قصه های شما 131

نویسنده


 

تاوان                                               ابوالفضل صمدی رضایی- مشهد

چشم انتظار، تنها، لحظه های جوانی          بتول اسلامی- لاهرود

 

بتول اسلامی- لاهرود

خواهر عزیز از لطف شما نسبت به نشریه خودتان سپاس­گزاریم. با توجه به ذوقی که در داستان­نویسی دارید و علاقمند هستید که در این زمینه پیش­رفت کنید، ما هم امیدواریم هر چه زودتر به آرزوی خود برسید و بتوانید در میان نویسندگان جوان کشور موفقیت­هایی را کسب کنید.

آثار شما در حال حاضر فقط قطعاتی ادبی هستند که شاید روزی زمینه­ساز شکل­گیری یک داستان شوند. همین که بی پروا، احساسات خود را در قالب توصیف و تصویر به روی کاغذ می آورید، شروع خوبی است. سعی کنید به ذهنیات خود قالب داستانی دهید و با ورود یک شخصیت اصلی در یک ماجرای هر چند کوچک، یک طرح داستانی را پایه­ریزی کنید و کم کم به این طرح قوت دهید و با پرداخت خوبی آن را به مرز یک داستان کوتاه موفق برسانید.

در ضمن خواسته­اید که چند کتاب برای­تان معرفی کنیم. اولین راه برای آموزش داستان­نویسی در صورتی که امکان حضور در کلاس داستان­نویسی را نداشته باشید، همان مطالعه کتاب­های منتشر شده در مورد نگارش داستان است. تا به حال آثار بسیاری در حیطه چگونگی نگارش داستان کوتاه و رمان در کشور چاپ شده است. در این میان فقط چند اثر را که می تواند در بین دیگر آثار مفیدتر باشد و شما را بهتر و سریع­تر با بحث داستان آشنا کند، معرفی می­کنیم و امید آن داریم که بتوانید با مطالعه این آثار و تمرین عناصر داستانی، نثر و زبان خود را قوت دهید. در میان آثار ایرانی می توان به کتاب­های: هنر داستان نویسی (ابراهیم یونسی)، داستان تعاریف عناصر ابزار (ناصر ایرانی)، عناصر داستان (جمال میر صادقی)، مبانی داستان کوتاه (مصطفی مستور)، گشایش داستان (مظفر سالاری) و در میان کتاب های خارجی به عناصر داستان(رابرت اسکولز)، ویژگی های نگارش داستان کوتاه (ویلسون آرتونلی)، تاملی دیگر در باب داستان (لارنس پرین)، هنر نویسندگی خلاق(ایزابل زیگلر) و درس­هایی درباره داستان­نویسی (لئونارد بیشاب) اشاره کرد.

البته همان­طور که اشاره شد به کار بستن نکات ذکر شده در این کتاب­ها و عمل به عناصر داستانی باعث موفقیت شما خواهد شد وگرنه مطالعه تنها، کافی نخواهد بود.

علاوه بر نگارش مستمر داستان، مطالعه داستان کوتاه­های موفق نویسندگان به خصوص آثار منتشر شده بعد از انقلاب      می­تواند مانند یک کارگاه داستان­نویسی به شما کمک کند.

علاوه بر این می توانید با حوزه هنری تهران، بخش آفرینش های ادبی در تماس باشید و از طریق آموزش داستان نویسی غیر حضوری این مرکز با عنوان پیک قصه نویسی، با الفبای نوشتن آشنا شوید.

موفقیت شما آرزوی ماست.

ابوالفضل صمدی- مشهد

برادر محترم، هم­چون گذشته مطالب شما به دست­مان می­رسد، هر چند انتظار داریم که در طول مدت هم­کاری­تان با «پیام زن» آثارتان از قوت بیش­تری برخوردار باشد؛ اما هم­چنان داستان­های شما در فراز و نشیب به سر می­برند.

«تاوان» داستان نسبتاً خوبی است، ولی شما می­توانستید با ایجاد یک طرح فرعی در بطن اصلی ماجرا و هم­چنین  وارد کردن یک پیش داستان از زندگی قبلی قهرمان اثرتان و دلائل بی فرزند ماندن وی لااقل از دید اهالی روستا، تنهایی این زن را بیش­تر نشان دهید.

زنی که به دلیل زنده نماندن پسرانش، از سوی شوهر و اهالی طرد شده است، به طور حتم مرکز شایعات بسیاری خواهد بود مردم به دید یک زن شوم و یا طلسم شده به او خواهند نگریست.

البته توصیفی که از این زن در کنار تنور سرد ارائه می دهید، بسیار داستانی و نمادین است. سعی کنید پس از این از نشانه ها و نمادهای بیش­تری استفاده کنید و با بهره­گیری از صنایع ادبی و تکنیک­های داستانی، اثرتان را به حد ایده­آل­تری برسانید.

