وقتی نامه ای بو داشته باشد

نویسنده


با عرض سلامی گرم و دل­نشین، از کنار پنجره­ی خواب­گاه که نور ستاره­ها آن را روشن­ و شبی گرم و داغ و پر شور برای ما دانش­جویان طالب علم و دانش فراهم کرده­اند. بله آن­قدر هوای داخل خواب­گاه گرم و دم کرده است که بالاخره همه­ی بچه­ها تصمیم گرفتند پنجره­ها را گشوده و هوای دوست داشتنی خواب­گاه را که هوش از سر هر عاقلی می­رباید با دیگران که در بیرون از این مکان و به دور از هیاهوی هم اتاقی­ها، زیر نسیم دل­نشین کولر آرمیده­اند، تقسیم کنند. هم چنین به تمامی پشه­ها اعم از نیش­دار و غیره، جولان داده تا دلی از عزا در بیاورند. من هم که در شب­های گرم بهاری و در هجوم بی وقفه­ی حشرات موذی طبع نوشتاریم گل­ می­کند، برگه­ای از دفتر یادداشتم برداشته­ام تا طبع شاعری و نویسندگی­ام را بی جواب نگذاشته، نامه­ای برای تو بنویسم. البته و صد البته می­دانم که تو هم نامه­ی مرا در خنکای دل­نشین کولر گازی خانه­ی شوهر می­خوانی و از گرمای بیرون خانه هیچ خبری به دستت نمی رسد اما خدا به داد دانش­جویان محروم از کم­ترین امکانات برسد که روزگارشان داغ و شب شان پر وز وز است. گرچه من هم تا چند وقت دیگر از جرگه­ی دانش­جویی بیرون آمده و به جمع لیسانسه­های بیکار می­پیوندم، اما کماکان دلم برای طیف عظیم مشتاقان تحصیل می­تپد و در اندیشه­ی چگونگی زندگی و مشکلات همیشگی­شان هستم.

باری، اگر از احوالات خواهر عزیزتر از جانت جویا باشی، ملالی ندارم جز خستگی از وضعیت فعلی که همانا مقاله­ی پایانی دانش­جویی است و در دایره المعارف دانش­جویی هم معنی همان پایان­نامه در حد نصفه و نیمه است حتماً بسی متعجب شده­ای که قرار نبود این ترم، ترم آخر باشد اما باید بگویم که ما هم بالاخره ترم آخری شدیم و بسیار شادمان هستیم که همه چیز دارد با خوبی و خوشی به پایان می­رسد. اما قصه­ی ترم آخری شدن ما هم این بودکه مدیر گروه آموزشی ما پس از دریافت بخش­نامه­ای فهمید که با خواندن همین ترم دو واحد هم اضافه خوانده­ایم و طبق دستورالعمل، باید با نوشتن یک مقاله­ی علمی که تقریباً نیمچه پایان نامه­ای هم حساب می­شود، پرونده دانش­جویی­مان بسته شود و دیگر از ترم تابستانی که ترم آخرمان بود، خبری نیست که نیست. حالا چه مطلبی در بخش نامه آمده بود نمی­دانم اما همین قدر می­دانم که از زندگی دانش­جویی در خواب­گاه کوچکی که در هر یک مترش سه دانش­جو درحال زندگی هستند راحت شده و پس از این نفس راحتی پای ظرف­شویی و اجاق گاز مامان­جان، می­کشم و به گردگیری خانه می­پردازم؛ گر چه این قضیه­ی پایان­نامه­نویسی هم بیش­تر شبیه مسابقه­ی مقاله نویسی است تا واحد درسی، که آن هم برای خودش داستانی دارد.

چند روز پیش یا بهتر بگویم دو هفته پیش به علت ورود یک جبهه هوای گرم به آسمان کشور، محیط خواب­گاه ما هم از این هجوم بی نصیب نمانده و هوای نسبتاً گرمی به خواب­گاه تشریف فرما شدند؛ البته جهت تنظیم نشده­ی خواب­گاه هم مزید بر علت بود و هوا بسیار دم فرموده بودند.

