نویسنده

دستش را دراز کرد و کورمال کورمال دنبال ساعت گشت. محکم توی سرش کوبید و صدای ساعت افتاد. آرامش به وجودش برگشت و دوباره چشمانش گرم شد. تازه داشت از شیرینی خوابش لذت می­برد که تصویر رئیس، لحظه­ای گذرا جلوی چشمانش آمد. نفهمید خوابش را دیده یا افکار مغشوشش او را جلوی چشمانش متجلی ساخته فقط هر چه بود شیرینی خوابش را زهر مارش کرد و ناگهان  نشست و چشمانش را باز کرد، ساعت را دستش گرفت و با التماس نگاهش کرد اما فایده­ای نداشت. ساعت با کمال بی­رحمی 7:45 دقیقه را نشانش داد و یادش آورد که امروز رئیس چه پوستی از سرش خواهد کند.

8:30  بود که در دفتر مجله را باز کرد و ابتدا نگاهی پنهانی به اتاق رئیس انداخت، که البته از چشمان تیز و خلق تنگ رئیس پنهان نماند. وارد که شد، خانم محبّی در حالی  که سرش را با یأس تکان می­داد کنارش آمد و گفت: «شما همیشه این­قدر به موقع سرقرارتون حاضر می شید؟» رضا سرش را زیر انداخت وگفت: «نه مثلاً اگه با شما...» خانم محبی وسط حرفش پرید: «هنوز نشناختی اخلاقِشو؟ نمی­دونی فقط منتظره تا بهونه دستش بدی؟» رضا که این حرف­ها نمکی بود روی زخمش با استیصال گفت: «کی اومده؟» خانم محبّی گفت: «ما که اومدیم توی دفتر نشسته بود. باور کن امروز از کله­ی سحر اومده وزل زده به ساعتش تا فقط چند دقیقه دیرتر از 7:30 برسی و آتو دستش بدی، اونوقت شما نه یک دقیقه نه ده دقیقه یک ساعت دیر می­کنی»؟!!

رضا که نمی خواست بیش­تر از این دیر کند به سمت اتاق رئیس راه افتاد و گفت: «خواب موندم چاره­ای نیست باید حساب پس بدم» و داخل اتاق شد.

 

10 دقیقه بعد با یک بغل کاغذ از اتاق بیرون آمد و سر میزش رفت. «خانم محبی که دل توی دلش نبود آرام پرسید «چی شد؟» کاغذها را روی میزش پخش کرد و گفت: هیچی برام ضرب العجل تعیین کرد، باید تا ساعت 3 یه گزارش مخصوص بذارم رو میزش و اگر نه، اون، برگه­ی اخراجمو می­ذاره رومیز.»

محبی نگاهی پرسان به برگه­های پخش شده روی میز انداخت و گفت: «حالا اینا چی­ان؟!»

رضا در حالی که از میان کاغذها دنبال چیزی می­گشت گفت: «اینا بهونه­های جناب رئیس، یعنی اسباب اخراج بنده­ست. گفته باید تا ساعت 12 این کارا رو تحویل بدم بعدشم برم دنبال گزارش فردا، اونم چه گزارشی کم کم، سه روز وقت می­بره. اما امروز اگه از سه ساعت، سه ثانیه هم گذشته باشه، بنده سه سوت اخراجم.»

ساعت 11 بود که وظایف محوله را آن هم با کمک و دلسوزی­های خانم محبی به پایان رساند و آن­ها را با احترامات فائقه، روی میز رئیس نهاد و دست به تلفن شد و یک ساعت از وقتش را هم صرف توضیح و التماس به دوستانش کرد تا اگر گزارشی در بساط دارند او را مهمان کنند و بعداً حتماً از خجالت­شان در می­آید.

البته این تلاش­ها بی­پاسخ نماند و دست آخر یک گزارش نیمه کاره­ی دوستش همایون، دستش را گرفت که باید خودش سر وته­اش را طوری هم می­آورد و نجات می­یافت.

پس به راه افتاد. هم­چنان غرق افکارش بود که چراغ قرمز شد و ثانیه شمار، با دهن کجی به او می­گفت که باید 60 ثاینه از وقت طلایش را به او بدهد تا مجوز عبور دریافت کند.