به پاس زحماتی که برای این اثر کشیده اید، به ویژه با توجه به موضوع آن، هر چند که پایان قابل پیش بینی دارد و نتوانسته اید بزنگاه مناسبی برای کارتان انتخاب کنید، داستان­تان را به تمامی نویسندگان جوان و علاقه مندان «قصه های شما» تقدیم می کنیم.

موفق باشید.

 

تاوان

ابوالفضل صمدی رضایی

 

در کنار تلی از خاک نشسته بود، دستان زمختش را بر روی سنگ نوک تیزی گذاشته و زل زده بود به خورشیدی که کم کم رنگ می­باخت در آغوش کوه­های سفید پوش. شلاق باد به صورت تکیده­اش می­خورد، زیر لب برای نوزادش که به جای آغوش گرمش در زیر خاک سرد خفته بود، مویه می کرد.

گورستان بر روی تپه­ای که آبادی در دامنش جا خوش کرده بود، قرار داشت و خانه­ی هاجر در دورترین نقطه­ی ده در کنار آسیاب قدیمی، هم­چون وصله­ای ناجور در میان خانه­هایی که با دوغاب سفید شده بودند، به نظر می­رسید. چند روز قبل، هاجر باز هم پسر مرده­ای به دنیا آورده بود. ابراهیم حتی راضی به دفن پسرش نشده بود. هاجر خود با دستانش فرزند مرده را غسل داد و در میان تکه­ای پارچه پیچید و به خاک سپرد.

بی بی فانوس، قابله­ی ده به او گفته بود:«مادرکم، از خیر بچه­دار شدن بگذر، تا کی می­خوای برای شویت فرزند مرده به دنیا بیاوری؟ همین که هنوز سایه­ی ابراهیم بر سر تو و خانه ات هست باید خدا را شکر کنی. هر کس دیگری جای او بود تو را به خانه برادرانت می فرستاد.»

اما هاجر نه به ابراهیم، بلکه به زنی فکر می­کرد که با شویش عروسی کرده و حالا هم باردار بود و در جواب بی بی فانوس همیشه همین جمله را تکرار می­کرد: «شاید خدا رحمش بیاید و دفعه­ی بعد طفلم را برایم زنده نگاه دارد.»

چراغ­های ده تک و توک روشن شده بودند و هوا رو به تاریکی می­رفت. هاجر دستانش را از روی سنگ بلند کرد و با پر سربندش اشک­هایش را پاک کرد. دردی در سینه­اش پیچید، سینه­اش پر از شیر بود ولی افسوس طفلی برای خوردن شیر نبود، بلند شد. و با پشتی خمیده از بار غصه ی مرگ فرزندانش، از تپه پایین آمد. احساس می کرد که تمام مردم ده از پشت پنجره­های­شان، نگاهش می­کنند و از خود می­پرسند که چرا ابراهیم با زن جوانی که گرفته، باز هم هاجر را نگاه داشته است؟

چراغ خانه­اش خاموش بود و هنوز تنور را روشن نکرده بود، ساعتی دیگر شویش می­آمد  برای بردن نانی که او می­پخت تا در سفره ی عروس جوانش بگذارد. می دانست که او هم پا به ماه است و همین روزها بارش را بر زمین می­گذارد. از زن جوان و فرزندی که در شکم داشت، بدش می­آمد، ولی هنوز هم مهر ابراهیم در دلش خانه داشت. با خودش فکر می­کرد که چقدر خانه­اش با خانه­ای که ابراهیم برای تازه عروسش ساخته بود، فرق داشت. خانه­ی کاهگلی او پر از سکوت و تنهایی بود و ابراهیم جز برای بردن نان به آن­جا نمی­آمد.

هاجر آفتاب نزده از خواب بر می­خواست و تا غروب دستش به کار بود، حتی دوشیدن گوسفندان و به چرا بردنشان هم بر عهده­ی او بود. تنهایی­اش را با گوسفندان زبان بسته پر می­کرد.

از گورستان که برگشت به مطبخ رفت، تنور را روشن کرد و سرگرم پختن نان شد، صورتش از هرم آتش، سرخ شده بود. دلش می­خواست همان جا کنار تنور دراز بکشد و پوست و استخوانش را بسپرد به دست گرمای آتش، هنوز سی سالش نشده بود، اما به پیر زنی می­مانست که عمری با رنج و مشقت زندگی را سر کرده و بدون روزنه­ای از امید، نشسته است به انتظار زمانی که مرگ بیاید و او را با خود ببرد...

همان جا کنار هیزم هایی که کم کم به خاکستر تبدیل شده بودند، تکه­ای نان خورد و رختخوابش را پهن کرد و منتظر شد تا ابراهیم برای بردن نان بیاید. کمی دیر کرده بود. همیشه زمانی می­رسید که نان­ها داغ بودند. دلش آشوب بود. از مطبخ بیرون رفت و جلوی در ایستاد. ماه از پشت یک تکه ابر بیرون زده بود و روی زمین نور می­پاشید. حس می­کرد که در ته چاهی ایستاده و دارد به ماه نگاه می­کند. تمام زندگیش پیش چشمش بود، سیاه و خالی مثل چاهی خشک...

