حاجی خسّت

نویسنده


حاجی خسّت

شمسی خسروی

در بازار پارچه­فروش­ها اسمش را گذاشته بودند مشت(مشهدی) خست. از همان وقت­ها که در بازار چو افتاد «عبدالصنم» عصر به عصر به مغازه­ی طباخی سر بازار می­رود و می­گوید: ته مانده­ی آب کله­پاچه را که می­خواهی بریزی دور، برای من نگه­دار.

بعد می­خندد و ادامه می­دهد: «هم مقوی است هم کم خرج. یعنی خرجی ندارد. می­خواهی بریزی دور، بده من بخورم.»

او عصرها قابلمه به دست می­رفت درِ مغازه­ی طباخی و ته مانده­ی دیگ را می­گرفت و می­خورد تا بدون خرج سرش را بگذارد زمین و فردا صبح دوباره برود سرکار.

 خرج زیادی که نداشت، معلوم نبود این همه کار و آن همه پول را برای چه کسی و چه وقتی     می­خواهد!

این سؤال برای همه پیش می­آمد و هر وقت درباره­ی او بحث می­کردند همین سؤال را از هم­دیگر می­پرسیدند. می­گفتند لباس­هایش را هم از دست­فروش می­خرد کهنه و رنگ و رو رفته. هر وقت هم کسی به او می­گفت چرا این­طور؟

اخم می­کرد و لب برمی­چید که: «مگر دزدی کرده­ام؟ از دیوار کسی که بالا نرفته­ام، حساب جیبم را دارم، بد است؟!

این لقب را از همان روزها برایش گذاشتند. بعد از آن بودکه زن ­گرفت. زنش بعد از زایمان دو قلوهایش نیاز به جراحی پیدا کرد و به مشتی گفت ولی جواب شنید که: «خوب می­شوی. تنت را به تیغ جراح نسپار زن! این دکترها همه درد پول را دارند بی خود نظر می­دهند.»

منیره سه روز بعد خفه شد و دوقلوها را گذاشت روی دست دایه و عبدالصنم. و بعد فهمیدند که انگار جفت در بدن او مانده بود و عامل مرگش شده بود. قابله­ی زنش هم همان دایه بود- که موقع گرفتن بچه­ها نفهمیده بود باید جفت را در­آورد. دایه گفته بود: «حاج آقا دکتر صدا کنیم بهتر است.»

مبادا که بخواهد شیرینی و یا دستمزدی بدهد، قبول نکرده بود.

-        بچه­ به  اندازه­ی کف دست زاییدن که این همه زلم زیمبو ندارد. مادر من هفت شکم زایید هرکدام دو برابر نوازد معمولی وزن داشتند. یک بار هم دکتر بالای سرش نیامد. خودش می­زایید و خودش ناف بچه را می­برید و سالم و سرحال بلند می­شد به کارهایش می­رسید. نه خرجی نه دردسری ... .

او می­گفت و جگر منیره را می­سوزاند منیره مرد و عبدالصنم را تنها گذاشت، با یک دنیا مشکلاتی که فریده و فرید برایش داشتند و او هر روز سخت­ترین راه­ها را برای کم­خرج­تر زندگی کردن به آن­ها یاد می­داد و اسکناس­ها­یش را از روی جیب­ها­ی ورم کرده به رخ آن­ها می­کشید.

-        می­بینید؟ این­ها مال شماست به شرطی که آدم باشید بگذارید برای­تان بماند. این­طوری که می­خواهید جیبم را خالی کنید، هیچی ته توبره­ام نمی­ماند که برای­تان ارث بگذارم.

-        توی بازار با کسانی که جرئت می­کردند و شوخی شوخی به او چیزهایی می­گفتند، نشست و برخاست می­کرد. می­پرسیدند : « عبدالصنم این همه کار می­کنی، چرا درست زندگی نمی­کنی؟ پول را برای کی می­خواهی؟ می­گفت: «برای میراث خورها.»