نگاهش را با دل­خوری از ثانیه شمار گرفت و از شیشه بیرون را نگاه کرد. اولین چیزی که نظرش را جلب کرد صدای موسیقی بلند ماشینی بود که سمت راستش ایستاده بود. با دیدن حرکات جوان­هایی که داخل ماشین بودند ناخواسته خنده­اش گرفت و سرش را به سمت چپش چرخاند. این بار راننده­ی جوانی را دید که مشتی محکم به فرمان کوبید و سرش را با ناراحتی روی فرمان گذاشت. ناخواسته خنده­اش محو شد و با خودش گفت: «بعضی­ها آن­قدر بی­غم، بعضی­ها هم این­قدر درگیر.» چند ثانیه نگذشته بود که جمله­ای که از دهانش خارج شده بود توجه­اش را جلب کرد و فکری ناگهانی به سرش خطور کرد. عقب را نگاه کرد. جلو را نگاه کرد. سرش را از ماشین بیرون برد و با چشمانی ریز کرده به ماشین­ها و مردم اطرافش نگاه کرد.

نگاه­های متعجب مردم را دید و در میان صدای بوق ماشین­های پشت سرش، صدایی را شنید که می­گفت: یارو دیوانست!!!

سرش را داخل برد و نگاهش به چراغ سبز افتاد، پایش را روی گاز فشار داد و با خنده فریاد زد: «یوهو و... خدایا شکرت، آره همینه باید از مردم نوشت، فهمیدم، فهمیدم!!»

 

 

در پوستش نمی­گنجید، گوشه­ای پارک کرد و همین­طور که از داخل کیفش کاغذ و قلم در می­آورد به همایون هم تلفن کرد. همایون گوشی را برداشت و قبل از سلام گفت: کجایی پس؟

 

یه وقت گرفتم از رئیس ارتباطات، تلفنی، به زور برات گرفتم. صدای خنده­ی رضا را که شنید گفت: «چیه خوشحالی؟ آره واقعاً شانس آوردی.» دوباره جوابی نشنید غیر از خنده.

گفت: «می­خندی؟! بایدم بخندی التماسشو من کردم، خنده­هاشو تو دیگه!!»

صدای رضا را آن ور خط شنید که گفت: «آفرین پیدات کردم.» همایون گفت: «چی رو پیدا کردی؟»

«خود کارمو افتاده بود ته کیفم، تازه یه چیز دیگه هم پیدا کردم.»

همایون گفت: «تو هم این وسط پرت و پلا می­گی­ها! دارم بهت می­گم اگه نیای از دستت می­ره زود خودتو برسون، اون وقت تو هی می­گی اورِکا اورِکا!!؟»

دوباره صدای خنده­اش بلند شد و گفت: «همایون جون دیگه نمی­خواد، گزارشم ردیف شد. قرارو کنسل کن.» همایون که سر در نمی­آورد با عصبانیت گفت: «تو مثل این­که حالت خوب نیست دیونه شدی!» و گوشی را قطع کرد. رضا لب­هایش را کج کرد و گفت:

«چرا امروز همه به من می­گن دیوونه؟!» و بی­تفاوت مشغول نوشتن شد.

ساعت یک ربع به سه بود که در دفتر روزنامه را فاتحانه باز کرد و نگاه نگران خانم محبی را با لبخند پاسخ داد. نوشته­ها را دسته کرد و مقابل رییس نهاد. رییس بدون این­که نگاهش کند گفت:

«پس حاضر شد! می­خوام امروز گزارشو در حضور بچه­ها بخونم و نظراتشونو جویا بشم. می­خوام همشون بفهمن که چه هم­کار قابلی دارن. به­خصوص خانم محبی که باید به شناخت عمیق­تری برسه.»

با فراخوان رئیس بچه­ها همه منتظر شنیدن شدند و رئیس در میان آن نگاه­های کنجاوانه و منتظر، آغاز به خواندن کرد:

 

«هوای دل انگیزی است عطر گل­ها و شکوفه­های درختان به مشام می­رسد، فقط کافی است کمی عمیق نفس بکشی. ظهر است وقت اذان، آفتاب به گرمی می­تابد و مؤذن ندای الله اکبرش را به گوش همگان می­رساند. ساعت شلوغی است. همه بر می­گردند، از کار، مدرسه، دانش­گاه، خرید و عده­ای نیز می­روند. چراغ قرمز می­شود. 60 ثانیه؛ و ماشین­ها پشت سر هم قطار می­شوند با کوپه­های رنگارنگ. شهر نسبتاً آرام است و منظم، انسان­ها نیز ظاهرشان همین گونه است. اما چه کسی از درونشان خبر دارد؟

