اعتراض

حسین سروقامت

شما هم اگر یادداشت­های روزانه کنفوسیوس را ورق بزنید، شاید به این جمله برخورد کنید که:

«به تعلیم و تربیت مدرسه­ای بسنده کردن، وقت تلف کردن است، بزرگان هر جامعه­ای باید با رفتار خویش مردم را تربیت کنند ...»

او چرا این چنین گفته بود، بماند. بیایید ساعتی با این مهندس پیر هم­راه شویم.

نه؛ لازم نیست ژست کنفوسیوسی به خود بگیرید تا حرف مرا بفهمید. حرف من حرف ساده­ای است. زلال و روان مثل دل و جان آدم­های مصفّا!

یک جعبه شیرینی دستش گرفت و از دم درِ مؤسسه تعارف کرد تا رسید به اتاق مدیر مسئول. ایام عید بود و او دل­خوش از این­که کام آدم­ها را شیرین می­کند.

چه ساده می­توان لبخندی بر لبی نشاند!

آن­روزها مؤسسه­ی اطلاعات رو به روی شرکت مترو بود و او نیز مهندس این شرکت.

عشقش کشیده بود آنروز شادی خود را با بر و بچه­های روزنامه­نگار تقسیم کند.

آمد از در اتاق مدیر مسئول بیرون برود که صدای او، از حرکت بازش داشت و برگشت.

روزنامه­نگارها و مطبوعاتی­ها را دیده­اید؟ سوژه برایشان حرف اول را می­زند. این هم یک سوژه بود، خدا می­داند. من که در کوچه پس کوچه ذهن او نبودم.

هر چه بود تعارفش کرد بنشیند و مهندس نشست. شاید هم صرفاً یک گپ دوستانه بود.

نمی­خواست زحمت او را بی پاسخ گذاشته باشد. قدری با هم حرف زدند. از هر دری سخنی!

فهمید مهندس است و همان رو به رو کار می­کند. فهمید از قضای روزگار سر و کارش به این­جا افتاده؛ اما نفهمید بالاخره این کتاب را به او بدهد یا ندهد!

یکی دو بسته کتاب «فضیلت­های فراموش شده» - خاطرات مرحوم راشد از پدرش ملاعباس تربتی- را که در همان مؤسسه چاپ شده بود، گوشه اتاقش گذارده بود و هر مهمانی که می­آمد، یکی را به او هدیه می­داد. اما در این­که این کتاب به درد این آقا بخورد، واقعاً تردید داشت.

شاید با خودش می­گفت: مهندس مترو را چه کار با ملاعباس تربتی؟!

شاید هم می­گفت: فضیلت­های فراموش شده را باید به یاد همه آورد؛ مهندس و غیر مهندس ندارد!

سرانجام دل را به دریا زد و پرسید: مهندس، شما راشد را می­شناختی؟

(گفت اگر توی این حال و هواها باشد، کتاب را به او می­دهم و الا نه.)

گل از گلش شکفته شد. لبخندی زد و گفت: می­شناسم که هیچ، خاطره­ای هم از او دارم.

گل بود به سبزه نیز آراسته شد!

چه جالب؛ من می­خواستم کتابی از مرحوم راشد را به شما هدیه کنم.

مهندس کتاب را گرفت و ورقی زد. چند بار از اوّل به آخر، از آخر به اوّل. به عکس مرحوم راشد که رسید، ماند. مدتی به آن خیره شد. به عکس ملاعباس تربتی هم­چنین. از چنین پدری، باید چنین پسری!

از سویی می­خواست سکوت کند و با سکوتش حرفی بزند.

حرف و گفت و صوت را بر هم زنم

تا که بی این هر سه، با تو دم زنم

از سویی دیگر دلش نمی­آمد، این سخن را نگوید.