و قهقهه می­زد. دیوانه­وار و به صدا­ی بلند. بعد سریع اخمش تو هم می­رفت؛ انگار ناراحت می­شد از این­که حتی بعد از  مرگش کسی بخواهد از ثروتش استفاده کند. دروغ می­گفت به هیچ کس فکر نمی­کرد فقط از دیدن پول لذت می­برد و فقط یک کار را خوب بلد بود: کار کند و پول درآورد.

-        سالی یک بار برای بچه­ها لباس می­خرید و کمی بزرگ­تر که تا آخر سال برای­شان کوچک نشود کفش­ها همیشه تو پاهاشان لخ لخ می­کرد دو شماره بزرگ­تر می­گرفت که تا اخرسال اندازه­شان باشد. فریده می­خندید و به پاهای فرید اشاره می­کرد.

-        قبر بچه

-        هر دو می­خندیدند و دایه دست رو دست می­گذاشت و از پس پرده­ی اشک، خیره به آن دو نگاه می­کرد و گاه که نگاهش می­کردند لبخندی اجباری تحویل می­داد که غم عالم را به دل­شان می­نشاند. بعدها که فریده بزرگ­تر شد برای او تعریف کرده بود که شب عروسی منیره با عبدالصنم خواب دیده بود که مار از همه جای خانه بیرون می­آید و صبح که برای نماز رفته بود مسجد، از پیش نماز تعبیر خواسته بود. او گفته بود دشمن است هم­شیره صدقه بده و بپرهیز.»

-        و او نگفته بود که پدر منیره می­خواهد دخترش را به خسیس­ترین مرد بازار بدهد و عروسی را به هیچ وجه برهم نخواهد زد. می­دانست که او پس از آتش سوزی مغازه­اش، برای اجاره­ی مغازه جدید از عبدالصنم پول نزول کرده بود و آن قدر بهره­ی پول­ها را نداده بود که او کسی را فرستاد تا طاقه­ی پارچه­ها را بردارد و به مغازه برگرداند و حاج اسماعیل فقط توانسته بود بگوید: «باشد قبول دخترم را می­فرستم که کنیزی­تان را بکند. من هفت سرعائله دارم زندگی­ام را تارو مار نکنید آقا!»

عبدالصنم پیش­تر منیره را سرِ گذر دیده و پسندیده بود اما حاج اسماعیل جواب رد داده و گفته بود: « یک دانه­ام را بدهم که تو خانه­ی این مردک خسیس نان نخورده، گرسنگی بکشد؟!»

و حالا تاجر ورشکسته و بد اقبال پارچه ناچار بود جگر گوشه­اش را بفرستد به کنیزی مردی­که معروف به خست بود و همه مش­خست صدایش می­زدند، در خفا و در  ظاهر! عبدالصنم شاگردش را فرستاد که بگو مشتی به وعده­اش عمل کند و عمل هم کرد. منیر با گریه و نارضایتی شد عروس عبدالصنم که منفورترین پارچه فروش بازار بود و همه­ی مالش را از نزول­خوری به دست آورده بود. منیره دلش را خاک کرد تا نان را از سفره­ی عیالوار خانه­ی پدری نبرند و برادرهای کوچکش بتوانند زندگی کنند. تنها شرطی که گذاشت این بود: «دایه­ام هم با من به خانه­ی عبدالصنم بیاید».

آمد. دایه هم با او آمد و روزهایی را که نباید می­دید، دید. دردانه­ی حاج اسماعیل هر چه          می­خواست و دست رو هر چیز که می­گذاشت عبدالصنم بهانه­ای می­آورد و به ترفندی به او     می­فهماند که نمی­تواند آن را تهیه کند. در دوره­ی حاملگی ویار داشت و کسی نبود به دادش برسد. محبت می­خواست و نمی­دید. دایه وقتی حیاط را آب و جارو می­کرد زیرلب غر           می­زد:«چه افتضاحی است این مرد، حتی تو محبت خشک و خالی هم خست می­کند! نوبرش را آورده انگار من که جانوری مثل این به عمرم ندیده­ام.»

