مسافت شمارم میگفت که بیست و پنج کیلومتر از راه را دویدهام؛ با اینکه تعجبآور بود به این زودی جا بزنم، اما به قدری خسته بودم که ناچار روی سنگ فرسخ شمار نشستم تا کمی استراحت کنم. دیگران از من جلو میزدند و هنگامی که از کنارم رد میشدند، طعنه میزدند، اما من هم چنان بیاعتنا نشسته بودم و از حرفهای آنها اصلاً ناراحت نبودم. حتی وقتی که دوشیزه «الیزا دیمبلبی»[1] - یکی از بزرگترین مربیان – به سرعت از کنارم گذشت به من سفارش کرد که استقامت کنم اما من فقط کلاهام را از سرم برداشتم و به او لبخند زدم.
ابتدا فکر کردم من هم دارم مثل برادرام میشوم. همان کسی که مجبور شده بودم یکی دو سال پیش در پیچ جاده رهایش کنم. او نقش را با آواز خواندن تلف کرده بود و توانش را با کمک به دیگران از بین برده بود اما من با احتیاط بیشتری میرفتم و حالا تنها یکنواختی جاده بود که مرا آزار میداد. گرد و خاک زیر پایم و چین خوردگیهای قهوهای رنگ پرچینها در دو سوی جاده تنها چیزهایی بودند که تاکنون به یاد داشتم.
وسائل اضافهای را که همراه داشتم به زمین انداخته بودم. در حقیقت جادهی پشت سرمان، پوشیده از چیزهایی بود که همهی ما قبلاً دور ریخته بودیم. گرد و غبار روی آنها نشسته بود طوری که از سنگها تشخیص داده نمیشدند. عضلاتم به قدری خسته بود که حتی وزن چیزهایی را که هنوز با خود حمل میکردم، نمیتوانستم تحمل کنم. از روی سنگ فرسخ شمار بلند شدم و به طرف جاده حرکت کردم روی یک پرچین خشک و تفتیده صورتم را به خاک گذاشتم و سپس دعا کردم مبادا از پا در بیایم.
نسیم ضعیفی مرا به خود آورد به نظر از سوی پرچین میآمد وقتی که چشمهایم را باز کردم نور ضعیفی از لابه لای شاخههای درهم تنیدهی درختان و برگهای پوسیده به چشمم خورد.
قطر پرچین نمیتوانست به ضخامت یک حصار معمولی باشد با وجود ضعفی که داشتم و با این که این کار قدغن بود خیلی دلم میخواست به هر زور و زحمتی که شده راهم را باز کنم و ببینم آن طرف دیوار چه چیز است کسی در آن اطراف نبود و الا من جرئت نمیکردم دست به این کار بزنم ما که در جاده بودیم در حرف نمیپذیرفتیم که اصلاً آن سوی دیگری هم وجود دارد.
تسلیم وسوسهی نفسم شدم و با خود گفتم تا یک دقیقهی دیگر برمیگردم خارها صورتم را خراش دادندف از این رو مجبور شدم بازوهایم را سپر صورتم کنم تنها پاهایم بود که مرا به جلو میراندند تا نصف راه را رفته بودم که مجبور شدم بازگردم چون تمام چیزهایی که وجودشان را اضافی میدیدم در راه دور ریخته بودم علاوه بر آن لباسهایم پاره شده بود اما به قدری از پا درآمده بودم که برگشتن برایم غیر ممکن بود چاره ای نداشتم جز اینکه کورکورانه، افتان و خیزان به پیش برم در حالی که هر لحظه انتظار میرفت نیرویم تمام شود و من در میان درختچهها و بوتهها از پای درآیم.
ناگهان آب سردی دور سرم را احاطه کرد و احساس کردم که دارم برای همیشه غرق میشوم از پرچین داتخل یک برکهی گود افتاده بودم بالاخره خودم را به سطح آب کشیدم و کمک خواستم؛ شنیدم یک نفر از آن سوی برکه خندید و گفت: «این هم یکی دیگه!» مرا بیرون کشیدند و درحالی که نفس نفس میزدم روی زمین خشک درازم کردند.
حتی بعد از اینکه از چشمهایم از آب بیرون آمده بود هنوز هم مات و متحیر بودم چون تا به حال همچون جای بزرگی نیفتاده بودم و چنین چمن و آفتابی را ندیده بودم آسمان آبی دیگر یک خط صاف نبود؛ زیر آن، زمین آهسته به سوی تپهها بلند شده بود پایههای تمیز و صاف دیوار با درختان «آلش» درکمرکش آن چمنزارها و جویبارهای زلال در پای آنها در بلندی دیده میشد اما تپهها چندان بلند نبود و در چشمانداز نمایی از وجود انسان به چشم میخورد طوری که گوی در آن دور دست ها باغ و یا پارکی بود.
