خانهی عروسکی
کاترین منسفیلد
خانم «هی» پیرزن مهربان و دوست داشتنی، مدتی نزد خانوادهی «برنل» مانده بود. او وقتی به شهر بازگشت، یک خانهی کوچک عروسکی برای بچهها فرستاد. این خانه آن قدر بزرگ بود که خدمتکار و مرد گاریچی، آن را به حیاط آوردند و کنار در اتاق غذاخوری، روی دو تا جعبهی چوبی جای دادند. تابستان بود و برف و باران خانه را تهدید نمیکرد. خانهی چوبی باید آن قدر در حیاط میماند تا بوی رنگ آن از بین میرفت. خانهی کوچک، هر چند بخشندگی و مهربانی خانم هی را نشان میداد؛ اما به نظر عمه «بریل» بوی رنگ آن، همه را میآزرد. این تازه قبل از آن بود که بستهبندی دور آن را باز کنند ... .
خانهی کوچک، حالا با رنگ سبز تیرهی اسفناجی _ که قسمتهایی از آن با زرد روشن مشخصتر شده بود – در مقابل چشمها برق میزد. دو لولهی بخاری خیلی کوچک، به رنگ قرمز و سفید، در بالای بام خانه چسبانده شده بود و در زرد رنگ و براق آن، درست مثل یک تکه شکلات کرهای به نظر میرسید. خانه چهار تا پنجره داشت که همه واقعی بودند و شیشههای کوچک را، تختههای چوبی پهن و سبز رنگ از هم جدا میکرد.
در بالای در ورودی خانه، یک سر در کوچک زرد رنگ ساخته شده بود که قطرههای طلایی از آن شره کرده و روی لبههای آن خشک شده بود.
با تمام اینها، یک خانهی کوچک کامل و بی نقص بود ممکن نبود کسی از بوی تند رنگ آن آزرده شود؛ چون این خود، بخشی از لذتِ داشتن چنین خانهای و تازگی آن بود.
- زود باشید! یکی بیاد آن را باز کند!
پارچهی بزرگی، تمام نمای داخل خانه را از نظرها پوشانده بود. خدمتکار با چاقوی جیبی خود، زبانهی چفت کنار در را آزاد کرد و در باز شد. همه در یک لحظه به یکدیگر و به اتاق پذیرایی ، ناهارخوری، آشپزخانه و دواتاق خواب خانهی کوچک خیره ماندند.
راستی که بهترین راه چشمانداز داخل خانه، همین بود. چقدر تماشایی بود و چقدر جالبتر وقتی که دزدانه از لای در به اتاق پذیرایی نه چندان لوکس و کوچکش نگاهی میاندازیم که یک جا لباسی با دو چتر آویخته بر آن، آنجاست. آری چشم انداز داخل خانه چنین بود. درست همان چیزهایی را داشت که بچهها به شوق دیدن آنها توی اتاقها سرک میکشند ... .
بچههای خانوادهی برنل، با حیرت آهی کشیدند، برای آنها منظرهی پر هیجان و بسیار جالبی بود. آنها هرگز چنین چیزی در تمام عمرشان ندیده بودند. تمام اتاقها کاغذ دیواری شده بود و تابلوهای نقاشی با قابهای طلایی روی دیوارها دیده میشد.
کف همهی اتاقها، پوشیده از فرش قرمز رنگ بود. مبلهای قرمز رنگ اتاق پذیرایی و صندلیهای سبز رنگ اتاق ناهارخوری، همه از پارچههای ضخیم پرزدار پوشیده شده بود. روی میزها و تختخوابها را رومیزی و روکشهای واقعی کشیده بودند. یک ننوی بچه، یک اجاق، یک قفسهی جا ظرفی با بشقابهای ظریف کوچک و یک تنگ بزرگ آب، از دیگر لوازم خانه بودند. اما در این میان، آنچه را «کیزیا» بیش از همه دوست میداشت، چراغ روشنایی اتاق ناهار خوری بود. این چراغ، در وسط میز ناهار خوری قرا ر داشت؛ یک چراغ رومیزی کوچک و بسیار زیبا با حباب سفید رنگ که مخزن آن پر بود. گرچه نمیشد آن را روشن کرد، ولی مایعی مثل نفت در مخزن آن بود که با تکان دادن چراغ جا به جا میشد.
