بادهای سرد شمالی

نویسنده


 

به مناسبت 26 خرداد ماه، سال­روز شهادت امام هادی (ع)

کمال السید

پنج ماه است که خلیفه درکاخ به سر می­برد. ناآرامی بر سرتاسر قصر سایه افکنده است. گناهی بزرگ بر روح منتصر سنگینی می­کند. دیدارهای ترکان، رنگ نیرنگ دارد؛ جا به جا نیرنگ و دسیسه بر ضد خلیفه­ایست که هر لحظه ممکن است بر آنان هجوم برد.

هر کس وصیف و بغاشرابی را ببیند، درمی­یابد که آن­ها با پنجه­های ظلم بر سرزمین­ها حکم­رانی می­کنند. هم­چنین در می­یابد که دیدارهای پی در پی آن دو با یک­دیگر، نمایان­گر هراس از خلیفه­ای است که نمی­توانند بر وی چیره شوند. آن­چه بر بیم­شان می­افزاید، آن است که نمی­توانند کمر به قتل وی بندند. زیرا خلیفه، جوانی با ابهت، دلیر و با هوش است؛ بنابراین در جست­وجوی راهی دیگر برمی­آیند.

ایوانی که خلیفه در آن جلوس می­کند، بی اثاث است خلیفه­ی غم­گین روزها بر اسب خویش می­نشیند و به سوی هدفی نامشخص می­گریزد. بغا و وصیف در ایوان­ها  قدم می­زنند؛ با کاتبی روبه­رو می­شوند که در  بخش دبیری سپاه «شاکریه» کار می­کند و فارسی را به خوبی می­داند کاتب از وصیف می­پرسد:

آیا مسئول فرش­ها، جز این قالی­چه، مفرشی ندارد که زیر پای امیرمؤمنان بیفکند؟ وصیف می­پرسد:

برای چه؟

زیرا در این قالی­چه تصویر شیرویه نقش بسته شده است با قاتل پدرش، خسرو پرویز.

 دو فرمانده به یک­دیگر می­نگرند. بغا می­گوید:

هم اینک باید سوزانده شود.

بی درنگ قالی­چه جمع شده و پیش از بازگشت منتصر در حضور دو فرمانده آتش زده می­شود آن­ها به شعله­هایی می­نگرند که از سوختن تارهای زربفت و پودهای طلاکوب، شراره می­جهانند.

منتصر، خسته از سفر روزانه باز می­گردد. قالی­چه­ی تازه­ی ایوان، نظرش را به خود جلب می­کند مسئول فرش­ها را طلب کرده می­پرسد:

می­خواهم همان قالی­چه را بگسترانی.

دیگر آن را کجا بجویم؟

مگر چه شده؟

وصیف و بغا به من دستور دادند تا آن را آتش بزنم.

منتصر خاموش می­ماند و زخم خون­ریز درون خویش را پنهان می­کند. در همین مدت کوتاه، - در طی پنج ماه گذشته - روشن شده است که اگر چه خلیفه در به دست گرفتن قدرت، دلیرانه جنگیده است، به معنای واقعی کلمه، خلیفه، بغاشرابی است. کارها طبق خواست رهبران ترک پیش می­رود رهبرانی که در تعقیب و ترور دولت­مردان خلیفه­ی سابق هستند؛ دولت­مردان متواری شده­اند.

حتی محبوبه، کنیز زیبای متوکل نیز از این هنگامه جان سالم به در نبرده است. او را برای آوازه خوانی احضار کردند؛ به پای­کوبی گردن ننهاد.  ناگزیرش کردند؛  پس آوایی غم­گین سر داد و از شبی یاد کرد که در آن سرورش را کشتند. وصیف دستور بازداشت او را داد و از آن زمان تاکنون دیگر خبری از وی نیست.

در چنین شهری که مردمانش خدا را به فراموشی سپرده­اند، امام هادی(ع) به دوردست می­نگرد و افق را خونین و ملتهب می­بیند. می­بیند ابرهایی تیره می­آیند، به زودی تاریکی­ها زمین را فرا می­گیرند و کاروان بشر، راه را گم می­کند.