ندیده بود. راست می­گفت، عبدالصنم یکی بود و لنگه نداشت. دایه بارها به او گفته بود: «آقا تو را به خدا بیش­تر مراقب خانم باشید این روزها ضعیف شده­اند».

سر را بیخ گوش او برده و گفته بود: «حالا ما هیچی ولی خانم به غذای خوب نیاز دارند تا بتوانند به سلامتی بارشان را زمین بگذارند.»

و عبدالصنم با غیظ نگاهش کرده و زیرلب غریده و رفته بود. شاید بدین معنا که به تو مربوط نیست. دایه می­گفت اما یک گوش عبدالصنم در و گوش دیگرش دروازه بود. انگار نمی­شنید یا اگر هم می­شنید به روی خود نمی­آورد. وقتی به صرفش نبود از بیخ و بن کر می­شد. منیره اواخر بارداری­اش  آن­قدر زرد و زار شده  بود که دایه از عاقبتش می­ترسید. یک چشمش اشک بود و آن یکی خون.

-        منیره جانم از بین می­روی مادرجان یک چیزی بخور، حالا همین­ها که هست ...

و منیره انگار با خود و دنیای اطرافش می­جنگید و دنیا برایش قفس شده بود؛ قفسی که عرصه را بر او تنگ می­کرد.

- میل ندارم اصلاً از گلویم پایین نمی­رود دایه جان.

روز زایمانش حال و نای فریاد کردن نداشت. قطرات درشت عرق سرد روی پیشانی و          گونه­هایش نشسته بود. رخسار زردش خبر از درون ویرانش می­داد. گاه دستش را مشت        می­کرد و چین که روی پیشانه­اش می­افتاد دایه می­فهمید که دوباره درد به سراغش آمده است.

-        تحمل کن مادرجان، تحمل کن تا بچه­ات دنیا بیاید و بشود هم­دم و مونس­ات.

-        منیره این را که می­شنید لبخند محوی چهره­اش را باز می­کرد اما دوباره درد امانش را می­برید. عبدالصنم اجازه نداده بود او را دکتر ببرند.

-        تو خانه زایمان کند. مگر زن­های قدیم نبودند، گوشه­ی خانه می­زاییدند آن­قدر هم سالم بودند.

-        آقا! زن­های قدیم فرق داشتند با حالا، آن موقع دکتر و دوا نبوده. حالا که هست چرا باید این زن زجر بکشد؟

اخم او که تو هم رفت دایه هم کوتاه آمد و دست به کار شد. بچه­ها که چشم باز کردند و صدای گریه­شان تو اتاق پیچید، منیره آه کشید و چشم فرو بست. تنش آن قدر زود یخ کرد که انگار سال­ها پیش مرده است. دایه به دوقلوها که یکی دختر و آن یکی پسر بود و هر دو یک نفس اشک می­ریختند نگاه کرد و زد زیر گریه. دست گذاشت رو سینه منیره و فشار داد.

-        یا پنج تن. یا ابوالفضل(ع)، یا امام رضا(ع)

ائمه را صدا می­زد و قفسه­ی سینه­ی منیره را فشار می­داد؛ محکم و پی در پی. منیره که چشم باز کرد دایه ولو شد و پشت داد به کومه­ی رخت­خواب­ها.

-        جان به لبم کردی منیره­جان. کم مانده بود مادرجان ...

-        گفت و به صدای بلند زد زیر گریه. لبخند تلخی رو لب منیره نشسته بود و به بچه­ها که لخت و عور جیغ می­زدند، نگاه می­کرد. دایه اشک­هایش را با پشت دست پاک کرد.    بچه­ها را پیچید لای ملحفه­ی سفید و گرفت تو بغل؛ ریز بودند و نرم. هر دو شبیه منیره.

