تاوان ابوالفضل صمدی رضایی- مشهد
چشم انتظار، تنها، لحظه های جوانی بتول اسلامی- لاهرود
بتول اسلامی- لاهرود
خواهر عزیز از لطف شما نسبت به نشریه خودتان سپاسگزاریم. با توجه به ذوقی که در داستاننویسی دارید و علاقمند هستید که در این زمینه پیشرفت کنید، ما هم امیدواریم هر چه زودتر به آرزوی خود برسید و بتوانید در میان نویسندگان جوان کشور موفقیتهایی را کسب کنید.
آثار شما در حال حاضر فقط قطعاتی ادبی هستند که شاید روزی زمینهساز شکلگیری یک داستان شوند. همین که بی پروا، احساسات خود را در قالب توصیف و تصویر به روی کاغذ می آورید، شروع خوبی است. سعی کنید به ذهنیات خود قالب داستانی دهید و با ورود یک شخصیت اصلی در یک ماجرای هر چند کوچک، یک طرح داستانی را پایهریزی کنید و کم کم به این طرح قوت دهید و با پرداخت خوبی آن را به مرز یک داستان کوتاه موفق برسانید.
در ضمن خواستهاید که چند کتاب برایتان معرفی کنیم. اولین راه برای آموزش داستاننویسی در صورتی که امکان حضور در کلاس داستاننویسی را نداشته باشید، همان مطالعه کتابهای منتشر شده در مورد نگارش داستان است. تا به حال آثار بسیاری در حیطه چگونگی نگارش داستان کوتاه و رمان در کشور چاپ شده است. در این میان فقط چند اثر را که می تواند در بین دیگر آثار مفیدتر باشد و شما را بهتر و سریعتر با بحث داستان آشنا کند، معرفی میکنیم و امید آن داریم که بتوانید با مطالعه این آثار و تمرین عناصر داستانی، نثر و زبان خود را قوت دهید. در میان آثار ایرانی می توان به کتابهای: هنر داستان نویسی (ابراهیم یونسی)، داستان تعاریف عناصر ابزار (ناصر ایرانی)، عناصر داستان (جمال میر صادقی)، مبانی داستان کوتاه (مصطفی مستور)، گشایش داستان (مظفر سالاری) و در میان کتاب های خارجی به عناصر داستان(رابرت اسکولز)، ویژگی های نگارش داستان کوتاه (ویلسون آرتونلی)، تاملی دیگر در باب داستان (لارنس پرین)، هنر نویسندگی خلاق(ایزابل زیگلر) و درسهایی درباره داستاننویسی (لئونارد بیشاب) اشاره کرد.
البته همانطور که اشاره شد به کار بستن نکات ذکر شده در این کتابها و عمل به عناصر داستانی باعث موفقیت شما خواهد شد وگرنه مطالعه تنها، کافی نخواهد بود.
علاوه بر نگارش مستمر داستان، مطالعه داستان کوتاههای موفق نویسندگان به خصوص آثار منتشر شده بعد از انقلاب میتواند مانند یک کارگاه داستاننویسی به شما کمک کند.
علاوه بر این می توانید با حوزه هنری تهران، بخش آفرینش های ادبی در تماس باشید و از طریق آموزش داستان نویسی غیر حضوری این مرکز با عنوان پیک قصه نویسی، با الفبای نوشتن آشنا شوید.
موفقیت شما آرزوی ماست.
ابوالفضل صمدی- مشهد
برادر محترم، همچون گذشته مطالب شما به دستمان میرسد، هر چند انتظار داریم که در طول مدت همکاریتان با «پیام زن» آثارتان از قوت بیشتری برخوردار باشد؛ اما همچنان داستانهای شما در فراز و نشیب به سر میبرند.
«تاوان» داستان نسبتاً خوبی است، ولی شما میتوانستید با ایجاد یک طرح فرعی در بطن اصلی ماجرا و همچنین وارد کردن یک پیش داستان از زندگی قبلی قهرمان اثرتان و دلائل بی فرزند ماندن وی لااقل از دید اهالی روستا، تنهایی این زن را بیشتر نشان دهید.
زنی که به دلیل زنده نماندن پسرانش، از سوی شوهر و اهالی طرد شده است، به طور حتم مرکز شایعات بسیاری خواهد بود مردم به دید یک زن شوم و یا طلسم شده به او خواهند نگریست.
البته توصیفی که از این زن در کنار تنور سرد ارائه می دهید، بسیار داستانی و نمادین است. سعی کنید پس از این از نشانه ها و نمادهای بیشتری استفاده کنید و با بهرهگیری از صنایع ادبی و تکنیکهای داستانی، اثرتان را به حد ایدهآلتری برسانید.