در حالی که آوای خنیاگران بر بام و روزن کاخ­ها جاری است، زمزمه­های نیایش از خانه­ای در محله­ی «درب الحصا» اوج می­گیرد؛ از سرایی که پانزده سال است امام ساکن آن­جاست.

کافور (خادم حضرت) خسته باز می­گردد. بادهای سرد شمالی امشب بسیار می­وزند؛ می­آید و خویشتن را در بستر گرم می­افکند. او در این هنگام شب باید سطل آبی از سرداب بیاورد تا سرورش برای نماز شب تجدید وضو کند؛ اما گرمای بستر و اطمینان و آرامش خاطر از بزرگ­واری مولایش موجب می­شود تا بار مسئولیت خویش را به فراموشی بسپارد. هنوز چشمانش گرم نشده­اند که صدای گام­هایی را می­شنود که به اتاقش نزدیک می­شوند امام با آوایی نکوهش­گر می­پرسد:

عادتم را نمی­دانی؟ نمی­دانی جز با آب سرد وضو نمی­گیرم ؛ چرا آن را گرم کرده­ای؟ کافور هراسان پاسخ می­دهد:

سرورم! من امشب اصلاً آب نیاورده­ام!

امام از روزنی که گشوده است به آسمان می­نگرد و می­گوید:

سپاس از آن خداست. سوگند به خدا ما کاری را به خاطر مستحب بودن (واجب نبودن) ترک نکردیم. سپاس برای خدایی است که ما را از پیروانش قرار داد و ما را بر این پیروی یاری کرد.

جان کافور از شکوه انسان پاک نهادی لبریز شد که تنها خدا را می­پرستد و آفریدگار نیز با الطاف خویش - چون آب گرمی که به دست فرشتگان می­فرستد – او را گرامی می­دارد.

شب به نیمه رسیده است صدای دق الباب، سکوت شبانه­ی خانه را درهم می­شکند پشت در، یونس نقاش ایستاده است؛ می­لرزد، اما نه از سرما. کافور در را می­گشاید تا او وارد شود. باید مطلب مهمی باشد که او چنین آسیمه سر، آن هم در چنین ساعتی، آمده است. یونس لرزان می­گوید:

سرورم! خانواده­ام را دریاب. امام می­پرسد:

چه روی داده؟

می­خواهم بگریزم.

اما لبخند زنان می­فرماید:

چرا یونس؟

بغاشرابی، نگین گران­مایه­ای نزدم فرستاد و از من خواست تا آن را حکاکی کنم. نگینی ارزشمند که قیمتی بر آن متصور نیست، اما دریغ که شکست و دو نیمه شد فردا، روز باز پس دادن آن است. سرورم، تو که او را می­شناسی، مجازات من یا کشته شدن است یا هزار تازیانه.

برو به خانه­ات؛ فردا جز نیکی نمی­یابی!

اگر پیک او آمد چه بگویم؟

به آن­چه می­گوید، گوش فرا دار؛ جز نیکی چیزی نیست.

لبخند و درخشش چشمان امام، آرامش را به مرد هراسان برمی­گرداند. به خانه باز می­گردد او سال­هاست که امام را می­شناسد؛ مردی که دلش برای همه می­تپد. سپیده سر می­زند؛ یونس گشاده روست. ساعتی بعد کافور از راه می­رسد تا از سوی امام، احوال وی را جویا شود.

یونس با خشنودی می­گوید:

پیک آمد و گفت:  «سرورم می­گوید کنیزکان با هم دعوای­شان شد می­توانی نگین را دو نیمه کنی؟

دستمزدت را دو برابر خواهیم پرداخت.»

به او چه پاسخ گفتی؟

او را گفتم: «مهلتی بایست تا بیندیشم باید ببینم چگونه چنین خواسته­ای عملی است.» کافور و یونس می­خندند و چشمه­ی عشق به امام می­جوشد.

 

 

بازیچه­ی دست آزمندان

مرگ منتصر، پرده از حقیقت­های پنهان خلافت عباسیان و نفوذ ناگفته­ی ترک­ها در دستگاه حکومتی برمی­دارد؛ حکومتی که بازیچه­ی دست افسران ترک شده است پس از دفن منتصر، میان ترکانی که در کاخ «هارونیه» برای برگزیدن جانشین حکومت، گرد هم آمده بودند اختلاف درگرفت.