-        عین خودت هستند عزیزدل.

و منیره باز هم خندید، تلخ و بی هیچ نشاطی. دایه نوزادها را بویید و چشمانش پر از آب شد. رفت تو اتاق بغلی عبدالصنم پشت به بالش­ها داده و خواب سنگینی او را برده بود.

-        آقا! بچه­های­تان ...

عبدالصنم چشمان ریزش را باز کرد. نوزادها را که آرام شده بودند و این سو و آن سو را می­پاییدند، نگاه کرد.

-        مبارک است. چه خوشگل هستند.

دایه زد زیر گریه.

-        درست مثل مادرشان.

اخم عبدالصنم رفت تو هم.

-        یعنی شباهتی به ما ندارند؟

دایه لب به دندان گرفت.

-        کم مانده بود منیره جانم از دست­مان برود آقا! گفتم که ببریمش بیمارستان.

عبدالصنم کمربندش را محکم کرد و نوزادها را که تو بغل دایه بودند، بوسید. دست رو موهای سیاه و مخملی­شان کشید و دایه گفت که یکی دختر و آن یکی پسر است.

-        اسم­شان را می­گذارم فرید و فریده.

دایه خندید و سر تکان داد عبدالصنم که رفت، بچه­ها را به اتاق منیره برد. او نه حرف می­زد و نه چیزی می­خورد. سه روز تمام درد کشید دردی شبیه زایمان آزارش می­داد و صورتش را مچاله می­کرد دایه بارها گردن کج کرد:

«آقا! به خدا باید ببریمش بیمارستان یک چیزش شده این دختر!»

و عبدالصنم فقط نگاهی تو صورت منیره می­کرد و با اخم می­گفت: « زائو است. زائو همین طور است دیگر، شاخ که در نمی­آورد.»

حاج اسماعیل که دیگر از سرشکستگی در بازار سر بلند نکرده بود ترک دیار کرده و رفته بود. دایه نامه­ای برای حاج اسماعیل نوشته بود و هر روز منتظر رسیدن او و مادر منیره بود ولی خبری نمی­شد.

روز سوم، منیره یک­سره دست رو شکم گذاشته بود و فشار می­داد و از تب می­سوخت.

تمام تنش که به عرق نشست، دست رو دست دایه گذاشت- که از بس گریه کرده بود پلک­هایش سرخ و ورم کرده بود.- و گفت:

«جان تو و جان بچه­ها دایه­جان ... بچه­هایم را مثل جان شیرین نگه­دار ...»

دایه زد تو صورت خودش.

-        این چه حرفی است؟ پیش­مرگت بشوم منیرجان، خوب می­شوی مادر.

-        گونه­های زرد منیره را پایید شک به دلش چنگ انداخت. گفت: «حالا حالاها باید بمانی؛ بچه­ها را شیر بدهی. بزرگ­شان کنی و برای­شان عروسی بگیری.

منیره پوزخندی زد و چشم فرو بست آن­قدر بی رمق که انگار منتظر همان پلک بستن بود. نفس عمیقی کشید و دیگر هیچ. دایه صدا زد.

منیر... منیر جانم ... منیر ...

زد تو صورتش . جیغ کشید و به صورت کبود منیره خیره ماند.

حاج اسماعیل از راه رسید. به خوشی دیدن نوه­هایش آمده بود، اما مرگ عزیزش را    می­دید. خودش را لعنت می­کرد که چرا زودتر نامه را ندیده و راهی نشده است.

منیره را بی­صدا به خاک سپردند. دکتری که او را معاینه کرد گفت جفت تو شکمش مانده و همین عامل خفگی­اش شده است.

