ناتالی ساوج کارسون

روزگاری، «جان لیبادی» محبوب­ترین قصه­گوی محله بود. موقع گفتن هر داستان، چنان حالتی به خودش می­گرفت که آن داستان به نظر واقعی می­آمد.

وقتی درباره­ی آبشار بزرگ نیاگارا صحبت می­کرد، صدای غرشی از ته گلویش در می­آورد و مشت­هایش را در هوا می­چرخاند؛ طوری که هر شنونده­ای می­توانست صدای آبشار را بشنود. انگار که آبشار، روی سر و صورت خودش می­ریخت. اما جان لیبادی دیگر نمی­توانست داستان «لوپ گارو» را بگوید. لوپ گارو الماسی بود که به شکل یک حیوان وحشتناک در می­آمد و به مردم احمقی که شب­ها تنهایی از خانه بیرون می­رفتند، حمله می­کرد. هر وقت جان لیبادی مانند لوپ گارو، روی چهار دست و پا راه می­رفت، چشم­هایش را می­گرداند، خرناسه می­کشید و بر کف اتاق پنجول می­کشید، همه­ی شنوندگان داستانش از ترس و وحشت فرار می­کردند. برای همین دیگر این داستان را تعریف نمی­کرد. البته فقط در شب­های بلند زمستان، جان فرصت گفتن چنین قصه­هایی را داشت، در بقیه­ی روزهای سال، به گاوها و خوک­ها و مرغ و خرس­هایش می­رسید و حسابی کار می­کرد.

یک روز، جان لیبادی فهمید تعداد مرغ­هایش کم و کم­تر می­شود. به همسایه­اش، آندره بدگمان شد و حدس زد او مرغ­هایش را می­دزدد، هر چند که هنوز او را موقع دزدی ندیده بود.

جان سه شب پشت سر هم، تفنگش را از روی دیوار برداشت و کنار مرغ­هایش در مرغدانی خوابید؛ اما با این کارش فقط مرغ­ها را ناراحت کرد و نگذاشت آن­ها خوب بخوابند. بعد آهی کشید، تفنگش را برداشت و به رختخواب خودش برگشت.

یک روز بعد از ظهر، وقتی برای چیدن علف­های هرز اطراف انبار همسایه­اش به کمک او رفته بود، نزدیک پرچین، مقداری پر خاکستری رنگ پیدا کرد. دیگر مطمئن شد آندره مرغ­های او را می­دزدد؛ چون تمام مرغ­های آندره، سفید رنگ و استخوانی بودند. جان نمی­دانست چطور موضوع را با او در میان بگذارد، بدون این­که برای خودش دشمن بتراشد. وقتی آدم بیرون شهر زندگی می­کند و برای انبوه کارهایش احتیاج به کمک دارد، دشمن­تراشی، آن هم از یک همسایه­ی نزدیک، اشتباه بزرگی است.

جان همان طور که داسش را میان علف­های هرزه­ی بلند، بالا و پایین می­برد، به فکر فرو رفت و عاقبت راه حلی به خاطرش رسید. از همسایه­اش پرسید: «آندره! تو سگ بزرگ و سیاه من را دیده­ای؟»

آندره گفت: «کدام سگ بزرگ  سیاه؟ من نمی­دانستم تو یک سگ داری!»

جان گفت: «همین چند وقت پیش آن را از سرخ­پوست­ها خریدم. یک نفر مرغ­هایم را می دزدد برای همین آن را خریدم تا مواظب مرغ­هایم باشد. او یک سگ درنده است؛ بزرگ­تر از یک گرگ و دو برابر وحشی­تر از آن!»

جان، با دست به جالیز پشت انبار اشاره کرد و فریاد زد: «الان آن­جاست؛ با یک زبان بزرگ و قرمز که از دهانش آویزان است. نگاهش کن!»

آندره نگاه کرد؛ اما چیزی ندید.

-         تو باید حتماً آن را ببینی. خیلی سریع می­دود.  یک پنجه­اش را این طور برمی­دارد و پنجه­ی دیگرش را آن طور.

جان همین طور که حرف می­زد داس را به زمین انداخت و اول یک دستش را – که دستکش سیاه رنگی داشت – بلند کرد و بعد، دست دیگرش را بالا برد.

