آدم برفی


از پنجره اتاق حیاط را نگاه کرد. همه جا سفید شده بود سفیدی برفی چشم­هایش را زد یادش نمی­آمد کی این همه برف دیده، در شهر کویری خودشان کم­تر برف می­آمد. به طرف کمد لباسها رفت دستکش­هایش را پوشید ژاکت پشمی صورتی را که می­پوشید چشمش افتاد به عکس روی طاقچه رفت به طرفش:

-        می­بینی قاسم ژاکتی رو که تو دوست داشتی پوشیدم، وقتی خاله داشت اونو می­بافت گفتم: چقدر قشنگه! گفت: کامواشو قاسم خریده. تو دلم گفتم: آفرین قاسم! چقدر با سلیقه­ای. می­بینی قاسم برف اومده قول داده بودی وقتی برف اومد منو ببری اسکی ... یادته چقدر بازی می­کردیم؟ وقتی هم که قهر می­کردم می­اومدی دستم رو می­گرفتی می­بردیم بازی، می­گفتی: خدا از قهر کردن بدش میاد. کاش تو هم بودی.

دست پوشیده به دستکش را به قاب کشید. اشکش را پاک کرد و از اتاق بیرون رفت.

جیغ و داد بچه­های خاله توی حیاط پیچیده بود لیلا را که دیدند با گلوله­های برف به استقبالش رفتند خندید و رفت توی بازی­شان. جلوی پنجره­ی اتاقش تپه­ی کوچک خاک بود که حالا با برف پوشیده شده بود گفت:

-        بیایید رو اون تپه آدم برفی درست کنیم.

بچه­ها هورا کشیدند، کلاغ­ها از روی درخت­ها پر زدند، برف روی شاخه­ها روی سرشان  ریخت. لیلا رفت لگن و خاک­انداز جهازش را آورد و داد دست بچه­ها.

-        پرش کنید بیارید جلوی اون پنجره

-        دختر خاله­هایش که کوچک­تر بودند برف می­آوردند و لیلا و حسین آدم برفی درست می­کردند پرسید:

-        چکار کنیم هیچ وقت خراب نشه؟

-        حسین گفت: باید زیاد برف بریزم بعد رو هم فشار بدیم تا سفت بشه و خوب به هم بچسبه اول نوبت پاهاشه.

-        لیلا گفت: داداشم می­گفت اگه کف پای کسی صاف باشه نمی­برنش سربازی، پس چرا قاسمو بردن؟

-        دادش قاسمم که سربازی نرفته بود یعنی هنوز وقت سربازیش نشده بود، اون رفته بود بجنگه موقع جنگ هم که کاری به این چیزها ندارن، هر کی داوطلب بشه میره جنگ تازه من هم دارم یه کارهایی می­کنم که برم.

-        مثلاً چه کارهایی داری می­کنی؟

-        به کسی نگی­ها. دارم تو شناسنامم دست می­برم.

-        تو دیگه نرو اگه تو هم بری و مثل قاسم شهید بشی خاله­ام دق می­کنه.

-        بیا دست­هاشو خودت درست کن من یخ زدم.

حسین دستکش­هایش را درآورد، دستانش را جلوی دهانش برد و ها کرد، بعد برد زیر بلغش. لیلا دست­ها را تمام کرد و گفت:

-        تو سرش رو درست کن من برم دگمه بیارم.

به اطاقش رفت کمد لباس­ها را تند تند بیرون ریخت کت کهنه و قدیمی قاسم را بیرون کشد برداشت قیچی ابرو را از روی میز آرایش برداشت دو تا کمه­ی بزرگ کت را برید رفت و از یخچال تکه­ای هویج برداشت توی حیاط که آمد خبری از بچه­ها نبود نگاهی به اطراف انداخت دستکش­ها و جوراب­های پر از برف جلوی در اتاق ولو شده بود دگمه­های سیاه را گذاشت روی صورت آدم برفی با تکه­ی هویج دماغ درست کرد و خندید و گفت:

-        دماغت چه گنده­اش.

-        روبان­های قرمز خاک­انداز توی برف­ها باد می­خورد دسته خاک­انداز شکسته بود روبان را برداشت و برای آدم برفی دهان درست کرد.