به محض اینکه نفسم سر جایش آمد برگشتم و به کسی که مرا نجات داده بود گفتم [این محل به کجا میرسد؟ او پاسخ داد: «هیچ جا! برو خدا را شکر کن.» بعد هم خندید او مردی پنجاه یا شصت ساله بود – درست در سنی که وقتی کسی در آن سن باشد با دوندهها درجاده به آنها اعتماد نداریم – اما هیچ هراسی در رفتارش دیده نمیشد و صدایش همانند صدای یک پسر هجده ساله بود گفتم: « اما این جاده باید به جایی برسد!» و در حالی که از پاسخ او بسیار تعجب کرده بودم به خاطر نجات جانم از وی تشکر کردم چون او به چند مرد که کنار تپه ایستاده بودند رو کرد و با صدای بلند گفت: « میخواهد بداند این راه به کجا میرسد.» آن ها خندیدند و کلاهشان را تکان دادند آن موقع بود که متوجه شدم برکهای که داخلش افتاده بودم، دریاچهای بود که به چپ و راست پیچ میخورد و پر چین هم در امتداد آن هم چنان میآمد پرچین در این سو سبز رنگ بود و ریشههای آن در آب زلال دیده میشد و ماهیها در اطراف آنها شنا می کردند ریشههای پای دیوار با ساقه های گل نسترن و گیاهان دیگر درهم پیچیده بود اما در واقع همهی آنها نرده ای بیش نبود در یک لحظه تمام خوشحالی من در میان چمن ها از بین رفت آسمان، درختها، زنان و مردان شاد و خوشحال ... یک آن متوجه شدم که آن جا با تمام زیباییها و گستردگیاش تنها یک زندان بود.
ما از آن محدوده دور شدیم و سپس جادهای را که تقریباً موازی با پرچینها بود در عرض چمنزار پیش گرفتیم. راه رفتن برایم مشکل بود چون همیشه سعی داشتم از رفیقم سبقت بگیرم و حالا اگر این محل به جایی منتهی نمیشد دیگر سبقت گرفتن بیفایده بود. از وقتی که برادرم را رها کرده بودم، با هیچ کس همراه نمیشدم. من با توقف ناگهانیام او را متحیر کردم و با دلشکستگی به او گفتم این واقعاً خیلی ناراحتکننده است که آدم نتواند از کسی جلو بزند آدم نتواند پیشرفتی داشته باشد. حالا ما از جاده ...
- بله میدانم.
- داشتم میگفتم ما از جاده داریم به جلو میرویم.
- میدانم.
- ما همیشه یاد میگیریم، به معلومات خودمان اضافه کنیم، پیشرفت میکنیم من حتی در عمر کوتاهم شاهد پیشرفتهای زیادی بودهام؛ جنگ «ترانسوال»، مباحث ریاضی، فرقههای مذهبی، کشف «رادیم»، مثلاً این جا ...
مسافتشمارم را درآوردم اما هنوز روی عدد بیست و پنج بود. حتی یک درجه بیشتر را هم نشان نمیداد. آه! مثل اینکه کار نمیکند فقط میخواستم بهت نشان دهم، باید در تمام این مدت که در کنار شما راه میرفتم از کار افتاده باشد، اما فقط بیست و پنج کیلومترکار کرده است.
او گفت: « خیلی چیزها در اینجا کار نمیکند یک روز مردی بادسنجی به این جا آورد ولی آن هم کار نمیکرد.
من گفتم: «کاربرد قوانین علمی در همه جا یکسان است. احتمالاض آب دریاچه به آن صدمه زده است در شرایط عادی همه چیز کار میکند علم و دانش و انگیزهی رقابت طلبی نیروهایی هستند که از مال آنچه هستیم ساختهاند
ناچار بودم بایستم و سلامهای گرم مردمی را که از کنارشان میگذشتیم پاسخ دهم، بعضی از آنها در راه آواز میخواندند، بعضی صحبت میکردند، بعضیها مشغول باغبانی بودند، برخی علفها را میچیدند یا سایرکارهای ابتدایی دیگر را انجام میدادند آنها همه خوشحال به نظر میرسیدند و اگر میتوانستم فراموش کنم که این محل به جایی منتهی نمیشود امکان داشت که من هم خوشحال باشم.
با دیدن مرد جوانی که به سرعت میدوید، یکه خوردم او روش خوبی را در پیش گرفته بود و در امتداد یک دیوار کوتاه به پیش میرفت او به سرعت یک مزرعهی شخم زده را پشت سر گذاشت تا اینکه به یک دریاچه رسید شیرجه رفت به دریاچه و شروع کرد شنا کردن اینجا بود که من با تمام وجود فریاد زدم: «یک مسابقهی صحرایی، بقیه کجا هستند؟»
رفیقم پاسخ داد: «بقیهای در کار نیست»
پس از آن هنگام عبور از میان علفهای بلند، صدای دختری در میان علفها به گوش میرسید او با صدای دلنشینی برای خودش آواز میخواند رفیقم دوباره گفت: «بقیهای در کار نیست!» من از این عمل بیحاصل در تعجب بودم و آهسته با خودم گفتم: «همهی این کارها چه معنی دارد؟!»