من و مهسا و مریم که هر سه جزء ترم آخری­ها محسوب می­شدیم در کتاب­های ترم آخر غوطه­ور بودیم و داشتیم برنامه می­ریختیم تا واقعاً درس بخوانیم که چند دانش­جوی ترم اولی وارد اتاق­مان شده و با توپ و تشر فراوان چند سؤال فلسفی مطرح کردند، که اصلاً درس خواندن چیست و چه شرایطی دارد و آیا اسم این همه دخترخانم محترم را که در یک مکان کوچک جمع شده­اند و به جای درس و بحث بر سر و کله هم می­کوبند، می­شود دانش­جو گذاشت؟ و ... خلاصه آ­ن­قدر حرف زدند تا این­که بالاخره فهمیدیم منظور از این همه حرف و حدیث، اعتراض به وضع موجود است و دوستان خوش­خیال دوست دارند دست به اعتصاب بزنند و قرار است که من بی­چاره را به عنوان سر دسته­ی اغتشاش­گرها معرفی کرده و بدین وسیله از ترم آخر به چند ترم پایین­تر تنزل دهند. هر چه به دوستان بی­کله­ام گفتم که بنده از سمت خود به عنوان مسئول دانش­جویی خواب­گاه انصراف داده و در فکر بستن بار سفر هستم، به گوش مبارک­شان نرفت که نرفت؛ تازه تهدید هم کردند که اگر به گفته­های­شان عمل نکنم، با چند دانش­جوی چموش دیگر چنان روزگاری برای خواب­گاه درست کنند که بیا و تماشا کن و ناگفته نماند تصمیم به گروگان­گیری داشتند و قرار بود فاجعه­ای هم رخ بدهد که شخص شخیص و دل­سوز بنده، راضی به این همه اتفاقات ناهنجار نشد و  برای برقرار­ی امنیت عمومی در خواب­گاه و هم چنین ایجاد آرامش، برنامه­ای تدوین کردم و به دوستان قول دادم که قضیه را به گوش مسئولان برسانم تا اتمام حجت شده باشد.

باری، با هر ترفند و کلکی که می­شد دانش­جویان خام و کله داغ را که هنوز از هیچ چیز خبر نداشتند و به قول معروف خاک دانش­گاه نخورده بودند از اتاق­مان بیرون کرده و کلی خندیدیم که ای دل غافل گمان کرده­اید که فرش قرمز و پرده­های مخملین و تخت­خواب­های نرم و گرم در انتظارتان است که با دیدن وضع خواب­گاه به ذوق مبارکت­تان برخورده است. اما بعد از خنده و شوخی به دوستانم فرمودم که گذشته از همه­ی این حرف­ها و توقعات بی­جای دانش­جویی باید به فکر یک راه حل باشم تا هم در این لحظات آخر خودی نشان داده و به مسئولین بگویم چه گوهری را از دست خواهند داد و هم به هم­خانه­هایم کمک کرده باشم.

القصه! اراده­ای همایونی­ام  بر این قرار گرفت که شبی از شب­ها که هوا بسیار سرشار از گرما و پشه و هیاهو است ، برگه­ای برداشته و کنار پنجره نشسته و از آن­جا به تماشای ستاره­ها بپردازم و ضمن تماشا کردن آسمان، نامه­ای آمیخته به طنز و واقعیت نوشته تا بلکه دل ریاست محترم را بلرزانم و بتوانم کاری پیش ببرم که مقدمات این تصمیم در همان شب فراهم گردید و شب­نامه­ای دوازده صفحه­ای تقدیم ریاست کل، مسئول خواب­گاه و جمعی از اساتید شد.

یکی، دو ساعت از پخش و این شب­نامه نگذشته بود که چند نفر لباس شخصی آمدند و مرا سر کلاس دست­گیر کرده، به اتاق رئیس بردند تا بازجویی­های اولیه به عمل آید.

باید بگویم لحظات سختی بود، زیر لب به خودم بد و بیراه می­گفتم که کاش دستم شکسته بود و یک خط هم نمی­نوشتم و ای کاش  ... و خدا لعنت کند باعث و بانی این عمل رقت­انگیز ...

بعد از گذشت چند دقیقه که به نظر چند ساعت بود آقای رئیس صحبت­شان را با دوست عزیزشان تمام کرده و رو به من کردند.

که شما به چه حقی مسئولین خدمت­گزار دانش­گاه و امکانات خواب­گاه و آزمایش­گاه و دانش­گاه و حتی درمان­گاه دانش­گاه را به مسخره گرفته­اید؟ و چرا ادب را رعایت نکرده و هر چه توانسته­اید بار بزرگان کرده و تازه توقع تغییرات هم دارید؟ و آن­قدر گفت و گفت که خسته شد تازه حاضر هم نبود دفاعیات مرا بشنود در آخر هم اضافه کرد: «وقتی دو ترم تعلیق بشی  می­فهمی با بزرگترت چطور حرف بزنی! می­تونی بری!»