-        دیگه تموم شد حالا شدی قاسم، شب­ها دیگه نمی­ترسم. تو جلوی پنجره­ی اتاقمونی. می­دونی قاسم وقتی برف میاد، می­ترسم گرگ بیاد، هر چی خاله میگه برم پیشش بخوابم نمی­رم. این­جا بوی تو رو می­ده.

سردش شد، به طرف خانه رفت خاله را دید که بافتنی دستش بود کلاه و شال گردنش را برداشت و اورد انداخت روی سر و گردن آدم برفی.

***

آسمان ابری بود حتی یک ستاره هم چشمک نمی­زد خوابش نمی­برد بلند شد پنجره را باز کرد  باد سردی به صورتش خورد.

-        سلام قاسم، خیلی دلم گرفته یادته بهم قول دادی هیچ وقت تنهام نذاری وقتی        می­رفتی جنگ گفتم:

پس قولت چی میشه گفتی: می­برمت پیش مامانت پس دیگه تنها نیستی گفتم:    نمی­خوام. هر جا که باشم اگه تو نباشی تنهام.

-        اصلاً حقته که موندی پشت پنجره مثل اون موقع­ها که گذاشتمت پشت در اتاق موندی

تقیصر خودت بود آبرومو بردی پیش دختر دایی­ها، اون شبی که اومده بودن خونتون. پیش اون­ها بودم که خوابم برد از صدای خنده­شون بیدار شدم خیلی خجالت کشیدم باهات قهر کردم شب هم تو اتاق راهت ندادم آبجیم گفت کار بدی کردم تو سرما خورده بودی آخه تا صبح بدون روانداز پشت در خوابیده بودی این قدر التماسم کردی تا بخشیدمت یعنی دیدم عطسه می­کنی دلم برات سوخت موقع نماز صبح بود در رو باز کردم اومدی تو اتاق همه­اش عطسه می­کردی، بهم گفتی «لیلا جان!»  تازگی­ها این جوری صدای می­کردی خوشم می­آمد قبلاها می­گفتی دختر خاله یا لیلا خانم. گفتی: تو دیگه نباید قاطی دخترهای بیکاره بشی، تو ازدواج کردی شب که میشه باید خودت بیای دست منم بگیری بیاری تو اتاق خودمون، نه که هر چی چشم و ابرو بالا بندازم محلم نذاری. خیلی خجالت کشیدم گریه کردم.

پنجره را بست چراغ را خاموش کرد توی تاریکی نشست گوشه­ی اتاق و عکس قاسم را بغل گرفت و با گوشه­ی روسری چشم­هایش را پاک کرد.

با صداهایی که از بیرون می­آمد از خواب بیدار شد، قاب عکس توی بغلش بود روی طاقچه گذاشت و از اتاق بیرون رفت خاله را توی آشپزخانه دید که با چند زن دیگر که نمی­شناخت­شان مشغول درست کردن حلوا بودند زن­ها حرف می­زدند شنید که اسم قاسم را می­برند تا او را دیدند ساکت شدند می­دانست مراسم چهلم قاسمه، دستمالی برداشت و از آشپزخانه بیرون آمد ها کرد توی آینه، دستمال کشید، برق افتاد توی آینه خودش را دید سه ماه پیش بود نشسته بود روی صندلی آرایشگاه رو­به روی آینه­ی بزرگی که به دیوار وصل شده بود زن بند می­انداخت روی صورتش. صورتش می­سوخت از صندلی پایین می­آمد دور سالن راه می­رفت با دستش روی پوست صورتش می­کشید خواهرش می­گفت: لیلا جون بسه دیگه؟

-        نه می­خوام خوشگل بشم.

آرایشگر گفت:

-        طفلک چرا این قدر زود؟ خیلی بچه­اس. چند سالشه؟

خواهرش گفت:

-        سیزده سالشه، ولی خوب خونه­ی غریبه که نمی­ره. پسر خالشه.

لیلا گفت:

-        خوشگلم کنی­ها می­خوام دل همه رو آب کنم.

صدای بچه­ها او را به خود آورد. یاد آدم برفی افتاد. دستمال را زمین انداخت و به طرف حیاط دوید. آفتاب به پنچره­ی اتاقش می­تابید. کلاه و شال گردن روی برف­های آب شده افتاده بودند روبان قرمز کف زمین تاب می­خورد.