گهی زین به پشت و گهی پشت به زین
نفیسه محمدی
سلامی چو بوی خوش بهار، که از مدتها پیش خودش را ناخوانده مهمان شهر و روستا کرده است و باعث شده تا دانشجو، دانشمند، دانشپژوه و حتی دانشآموزان کوچک و بزرگ دچار یک نوع رخوت و سستی شده، از تحصیل و کاوش و تعلیم و تعلم دست کشیده و به رختخواب پناهنده شوند تا لذتی بیشمار از هوای بهار ببرند.
از احوالات شما و خانوادهی گرامیتان چه خبر؟ شما هم به درد ما دچارید یا سرحال و قبراق از مسافرتهای نوروزی به کسب و کار و تلاش مشغول شدهاید؟ به هر حال چندان تفاوتی هم نمیکند چون جنابعالی شبانهروز در حال خر و پف و لالا بودی چه برسد به حالا که دیگر عذر موجهی داری و لابد بهانهات هم این است که هوای بهار آدمیزاد را معتاد میکند و ... .
بگذریم! بعد از تعطیلات زیبای عید و خوشگذرانی با دلی داغدار به سوی دانشگاه رهسپار شدم؛ چراکه هنوز دلم میخواست در کنار خانوادهی گرم و مهربانم باشم و از سیل بیشمار محبتهای مامان و آقاجون بهره بگیرم. مخصوصاً از دست وظایف پر و پیمان مهمانداری که حسابی خستهام کرده بود، کمی استراحت کنم. ببین چقدر دانشگاه و مسائل مربوط به درس سخت است که راضیام در خانه به شغل شریف کلفتی راضی باشم و در خوابگاه و دانشگاه لا به لای کتاب دنبال حقایق نباشم! چه میشود کرد به هر حال تب دانشگاه و تحصیل بعد از مدتی فروکش میکند و بالاخره میفهمی که از آن همه دبدبه و کبکبه فقط زحمت و سختی برایت مانده است که امیدوارم به قول آقاجون حداقل این همه زحمت، نتیجه و ثمری داشته باشد.
القصه! بعد از ورود به خوابگاه با صحنههای عجیب و غریبی رو به رو شدم که ذهن هر بیننده را به خود مشغول میکرد و هر کدام از دانشجویان که وارد میشدند به جای چاق سلامتی و احوالپرسی از هم میپرسیدند: «چه خبره؟»
درِ ورودی خوابگاه که کلاً نبود و فقط مسئول خوابگاه در پشت پردهای که نقش در را ایفا میکرد نشسته بود و رفت و آمدها را کنترل میکرد. دو تا سالن طبقهی دوم و سوم پر شده بود از تختهای دانشجویان طبقهی اول و دیگر جای قدم برداشتن نبود، چه برسد که بشود در محیطی آرام درس خواند. از طبقهی اول هم صدای ارکستر کارگران و مهندسان به گوش میرسید. حالا جریان این همه خرابی و ویرانی چه بود، باید میآمدی و از نزدیک میدیدی!
گویا در نبود ما عزیزان عاشق و مشتاق تحصیل، سقف و دیوار طبقهی اول به وسیلهی محبت دانشجویان طبقهی دوم که بسیار با دقت و تیزهوش هم هستند، نم کشیده و هرآن در حال ریزش بود. مسئول خوابگاه در روز آخر سال گذشته همهی خوابگاه را بررسی کرده، اما فراموش کرده بود تا فلکهی شیر آب را ببندد. به همین دلیل آب حمام که همیشه در حال چکه کردن بود آرام آرام سقف و دیوار بتونی و محکم طبقهی پایین را شکافته بود و در نهایت چند تکهی جزیی از گچهای سقف که دیگر تحمل ایستادگی نداشتند، در سقوطی آزاد، منجر به شکستن یک عدد گلدان و به خاک و گچ کشیدن فرشها و ملحفههایی که قبل از عید کاملاً شسته شده بودند، گردید. همین امر باعث شد تا گروهی از مهندسین و مشاورین برای علت فروریزی گوشهای از طبقهی پایین جلسهای فوری تشکیل داده، به بررسی عوامل فروپاشی گچها پرداختند. نتیجه بر این شد که ضمن جلوگیری و ممانعت از شورشِ آب حمام طبقهی دوم که البته قبل از ورود ما به شدت با آن برخورد شده بود، گچهای حادثهدیده به بیرون انتقال داده شده و ضمن تعمیرات اساسی، روکشی از رنگ، روی آن دیوار داغدار قرار گیرد. در همین اثنا مهندسین به نکتهی مهمی پی بردند که خالی از لطف مسئول دانشگاه نماند، آن هم عوض کردن در ورودی خوابگاه بود. این در بسیار کوچک بود و برای ورود بایستی صف میکشیدی تا بعد از چند ساعت میتوانستی در میان همهمهی دانشجویان از کلاس برگشته وارد خوابگاه شده و به استراحت بپردازی.