آندره به دستکش­های سیاه جان که مثل پنجه­های یک سگ بزرگ و سیاه، بالا و پایین  می­رفتند، چشم دوخته بود. بعد به طرف جالیز نگاه کرد و هیجان­زده فریاد زد: «بله، بله. حالا آن سگ را می­بینم دارد کنار پرچین می­دود و یک پنجه­اش را این طور و پنجه­ی دیگرش را آن طور بلند می­کند، درست همان طوری که تو می­گویی.»

جان از مهارت خودش در بازیگری خیلی خوش­حال شد. او توانست آندره را وادار کند سگی را ببیند که اصلاً وجود خارجی ندارد.

جان گفت: «حالا که آن سگ را دیدی و شناختی دیگر جلوی راه او سبز نشو و کاری نکن که به تو بدگمان شود. او یک سگ نگهبان و فوق­العاده درنده است.»

آندره قول داد همیشه از آن سگ سیاه و بزرگ دوری کند. جان از این­که حقه­اش گرفته بود به خود می­بالید. از آن روز به بعد، دیگر مرغ­هایش ناپدید نشدند و به نظر می­رسید مشکلش حل شده است.

 چند روز بعد، آندره به جان گفت: « امروز سگ بزرگ و سیاهت را کنار جاده دیدم در حالی که یک پنجه­اش را این طور بالا برده بود و پنجه­ی دیگرش را  هم به این شکل، به سرعت می­دوید من از سر راهش کنار رفتم و از این بابت زندگیم را مدیون تو هستم.»

جان هم خوش­حال شد و هم عصبانی. از این­که آندره، وجود آن سگ بزرگ و سیاه را تا این حد باور کرده بود که فکر می­کرد واقعاً آن را دیده است، خوش­حال بود. از طرفی هم عصبانی شد چون آن سگ بزرگ و سیاه به جای آن­که توی مزرعه باشد رفته بود کنار جاده!

یک روز دیگر، آندره که به پرچین تکیه داده بود به جان گفت: « روز به خیر. من سگ سیاه و بزرگ تو را آن طرف دهکده دیدم. داشت از روی پرچین­ها و بوته­ها می­پرید. اشکالی ندارد او این قدر از خانه دور می شود؟ ممکن است یک نفر او را بگیرد و برای لوپ گارو ببرد؟»

 جان که دیگر از خیال­بافی همسایه­اش بی­زار شده بود، برگشت و به آندره گفت: « چطور ممکن است سگ من آن طرف دهکده باشد، او همین الان توی خانه است ببین! دارد توی حیاط راه می رود و یک پنجه­اش را این طور بلند می­کند و پنجه­ی دیگرش را آن طور؟»

آندره با تعجب به حیاط خانه­ی جان نگاهی انداخت و گفت: «درست است! خدای من! این سگ حیوان عجیبی است باید مثل برق دویده باشد که بتواند این قدر سریع خودش را به خانه رسانده باشد شاید لازم است این سگ را با زنجیر ببندی. حتماً یک نفر چنین سگ تیزپایی را با لوپ گارو عوضی می­گیرد.»

جان با ناامیدی شانه­هایش را بالا انداخت و گفت: «شاید حق با تو باشد من او را نزدیک مرغ­دانی زنجیر می­کنم.»

آندره گفت: «مردم دهکده از شنیدن این خبر خیلی خوش­حال می­شوند. همه  از آن سگ می­ترسند. من به آن­ها گفته­ام که این سگ چقدر بزرگ و درنده است و چطور زبان بزرگ و قرمزش آویزان است و چگونه یک پنجه­اش را این طور و پنجه­ی دیگرش را آن طور بلند می­کند.»

جان عصبانی شد و با تلخی گفت: «آندره! ممنون می­شوم اگر با سگ من کاری نداشته باشی.»

آندره گفت: «اوه، اوه! من با او کاری ندارم؛ اما امروز صبح، سگ تو کنار جاده به طرف من پارس کرد و اگر من روی درخت افرا نپریده بودم، الان این­جا نبودم که جریان را برای تو تعریف کنم.»

جان لب­هایش را به هم فشرد سوت بلندی کشید و گفت: «پس همین الان او را با زنجیر می­بندم بیا رفیق، بیا این­جا!» آندره روی پاشنه­ی­ پاهایش به عقب برگشت. جان تصمیم گرفت دیگر این بحث را تمام کند اما  یک روز، وقتی به دهکده رفته بود تا برای پشت بامش مقداری میخ بخرد، خانم «ویلینو» رو به جان کرد و فریاد زد: «جان لیبادی! تو باید از خودت خجالت بکشی که اجازه می­دهی آن سگ درنده، این طور آزادانه توی ده بگردد.»