دوستم گفت: «جز خودش هیچ همتای دیگری ندارد» و او مثل کسی که برای یک بچه حرف میزند به آرامی دوباره حرفهایش را تکرار کرد
آهسته گفتم: «متوجه شدم اما من با این کار موافق نیستم.» هر موفقیتی بیارزش و بی فایده است مگر اینکه جزء حلقه ای از زنجیرهی پیشرفت باشد من دیگر نباید بیشتر از این مزاحم شما شوم من باید هر طوری شده به جاده برگردم و مسافت شمارم را تعمیر کنم.
او پاسخ داد: « شما اول باید دروازه ها را ببینید، برای اینکه ما در اینجا دروازه هایی داریم با این هیچ وقت از آن ها استفاده نمیکینم.»
من مؤدبانه حرف او را تصدیق کردم و طولی نکشید که ما دوباره به دریاچه رسیدیم به محلی که پلی در دو طرف آن کشیده شده بود روی پل دروازهی بزرگی قرار داشت دروازهای که به سفیدی عاج فیل بود و در داخل شکافی روی حصاری که خط مرزی محسوب میشد نصب شده بود دروازه به طرف بیرون باز میشد درست همانند جادهای که من ترکش کرده بودم جادهی خاکی و پَر چینهای بریدهی قهوهای رنگ در هر دو طرف تا جاییکه چشم کار میکرد دیده میشد.
فریاد زدم: «این جادهی من است.»
او دروازه را بست و گفت: «اما این جاده حق تو نیست از همین دروازه بود که سالها پیش انسانیت بیرون رفت؛ زمانی که برای اولین بار با اشتیاق، رفتن را پذیرا شد.»
من با مشاهدهی آن قسمت از جاده که خودم ترکش کرده بودم و بیشتر از دو مایل از آنجا فاصله نداشت، حرف او را نپذیرفتم اما با تجربهای که او در طول این سالها داشت تکرار کرد که این همان جاده است این جا نقطهی شروع است گرچه به نظر می رسد جاده یک راست از مان میگریزد اما اغلب به دو راهی میرسد که هرگز از مرز ما دور نیست و بعضی وقتها به خود مرز میرسد او کنار دریاچه زانو زد و روی حاشیه مرطوب آن شکلی گنگ شبیه به کلافی سر درگم کشید در راه بازگشت از میان چمن زار من سعی کردم او را متقاعد کن که اشتباه میکند.
«مطمئناً جاده بعضی اوقات دو راهه میشود اما این بخشی از مقررات ماست چه کسی میتوانست شکی کند که میل عمومی آن رو به جلوست اما اینکه رو به چه هدفی دارد هیچ کس نمیداند شاید رو به کوهی میرود که آنجا دستمان به آسمان خواهد رسید یا به پرتگاهی در کنار دریایی میرود شک کند فکر کردن به راه بود که ما را وامیداشت هر کدام به روش خاص خود به مردن از گرسنگی فکر نکنیم و به ما انگیزهای که شما فاقدش هستید میداد حالا آن مردی که از کنار ما رد شد درست بود که خوب میدوید و خوب میپرید و خوب شنا میکرد اما ما مردانی را سراغ داریم که میتوانند بهتر از آن بدوند و بهتر از آن بپرند و بهتر از آن شنا کنند. تخصص و مهارت نتایجی به همراه دارد که ممکن است باعث تعجب شما شود مثلاً آن دختر...»
اینجا بود که حرفش را قطع کردم و فریاد زدم: «خدای من! میتوانستم قسم بخورم که او دوشیزه الیزا دیمبلبی بود که در آن بالا نشسته و پاهایش را در آب چشمه فرو کرده بود!»
او باور کرد که خودش بود.
اما بعد گفتم: «غیر ممکن بود من درجاده از او جدا شدم و او امروز عصر قرار است در «نتایج ولز» سخنرانی کند چرا ترن او به خیابان «کانن» نمیرود؟ البته ساعت من مثل بقیهی چیزهای دیگر کار نمیکند او آخرین کسی است که باید اینجا باشد.»