آخ داره دیرم می­شه، دِ پراید برو کنار دیگه. وای خدایا چراغ قرمز شد حالا چی کار کنم؟ اگه امروزم دیر برسم سر تمرین، مربی حسابی کفری می­شه. دفعه­ی پیش که دیر رسیدم گفت: مثل اینکه تو دوست نداری جزء نفرات انتخابی باشی. اما خودشم می­دونه که من از بین بچه­ها بازیم از همه بهتره خوب تقصیر من چیه؟ تقصیر این ترافیک لعنتیه... اما اشکال نداره بذار برم تو زمین، یه بازی­ای براش بکنم که کیف کنه. یه کاری می­کنم که بفهمه من الکی به این­جا نرسیدم، من هدف دارم، من باید انتخاب بشم، 7 سال بی­خودی توپ نزدم که ... بالاخره به آرزوم می­رسم...

***

زن در کیفش را باز کرد، کرایه تاکسی را در آورد و در دستش گرفت. وسایل را در زیر پایش جابه جا کرد و رو به دختر گفت: دیگه باید بریم سراغ وسایل برقیت. دختر لبخند زد. زن نگاهش را به بیرون انداخت و به فکر فرو رفت: ماشین لباسشویی رو چی کار کنم؟ تمام اتوماتیک بگیرم یا ساده؟ نمیشه که هم گازش ساده باشه، هم یخچال، هم ماشین لباسشویی. مردم چی می­گن؟

خواهر شوهرش که از همه چیز بهترینش رو گرفته، نمی­شه این بچه همه­ وسایلش ساده باشه. پس فردا می­زنن تو سرش که تو جهاز درست و حسابی نیاوردی. حالا به جواد آقا بگم ببینم چی می­گه... چی می­خواد بگه اون بنده­ی خدا! اونم دوست داره دخترش سربلند باشه. باید قسطی ور ­داریم، حالا بعداً یه کاریش می­کنیم، خدا بزرگه...   

***

   صدای زنگ گوشیه؟ کجا گذاشتمش؟ آهان... الو... سلام خانوم... شما خوبی؟ بعله دیگه اینم از امروز... بالاخره تموم شد، از این به بعد منم میام خونه ورِ دل خودت... حالا میام خونه برات تعریف می­کنم... آره بیست دقیقه دیگه خونه­ام. خداحافظ... ای خدا شکرِت، سلامتی دادی بازنشستگی مونم ببینیم. ای روزگار چه زود گذشتی. انگار دیروز بود داشتم واسه اولین بار می­رفتم سرکار. امید هنوز به دنیا نیومده بود... خدا حفظش کنه، دیگه کم کم باید واسش آستین بالا بزنیم. مریمم که ماشاا... بچش داره به دنیا می­یاد، دیگه دارم بابا بزرگ می­شم. چه زود سی سال گذشت. ما هم دیگه پیر شدیم، موهامونم دیگه داره سفید می­شه... ای روزگار...

***

دختر کتابش را از کیفش درآورد، چشمانش کلمات را دنبال می­کردند و ذهنش دنبال معنای گم شده­ی کلمات بود... وای شهریه رو چی کار کنم؟ امتحانا که تموم شه ثبت نام ترم جدیده... باید خودم یه کاریش کنم. نمی­شه از اون پیرمرد توقع داشته باشم، خرج دانش­گاه منم بده. اون بیچاره تو خرج خونه­ هم مونده، ظلمه اگه منم بخوام یه باری رو دوشش اضافه کنم... باید برم سر کار. آخه کار کجا بود؟ صبح تا شب باید براشون جون بکنی تا آخر برج به پولی با منت بهت بدن. نه، این کارا به درد نمی­خورن، باید برم تو مغازه­ی آقای نادری. هم حقوقش بد نیست، هم جاش مطمئنه. اما... آخه اگه یکی از بچه­های دانش­گاه یه روز منو اونجا ببینه چی؟ همه می­فهمن من فروشندگی یه مغازه رو می­کنم... پس چی کار کنم؟ اصلاً بفهمن مگه جرم کردم؟ کار که عار نیست. آره، برسم خونه به آقای نادری زنگ می­زنم. این صدا دیگه چیه؟! ای بابا ضبط ماشینتونو کم کنید، می­گم چرا هر چی می­خونم، هیچی نمی­فهمم!!!

***

صدا از ماشین 206 است که کمی آن ورتر ایستاده است. چهار جوان که در ماشین سوارند شیشه­های دودی ماشین را پایین می­دهند و صدای خنده­هایشان به گوش می­رسد.