جان گفت: «اما من او را توی حیاط خانه با زنجیر بسته­ام.»

خانم ویلینو گفت: «آندره هم همین را گفت اما حتماً زنجیرش را پاره کرده است. خودم دیدم توی دهکده می­دوید و یک پنجه­اش را این طور و پنچه­ی دیگرش را به این شکل بلند می­کرد و زنجیرش را – که پاره کرده است – روی زمین می­کشید. تا من را دید، غرشی کرد و دندان­هایش را نشانم داد. شانس آوردم زنجیرش به یک بوته گیر کرد، وگرنه الان این­جا نبودم که با تو حرف بزنم.»

جان آهی کشید و گفت: «شاید بهتر است دیگر از شر این سگ سیاه و بزرگ خلاص شوم فردا آن را  به سرخ پوست­ها پس می­دهم.»

روز بعد، جان اسبش را به گاری بست و منتظر شد تا آندره توی باغ بیاید بعد سوت بلندی کشید و این طور نشان داد که دارد سگش را سوار گاری می­کند وقتی از کنار خانه­ی آندره گذشت، بازویش را کمی خم کرد؛ انگار که دستش را دور گردن سگ انداخته است.

جان فریاد زد: «خداحافظ آندره.» و به نیمه­ی خالی صندلی گاری­اش نگاهی انداخت و گفت: «رفیق! از آندره خداحافظی کن؛ چون برای همیشه از این­جا می­روی.»

جان به طرف دهکده­ی سرخ­پوست­ها رفت و تمام روز را کنار دوستانش به خوردن و گپ زدن گذراند. احساس می­کرد بدجوری وقتش را تلف می­کند؛ چون در مزرعه کارهای زیادی داشت؛ ولی از طرف دیگر، می­ارزید یک روز را تلف کند تا بتواند به قصه­ی سگ سیاه پایان دهد.

هوا داشت تاریک می­شد که جان برگشت و گاری را نزدیک خانه­اش گذاشت. بعد سایه­ی آندره را دید که کنار در خانه منتظر او بود. حس کرد اتفاق بدی افتاده است پرسید: «چه خبر است؟ خبرهای بدی داری؟»

آندره جواب داد: «سگ سیاه و بزرگ تو، دوباره به خانه برگشته است؛ در واقع یک ساعت قبل تو را شکست داد. چند ساعت پیش خودم او را دیدم که از پایین جاده به این طرف می­دوید، در حالی که زبان بزرگ و قرمزش از دهانش آویزان بود و یک پنجه­اش را این طور و پنجه­ی دیگر را این جوری بلند می­کرد.»

خشم سرتا پای جان را فرا گرفت دلش می­خواست با شلاق بزند توی سر آندره. فریاد زد: «آندره! تو یک دروغ­گویی! من همین الان سگ را بردم پیش سرخ­پوست­ها و آن­ها سگ را بستند.»

آندره پوزخندی زد و گفت: «من دروغ­گو هستم؟ صبر کن تا دیگران هم ببینند آن وقت معلوم می­شود که دروغ­گو کیست.»

جان دیگر با آندره دشمن شده بود و حالا هم می­توانست او را به مرغ دزدی متهم کند و هم توی خانه بماند و پشت بام را تعمیر کند.

اوضاع همان طور شد که آندره پیش بینی کرده بود؛ خانم ویلینو سگ بزرگ و سیاه را دیده بود که پشت خانه­اش می­دوید - هنری دوپیس هم دیده بود که آن سگ گوشه­ی مغازه­اش پرسه می­زند - «دلفین لانگویس» هم می­گفت آن سگ را دیده که توی قبرستان میان قبرها می­دوید و مثل همیشه یک پنجه­اش را این طور و پنجه­ی دیگرش را آن طوری از زمین بلند می­کرده است.

بالاخره روزی جان لیبادی همسایه­ی دیوانه­اش را ترک کرد چون دیگر با هم دوست نبودند. به دهکده رفت تا نعل مادیان سیاهش را تعمیر کند. وقتی جلوی مغازه­ی نعلبند نشسته بود، آندره را دید که با سرعت زیاد دارد می­آید. او به سختی می­توانست دهانه­ی اسب را نگه دارد چون یک دستش زخمی شده بود و از آن خون می­آمد. کمی بعد جمعیت دور او جمع شد. آن­ها پرسیدند: «آندره! چه اتفاقی برایت افتاده است؟ خودت را زخمی کرده­ای؟»

آندره گفت: «دکتر بریسون کجاست؟ یک نفر برود دکتر بریسون را بیاورد.»