دایه را دست­گیر کردند و حاج اسماعیل و مش خست رفتند و به عنوان اولیا دم رضایت دادند و او را آوردند بیرون؛ اما حاجی، همان حاج اسماعیل قبلی نبود می­دانست باعث و بانی مرگ دخترش مش خست بوده نه.

مدام اشک می­ریخت. آن­قدر بی صدا از مرگ منیره گریست تا روز هفتمِ او که برای نماز ظهر رفته بود، به مسجد نرسیده، توی خیابان تمام کرده بود. هفتم منیره روز تشییع حاجی بود و روز عزای مادر و بچه­های منیره. پس از آن بود که توی خانه­ی حاج اسماعیل و مش خست گرد مرگ پاشیدند. عبدالصنم با کمک دایه، بچه­ها را تر و خشک می­کرد. هر جا که می­رفت، مورد تف و لعنت مردم قرار می­گرفت.

سال­ها گذشت و بچه­ها که بزرگ­تر شدند هر بار عکسی از مادر می­دیدند یا از کسی تعریف زیبایی یا نجابت و شعور او را می­شنیدند سراغش را می­گرفتند و جواب دایه فقط آه بود و آه ...

*

ریه­های عبدالصنم عفونت کرده بود و فرید و فریده هر چه گفته بودند برویم دکتر قبول نکرده بود. ماه­ها از سرفه­های بی امانش می­گذشت. شروع به سرفه که می­کرد تند و پی در پی سرفه می­کرد لبش کبود می­شد. آب می­خورد، تو هوای آزاد می­رفت و کم کم بهتر می­شد.

آن شب، بعد از شام دوباره سرفه کرد، تند و بی امان، تا آن­که سیاه شد ... فرید خواست تاکسی تلفنی خبر کند.

-        نمی­خواهد با موتورت می­رویم باباجان.

موتور را با هزار التماس فرید، خریده بود.

-        این را داشته باش اما هیچ وقت فکر ماشین به سرت نزند. ماشین خرج دارد، بنزین     می­خواهد، تعمیرات دارد  ... نمی­توانیم از پس مخارجش بربیاییم.

گفته بود و بعد انگار بخواهد مگسی را از جلوی صورتش کنار بزند دست تکان داده بود.

-        اصلاً فکرش را هم نکن.

فرید به همان موتور هم قانع بود. آن شب برف زیادی باریده و زمین­های اطراف یخ زده بود. روی موتور نشستند. مش خست به زحمت نفس می­کشید. سینه­اش با تکان­های سخت بالا و پایین می­رفت. فرید که شال سیاه بافتنی جلوی دهانش بسته بود آینه­ی موتور را تنظیم کرد و روبه­روی صورت بابا که کبود شده بود، نگه داشت.

-        چرا خس خس می­کنی بابا؟... باید ماشین کرایه کنم این­طوری حالت بدتر می­شود. خواست موتورش را همن­جا رها کند و ماشین کرایه کند.

-        هوای سرد و آلوده برای ریه­هاتان ضرر دارد.

عبدالصنم با دست اشاره کرد که «نه.» دوباره نشستند روی موتور و راه افتادند. عبدالصنم سرش را به کمر فرید تکیه داد و اندک اندک آرام گرفت. جلوی در بیمارستان، فرید خواست پیاده شود. عبدالصنم آرام از روی موتور سر خورد و نقش زمین شد. فرید صدا زد:

-        بابا ؟ ... بابا؟ ...

وحشت زده بلند شد و پرستارها را صدا زد اما عبدالصنم دقایقی پیش دارفانی را وداع گفته بود فردای آن روز وصیت­نامه­ی او را تو گاو صندوق مغازه­اش پیدا کردند. غیر از   مغازه­ها و خانه­ی قدیمی سه هزار متری که قبل از ازدواج با منیره خریده بود، سه میلیارد تومان پول نقد برای فرید و یک و نیم میلیارد تومان برای فریده به ارث گذاشته بود.