ای بابا بچه­ها مثل این­که این آقا رامین ما جدی جدی شکست عشقی خورده. ولش کن بابا... اصلاً این دخترا ارزش ناراحتی ندارن، به جهنم که ولت کرده رفته...

رامین صدای ضبط را کم کرد و گفت: مسخره­ها شما نمی­فهمید، من دوسش داشتم. همه هو کشیدند و گفتند: «بابا عاشق... دو روز که با ما بگردی عشق یادت میره، اون نشد یکی دیگه... شرط می­بندم به یه هفته نمی­کشه عاشق یکی دیگه می­شی... چیزی که زیاده دختره!» حالا پایه­اید بریم یه پیتزا بخوریم؟ رامین سرش را برگرداند و گفت: «من که حوصله ندارم، ولم کنید بابا.» حمید گفت: «ای بابا خودتو لوس نکن دیگه، می­یای بریم یا همین جا بندازیمت پایین؟» رامین خودش را گرفت و گفت:  «می­رما!»

حمید گفت: «حالا چرا گریه می­کنی؟ می­خوای بری برو، اما بدون اگه با ما باشی دو روزه فراموش می­کنی... اگه تنها باشی یه ماهه. حالا بزن قدش رفیق. بیا بریم خوش می­گذره...» رامین دستش را آورد جلو و همه خندیدند. صدای موسیقی دوباره بلند شد...

***

دختر کارنامه را از کیفش درآورد و نگاهی با شوق بر آن انداخت. نمره­ها­ را یکی یکی برانداز کرد و خودش را تحسین کرد. آخ جون، مامان اگه نمره­هامو ببینه خیلی ذوق می­کنه. درسته یه کم اذیت شدم اما ارزش داشت. امسال اگه همش شب زنده داری هم کنم، بازم ارزش داره... آیندم گرو امساله. من باید امسال کنکور قبول شم! شهینو بگو، چه حالی می­ده با اون همه کلاس کنکوری که می­ره قبول نشه و اون دماغ عملیش بسوزه! اما من ... اگه امسال قبول شم مامان و بابا چقدر پیش فامیلا سربلند می­شن، تازه سفره دبی رو بگو... آخ چی می­شه این چند ماه زودتر بگذره و من کنکورمو بدم...؟

***

پسر سرش را از روی فرمان ماشین بلند کرد و گفت: دِ سبز شو دیگه لعنتی. نگاهی به آسمان انداخت. نور خورشید به چشمش، هول و کینه بود که بر سرش می­بارید. دوباره سرش را روی فرمان گذاشت و اشک از چشمانش جاری شد. چرا چرا این­طوری شد؟...

دیگه طاقت ندارم، لعنت به من، لعنت به این زندگی، لعنت به همه­ی این آدما...

 

 

 

دیگه نمی­خوام زنده باشم. وقتی بود و نبودم برا هیچ کس فرق نمی­کنه، وقتی هیچ کس منتظرم نیست، وقتی این دنیا به این بزرگی هیچ جایی برا من نداره... وقتی حتی خدا هم منو فراموش کرده... زندگی کنم برای چی؟ برای کی؟ به امید کی؟ همین امروز، آره همین امروز خودمو خلاص می­کنم...

***

گل را به صورتش چسباند و نفس عمیقی کشید. همه چیز عالی بود، هوا، کار، قرارش با رویا و عطر این گل­ها... امروز برایش روز خوب و به یادماندنی­ای بود. هیچ وقت در زندگی­اش پشت یک چراغ قرمز حالش اینقدر خوب نبود که امروز...

به رویا فکر کرد و این­که چگونه حرف دلش را به او بزند.... رویا می­دونه که من دوسش دارم، یعنی اون حاضره با من ازدواج کنه؟ یعنی اونم منو دوست داره...

***

اسفند را درون زغال ریخت، نگاهی به ثانیه شمار انداخت و با عجله به راه افتاد. چه کسی باور می­کند که چراغ قرمز هم منبع درآمدی شده باشد؟ اما همین زن از پشت همین چراغ قرمز شاید حقوق یک دکتر و مهندس را به جیب می­زد بدون این­که زحمت خواندن یک خط از کتاب­های دانش­گاهی آن­ها را به خود داده باشد. نگاهی به ماشین­ها انداخت. او دیگر مشتریانش را می­شناخت. این خیابان،  این چراغ قرمز، این چهره­های متفکر خوشحال و غم دیده، همه او را تبدیل به انسان شناسی قهار کرده بود که می­دانست کدام یک از این آدم­ها بابت اسفند به او پول  می­دهد و کدام یک آن­قدر دچار تردید شده است که شاید به فال این زن هم اطمینان کند.