شبهی در تاریکی به سمت او می­آمد، ابراهیم بود. حتماً برای بردن نان آمده بود. نزدیک شد و بدون اینکه چیزی بگوید به مطبخ رفت. هاجر به دنبالش رفت و گفت:« نا­ن­ها را همان جا کنار تنور گذاشته­ام که گرم بماند...»

ابراهیم کنار تنور نشست و چشم دوخت به هاجر که همان جا کنار در ایستاده بود. بعد از چند لحظه از جا برخاست به سمت هاجر رفت و گفت:«از ظهر دارد درد می­کشد. بی بی فانوس می گوید زایمان راحتی ندارد، آخر هنوز خودش بچه است. می ترسم؛ دلم شور می­زند. تو زن پاک و زجر کشیده یی هستی برایش دعا کن به سلامت فارغ شود. به خاطر جوانیش دعا کن.»

هاجر نگاهش را از ابراهیم گرفت و دوخت به پارچه ای که نان­ها را در آن گذاشته بود، به طرف تنور رفت. نان­ها را برداشت و به دست ابراهیم داد. دلش می­خواست دهانش را باز کند و بگوید هیچ وقت در کنارش نبوده، همیشه خبر سقط بچه هایش را از اهالی ده می شنید. برایش مهم نبود که بمیرد یا بماند و حالا از او می­خواست برای سلامتی عروسش دعا کند. نه اگر هم می­خواست برایش دعا کند از خدا می خواست که بچه اش مرده به دنیا بیاید... اما چیزی از درونش مانع از گفتن اینها می شد. به طرف رختخوابش رفت و زیر لحاف خزید. ابراهیم رفته بود.

نیمه­های شب با صدای گریه و شیون از خواب پرید. بلند شد و به بیرون مطبخ رفت. سر و صدا از خانه­ی ابراهیم بود. هراسان به آن سو دوید. در تمام مدتی که ابراهیم با عروسش در آن خانه زندگی می کرد، پا به آن خانه نگذاشته بود اما حالا        می­دانست که مصیبتی پیش آمده و باید در کنار ابراهیم باشد ولی اگر ابراهیم طوری شده باشد چه؟ از لابه لای مردم خود را به درون خانه کشاند و دید که ابراهیم در کنار بستر عروسش نشسته است و می­گرید. زن­های آبادی شیون می­کردند و بی بی فانوس نوزادی را در آغوش گرفته بود و در گوشه­ی اتاق به آرامی اشک می­ریخت. ملافه­ی سفیدی بر روی عروس ابراهیم کشیده بودند، غرق خون بود. هاجر فهمید این بار نه بچه که مادر سر زا رفته است.

به سرعت از آن­جا بیرون آمد و خود را به خانه اش رساند. نمی دانست چرا دلش می­خواهد گریه کند. برای عروس بیچاره. برای ابراهیم و برای آن طفل مادر مرده. همان جا کنار تنور سرد نشست. کم کم صداها کم­رنگ شده بودند و جز صدای گریه ی طفل چیزی به گوشش نمی­رسید، سپیده سر زده بود که به خواب رفت... با صدای گوسفندانش که از گرسنگی بع بع     می­کردند بیدار شد. صدای گریه ی طفل با صدای گوسفندان گرسنه درهم آمیخته بود. نمی توانست از جایش برخیزد. هنوز خسته بود. در مطبخ باز شد. ابراهیم بود. به درون آمد و در کنار بستر هاجر زانو زد.

هاجر عزیزکم، بچه از گرسنگی دارد تلف می شود، مادر بیچاره اش سر زا رفت. به خاطر خدا کاری بکن، شاید بتوانی به این طفل معصوم شیر بدهی. او که گناهی ندارد.

هاجر بلند شد. مثل سایه از کنار ابراهیم گذشت و به سمت طویله رفت. گوسفندان گرسنه منتظرش بودند ،باید آن­ها را به چرا می­برد. در گوشه­ی طویله، آغلی برای بره های کوچکش درست کرده بود. آن­ها هم گرسنه بودند و از روی پرچین آغل به بیرون سرک می­کشیدند...

دیگر صدای گریه­ی نوزاد به گوش نمی­رسید. یک لحظه همان جا کنار آغل ایستاد. ترس برش داشت. نکند نوزاد از گرسنگی مرده باشد. برگشت و به ابراهیم که هنوز همان جا منتظرش بود نگاهی انداخت. هراسان از طویله بیرون آمد به طرف خانه­ی ابراهیم دوید. پیکر عروس بیچاره هنوز گوشه­ی اتاق بود. بی بی فانوس رفته بود و طفل گرسنه، خسته از گریستن در گهواره، بی حال و بی رمق انگشتش را می­مکید.

به کنار گهواره رفت، بچه را در آغوش کشید و بر زمین نشست. سینه­اش را در دهان طفل گذاشت و شیره ی جانش را در دهان نوزاد سرازیر کرد. انگشتان طفل را در دستش گرفت و به دهانش نزدیک کرد و بر آن­ها بوسه زد.نآن