بله! چه درد سرت بدهم که سالنها و اتاقها شده بود یک زندان به تمام معنا بیچاره طبقه اولیها که وسایلشان در گوشهای افتاده بود و مثل آوارههای زلزله هر کدام به دنبال اموالشان بین دو طبقه در رفت و آمد بودند.
روزهای اول همه در شوک بودیم و قدرت هیچ اظهار نظری نداشتیم، تازه با صدای تق و توق کارگرها هم از شوک در نیامدیم و همچنان شدت فاجعه همهی ما را سنکوپ کرده بود. اما همین که روز سوم از پشت دیوار شب سرکشید سر و صدای همهی دانشجویان دلباخته به علم بلند شد که این چه وضعی است و آیا این درست است که دانشجو در سختی و مشکلات باشد.
واقعاً چشمت روز بد نبیند، طبقه اولیها به جای تشکر و ابراز محبت به دو طبقهی بالا سریشان، تازه عصبانی و طلبکار هم بودند باعث و بانی این همه مشکلات شما هستید که شیر آب حمام را محکم نمیکنید و خلاصه در هر نشست و برخاستی آه و فغان بلند میشد که خدا باعث و بانی خرابیها را لعنت کند. از طرف دیگر بچههایی که خانهشان توسط پایینیها اشغال شده بود، چنان ناله و نفرین میکردند که گویی واقعاً اشغالگران با سلاحهای کشتار جمعی آمده بودند و ضمن به خاک و خون کشیدن دانشجویان خوابگاهشان را تصرف کرده بودند.
خلاصه! آنقدر صدای داد و بیداد و هیاهو بلند بود که از شدت به هم ریختگی اوضاع با بردن یک سینی چای به محل کار کارگرها احساس آرامش میکردم و دوباره به محیط نه چندان دانشجویی خوابگاه برمیگشتم. بعد از گذشت پنجمین روز، من که مسئول دانشجویی خوابگاه بودم، دیدم نمیشود قضیه را همین طوری رها کرد و تماشاچی این جریان بود، به همین دلیل قاطع در فریادی جانانه همه را آرام کرده و خواستار سکوت شدم تا بتوانم سخنانی را در اعتراض به وضعیت موجود ایراد کنم. بگذریم که چقدر طول کشید تا نسبتاً سکوت حکمفرما شد و چه شعارهایی که نشنیدم اما به هر صورت توانستم شروع به صحبت کنم. در خلال صحبتهای گهربارم از دانشجویان خواستم ضمن حفظ آرامش و خونسردی وحدت داشته باشند و فردا اول وقت برای تحصن جلوی در اتاق رئیس آماده باشند. دانشجویان دو آتشه که بسیار هم عصبانی بودند همگی با نظر من موافقت نموده و برای روز اعتراض آماده شدند. اما راست گفتهاند که آنچه البته به جایی نرسد فریاد است، چرا که درست در روز تجمع و تحصن ما رئیس برای انجام جلسهای مهم به مرکز رفته بود. با نشستن هم که کاری درست نمیشد ضمن آنکه دوستان معترض من شکموتر از این حرفها بودند و به محض رسیدن ساعت به دوازده ظهر مثل «شلمان» در فیلم «بامزی» یک صدا گفتند: «وقت نهاره!» و بدون هماهنگی با مسئول جلسه که من باشم به سمت سالن «سلف سرویس» رهسپار شدند تا دلی از عزا دربیاورند. بعد از خوردن نهار هم خیلی راحت باز هم به سبک «شلمان» در فیلم «بامزی» فرمودند: «وای وقت استراحتهها!» و باز هم بدون توجه به شخص شخیص من به خوابگاه رفتند، تا با استراحت بر روی همان تختهای درهم فرو رفتهشان جان دوبارهای بگیرند و شب مرا و درصد کمی از دوستانِ مشتاق علمم را از درس و تحصیل و مطالعه دور و بساط نفرین و نالهی شبانگاهی را سرپا کنند.
آن شب هم با همهی دردسری که داشت گذشت و تصمیم بر آن شد که روز بعد دوباره برای تحصن اقدام کنیم که در کمال ناباوری دیدیم کارگران با جمعآوری وسایلشان جلوی در تحصن کردند تا در را هم کار بگذارند و زحمت را کم کنند. میشود گفت همان لحظهها بود که نفس راحتی کشیده و عازم کلاس شدم تا بیشتر از این از درس و تحصیل عقب نمانم.
آن شب به نظر آخرین شبی بود که دوستان طبقهی پایین مهمان ما بودند، برای همین سر و صدا کمتر بود و انگار رفتارها مسالمتآمیزتر شده بود. همه به نوعی خوشحال بودند که دیگر از شلوغی خبری نخواهد بود. گویا تصمیم داشتند که در کمال آرامش شام خورده، پس از شام اسباب و اثاثیهها را آرام آرام به پایین منتقل کنند. اما کم کم زمزمههایی بلند شد که در عرض چند دقیقه تبدیل به یک فریاد جانخراش شد. «مژگان» دانشجویِ پرسابقه - از لحاظ ماندن در خوابگاه- جیغی کشید و گفت: «حلقهام، حلقهام نیست! بچهها کسی حلقهی منو ندیده!»