روز یک­شنبه، ده­ها تن از افسران ترک و آفریقایی که ستون فقرات ارتش و محافظان هستند، هم­رأی و هم­پیمان می­شوند تا بغای بزرگ، بغای کوچک (شرابی)، وصیف، اوتامش و احمدبن خصیب نماینده­ی آن­ها باشند.

اما باغر، افسر ترکی که فرمانده­ی عملیات ترور متوکل بود، را به این نشست راه ندادند. این کار، باعث ناخرسندی، کینه و حسادت باغر به آن­ها، به ویژه به وصیف می­شود. او تصمیم می­گیرد بر نفوذ خود میان ترکان بیفزاید و آنان را علیه وصیف خودخواه بشوراند.

او از حمایت گروه بزرگی از سپاه­یان ترک به فرماندهی بایکبال، افسر دلیر ترک، مطمئن است.

بغای بزرگ طرف­دار خلیفه­ای نیرومند است که تمام فرماندهان از او پیروی کنند؛ زیرا برگزیدن خلیفه­ای ضعیف باعث درگیری فرماندهان ترک با یک­دیگر می­شود اما احمد بن خصیب به همه می­قبولاند که بیعت با یکی از فرزندان متوکل، به معنای پایان نفوذ ترکان است؛ چه بسا آنان در اندیشه­ی انتقام خون خلیفه­ی مقتول از ترک­ها باشند. سرانجام، رأی بر انتخاب احمد بن محمد بن معتصم، به عنوان خلیفه، قرار می­گیرد؛ زیر ا معتصم بنیان­گذار شکوه فرمان­روایی ترکان و ولی نعمت آنان است.

خلیفه­ی تازه، ویژگی خاصی، جز بازیچه­ی دست ترکان بودن، ندارد. در مراسمی غیر رسمی، لقب «المستعین بالله» بدو می­بخشند! در سامرا حرکتی برای تحمیل خلافت «معتز» به جای احمد صورت می­گیرد؛ سردمداران آن، دولت­ مردان رژیم سابق هستند. مزدوران، به هیأت هم­راه خلیفه حمله­ور می­شوند. درگیری میان آن­ها و طرف­داران خلیفه­ی تازه، سه ساعت به طول می­انجامد. خلیفه را به کاخ هارونیه برمی­گردانند. در این درگیری یکی از کاخ­های خلفا به دست مردم سقوط می­کند و خزانه­ی دولت غارت می­شود.

عده­ای به انبار اسلحه دست می­یابند و درهای زندان بزرگ را درهم می­شکنند. سرانجام فرماندهان ترک، با وعده­ی پرداخت حقوق ماهیانه در مراسم بیعت عمومی، به غائله پایان می­دهند. خلیفه­ی شکست خورده را، احمد بن خصیب (نخست وزیر) و گروهی از افسران ترک که در رأس آنان اوتامش، وصیف و بغاشرابی قرار دارند، هم­راهی می­کنند.

خلیفه­ی نوتخت، فرمان­هایی صادر می­کند. دو ولیعهد مخلوع (معتز و مؤید ) را دستگیر و در کاخ جوسق خاقانی تحت نظر نگه می­دارند، آن­ها را ناگزیر می­کنند که زمین­های کشاورزی و باغ­های­شان را به بهای اندکی بفروشند، اما احمد بن خصیب، هم­چنان خلیفه را بر تشدید محاصره­ی منزل امام هادی(ع) و حتی اجبار وی به فروختن خانه­اش به دولت، تشویق می­کند.

مقارن همین ایام، احمد بن خصیب، نامه­ای به محمد بن فرج می­نگارد و از او دعوت می­کند به سامرا بیاید تا از وجودش بهره گیرند. محمد از زندان آزاد شد اما اموالش را که از سال دویست و سی دو هجری یعنی از زمان زمام­داری متوکل مصادره شده است باز نستانده است. محمد نامه­ای به امام دهم می­نویسد و درباره­ی رد یا قبول پیشنهاد نخست وزیر چاره­جویی می­کند. پاسخ می­آید:

برو، به خواست خدا آسایش تو در آن است.