با شنیدن این جمله برق سه فاز از چشمانم پرید. نزدیک بود همان­جا سکته کنم. با خودم گفتم اگر همین لحظه و همین جا از خودم دفاع نکنم باید منتظر تبعات بعدی باشم. پس در یک عقب­گرد به سمت میز رئیس که داشت با دوستش غش غش می­خندید، با صدایی محزون و گرفته صحبت­هایم را شروع کردم. بین خودمان باشد آن­قدر ننه من غریبم در آوردم که از تعجب دو شاخ روی سر خودم سبز شد و بعد شروع کردم به تعریف مفهوم «طنز» و توجیه نوشته­هایم که هیچ کدام از آن­ها به قصد اهانت به محضر محترم رئیس و مسئولین دانش­گاه نبوده، بلکه فقط به علت مسرور شدن خاطر همایونی نوشته شده و هیچ قصد و غرضی در کار نیست و آیا مسئولین محترم دوست ندارند بینند که دانش­جویان­شان در رشته­ای که درس می­خوانند پیش­رفت کرده و می­توانند آن را به کار بگیرند؟ در ضمن قضیه­ی پخش شدن شب­نامه دست بنده نبوده و دوستان بی­فکرم این کار را انجام داده­اند! در آخر هم تقاضا کردم تا مرا به کمیته­ی انضباطی نفرستند و کلی خواهش و تمنا! از اتاق رئیس بیرون آمدم و داشتم به عواقب بعدی فکر می­کردم که باز هم مأموران نام مرا که در عالم هپروت بودم صدا کردند و به دفتر ریاست بردند. فقط چند لحظه مانده بود تا از کوره در رفته و به غلط کردن بیفتم. این بار آقای رئیس مشغول صحبت تلفنی بودن دوست­شان هم با لبخند شبیه قهقهه، به من مضطرب خیره شده بودند و گویا دل­شان به حالم سوخته بود، چرا که با صدایی آرام طوری که رئیس نشنود، فرمودند: « تو اینو نوشتی؟ نگران نباش! اتفاقی نمی­افتد! من با رئیس صحبت کردم خیلی جسورانه و با دقت نوشتی ، برای جایی هم کار می­کنی؟»

با شنیدن این جمله­ی آخر داد از نهادم  برآمد و با صدایی لرزان و آهسته گفتم: « آقا به خدا من وابسته به هیچ حزب و گروهی نیستم من ترم آخرم! یعنی نبودم، نمی­دونم چی شد گفتند و احد اضافه آوردین ترم آخر محسوب می­شود. من فقط خواستم به دوستای بعد از خودم یه کمکی کرده باشم! فقط همین!»

که صدای قهقهه­ی جناب آقای ناشناس که بعدها فهمیدم گویا مدیر مسئول یک نشریه­ی خیلی خیلی وزین است، بلند شد و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، قضیه­ی همین چند جمله را برای ریاست محترم دانش­گاه تعریف کرد؛ بالاخره ایشان هم لبخندی ­زدند و چند جمله فرمودند و من به کلاس برگشتم.

آن چند جمله هم مربوط بود به ضمانت دوست­شان که گویا از کار من تعریف کرده بودند. هم­چنین آقای رئیس در مورد نشریه­ی جدیدی که قرار بود به طور سراسری از طرف دانش­گاه منتشر شود صحبت کرد و گفت اگر قول بدهم که دیگر حرف­های بودار ننویسم مرا هم عضو هیئت تحریریه خواهد کرد و ...

بله این هم از فوائد  نامه­ی بوداری که نوشتم و سرآغاز فعالیت هنری من شد. تازه مطلب دیگری هم هست که اگر برایت بگویم حسابی شوکه می­شوی، آن هم این­که اگر با مقاله­ی آخر ترم یعنی همان پایان­نامه­ی دست و پا شکسته بتوانم نمره­ی بالایی کسب کنم، جزو کسانی خواهم بود که در ازای کارهایم در نشریه­ی دانش­گاه حقوق هم دریافت خواهم کرد. بله بالاخره هشت سال نامه نگاری، نه تنها بدون ضرر نبود، بلکه باعث شد تا از همین راه و نه با داشتن لیسانسی که خواهم گرفت، برای خودم کاری دست و پا کرده و چشمم به جیب و پول و پله­ی آقاجون نباشد.

این چند وقت هم حسابی تلاش کردم تا واقعاً بهترین باشم به آقاجون، مامان و برادر موتور سوارم، هم­چنین همسر سخت­کوشت سلام برسان. این خبر مسرت­بخش را هم به همه اعلام کن. در ضمن بگو تا پایان ترم به خانه برمی­گردم.

هم­چنین وقایع آتی را طی یک فقره ­نامه که احتمالاً آخرین نامه­ی بنده به جناب­عالی باشد، به اطلاع خواهم رساند.

دوستدارت خواهر نویسنده­ات مهری