عروسک پدر و مادر، طوری در اتاق پذیرایی خشک و بیحرکت به حالت درازکش لمیده بودند که انگار از حال رفتهاند. دو بچهی آنها، طبقهی بالا در خواب بودند. این عروسکها، در واقع خیلی بزرگ و خارج از اندازهی خانهی کوچک بودند و اصلاً به نظر نمیرسید که به خانهی کوچک تعلق داشته باشند؛ اما چراغ میز ناهارخوری بینظیر بود. انگار که داشت با لبخند به کیزیا میگفت:
«آهای! من اینجا زندگی میکنم.» آخر آن یک چراغ واقعی بود.
صبح روز بعد بچههای برنل به زحمت توانستند خود را با آن سرعتی که انتظار داشتند به مدرسه برسانند؛ آنها از شوق اینکه پیش از خوردن زنگ، در بارهی خانهی کوچکشان حرف بزنند و برای بچهها پز بدهند در پوست خود نمیگنجیدند.
«ایزابل» گفت: من باید اول تعریف کنم، چون از همهی شما بزرگتر هستم. شما میتوانید بعد از من صحبت کنید.
نمیشد به او ایراد گرفت. آخر ایزابل هر چند خیلی ریاستطلب بود، ولی همیشه هم او درست میگفت. «لاتی» و کیزیا هم، معنی بزرگتر بودن او را به خوبی میفهمیدند. آن دو راه خود را از میان انبوه آلالهی کنار جاده گشودند و چند تا از آنها را لگد کردند ولی در جواب خواهر بزرگتر چیزی نگفتند. ایزابل ادامه داد: و این منم که تصمیم میگیرم کدام یک از بچهها میتواند قبل از بقیه به تماشای خانهی عروسکی بیاید. مامان خودش گفت که انتخاب با من است.
بچهها اجاز داشتند تا زمانی که خانهی کوچک در حیاط بود هر دفعه دو تا از دخترهای مدرسه را برای تماشای آن به منزل بیاورند؛ البته به شرط اینکه از نوشیدن چای خبری نباشد و توی اتاقها هم سرک نکشند. آنها باید بی سر و صدا در حیاط میایستادند و ضمن تماشای خانهی کوچک به صحبتهای ایزابل در بارهی زیبایهای آن گوش میدادند. لاتی و کیزیا به همین هم راضی بودن که گوشهای بایستند و هنر نمایی ایزابل را تماشا کنند.
بچهها با اینکه خیلی عجله کرده بودند، ولی همین که به نردههای قیراندود و زمین بازی رسیدند، صدای زنگ مدرسه بلند شد. آنها فقط توانستند به سرعت کلاه از سر بردارند و پیش از این که حضور و غیاب شروع شود، خود را داخل صف جا کنند. هرچند فرصت از دست رفته بود، ایزایل اهمیتی نداد. او بیدرنگ قیافهی آدمهایی که
دارند موضوع مهم و اسرارآمیزی را پنهان میکنند، به خود گرفت؛ بعد دستش را جلوی دهان گذاشت و آهسته به بچههای دور و برش گفت: «هی دخترها! حرف خیلی مهمی دارم که زنگ تفریح به شما میگویم.»
زنگ تفریح خورد و بچهها همه دور ایزابل را گرفتند، هم کلاسیهای او بر سر اینکه دست دور گردن او بیندازند، با او قدم بزنند یا خود را دوست نزدیک او نشان بدهند و با چاپلوسی لبخندی بر لب داشته باشند ، با هم دعوا داشتند. کنار زمین بازی، زیر درخت کاج بزرگ، ایزایل معرکهای راه انداخته بود. دخترها از سر و کول هم بالا میرفتند و خندهکنان یکدیگر را هل میدادند تا به او نزدیک شوند. تنها دخترهای «کلوی» دور از معرکه بودند. آن دو همیشه دور از جمع بچهها میماندند و ترجیح میدادند به بچههای برنل نزدیک نشوند.