سر برداشت و گفت: من پیش از انقلاب کارمند شهرداری بودم. در پروژه­های شهرسازی دستی داشتم. آن روزها پشت مجلس شورای ملی وقت (میدان بهارستان) خیابانی نبود. شهرداری مقدمات کار را چیده بود که خانه­های مردم را بر اساس متراژ آن­ها خریداری کند و قیمت آن­ها را بپردازد و آن­گاه پس از تخریب، خیابانی را پشت مجلس احداث نماید. (خیابانی که امروزه به نام «شهید رضی» معروف است).

متراژ خانه­ها معلوم شد. قیمت­گذاری­ها صورت گرفت و به صاحبان خانه­ها نامه­ای نوشته شد که این­جا جزء محدوده ساخت و ساز شهرداری است و ما تصمیم گرفته­ایم خانه­های شما را به قیمت­های مصوب بخریم. اگر اعتراضی دارید، ظرف یک ماه به شهرداری مراجعه کنید.

خانه­ها بیش از قیمت واقعی ارزش­گذاری شده بود. می­خواستیم کسی احساس نکند شهرداری کلاه سر او گذاشته است. همه آمدند پول­های­شان را گرفتند و هیچ کس به قیمت پیشنهادی اعتراض نکرد، الّا یک نفر و آن هم مرحوم راشد!

خانه ارشد در همان محدوده بود. اعتراضیه­ای نوشت و فرستاد شهرداری که من با قیمت شما نسبت به خانه­ام موافق نیستم. برای دست اندرکاران این پروژه این کار مثل توپ صدا کرد. یک اعتراض از میان این همه جمعیت، آن هم از جانب یک روحانی.

ما در میان خود مهندسی غیرمسلمان داشتیم که احساس می­کردیم از این جریان خیلی خوش­حال است. این حکایت شده بود نُقل مجلس او؛ هر جا می­نشست، آن را تعریف می­کرد و می­گفت سمبل­های معنوی شما مسلمانان این­ها هستند!

زمانی را مقرر کردیم که راشد بیاید، اعتراض خود را عنوان کند و قیمت پیشنهادی خود را هم بگوید. آن مهندس یهودی گفت من جلسه را اداره می­کنم.

در وقت مقرر راشد آمد و همان مهندس غیرمسلمان با تمسخر و طعنه به او گفت: آقا، شما چه اعتراضی دارید؟ هیچ بنگاهی چنین قیمتی روی خانه شما می­گذاشت؟

مرحوم راشد مدارک مربوط به ملک خویش را روی میز گذاشت و گفت: من فلان تاریخ این خانه را به فلان قیمت خریده­ام، از قرار هر متر...

در طول این مدت قیمت ملک این­قدر ترقی کرده؛ اما از خانه من هم فلان قدر مستهلک شده!

ارزشی که شما بر این خانه من گذارده­اید، بیش از قیمت واقعی است و من به بخش اضافی آن اعتراض دارم! ملک من این­قدر که شما قیمت­گذاری کرده­اید، نمی­ارزد!

همه هاج و واج یک­دیگر را نگاه می­کردیم. واقعاً این آدم این همه وقت صرف کرده که بگوید به من پول کم­تری بدهید؟

نگاه­ها به سوی مهندس غیرمسلمان چرخید. این ارزش گذاری واقعی، ارزش واقعی این آدم را بالا نمی­برد؟ به لکنت افتاد: آقا! شما واقعاً این حرف ...

اگر این سمبل معنوی شما مسلمانان است، چرا من مسلمان نباشم؟ بی­آن­که کوچک­ترین مکثی کند گفت:

باید چه کنم؟

ساده است. دو جمله شهادتین و یک عمر رفتار خوب!

این یعنی مسلمانی! این یعنی ارزش گذاری واقعی بر خود!

... و او مسلمان شد. در همان مجلس!

بازگردیم به یادداشت­های روزانه کنفوسیوس:

بزرگان هر جامعه­ای باید با رفتار خویش، مردم را تربیت کنند...

بزرگان هر جامعه­ای!

نه با حرف، با رفتار خویش!