دوستم گفت: «مردم همیشه از دیدن همدیگر تعجب میکنند همهی آنها از میان پرچین میآیند و در هم وقت میآیند وقتی که میخواهند در مسابقه جلو بزنند وقتی که از بقیه عقب ماندهاند و وقتی که هنگام خستگی جا میمانند من اغلب نزدیک خط مرزی میایستم و به صداهایی که از جاده میرسد گوش فرا میدهم شما با آنها آشنایید و از خود میپرسید ممکن است کس از دوره خارج شود من خیلی خوشحال میشوم به کسی که توی دریاچه افتاده کمک کنم همان طور که به شما کمک کردم چون روستای ما با اینکه به درد تمام انسانها میخورد اما به آرامی بزرگ میشود.»
به ملایمت گفت: « بشریت اهداف دیگری دارد و من باید به آن اهداف برسم.»
چون من انسان را موجودی هدفدار میدیدم در این هنگام به او عصر به خیر گفتم چون خورشید داشت غروب میکرد و میخواستم تا تاریک شدن هوا به جاده برسم با شنیدن جملهای که خبر از جدایی میداد او محکم بازوی مرا چسبید و
گفت: «هنوز قرار نیست بروید» من سعی داشتم از دست او خلاص شوم چون ما هیچ سلیقه و نقطه نظر مشترکی با هم نداشتیم طرز برخورد و رفتار او داشت کم کم برایم کسلکننده میشود اما علیرغم تلاشهای من پیرمرد مزاحم اجازه نمیدادکه بروم و از آنجا که کشتی گرفتن در تخصص من نبود مجبور شدم از فرمانش پیروی کنم.
باید این حقیقت را میپذیرفتم که من هرگز به تنهایی نمیتوانستم محلی راکه به آنجا آمدم پیدا کنم و امیدوار بودم هنگامی که اشخاص دیگری را که نگرانشان بود،
دیدم مرا نزدشان برگرداند. اما تصمیم داشتم شب در روستا نمانم چون من به او و بقیه به خاطر محبت هایشان اعتماد نداشتم با اینکه گرسنه بودم نمیتوانستم در غذای عصرانهای آنها که شامل میوه و شیر بود شریک شوم وقتی یکی از اهالی روستا دسته گلی به من میداد به محض اینکه کسی متوجهام نبود آنها را دور میانداختم آنها خیلی زود وقتی که هوا رو به تاریکی میرفت روی زمین دراز میکشیدند و مثل یک گله به خواب میرفتند بعضیها بیرون در کنارههای خشک و خالی تپه و بقیه در گروههای چند نفری زیر شاخههای درختان آلش خوابیدن در نور نارنجی رنگ غروب آفتاب من با راهنمای ناخواندهام با عجله به پیش میرفتم از فرط خستگی در حال مرگ بودم چون چیزی نخوردم بودم نیرویم تحلیل رفته بود و توانم را از دست داده بودم اما هنوز تسلیم نشده بودم و با خودم زمزمه میکردم: « زندگی را به من برگردان با تمام تلاشها و پیروزیهایش با تمام شکستها و ناکامیهایش با تمام معانی اخلاقی عمیقاش و با تمام اهداف ناشناختهاش.»
بالاخره رسیدیم به جایی که آنجا پل دیگری روی دریاچه زده شده بود و دروازهی دیگری خط مرزی پر چین را قطع میکرد این دروازه با دروازه قبلی فرق داشت چون مثل شیپوری بود که دهانهاش به سمت داخل باز میشد، اما از میان آن شیپور و در نور ضعیف من دوباره همان جادهای را دیدم که ترکش کرده بودم؛ یک نواخت، خاکی با پرچینهای قهوهای چینخورده در دو طرف تا جایی که چشم کار میکرد.
به طور غریبی بی آنکه خود بدانم از دیدن جاده بیقرار بودم مثل اینکه این جاده قوت خویشتنداری را از من سلب کرده بود مردی از کنار ما رد میشد به خاطر فرا رسیدن شب به طرف تپهها برمیگشت داسی روی دوشاش بود وقوطی نوشیدنی در دست داشت من سرنوشت مسابقه را فراموش کردم.
من جادهای را که در پیشرو داشتم از یاد بردم به طرفش هجوم بردم و قوطی را از دست مرد قاپیدم و شروع به نوشیدن محتوی آن کردم.
در آن وضعیت بحرانی که من داشتم همانند کسی که خواب ببیند پیرمرد را دیدم که دروازه را بست و در همان لحظه شنیدم که گفت: « این جا نقطهی پایان راه شماست و از راه همین دروازه انسانیت و هر چه که از آن باقی مانده است به درون قدم میگذارد.
اگر چه حواس من در فراموشی فرو میرفت و کم کم از خود بی خود میشدم اما به نظر میرسد که حواس پنجگانهام تیزتر میشدند. من آواز جادویی بلبلها را میشنیدم عطر غیر قابل رویت علفها را میبوئیدم و ستارهها را میدیدم که در آسمان پریده رنگ فرو میرفت.