محمد به سامرا می­رسد. تلاش می­کند تا اموالش را بازستاند. فرمان باز پس دادن صادر می­شود اما پیش از وصول، چشم از جهان فرو می­بندد.

بغای کبیر در بستر بیماری افتاده است. مستعین به دیدارش می­شتابد. روز بعد بغا جان می­سپارد و اینک فرماندهان ترک به گرگ­هایی درنده تبدیل شده­اند.

احمد بن خصیب در منزل امام هادی(ع) حضور می­یابد و امام را تهدید به فروش خانه­اش می­کند. او در روزگار منتصر و زمان حیات بغای کبیر جرئت چنین گستاخی­ای را نداشت. او واقف بود که بغای کبیر از یک ربع قرن پیش – از زمانی که خواب شگفتی دیده بود – احترام فوق­العاده­ای برای علویان قائل می­شد.

در این روزگار، بار دیگر، فرار علویان آغاز می­شود. حلقه­ی تازه­ای از زنجیره­ی آوارگی شروع می­شود. علی بن محمد که در دربار منتصر به سر می­برد، سامرا را ترک می­کند و آهنگ بحرین و احساء می­کند و از آن­جا به بصره می­رود تا پس از پنج سال، آتش شورش زنگیان را در هورهای جنوب عراق شعله­ور سازد.

بیداد و گردن فرازی ابن­خصیب روز به روز بیش­تر می­شود او به کمک خبرچینان و جاسوسان، از مقدار وجهی که به خانه­ی امام – به ویژه در دوران منتصر – تعلق داشته و دارد، آگاه است. او به خوبی می­داندکه امام آن را به مصرف بی­نوایانی می­رساند که به سبب هرج و مرج موجود و آوارگی و غارت­زدگی، همواره تعدادشان رو به فزونی است امام محبوب مردمان است اما اندیشه­اش حکومت را تهدید می­کند. نخست وزیر به دیدار رسمی امام می­رود. امام به پیشواز او می­آید ابن­خصیب می­گوید:

-      بفرما، جانم به فدایت. و امام به کنایه می­گوید:

-      تو جلوتری

ابن­خصیب می­نشیند و چشمانش خانه را می­کاوند.

ناگهان می­گوید:

-      باید خانه را تخلیه کرده، به من واگذاری.

امام با آرامش او را می­نگرد: این موجود بی ارزش، قدرتش را در منصبی می­بیند که تکیه بر قدرت ترکان دارد؛ اما از چیرگی مطلق خداوندی غافل است. سپس می­فرماید:

-      از خداوند می­خواهم چنان ضربتی بر تو فرود آورد که نابود شوی!

بیش از چهار روز سپری نشده است که ابن­خصیب از نخست وزیری خلع می­شود؛ زیرا اوتامش با تکیه بر قابلیت­های کاتبش، شجاع بن قاسم، تصمیم می­گیرد خودش نخست وزیر شود.

تمام دارایی ابن­خصیب و فرزندانش مصادره و به جزیره­ی کریت تبعید می­شود. اوتامش فرمانروای بی چون و چرای ممالک شده است. شاهک خدمت­کار را وزیر دربار کرده است؛ درباری که خزانه­ی کل در آن­جاست. مادر مستعین نیز در شبکه­ی اختلاس عضویت دارد. خلیفه در شط لذات غوطه­ور است و کارها را به اوتامش سپرده است نخست وزیر تربیت پسر خلیفه را عهده­دار است و دست وی بر خزانه­ی انبوه گشاده.

وصیف و بغا نیز ساکت ننشسته­اند. برخی از سپاهیان ناراضی را تحریک می­کنند. سپاهیان کاخ جوسق خاقانی را محاصره می­کنند؛ قصری که اوتامش و کاتبش ساکن آن هستند. در ابتدا نخست وزیر سعی می­کند بگریزد؛ اما ناکام می­ماند؛ پس از خلیفه پناه می­جوید؛ خلیفه بدو پناه نمی­دهد. محاصره­ی کاخ سه روز طول می­کشد. روز سوم(شنبه)، محاصره­کنندگان یورش می­برند و او را که در سردابی پنهان شده دستگیر و به هم­راه کاتبش کشان کشان به در کشیده به دار می­آویزند. اموال او نیز مصادره می­شود.

