از همه جای جهان بلا می خیزد

پرنده آبی جهان بر دیواری بر سر ویرانه ها نشسته است و

نگاهش در هوای ویرانه ها موج می زند .

سقف هایی ناگهان که با تن زمین آشنا شده اند و

شیشه هایی ناگهان که مثل دل من تکه تکه از هم پاشیده اند .

دیوارهایی که در نبرد با زلزله تحمل این همه سقف و آهن را نداشتند و

در برابر زلزله به سجده رفته اند .

روح هایی که لابه لای آواها به دنبال جسدهایشان می گردند و

مادرانی که روح فرزندانشان را گم کرده اند .

پرنده آبی جهان، چند صباحی هم بر سر آوارهای خشم و نابرادری نشسته است .

آن زمان که خشم هیتلر و صدام بمب شد و بر بام خانه های خشتی نشست .

آن زمان که بیل های مکانیکی در کوچه ابوسلیم راه افتاند و

دست نوازش بر سر ناتوان خانه ها کشیدند و

کودکان فلسطینی از کوچه ابوسلیم می کوچیدند تا شهرک های یهودی نشین بر روی استخوان های آنها بنا نشود و

شامیر با همه صهیونیست بودنش دلش به حال کودکان آواره سوخت و برای آنها دست تکان داد؛

اما فریاد «آتش» او به سربازانش، رساتر از دست تکان دادنش بود .

پرنده آبی جهان،

روزهایی را هم روی صخره های کوه آهاگار سر کرده است و

کرکس هایی را نگریسته که در کمال باور و امید در انتظار خواب ابدی کودک سیاهپوست بوده اند و

در گرسنگی او سیری خود را می جسته اند .

روزهایی که رودها به خشم خدایان گرفتار آمده بودند و

آب ها معنای خود را از دست داده بودند .

جوی ها و ترک ها روزهایی داشتند نگفتنی و نشنیدنی .

از همه جای جهان بلا می  خیزد و

 پرنده آبی جهان در بیغوله ها و مخروب ها بیتوته می کند .

ای که همه سلامت جهان از  توست !

به پرنده آبی جهان بگو که چند غروب دیگر به طلوع تو مانده است؟

چه وقت سپیده را امضا می کنی و

هوای ویرانه ها را با نفس اهورایی ات می آرایی؟

به پرنده آبی جهان بگو که روزی می رسد که دیگر ویرانه ای در لا به لای سلامت جهان پیدا نکند و

او روزهایش را بر بالای آبادی های همیشه، شب می کند .

بگو که می آیی تا بیماری زلزله را از روح زمین بیرون کنی و

بمب ها را در هوا نگاه داری و نگذاری که بر سر خنده ها و مهربانی ها فرود آیند .

بگو می آیی تا لقمه در دهان پسرک سیاهپوست بگذاری و

کرکس ها را از بالای سر او «کیش» کنی .

جهان با حضور تو زیبا می شود .

به پرنده آبی جهان بگو روزی می رسد که بازی باران ها و

سبزه ها نگاه همه پنجره ها را پُر می کند !