در واقع، این مدرسهای نبود که خانوادهی برنل راضی شوند بچههایشان را به آنجا بفرستند؛ ولی چون تا کیلومترها دورتر، مدرسهی دیگری نبود، بچههای آنها هم مثل سایر بچهها، به این مدرسه میرفتند. در نتیجه، همهی بچههای آن ناحیه از دخترهای قاضی و دکتر، بچههای صاحب فروشگاه گرفته تا شیر فروش، همگی مجبور بودند با هم به یک مدرسه بروند و بیایند. باید گفت – هر چند نگفتن آن بهتر است – در این مدرسه تعدادی پسر بچهی خشن و بی ادب هم بودند؛ به خاطر اینها هم که شده، لازم بود یک خط مرزی میان بعضی از بچهها رعایت میشد. بچههای کلوی در آن سوی این خط قرار داشتند. خیلی از بچهها – از جمله بچههای برنل – حتی اجازهی صحبت کردن با بچههای کلوی را نداشتند. آنها با گردنهای افراشته از کنار بچههای کلوی میگذشتند. بقیهی بچههای مدرسه نیز در حرکات و رفتارشان از اکثریت تقلید میکردند و این باعث شده بود که بچههای کلوی منزوی شوند و همه از آنها دوری کنند. کار به جایی رسیده بود که حتی خانم معلم هم میان بچهها فرق میگذاشت. وقتی «لیل کلوی» با یک دسته گل خیلی معمولی و ساده، پیش معلم میرفت، خانم معلم با لحن خاصی با او صحبت میکرد و در همان حال به بچهها لبخند میزد.
مادر آنها زن رختشوی کوتاه قد و زحمتکشی بود. او تمام روز برای کار، از این خانه به آن خانه میرفت و این به اندازهی کافی برای بچهها ناخوشایند بود. اما آقای کلوی کجا بود؟ کسی به درستی نمیدانست. همه میگفتند او در زندان است. پس آن دو، دختران یک رختشوی و یک زندانی بودند. راستی که چه همنشینهای خوبی برای بچههای مردم بودند!
وضع ظاهر آنها هم قوز بالا قوز بود. معلوم نبود خانم کلوی چرا لباسهای به آن بی ریختی را تن آنها میکرد. در حقیقت او لباس بچهها را از تکه پارچههایی که مردم به او میدادند، میدوخت. برای مثال، لباس مدرسهی لیل کلوی، که دخترکی ساده و درشت اندام با صورتی کک مکی بود، از پارچهی پشمی رومیزی سبز رنگ خانوادهی برنل دوخته شده بود. آستینهای لباس او، از پارچهی پردهای ضخیم و قرمز رنگ خانوادهی «لوگان» بود. کلاه زنانهای که پیشانی بلندش را میپوشاند، زمانی مال خانم «لیکی»، مدیر پستخانه، بود، لبهی این کلاه، از پشت برگشته بود و پر قرمز رنگی آن را زینت میداد؛ چه آدم کوچولوی عجیبی! ممکن نبود کسی او را ببیند و نخندد. «السی ما»، خواهر کوچکتر او، پیراهن سفید بلندی میپوشید که بیشتر شبیه لباس خواب بود. یک جفت پوتین پسرانه هم به پا میکرد. در واقع السی ما هرچه میپوشید، به نظر عجیب و غریب میآمد . از لاغری مثل نی قلیان بود. موهایش کوتاه بود و نگاهی بسیار گرفته و غمگین داشت؛ درست مثل یک جغد! کسی لبخند او را ندیده بود. خیلی هم کم حرف میزد صبح تا شب کنار خواهرش لیل بود و همیشه گوشهی دامن او را محکم در دست نگه میداشت هر جا لیل میرفت، السی ما هم دنبالش بود: در زمین بازی، در راه رفتن به مدرسه و برگشتن. همه جا السی ما چسبیده به لیل، و پشت سرش حرکت میکرد. تنها وقتی که حسابی خسته میشد و یا چیزی از خواهرش میخواست، گوشهی لباس او را محکم میکشید. آن وقت لیل میایستاد و به او نگاه میکرد. بچههای کلوی حرف همدیگر را خوب میفهمیدند.
دو خواهر، کناری گوش ایستاده بودند و نمیشد جلوی شنیدن آنها را گرفت. وقتی دخترها رو برگرداندند و با تحقیر به آن دو پوزخند زدند، لیل مثل همیشه شرمگین و سادهلوحانه لبخند زد و السی ما فقط نگاه خیرهاش را به زمین انداخت.
صدای سرشار از غرور ایزابل که از خانهی کوچک تعریف میکرد، به گوش میرسید. بچههای دیگر مطمئن بودند که با دیدن فرشهای کوچک آن، تختخوابها با آن روتختیهای واقعیاش و اجاق و دریچهی فر، شور و احساس جالبی به انسان دست میدهد.