تقریباً میشود گفت که هیچ کس در مورد حلقه چیزی نمیدانست چون همه با سکوت و تعجب به بزرگِ خوابگاه خیره شدند. اما مگر نالهها و فریادهای مژگان تمام میشد. همهی ما با توجه به وضعیت او و درک حال خرابش گذاشتیم هر چه میخواهد آه و فغان سر دهد ولی قضیه به همین جا ختم نشد کار به جایی رسید که مژگان در ورودی طبقهی دوم را بست و با کمال بی ادبی گفت: «من اجازه نمیدم کسی از این در بره بیرون! باید حلقهی من پیدا بشه!»
اعتراض و دعوا و زبان خوش هیچ فایدهای نداشت، بچهها هم که همه از وضعیت بعد از عید ناراحت و عصبی بودند هر کدام به داد و فریاد پرداختند اما این حرفها در گوش مژگان فرو نمیرفت و این عنصر دانش که تا به حال حتی یک صدای بلند هم از دهانش بیرون نیامده بود تبدیل شده بود به یک اژدهای هفت سر که با فریادهایش نزدیک بود همه را ببلعد. تازه اصرار هم داشت که همه را بگردد.
بنده که همهی بار فرهنگی و هنری و ... خوابگاه را به دوش میکشم با مژگان وارد مذاکره شدم تا از طریق رایزنی فرهنگی کار را به اتمام برسانم و قضیه را فیصله بدهم. اما با مذاکرهای که با مژگان خانم داشتم، حس کردم که محیط خوابگاه که یک محیط فضل و دانش است عوض شد و به یک قبیلهی روستایی با اعتقاداتِ محکم و خاص وارد شدم. مژگان خانم ضمن ریختن چندین قطره اشک خونین اظهار داشتند که اگر مادرشوهرشان بفهمد که حلقه گم شده است زندگیاش سیاه و تباه میشود و غیر از موجود محترمی به نام مادرشوهر، خودش هم حس میکرد با گم شدن حلقه، زندگیاش به طرز شگفتآور و رقتانگیزی متلاشی خواهد شد و وقتی زنی حلقهاش را گم کند یعنی زندگیاش را دوست ندارد و ...
با شنیدن این گونه حرفها دو عدد شاخ روی سرم سبز شد که چرا هنوز این اعتقادات خرافهای در میان مردم رواج دارد! به هر حال مژگان که راضی نشد اما یک جمع راضی شد که به دلیل از بین نرفتن زندگی مژگان خودش را در معرض جست و جو و کنکاش مژگان قرار دهد، ولی فایدهای نداشت که نداشت و در نهایت دخترک بیچاره گوشهای نشست و گریه سر داد.
شب گذشت و حسابی همه را خسته کرد چه طبقه اولیها که اثاثیه و تختشان را با زور و مکافات بردند و چه ما که حسابی به خاطر مژگان ناراحت شدیم. مهمانها رفتند و همه تنها شدیم و دوباره شروع به مرتب کردن اتاقها کردیم و تا نیمههای شب بیدار ماندیم.
صبح که با خستگی فراوان در رختخواب میچرخیدم تا بالاخره تصمیم بگیرم و از جا بلند شوم، جیغ بلندی که تقریباً شبیه صدای مژگان بود، شنیدم و با عجله به سالن رفتم تا ببینم این بار کدام از ارکان زندگیاش از هم پاشیده که با خوشحالی زایدالوصفی مرا در آغوش گرفت و گفت حلقهاش پس از جا به جایی وسایل طبقهی پایین، از زیر تختش پیدا شده است. همانطور که در آغوش مژگان بودم با صدای یک فریاد دیگر از جا پریدم و دوباره با صحنهی عجیب و غریب دیگری رو به رو شدم؛ آشپزخانه طبقهی دوم نشست کرده بود و همهی وسایل روی هم ریخته بود.
این بار اثاثیهی طبقهی ما به طبقهی یک منتقل شد و کارگرها که رفته بودند، دوباره برگشتند تا طبقهی ما را درست کنند؛ این شد که هنوز بعد از گذشت تقریباً یک ماه نتوانستهام درست درس بخوانم. امشب هم شب آخری است که مهمان این طبقه هستیم فقط امیدوارم امشب کسی حلقهای، چیزی گم نکند که اگر چنین اتفاقی بیفتد فردا صبح اول وقت انصراف داده و به خانهی پدری برمیگردم تا در خدمت پدر و مادر باشم.
به همه سلام برسان و مواظب در و دیوار خانهات باش و از همه مهمتر حلقهات را گم نکنی که آن وقت ارکان زندگیات متلاشی خواهد شد. به امید دیدار
خواهر خسته و درماندهات: مهری