در چنین روزگار تباهی و هرج و مرج، انقلابی علوی و بزرگ به فرماندهی یحیی بن عمر(از تبار زید شهید) با شعار تابناک «الرضا من آل محمد» شعله برمی­کشد. کوفه، مرکز منظومه­ی انقلاب است. زبانه­ی آن بی درنگ به بغداد کشانده می­شود؛ زیرا این انقلابیِ علوی، زندانیان کوفه را آزاد می­کند و اهل سنت با وی هم­دلی می­کنند.

روزها از پی یک­دیگر می­گذرند. ماه رنجور می­شود؛ امام به سختی بیمار است. پسرش، حسن را به تمام دیدارکنندگان معرفی می­کند به آنان آمدن مهدی (عج) را مژده می­دهند؛ مهدی­ای که پس از شام هجران خواهد آمد؛ امامی که جز انسان­های پاک و موفق به دیدارش نمی­شتابند.

در این میان دیگر مردمان بسان گوسپندان شبان گم کرده، حیران خواهند شد اما آفریدگار مردم را در سرگردانی رها نخواهد کرد زیرا مردانی ژرف ایمان را برخواهد گزید تا بندگان ضعیف النفس خداوند را از دام ابلیس خواهند رهانید. ملیکا، زیباترین روزهای زندگی­اش را کنار جوانِ جوان­مرد می­گذراند؛ جوانی که نور پیامبران را در چهره­اش می­توان دید؛ جوانی که او را به نام­های زیبا صدا می­زند: نرگس، سوسن، حدیثه، صقیل، ریحانه؛ نام­های گل­های بهارین؛ آیا حسن(ع) آغاز فصل تاره را مژده می­دهد، فصل نور و گرما و بهار؟ آیا از او می­خواهد بهاری باشد برای غنچه­ای که از آستین زمان سر به در کرده، خواهد شگفت؟

جوان به اتفاق همسر خود به منزل پدر نقل مکان می­کند. پدر از دیدن آن­ها شادمان است از دیدن عروسی که آسمان او را برگزیده تا کودکی را به جهان هدیه کند. او بانویی فرازمند است. بانویی شایسته­ی کشیدن بار امانت؛ « و به زودی خطرها او را فرا خواهد گرفت.»

بهبودی از جسم و تن امام رخت بربسته است. خبر در سامرا و بغداد و کوفه می­پیچد. مردم و دولت­مردان به دیدنش می­شتابند. زهر جانگداز درسراسر بدن پاکش پراکنده شده و جسم را نحیف و ناتوان کرده است؛ حزنی مبهم و انتظار اندوهی دردناک بر سامرا سایه افکنده است.

دوشنبه، بیست و پنجم جمادی الاخر فرا می­رسد. دربار در انتظار شنیدن خبر است، به ویژه قبیحه (مادر خلیفه)، ابن اسراییل (نخست­وزیر مسیحی)، ابو نوح (وزیر مسیحی دربار) و حسن بن مخلد (وزیری که به دلیلی مبهم مسلمان شده است). معتز بیست و سه ساله، در گنداب لذت غوطه­ور است. تمام تلاش او حفظ تاج و تخت به هر قیمتی است. نیروهای محافظ درحال آماده باش کامل هستند. طلحه بن متوکل را از بغداد احضار کرده­اند.

آفتاب به میانه­ی آسمان رسیده است

محله­ی درب­الحصا غم زده است. خانه­ی ماتم گرفته­ی امام، گنجایش خیل دوست­داران را ندارد. در خانه باز ولی ده­ها نفر خارج  از خانه دست دعا به آسمان گشوده­اند. امام در بستر احتضار است. روحی زلال در زمانه­ی تراکم ماده؛ پارسایی در زمانه­ای که تب حرص شعله­ور است؛ نقطه­ی آرامش در دل طوفان. مسلمان و مسیحی، شیعه و سنی، مردی را دوست دارند که بیست سال میان آنان زیسته و دلش به عشق آن­ها تپیده است. اشک­ها چونان باران سنگین پاییزی بر گونه­ها جاری است. دغدغه­های حیرت از امام آینده دل­ها را فرا گرفته است اما هراس نمی­گذارد تا در جست و جوی وی برآیند. این جا و آن­جا جاسوسان پراکنده­اند، با چشمانی چون صخره­ی تراش­خورده­، با بینی­ای همانند بینی سگان، با دل­هایی نظیر قطعات سرب.