همین که تعریفهای ایزابل تمام شد، کیزیا از فرصت استفاده کرد و گفت: « ایزابل تو فراموش کردی چراغ را بگویی.»
ایرابل گفت: اوه، بله ... و خانه یک چراغ شیشهای خیلی کوچک و زرد رنگ با یک حباب سفید هم دارد. چراغ، روی میز ناهار خوری گذاشته شده است و شما هرگز نمیتوانید تفاوتی میان آن و یک چراغ واقعی ببینید.
کیزیا که پیش خودش فکر میکرد ایزابل حتی نصف آنچه که باید از چراغ بگوید نگفته است، با صدای بلند گفت: « این چراغ از همهی چیزهای دیگر خانه بهتر است.»
ولی هیچ کس توجهی به حرف او نکرد. ایزابل سرگرم انتخاب دو نفری بود که میتوانستند بعد از ظهر، خانهی کوچک را ببینند. «امی کول» و «لینا لوگان» انتخاب شدند. بقیهی دخترها وقتی فهمیدند که آنها هم بخت تماشای خانه را دارند – هر چند از انتخاب نشدن خود کمی از ایزابل دلخور بودند – سعی کردند خود را به او نزدیکتر کنند. هر کس دست دور کمر ایزابل حلقه میکرد و با او مسافتی قدم میزد. هرکدام از آنها چیزی داشت که در گوش او نجوا کند و آن این راز بود: «ایزابل فقط دوست من است!»
تنها دخترهای کلوی فراموش شده بودند. چون دیگر چیز بیشتری برای شنیدن نبود، آنها کم کم از آنجا دور شدند.
چند روزی گذشت. خیلی از بچهها خانهی عروسکی را دیدند و قصهی آن همه جا بخش شد. خانه تنها موضوعی بود که همه جا در بارهاش صحبت میشد.
- تو، خانهی عروسکی دخترهای برنل را دیدهای؟
- راستی که خیلی قشنگ است!
- تو هنوز آن را ندیدهای. بگذار من برایت بگویم.
کار به جایی رسید که وقت غذا خوردن هم صحبت بر سر خانهی کوچک ادامه داشت. دخترها زیر کاجها مینشستند و ساندویچ گوشت و برشهای بزرگ و کره مالیدهی کیک خود را میخوردند. دخترهای کلوی، در حالی که السی ما مثل همیشه دستش به لباس لیل گیر بود، تا میتوانستند به جمع آنها نزدیک میشدند. آن دو در گوشهای مینشستند و ساندویچهای مربایی خود را – که پیچیده در روزنامهای مرطوب و آغشته به لکههای بزرگ و قرمز رنگ بود – گاز میزدند و همزمان به صحبتهای دخترها گوش میدادند.
کیزیا گفت: مادر! میتوانم از دخترهای کلوی بخواهم فقط یک بار برای تماشای خانهی عروسکی بیایند؟
- نه. به هیچ وجه!
- مامان آخر برای چه؟
- زود پاشو برو دنبال کارهایت! خودت دلیلش را خوب میدانی.
سرانجام روزی رسید که همه، به جز دخترهای کلوی، آن خانهی عروسکی را دیده بودند. آن روز، خانهی عروسکی دیگر جذابیت خودش را برای بچهها از دست داده بود. وقت غذا خوردن بود. بچهها همگی زیر درختان کاج دور هم ایستاده بودند. ناگهان چشمشان به دخترهای کلوی افتاد که تنها در گوشهای ایستاده و مشغول خوردن ساندویچ بودند و به حرفهای آنها گوش میدادند. دخترها تصمیم گرفتند آنها را اذیت کنند.
«رامی کول» بدگویی از آنان را شروع کرد:
- لیل کلوی وقتی بزرگ شد خدمتکار خواهد شد.
ایزابل برنل چشمکی زد و گفت: «آه! چقدر بد!»
امی لقمهاش را قورت داد و با حرکت سرش، حرف ایزابل را تأیید کرد: «درست است. واقعاً که راست گفتی. حقیقت است.» او درست همان حالت مادرش را در این مواقع، به خود گرفته بود. لینا لوگان پلکهای چشمهای ریزش را به هم زد و گفت: «میخواهید بروم از خودش بپرسم؟»
«جسی می» گفت: «شرط میبندم این کار را نمیکنی!»