صدای موسیقی او را به سمت 206 کشاند، پسرها اسفند را از او گرفتند و با مسخره بازی دور سر رامین چرخاندند. زن نگاهش به گل­های قرمز درون ماشین افتاد. اسفند را درون ماشین فوت کرد و با لهجه گفت: از قیافت معلومه داری میری دیدن کسی، خدا برات نگهش داره. چشم و نظر ازتون به دور... و آن­قدر گفت که پسر با لبخند پول را کف دستش گذاشت.

نگاهش به پسر افتاد که سرش روی فرمان بود. به شیشه­ی ماشین زد، پسر با بی­میلی سرش را بلند کرد و شیشه را پایین داد. زن که چشم­های خیس­ش را دید گفت: برات فال بگیرم؟ راه حل مشکلاتت. پسر گفت: فال تو به درد من نمی­خوره. من خودم راه حلش رو پیدا کردم. چه پیشونیمو نگاه کنی چه کف دستمو هیچ کس و هیچ چیز رو نمی­بینی، پس بی­خودی زحمت نکش... زن که ایستادن را بی­نتیجه می­دید به سراغ کس دیگری رفت...

***

 

ثانیه­ها یکی­یکی می­گذرند، اذان نیز به نیمه رسیده است، عابران پیاده به سرعت می­گذرند و سواره­ها به انتظار گذر ثانیه­ها. در این شهر آرام پر هیاهو، در میان این انسان­های رنگارنگ، در میان لبخند­های به اجبار خشکیده و غم­های به اجبار پنهان شده در قلب­ها، در میان همه­ی شادی­ها و غم­های بزرگ و در میان افکار مغشوش این انسان­ها...

 

پیر مردی سوار بر دوچرخه­اش در گوشه­ای از خیابان ایستاده بود. او همسرش را به تازگی از دست داده بود. همسرش را که نه! تمام زندگی­اش را... مشکلات زندگی به او نیز فشار آورده بود. با مشکلات دست و پنجه نرم کرده بود و با شادی­ها لبخند زده بود. دفتر زندگی را ورق زده بود و گذران عمر موهایی سفید و نقره­ای را برایش به ارمغان آورده بود، اما پیرمرد به هیچ یک از این­ها  نمی­اندیشید. او به ندایی که می­شنید می­اندیشید، ندایی که او را به سوی خود فرا می­خواند، ندایی که دیگران نیز آن را می­شنیدند اما فریادهای  افکارشان مانع از فهم آن می­شد.

پیرمرد زیر لب زمزمه کرد... حی علی الصلاه... حی علی الفلاح...

چراغ سبز شد، همه رفتند تا آینده­ی­شان را رقم بزنند، خوب یا بد، تلخ یا شیرین، الّا پیرمرد. دوچرخه­اش را به کناری گذاشت و داخل مسجد شد، وضو گرفت و آماده­ی مناجات شد... اذان تمام شد و چراغی که قرمز شده بود دوباره سبز شد...

***

رئیس سرش را بالا گرفت و گفت: «تمام شد.» خانم محبی که کنار رضا ایستاده بود نگاهش را زیر انداخت وگفت: «خیلی خوب بود به شرطی که دیگه دیر نکنی.» رضا زیرچشمی نگاهش کرد وگفت: «چشم حالا که همه­ی چراغا سبز شدن، قول می­دم .بعد دستش را مقابل سینه­اش صاف کرد ومحکم گفت: «قول شرف.»

بچه­ها نگاهی تحسین برانگیز به رضا انداختند و پچ پچ­شان بلند شد. خانم محبی شروع کرد به کف زدن و سکوت را شکست. کم­کم صدای تشویق بچه­ها تمام دفتر را فرا گرفت.

رئیس که می­دید گزارش مورد توجه همه واقع شده است لبخندی زد و گفت: «بد نبود فردا آماده­اش کنید برای چاپ» که البته رضا از لبخند رئیس برداشت دیگری کرد و در نگاهش خواند که می­گفت:

«این دفعه را قصر در رفتی اما دفعه­ی بعد کاری می­کنم که معنی نظم و انضباطو بفهمی، طوری که وقتی با من قرار داری دیگه دیر نکنی حتی 60 ثانیه!»