آرامش کوچیده است. کالبد بی جان آرمیده است از اتاق مجاور ناله­ی دل­خراش مویه به گوش می­رسد. سامرا به ماتم دهمین آفتاب امامت نشسته است. بازارها تعطیل­اند. دولت­مردان برای تشییع حاضرند.

پیشاهنگ آنان طلحه بن متوکل، بزرگ مرد عباسی، نماینده­ی خلیفه است. خانه از جمعیت موج می­زند. خدمت­کاری که نوشته­ی طومار شده­ای در دست دارد به خادمی دیگر نزدیک شده و می­گوید:

-      ای ریاش! این مکتوب بستان و به کاخ رو؛ بگو این نوشته­ی حسن بن علی است.

خدمت­کار به ایوان می­نگرد و به دری که پشت سر خادم بسته می­شود. پس از چند لحظه در گشوده می­شود تا کافور خادم بیاید. آن­گاه جوانی بیست ساله با تن پوشی سپید و گریبانی چاک و بدون عمامه وارد می­شود دهان برخی از شگفتی باز می­ماند: چقدر این جوان شبیه امام هادی است. جوان به سوی طلحه می­رود. جملگی برمی­خیزند. طلحه برای دیده بوسی پیش می­رود ؛ اما­م می­گوید:

-      خوش آمدی پسر عمو.

امام میان دو در ایوان می­نشیند. سکوت خیمه­زده و همه مبهوت چهره­ی گندم­گون امام هستند. سیمایی که شباهتش به پدر حیرت­آفرین است.

هیچ آوایی جز صدای سرفه و عطسه شنیده نمی­شود. جعفر کذاب با نگاهی حسادت­بار به برادر می­نگرد. پیکر مطهر امام را به مسجد جامع حمل می­کنند تا مراسم تشییع و نمازگزاری انجام پذیرد. دخترکی مویه­کنان می­گوید:

-      الله الله از روز دوشنبه؛ امان از این روز؛ چه آن روز و چه این روز!

-      امام غم­گین شده به اطرافیانش می­گوید:

-      کسی نیست تا این نادان را باز گرداند؟

خیابان ابا احمد – که طولانی­ترین و بزرگ­ترین خیابان سامراست – گنجایش جمعیت عزادار را ندارد. آفتاب تیرماه بر سر و روی مردم می­تابد. هر کسی می­خواهد برای تبرک دستش به پیکر مبارک امام برسد. ناگزیر از ازدحام جمعیت نماز میت را در خیابان می­خوانند. موفق احساس خطر می­کند؛ اگر این جمعیت بنای بی­قراری و اغتشاش بگذارد چه پیش خواهد آمد؟ نماز با شتاب خوانده می­شود. موج جمعیت، امام عسگری (ع) را به کناری می­راند. از دکان­داری اجازه می­گیرد تا در مغازه­اش دمی بیاساید.

جوان نفس تازه می­کند. مردم به گردش حلقه می­زنند و به جوان بیست ساله­ای می­نگرند که موهای سپید، تک تک، میان موهای سیاه محاسنش روییده است. کدام حادثه­ی توان­فرسا خاکستر کهن­سالی به چهره­اش نشانده؟ دقایقی دیگر جوانی گل­چهره می­آید. استری می­آورد تا امام بر آن سوار می­شود. پیکر را بار دیگر به خانه باز می­گردانند و بنا به وصیت امام همان جا به خاک می­سپارند. هادی (ع) به خاک سپرده می­شود؛ مردی استوار بسان کوه؛ نیرومند همانند طوفان؛ آرام نظیر کبوتر صلح؛ پاکیزه چون شبنم و تابناک چنان ماه.