به پاس زحماتی که برای این اثر کشیده اید، به ویژه با توجه به موضوع آن، هر چند که پایان قابل پیش بینی دارد و نتوانسته اید بزنگاه مناسبی برای کارتان انتخاب کنید، داستانتان را به تمامی نویسندگان جوان و علاقه مندان «قصه های شما» تقدیم می کنیم.
موفق باشید.
تاوان
ابوالفضل صمدی رضایی
در کنار تلی از خاک نشسته بود، دستان زمختش را بر روی سنگ نوک تیزی گذاشته و زل زده بود به خورشیدی که کم کم رنگ میباخت در آغوش کوههای سفید پوش. شلاق باد به صورت تکیدهاش میخورد، زیر لب برای نوزادش که به جای آغوش گرمش در زیر خاک سرد خفته بود، مویه می کرد.
گورستان بر روی تپهای که آبادی در دامنش جا خوش کرده بود، قرار داشت و خانهی هاجر در دورترین نقطهی ده در کنار آسیاب قدیمی، همچون وصلهای ناجور در میان خانههایی که با دوغاب سفید شده بودند، به نظر میرسید. چند روز قبل، هاجر باز هم پسر مردهای به دنیا آورده بود. ابراهیم حتی راضی به دفن پسرش نشده بود. هاجر خود با دستانش فرزند مرده را غسل داد و در میان تکهای پارچه پیچید و به خاک سپرد.
بی بی فانوس، قابلهی ده به او گفته بود:«مادرکم، از خیر بچهدار شدن بگذر، تا کی میخوای برای شویت فرزند مرده به دنیا بیاوری؟ همین که هنوز سایهی ابراهیم بر سر تو و خانه ات هست باید خدا را شکر کنی. هر کس دیگری جای او بود تو را به خانه برادرانت می فرستاد.»
اما هاجر نه به ابراهیم، بلکه به زنی فکر میکرد که با شویش عروسی کرده و حالا هم باردار بود و در جواب بی بی فانوس همیشه همین جمله را تکرار میکرد: «شاید خدا رحمش بیاید و دفعهی بعد طفلم را برایم زنده نگاه دارد.»
چراغهای ده تک و توک روشن شده بودند و هوا رو به تاریکی میرفت. هاجر دستانش را از روی سنگ بلند کرد و با پر سربندش اشکهایش را پاک کرد. دردی در سینهاش پیچید، سینهاش پر از شیر بود ولی افسوس طفلی برای خوردن شیر نبود، بلند شد. و با پشتی خمیده از بار غصه ی مرگ فرزندانش، از تپه پایین آمد. احساس می کرد که تمام مردم ده از پشت پنجرههایشان، نگاهش میکنند و از خود میپرسند که چرا ابراهیم با زن جوانی که گرفته، باز هم هاجر را نگاه داشته است؟
چراغ خانهاش خاموش بود و هنوز تنور را روشن نکرده بود، ساعتی دیگر شویش میآمد برای بردن نانی که او میپخت تا در سفره ی عروس جوانش بگذارد. می دانست که او هم پا به ماه است و همین روزها بارش را بر زمین میگذارد. از زن جوان و فرزندی که در شکم داشت، بدش میآمد، ولی هنوز هم مهر ابراهیم در دلش خانه داشت. با خودش فکر میکرد که چقدر خانهاش با خانهای که ابراهیم برای تازه عروسش ساخته بود، فرق داشت. خانهی کاهگلی او پر از سکوت و تنهایی بود و ابراهیم جز برای بردن نان به آنجا نمیآمد.
هاجر آفتاب نزده از خواب بر میخواست و تا غروب دستش به کار بود، حتی دوشیدن گوسفندان و به چرا بردنشان هم بر عهدهی او بود. تنهاییاش را با گوسفندان زبان بسته پر میکرد.
از گورستان که برگشت به مطبخ رفت، تنور را روشن کرد و سرگرم پختن نان شد، صورتش از هرم آتش، سرخ شده بود. دلش میخواست همان جا کنار تنور دراز بکشد و پوست و استخوانش را بسپرد به دست گرمای آتش، هنوز سی سالش نشده بود، اما به پیر زنی میمانست که عمری با رنج و مشقت زندگی را سر کرده و بدون روزنهای از امید، نشسته است به انتظار زمانی که مرگ بیاید و او را با خود ببرد...
همان جا کنار هیزم هایی که کم کم به خاکستر تبدیل شده بودند، تکهای نان خورد و رختخوابش را پهن کرد و منتظر شد تا ابراهیم برای بردن نان بیاید. کمی دیر کرده بود. همیشه زمانی میرسید که نانها داغ بودند. دلش آشوب بود. از مطبخ بیرون رفت و جلوی در ایستاد. ماه از پشت یک تکه ابر بیرون زده بود و روی زمین نور میپاشید. حس میکرد که در ته چاهی ایستاده و دارد به ماه نگاه میکند. تمام زندگیش پیش چشمش بود، سیاه و خالی مثل چاهی خشک...
