نویسنده

هر جا می­نشست، بدین کار مباهات می­کرد.

نعمت مجاورت چه نعمتی است! آن هم مجاورت چنین عزیز دل­ربایی!

می­گفت بهشت ما همین دنیاست. ما را با روضه­ی رضوان چه کار؟

حدیث روضه نگویم، گل بهشت نبویم

جمال حور نجویم، دوان به سوی تو باشم

صبح به صبح که از خانه بیرون می­آمد، چشمش به گنبد و گل­دسته­ی او می­افتاد. گوشه­ای می­ایستاد آهی می­کشید و یک سلام می­داد.

سلامی چو بوی خوش آشنایی ...

گاهی هم چند قطره اشک همسفر آن سلام گرم می­کرد. کربلایی بودن کم نعمتی نیست؛ سلام و نجوای همه روز هم!

تا روزی فرا رسید که پاک نبود؛ می­رفت برای غسل. رسید به جای همیشگی دستی بر سینه نهاد و آمد بگوید السلام ...، خجالت کشید، شرمش شد نهیبی به خود زد که حیا نمی­کنی؟ با مولایت در این حال حرف می­زنی؟

نمی­دانست چه کند. سری کج کرد و آهسته سلامی گفت بعد هم از ته دل زمزمه کرد: آقا ما رسم غلامی خویش به جا آوردیم خودت ببخش! پس از آن هم تند گذشت و رفت.

آن مرد سال­ها بعد از دنیا رفت و چیزی نگذشت که به خواب کسی آمد، پرسید: هان! از آن­چه کردی، چیزی هم به کار تو آمد؟ گفت : آری؛ آن سلام شرم­آگین ... که من به حسابش نیاوردم و او به حسابش آورد.

***

شب از نیمه گذشته بود نور کم رنگی از پنجره­ی اغلب اتاق­ها ساطع بود. آن روزها تهران شهر بزرگی نبود مردم آن نیز در آن چهار محله­ی قدیمی با هم صمیمی­تر و عیاق­تر بودند.

شب­های احیا که می­شد، بیش­تر مردم از شب تا اذان صبح بیدار بودند و به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول! خصوصاً آن شب که شب بیست و یکم رمضان بود و به قول مردم همان دوره، شب قتل! صدای مناجات از برخی خانه­ها به گوش می­رسید. ماه رمضان محله­های جنوب شهر حال و هوای دیگری داشت.

در آن ساعت شب، مراسم احیای مساجد هم تمام شده بود و هنوز تک و توکی از مردمی که تا ساعتی پیش قرآن بر سر گرفته بودند در تاریکی کوی و برزن به سمت خانه­های خود در حرکت بودند. سیاهی شب و زوزه­ی سگ­ها و سوز سرما درهم آمیخته بود. آن پیرمرد فرتوت که دست روزگار تنها پوست و استخوانی از او باقی گذارده بود نیز کوچه­های تاریک محله­ی چاله میدان را آهسته پشت سر می­گذارد؛ محله­ای که هنوز برخی مردان و زنان کهن­سال خاطرات دل­نشین آن را در ذهن دارند.

سید، روضه خوان و واعظ آن محله بود. عبا را بر سر کشیده بود و می­رفت به سوی خانه؛ احدی در آن کوچه­ای که او می­گذشت دیده نمی­شد. شاید اندکی ترس هم به دل پیرمرد افتاد.

سر که بلند کرد، شبحی را دید که در آن سیاهی شب به او نزدیک می­شد. عادی راه نمی­رفت. در عرض کوچه تلو تلو می­خورد. وقتی پیش­تر آمد، زیر نور ماه چهره­اش نیز مشخص­تر شد: مردی هیکل­دار، با کت و شلواری مشکی و سبیلی از بناگوش در رفته؛ مست و لایعقل!

آن پیرمرد روضه خوان خیلی تأسف خورد. آخر در چنین شب­های مقدسی لات و لوت­ها و داش مشتی­ها و عرق خورها نیز حرمت نگه می­داشتند و شراب نمی­خوردند؛ اما این مرد، بی اعتنا به شب قتل، مست کرده و در خیابان پرسه می­زند:

-            سید! یه ... یه روضه وا... واسه من می­خونی؟

پیرمرد سر تکان داد و گفت: لا اله الا الله، نصف شبی چه گرفتاری شدیم.

-            یه روضه بخون، سید!

ترس برش داشت. اگر چاقو می­کشید و توی شکم او فرو می­برد، این وقت شب چه کسی به دادش می­رسید؟

شروع کرد به بهانه تراشی؛

-            توی کوچه که جای روضه خوندن نیست. بیا بریم مسجد، روضه هم برات می­خونم، بابا!

-            نه سید، همین جا ... یه روضه حضرت عباس بخون.

نگاهی به اطراف انداخت ببیند کسی از دور می­آید یا نه! پرنده پر نمی­زد. کوچه و خیابان سوت وکور بود. انگار همه جا گرد مرگ پاشیده­اند.

-            آخه امشب، شب شهادت حضرت علی یه. تو، روضه­ی حضرت عباس از من می­خوای؟

مرد مست دور سید چرخید بوی الکل پیرمرد را آزار می­داد.

-            خدایا این دیگه چه بساطی یه؟

-            آره. فقط روضه حضرت عباس. می­خونی یا نه پیرمرد؟

دنبال بهانه­ای دیگر گشت.

-            آخه پدرجان، روضه­خون باید منبر داشته باشه روی منبر بنشینه و روضه بخونه. من این­جا منبر ندارم یه صندلی هم ندارم!

مرد مست نشست روی زمین، حالت سجده به خود گرفت و کمرش را منبر پیرمرد ساخت.

-            بیا این هم منبر، دیگه چی می­گی؟

سید دید چه کند، نشست پشت کمر مست و شروع کرد روضه خواندن. این روضه می­خواند و او اشک می­ریخت.

چنان اشک می­ریخت که گریه­ی او را هم در آورد. منبر پیرمرد می­لرزید!

در این گیر و دار، چند نفری هم از راه رسیده، دور سید را گرفتند.

این با صفا می­خواند و او با صفا می­گریست. همان روضه­ای را که او خواسته بود روضه حضرت عباس(ع).

روضه که تمام شد، مرد مست از جا برخاست، راه خود را گرفت و رفت.

پیرمرد نیز راهی خانه­ی خود شد، در حالی که لحظه­ای از فکر او و کار او فارغ نمی­شد.

چه روضه­ای شد! نیمه شب توی کوچه و خیابان، بر کمر یک مرد مست.

چه اشکی هم می­ریخت.

آن سید نورانی دیگر به خواب کسی نیامد تا ماجرای یک عمل پذیرفته شده را بازگو کند.

کار مقبول او در مقابل چشمش بود؛ درمقابل چشم همه.

عمل پذیرفته شده­ی او، گردن کلفت آن محله بود؛ دائم الخمری که زن اولش به خاطر همین کارها از او طلاق گرفته و رفته بود.

مرد مست از راه رفته بازگشت و دیگر گرد شراب نگشت. برای همیشه!

من نمی­دانم چرا او چنین کرد و چرا همه چیز را کنار گذاشت!

نفس گرم سیدی نورانی به او خورد ...

اثر کاری بود که هیچ کس آن را به حساب نیاورد ...

یا برای او هنوز یک سیم متصل باقی مانده بود!

هر چه بود خدا داناست.