لینا جواب داد: «پوف! من از هیچ کس ترسی ندارم.»
او از هیجان جیغی کشید و در حالی که از جلوی دخترها میگذشت، گفت: «تماشا کنید. خوب به من نگاه کنید.»
بعد همینطور که میرفت و یک پا و دو پا سر میخورد و دست جلوی دهانش گذاشته بود و ریز میخندید، پیش آن دو خواهر رفت.
لیل از خوردن دست کشید و با عجله بقیهی غذا را لای روزنامه پیچید. السی ما لقمهاش را دیگر نجوید. چه اتفاقی میخواست بیفتد؟
لینا با فریاد پرسید: «لیل کلوی! این درست است که وقتی بزرگ شدی، خدمتکار خواهی شد؟»
برای چند لحظه، سکوت کامل حکمفرما شد. لیل به جای پاسخ دادن، لبخندی ساده و توأم با شرم تحویل داد. به نظر نمیرسید که او این سؤال را به دل گرفته باشد یا به آن اهمیتی داده باشد. لینا بدجوری خیط شده بود. دخترها آهسته شروع به خندیدن کردند. لینا که تاب تحمل این وضع را نداشت، دستهایش را به کمر زد و با نفرت گفت: «آره! همه میدانند که پدر تو، توی زندان است!»
این حرف آن قدر عجیب و تکان دهنده بود که تمام دخترها را به شدت هیجانزده کرد. احساس لذت عجیبی به آنها دست داد و دوان دوان از آنجا رفتند. یکی از آنها طناب بلندی پیدا کرد و دسته جمعی شروع به طناب بازی کردند آنها تا آن روز صبح، آن قدر بلند نپریده و به آن سرعت دسته جمعی ندویده بودند.
خدمتکار، آن روز بعد از ظهر، با کالسکهای یک اسبه، دنبال بچهها آمد و آنها را به خانه برد. خانوادهی برنل میهمان داشتند و ایزابل و لاتی که همیشه از داشتن میهمان خوشحال میشدند. برای عوض کردن روپوششان به طبقهی بالا رفتند.
کیزیا یواشکی از در پشتی بیرون رفت. هیچ کس آن جا دیده نمیشد. او سرگرم تاب خوردن روی در بزرگ و سفید رنگ حیاط شد. چیزی نگذشته بود که از دور، دو نقطهی کوچک در امتداد جاده به چشمش خورد. نقطهها نزدیکتر و بزرگتر شدند.
آنها یک راست به طرف او میآمدند. کم کم توانست تشخیص بدهد که یکی از آنها، جلوتر و دیگری چسبیده به دنبال اولی پیش میآید. حالا دیگر به وضوح میدید که آنها دختران کلوی هستند. کیزیا از تاب خوردن دست کشید، خودش را کمی سر داد و مثل اینکه بخواهد فرار کند از بالای در پایین آمد؛ اما کمی مکث کرد. دخترهای کلوی جلوتر آمدند سایهشان خیلی بلند و کشیده، کنارشان به پیش میلغزید. سرهای سایهها، درست روی آلالههای کنار جاده کشیده میشد. کیزیا دوباره از در بالا رفت. همینطور که سوار بر در، رو به بیرون تاب میخورد، یک مرتبه تصمیم خود را گرفت.
او رو به دخترهای کلوی که از کنارش میگذشتند گفت:
آهای! سلام بچهها!
دخترها چنان شگفت زده شدند که در جای خود ایستادند لیل لبخند سادهاش را به لب آورد و السی ما از تعجب به کیزیا زل زد.
کیزیا گفت: «اگر دوست دارید، بیایید خانهی عروسکی ما را ببینید.» و انگشت پایش را روی زمین کشید.
لیل سرخ شد و سرش ر ابه نشانهی «نه» تکان داد.
کیزیا پرسید: برای چی؟
لیل نفس عمیقی کشید و گفت: «مادرت به مادر ما گفته که شما نباید با ما حرف بزنید.»
کیزیا که برای این حرف، جوابی نداشت گفت: «اوه ! بله میدانم؛ ولی این مهم نیست، شما میتوانید بیایید و خانهی عروسکی ما را ببینید. زود باشید بیایید! هیچ کس شما را نمیبیند.»
