پنجه­ی غزل­هایم چنگ بر تار روحم می­زند و سکوت خلوت چشمانم را بارانی می­کند. وقتی دوبیتی­های نگاهت بر پیشانی شعرم بوسه می­زند، سوار بر موج خیالت در تلاطم بی­تابی­ام، غریق بحر بی­کران مهرت می­شوم.

نگارا! خزان غنچه­های نیلی آسمان، دلم را پژمرده کرده است و سیلاب غمت هر مژه­ام را چشمه­ی اشکی نموده! کاش، چندان سیراب این چشمه­ی عشق شوم که هرگز طعم عطش را نچشم. ترنج طلایی آسمان می­درخشد و گرد طلا و نقره زمین را می­آراید؛ اما من هنوز مخمور آن قدحم که گوهر چشمانم آن را لبریز از ساغر اشتیاق کرده است.

لطیفا! برای جدایی تاوان سنگین تنهایی را می­پردازم و در این سرمای جان­سوز خزان، مرگ برگ­های بی­گناه را ترجمه می­کنم. نمی­دانم کجا اوراق این دفتر به پایان می­رسد، اما من راز دل، به صد زبان و به صد آواز می­گویم! می­دانم که ساز بدآهنگم؛ اما قدم در وادی یاد تو حتی در سنگلاخ­ها و تاریکی­ها، مانند صدای مرغان عشق و آبشاران، آرام­کننده­ی دل­تنگی­هایم است. وای ... از آن روزی که شب در وجودم طوفان کند و خورشید مهرت را پنهان سازد! آخر تو سپیده­ای، رنگین­کمان لبخند تو در آسمان طوفانی چشمانم هر سحر روح تازه­ی­ بهار را در کالبدم می­دمد، در ظلمت شب­های سیاه نورانی­ات، عشقت هم­چون چشمان درخشنده­ی آسمان، دیدگان خاموشم را ستاره باران می­کند و آن­گاه آرزو می­کنم ای کاش! کبوتری بودم تا در افق نیلی رنگ، با بال آبی عشق به آن سوی وسعت بیدار جهان می­پریدم و نگاهم تا بلندای ابرها پر می­کشید و آن وقت نغمه­ی پرواز جمال عشق می­شدم و در هوای مسیحا دمت نفس تازه می­کردم. شب هنگام، وقتی از جام مهتابی نیایش باده­ی تابان، نور می­گیرم، دیگر چشمانم از مخمل خواب بی­نیاز و لبریز از حس­های عریان زندگی می­شود. آن وقت راز بی­کرانگی تو را در سرخی شقایق­ها و نوای سحرانگیز بامدادان می­یابم؛ چون می­دانم گل راز حقیقت را تنها پروانه­ی دل می­گشاید.

یارا! می­خواهم گل بخوانمت اما، تو خود گل آفرینی، دانه­های شبنم و طراوت برگ و جوانه از توست! می­دانم ... باید اندیشه­ام را رفو کنم. آخر مگر می­شود، تو را در قالب خشک الفاظ گنجاند؟ آن هم وقتی شهیدان تیغ عشقت، مرثیه رهایی را می­سرایند و سطر سطر، غزل­های آسمانی در محرابِ دل­دادگیِ تهجدِ عارفان را تصویر می­کنند ...

«عشق جانان را به جز ویرانه­ی دل خانه نیست

زآنکه او گنج است و جای گنج جز ویرانه نیست»

ابوالفضل صمدی رضایی

 

بهار انتظار

باز سحر شد و خورشید تابید. باز لاله­های سرخ از راه رسیدند و بنفشه­ها پر از گل شدند و پرستوها هوس پرواز کردند. باز یاس­ها پر از عطر شدند و شقایق­ها پر از غنچه. باز لحظه­ها پر از شور و شوق شدند و کوچه­ها پر از لبخند. باز شب­بوها با شبنم­ها هم­صدا شدند و درخت­ها سرسبز؛ و بهار آمد و تو تنها در راهی. باز بهار آمد و تو هنوز در راهی و ما در انتظار. تو همان بهار کم پیدایی.

بتول اسلامی – لاهرود