­ی بی­خانمان، کیزیا را سرتاسر حیاط تا محل خانه­ی عروسکی دنبال کردند.

کیزیا گفت: «نگاه کنید! آن­جاست.»

لحظه­ای مکث کردند صدای نفس­های بلند لیل به گوش می­رسید او تا حدی خرخر      می­کرد.

السی ما مثل تکه سنگی خاموش و بی حرکت بود.

کیزیا با مهربانی گفت: «صبر کنید در را کنار بزنم.»

او چفت کنار در را آزاد کرد و دخترها توانستند داخل خانه را ببینند.

-        این اتاق پذیرایی است، آن یکی ناهارخوری و آن یکی هم ... .

-        کیزیا!!

-        این صدای عمه بریل بود. دخترها همه به طرف صدا برگشتند. عمه جلوی در پشتی ساختمان ایستاده بود. او طوری به آن صحنه زل زده بود که انگار نمی­توانست آن­چه را می­بیند، باور کند.

عمه که عصبانیتش را فرو می­نشاند ادامه داد: «چطور جرئت کردی دخترهای کلوی را به حیاط راه بدهی! تو خوب می­دانی که اجازه نداری با آن­ها حرف بزنی. بچه­ها بیرون! زود باشید از این­جا دور شوید و دیگر هم این­جا نیایید.»

بعد هم به حیاط آمد و کیش کیش­کنان بچه­ها را مثل جوجه از حیاط بیرون راند. و با سردی و غرور گفت زود بروید بیرون!

در واقع احتیاجی نبود که دوباره این را به بچه­ها بگوید.

آن­ها داشتند از شرم می­سوختند و به یک­دیگر چسبیده بودند. لیل که درموقع راه رفتن، پاها را مثل مادرش جمع می­کرد و السی ما که پاک گیج شده بود، از حیاط بزرگ گذشتند و از لای در سفید رنگ بیرون خزیدند.

عمه بریل با تندی به کیزیا گفت: « دختره­ی بدجنس و نافرمان!» و آن­گاه در خانه­ی عروسکی را محکم به هم کوبید.

عمه بعد از ظهر بسیاری بدی را گذرانده بود. نامه­ای از «ویلی برنت» به دستش رسیده بود، یک نامه­ی تهدیدآمیز وحشتناک؛ ویلی در نامه­اش گفته بود که اگر عمه عصر همان روز او را در «پالمن بوش» ملاقات نکند، خودش به در منزل عمه می­آید تا دلیل نیامدنش را بپرسد! اما حالا که عمه موش­های کوچولوی کلوی را خوب ترسانده و کیزیا را هم حسابی دعوا کرده بود، کمی احساس آرامش می­کرد. بعد در حالی که چیزی را با خود زمزمه می­کرد، به داخل ساختمان برگشت.

دخترهای کلوی بعد از این­که به اندازه­ی کافی از دید خانواده­ی برنل دور شدند، کنار جاده روی تکه­ای لوله­ی ناودانی بزرگ و قرمز رنگ نشستند تا کمی استراحت کند. گونه­های لیل هنوز می­سوخت. او کلاه پردارش  را از سر برداشت و روی زانویش گذاشت. آن­ها با نگاهی پر از رؤیا، از بالای چراگاه و یونجه­زار آن سوی نهر آب، به دسته­های بافته شده­ی ترکه­های چوب، در جایی که گاوهای خانواده­ی لوگان در انتظار دوشیدن بودند، چشم دوختند. راستی آن­ها در چه فکری بودند؟

السی ما با آرنج به پهلوی خواهرش زد، او حالا دیگر آن زن بداخلاق و عصبانی را از یاد برده بود.

با انگشت ضربه­ای به پر کلاه خواهرش زد و لبخندی بر لب­هایش نشست؛ یکی از آن لبخندهایی که خیلی کم از او دیده می­شد.

او به نرمی گفت: من آن چراغ رومیزی کوچک را دیدم.

بعد، هر دو خواهر دوباره ساکت شدند.