لیل باز هم با سر، جواب رد داد.
کیزیا پرسید: «دوست ندارید بیایید؟»
دامن لیل به یک باره تکانی خورد و محکم کشیده شد. او به عقب برگشت؛ السی ما اخم کرده بود.
چشمان درشت او عاجزانه به لیل نگاه کرد. السی ما دوباره گوشهی دامن او را محکم کشید. لیل به راه افتاد و کیزیا راه را به او نشان داد. آنها مثل دو تا بچه گربهی بیخانمان، کیزیا را سرتاسر حیاط تا محل خانهی عروسکی دنبال کردند.
کیزیا گفت: «نگاه کنید! آنجاست.»
لحظهای مکث کردند صدای نفسهای بلند لیل به گوش میرسید او تا حدی خرخر میکرد.
السی ما مثل تکه سنگی خاموش و بی حرکت بود.
کیزیا با مهربانی گفت: «صبر کنید در را کنار بزنم.»
او چفت کنار در را آزاد کرد و دخترها توانستند داخل خانه را ببینند.
- این اتاق پذیرایی است، آن یکی ناهارخوری و آن یکی هم ... .
- کیزیا!!
- این صدای عمه بریل بود. دخترها همه به طرف صدا برگشتند. عمه جلوی در پشتی ساختمان ایستاده بود. او طوری به آن صحنه زل زده بود که انگار نمیتوانست آنچه را میبیند، باور کند.
عمه که عصبانیتش را فرو مینشاند ادامه داد: «چطور جرئت کردی دخترهای کلوی را به حیاط راه بدهی! تو خوب میدانی که اجازه نداری با آنها حرف بزنی. بچهها بیرون! زود باشید از اینجا دور شوید و دیگر هم اینجا نیایید.»
بعد هم به حیاط آمد و کیش کیشکنان بچهها را مثل جوجه از حیاط بیرون راند. و با سردی و غرور گفت زود بروید بیرون!
در واقع احتیاجی نبود که دوباره این را به بچهها بگوید.
آنها داشتند از شرم میسوختند و به یکدیگر چسبیده بودند. لیل که درموقع راه رفتن، پاها را مثل مادرش جمع میکرد و السی ما که پاک گیج شده بود، از حیاط بزرگ گذشتند و از لای در سفید رنگ بیرون خزیدند.
عمه بریل با تندی به کیزیا گفت: « دخترهی بدجنس و نافرمان!» و آنگاه در خانهی عروسکی را محکم به هم کوبید.
عمه بعد از ظهر بسیاری بدی را گذرانده بود. نامهای از «ویلی برنت» به دستش رسیده بود، یک نامهی تهدیدآمیز وحشتناک؛ ویلی در نامهاش گفته بود که اگر عمه عصر همان روز او را در «پالمن بوش» ملاقات نکند، خودش به در منزل عمه میآید تا دلیل نیامدنش را بپرسد! اما حالا که عمه موشهای کوچولوی کلوی را خوب ترسانده و کیزیا را هم حسابی دعوا کرده بود، کمی احساس آرامش میکرد. بعد در حالی که چیزی را با خود زمزمه میکرد، به داخل ساختمان برگشت.
دخترهای کلوی بعد از اینکه به اندازهی کافی از دید خانوادهی برنل دور شدند، کنار جاده روی تکهای لولهی ناودانی بزرگ و قرمز رنگ نشستند تا کمی استراحت کند. گونههای لیل هنوز میسوخت. او کلاه پردارش را از سر برداشت و روی زانویش گذاشت. آنها با نگاهی پر از رؤیا، از بالای چراگاه و یونجهزار آن سوی نهر آب، به دستههای بافته شدهی ترکههای چوب، در جایی که گاوهای خانوادهی لوگان در انتظار دوشیدن بودند، چشم دوختند. راستی آنها در چه فکری بودند؟
السی ما با آرنج به پهلوی خواهرش زد، او حالا دیگر آن زن بداخلاق و عصبانی را از یاد برده بود.
با انگشت ضربهای به پر کلاه خواهرش زد و لبخندی بر لبهایش نشست؛ یکی از آن لبخندهایی که خیلی کم از او دیده میشد.
او به نرمی گفت: من آن چراغ رومیزی کوچک را دیدم.
بعد، هر دو خواهر دوباره ساکت شدند.