شبهی در تاریکی به سمت او میآمد، ابراهیم بود. حتماً برای بردن نان آمده بود. نزدیک شد و بدون اینکه چیزی بگوید به مطبخ رفت. هاجر به دنبالش رفت و گفت:« نانها را همان جا کنار تنور گذاشتهام که گرم بماند...»
ابراهیم کنار تنور نشست و چشم دوخت به هاجر که همان جا کنار در ایستاده بود. بعد از چند لحظه از جا برخاست به سمت هاجر رفت و گفت:«از ظهر دارد درد میکشد. بی بی فانوس می گوید زایمان راحتی ندارد، آخر هنوز خودش بچه است. می ترسم؛ دلم شور میزند. تو زن پاک و زجر کشیده یی هستی برایش دعا کن به سلامت فارغ شود. به خاطر جوانیش دعا کن.»
هاجر نگاهش را از ابراهیم گرفت و دوخت به پارچه ای که نانها را در آن گذاشته بود، به طرف تنور رفت. نانها را برداشت و به دست ابراهیم داد. دلش میخواست دهانش را باز کند و بگوید هیچ وقت در کنارش نبوده، همیشه خبر سقط بچه هایش را از اهالی ده می شنید. برایش مهم نبود که بمیرد یا بماند و حالا از او میخواست برای سلامتی عروسش دعا کند. نه اگر هم میخواست برایش دعا کند از خدا می خواست که بچه اش مرده به دنیا بیاید... اما چیزی از درونش مانع از گفتن اینها می شد. به طرف رختخوابش رفت و زیر لحاف خزید. ابراهیم رفته بود.
نیمههای شب با صدای گریه و شیون از خواب پرید. بلند شد و به بیرون مطبخ رفت. سر و صدا از خانهی ابراهیم بود. هراسان به آن سو دوید. در تمام مدتی که ابراهیم با عروسش در آن خانه زندگی می کرد، پا به آن خانه نگذاشته بود اما حالا میدانست که مصیبتی پیش آمده و باید در کنار ابراهیم باشد ولی اگر ابراهیم طوری شده باشد چه؟ از لابه لای مردم خود را به درون خانه کشاند و دید که ابراهیم در کنار بستر عروسش نشسته است و میگرید. زنهای آبادی شیون میکردند و بی بی فانوس نوزادی را در آغوش گرفته بود و در گوشهی اتاق به آرامی اشک میریخت. ملافهی سفیدی بر روی عروس ابراهیم کشیده بودند، غرق خون بود. هاجر فهمید این بار نه بچه که مادر سر زا رفته است.
به سرعت از آنجا بیرون آمد و خود را به خانه اش رساند. نمی دانست چرا دلش میخواهد گریه کند. برای عروس بیچاره. برای ابراهیم و برای آن طفل مادر مرده. همان جا کنار تنور سرد نشست. کم کم صداها کمرنگ شده بودند و جز صدای گریه ی طفل چیزی به گوشش نمیرسید، سپیده سر زده بود که به خواب رفت... با صدای گوسفندانش که از گرسنگی بع بع میکردند بیدار شد. صدای گریه ی طفل با صدای گوسفندان گرسنه درهم آمیخته بود. نمی توانست از جایش برخیزد. هنوز خسته بود. در مطبخ باز شد. ابراهیم بود. به درون آمد و در کنار بستر هاجر زانو زد.
هاجر عزیزکم، بچه از گرسنگی دارد تلف می شود، مادر بیچاره اش سر زا رفت. به خاطر خدا کاری بکن، شاید بتوانی به این طفل معصوم شیر بدهی. او که گناهی ندارد.
هاجر بلند شد. مثل سایه از کنار ابراهیم گذشت و به سمت طویله رفت. گوسفندان گرسنه منتظرش بودند ،باید آنها را به چرا میبرد. در گوشهی طویله، آغلی برای بره های کوچکش درست کرده بود. آنها هم گرسنه بودند و از روی پرچین آغل به بیرون سرک میکشیدند...
دیگر صدای گریهی نوزاد به گوش نمیرسید. یک لحظه همان جا کنار آغل ایستاد. ترس برش داشت. نکند نوزاد از گرسنگی مرده باشد. برگشت و به ابراهیم که هنوز همان جا منتظرش بود نگاهی انداخت. هراسان از طویله بیرون آمد به طرف خانهی ابراهیم دوید. پیکر عروس بیچاره هنوز گوشهی اتاق بود. بی بی فانوس رفته بود و طفل گرسنه، خسته از گریستن در گهواره، بی حال و بی رمق انگشتش را میمکید.
به کنار گهواره رفت، بچه را در آغوش کشید و بر زمین نشست. سینهاش را در دهان طفل گذاشت و شیره ی جانش را در دهان نوزاد سرازیر کرد. انگشتان طفل را در دستش گرفت و به دهانش نزدیک کرد و بر آنها بوسه زد.نآن