آندره دست خونی­اش را به طرف جان گرفت و گفت: «سگ بزرگ و سیاه او من را زخمی کرده است. آن سگ، همین که صاحبش از کنار مزرعه دور شد، یک دفعه روی پرچین پرید و دستم را گاز گرفت.»

فریاد ترس و وحشت مردم بلند شد. جان سرخ شد. به طرف آندره رفت و به دست مجروحش چشم دوخت بعد گفت: «به نظر می­آید با یک تبر زخمی شده است.»

اما همه­ی مردم از دست جان و سگ بزرگ و سیاهش خشم­گین بودن. آن­ها تهدید کردند بالاخره او و سگش را از آن محله بیرون می­اندازند. جان با ناراحتی گفت: «دوستان من! فکر می­کنم موقع آن رسیده است این بازی را تمام کنم راستش من سگ بزرگ و سیاه ندارم! هرگز چنین سگی نداشته­ام این فقط یک شوخی بود.»

آندره فریاد زد: «آها! او می­خواهد خودش را از سرزنش دیگران خلاص کند من خودم – با چشم­های خودم – سگش را دیدم که می­دوید و یک پنچه­اش را این طور گرفته بود و پنجه­ی دیگرش را این جور.»

خانم ویلینو هم فریاد کشید و گفت: « من هم آن سگ را دیده­ام او یک بار جستی زد و به طرف من پارس کرد.»

-         من هم همین طور!

-         من هم همین طور!

جان سرش را پایین انداخت و گفت: « خیلی خب دوستان من. بیش­تر از این کاری از دست من ساخته نیست فکر می­کنم آن سگ بزرگ و سیاه می­خواهد تا آخر عمر من را از خانه و کاشانه­ام آواره بکند.»

آندره پرسید: «منظورت این است که نمی­خواهی برای دست من کاری بکنی؟»

جان گفت: « می­خواهی برایت چه کار کنم؟»

آندره گفت: «حداقل باید یک هفته استراحت کنم؛ آن هم درست وقت درو. تازه، شاید هم جایش برای همیشه روی دستم باقی بماند اما اگر دو تا از چاق­ترین مرغ­هایت را به من بدهی حاضرم این موضوع را فراموش کنم و مثل سابق با هم دوست باشیم.»

هنری دوپیس گفت: «پیشنهاد منصفانه­ای است.»

نعلبند هم گفت: «همین طور است.»

همه گفتند: «پیشنهاد خوبی است.»

جان لیبادی گفت: «حالا همه با هم به مزرعه­ی من می­رویم تا دو تا  از مرغ­هایم را به آندره بدهم. همه­ی شما باید بیایید و شاهد باشید.»

جمعیت در جاده به راه افتاد تا از نزدیک شاهد معامله باشند. پس از این­که جان دو تا از بهترین مرغ­هایش را به همسایه­اش داد به همه گفت: « لطفاٌ منتظر بمانید.»

و رفت توی خانه و با تفنگش برگشت. جان گفت: «شاهد باشید می­خواهم سگ بزرگ و سیاهم را بکشم. می­خواهم همه­ی شما، این صحنه را ببینید.»

جمعیت پچ پچی کرد و کنار رفت. جان به طرف مرغ­دانی چرخید و سوت بلندی کشید و گفت: «الان سگ بزرگ و سیاه من به این­جا می­آید. شما می­توانید او را ببینید که چطور با زبان بزرگ و قرمزش که آویزان است و در حالی که یک پنجه­اش را این طور و پنجه­ی دیگرش را آن طور بلند می­کند، به طرف من می­آید.»

همه با ترس و لرز سگ بزرگ و سیاه را دیدند. جان تفنگش را از روی شانه­اش برداشت، آن را به طرف سگ خیالی نشانه گرفت و ماشه را کشید. صدای غرش کر­کننده­ای در همه جا پیچید و تفنگ با لگدی، جان را به زمین پرت کرد. بلند شد و لباسش را تکاند. خان ویلینو جیغ کشید و دلفین لانگویس غش کرد.

جان اشک­هایش را پاک کرد و گفت: «دیگر همه چیز تمام شد این بود پایان ماجرای سگ بزرگ و سیاه من، این طور نیست؟»

همه قبول کردند که آن سگ برای همیشه از بین رفته است.