باران و کویر

نویسنده


 

به مناسبت 24 خرداد، سال­روز میلاد امام باقر (ع)

کمال السید

مکه در محاصره­ی سپاه اموی به فرماندهی «حجاب بن یوسف ثقفی» جلاد معروف عراق است. کعبه بار دیگر با منجنیق در هم کوبیده می­شود و نبرد با کشته شدن و به دار آویختن عبدالله بن زبیر پایان می­پذیرد. امویان بر حجاز چیره می­شوند.

حکومت اسلامی تنها یک نمایش است تا بدان حد که روم آن را تهدید به نفرستادن سکه­های رومی می­کند؛ سکه­های رایج در کشورهای اسلامی، در روم ضرب می­شدند و شعار «تثلیت» را بر خود داشتند. بحران از آن­جا آغاز شد که روزی عبدالملک کاغذی را دید که در مصر تزیین شده بود. دستور داد جمله­ی نوشته بر آن را به عربی ترجمه کنند آشکار شد معنای جمله­ی رومی، بیان­گر شعار مسیحیان است: «پدر، پسر، روح القدس». امیر مصر در آن روزگار «عبدالعزیز بن مروان» پدر خلیفه­ی معروف عمر بن عبدالعزیز بود. عبدالملک بدو نوشت این کاغذها را معدوم و کاغذهایی با شعار «اشهد ان لا اله الا الله» تولید کنند. به سرزمین­های دیگر نیز فرمان داد از کاغذهای جدید بهره جویند و استعمال کاغذهای رومی کیفر خواهد داشت. این عمل عبدالملک، خشم «ژوستیان دوم» امپراتور روم را برانگیخت؛ تا بدان حد که صلح­نامه­ی سال70 ه را لغو کرد و با سپاهی عظیم برا­ی باز پس­گیری ارمنستان به راه افتاد. سپاهیان مرزدار مسلمان راهش را بستند و نبرد سنگینی در شهر «سیواس» درگرفت. رومیان شکست خوردند. سپاهیان ارمنستانی به فرماندهی «سنباط» و جنگ­جویان بلغارستانی نیز به سپاه اسلام پیوستند. تعداد بلغاری­ها  بیست هزار نفر بود. در آغاز تابستان 74 ه زمانی که کعبه در حال بازسازی و مسلمانان مهیای حمله به روم بودند، ژوستیان دوم تهدید کرد اگر عبدالملک از تصمیمش در لغو کاغذهای رومی برنگردد سکه­هایی را که تاکنون برای حکومت اسلامی می­فرستاد قطع می­سازد و به جای آن سکه­های جدیدی ضرب می­کند؛ دینارهایی که دشنام بر پیامبر(ص) بر آن­ها حک شده است. عبدالملک مشاورانش را خواست و گفت: «گمان می­کنم نحس­ترین کودکی باشم که در اسلام متولد شده باشد!»

وزیرش «روح بن زنباغ» بدو گفت تو خود می­دانی چه کسی گره را می­گشاید اما به عمد آن را رها کرده­ای!

عبدالملک شوقمندانه پرسید: «وای بر تو! او چه کسی است؟» پیرمرد فرتوت پاسخ داد: «بازمانده­ی خاندان پیامبر(ص).»

بی­درنگ اسبان عربی، بیابان­ها را به سوی مدینه الرسول(ص) در نور دیدند. زین العابدین (ع) آن­ها را پذیرفت. سفارش­های لازم را به پسرش محمد کرد و او را فرستاد. در شام از محمد به گرمی استقبال شد. پیشواز­آمدگان به وارث پیامبران می­نگریستند. خلیفه با احترام به او نگاه می­کرد. در چشمانش پرسش و در دلش شوق به یافتن پاسخ موج می­زد. جوان لبخندی زد و گفت:

«نظر آن است که نامه­ای به امپراتور روم بنویسی و از او مهلت بخواهی»

-      بعد؟!

-      تا می­توانی طلا و نقره جمع کن.

-      و بعد؟!

-      ضرب درهم و دینار را آغاز کن اما با شعار توحید «قل هو الله احد» و «محمد رسول الله». هرگاه کار را به پایان رساندی آن­گاه سکه­های رومی را ممنوع و سکه­های اسلامی را عرضه کن. قانون­شکنان را نیز کیفر ده.

وزیر با شگفتی گوش می­داد. با خویش زمزمه کرد: «خداوند داناتر [از دیگران] است که رسالت خویش را در کجا  قرار دهد.»

سپیده دم فردا اسبان سیاه و سپید ره­سپار شدند. به سوی دهکده­ها و شهرها رفتند تا نامه­هایی همگون اما کاملاً محرمانه با خود ببرند. بازار زرگرها تحرکی غیر عادی یافت. زیورها اندک اندک ناپدید شدند. کارگاه­های ضرب سکه به راه افتادند. برای نخستین بار در تاریخ، سکه­هایی درخشیدند با شعار توحید!

هنگامی که سکه­های تازه رایج شدند، عبدالملک کاتب خویش را خواست و پاسخی دندان شکن - درخور حکومت دینی – به ژوستیان دوم نوشت. امپراتور با دیدن سکه­های تازه به کلی گیج شد.

در همین سال بربرهایی که از سوی امویان خوار شده بودند بار دیگر حمله­های خود را آغاز کردند. زنی به نام «کاهنه» توانست آنان را متحد کند و سپاهی عظیم گرد آورد. او سپاه اسلام را شکست داد و آفریقا را در چنگ خود گرفت. وی هم­چنین اماکن بسیار مهم را ویران ساخت تا مسلمانان از فکر باز پس­گیری آن­ها منصرف شوند.

خوارج­ آزرقی، در الجزیره و خوارج صفری در ایران قیام کردند. در نزدیکی قم گروهی سر به شورش برداشتند و پس از سرکوب، ناگزیر، به کرمان عقب نشینی کردند.

درسال 76 خوارج ازرقی به سوی کوفه پیش­روی کردند؛ آن را اشغال و جای پای خویش را مستحکم نمودند. تلاش­های حجاج برای باز پس­گیری آن نتیجه­ای نداد.

بصره، شاهد انقلابی به رهبری «عبدالله بن جارود» بود؛ هدفش بیرون راندن حجاج از عراق بود؛ اما ناکام ماند و فرمانده به شهادت رسید.

در آب­گیرهای اطراف بصره، بار دیگر زنگیان به فرماندهی «شیرزاد» شورش کردند.

درسال 77 عبدالملک توانست قیام خوارج ازرقی را سرکوب کند. فرمانروای مدائن «مطرب بن  مغیره بن شعبه» با تقویت شورش خوارج، خلیفه و والی او حجاج را خلع کرد. با کشته شدن مطرب، قیام فروکش کرد.

درسال 78 حمله­های رومیان بار دیگر به مرزها آغاز شد. کشتی­های جنگی آنان در مغرب نیز هجوم آوردند. روم توانست «قرطاجه» را اشغال کند؛ مسلمانان را قتل عام و اموال­شان را غارت نماید.

در سال 80 طاعون به شهر بصره حمله­ور شد. سیل شهر مکه را فرا گرفت، حاجیانی را با خویش برد و خانه­هایی را ویران ساخت. در سجستان ترک­ها، در آفریقا بربرها و در مرزهای خراسان حکومت­های محلی دست به قیام مسلحانه زدند. ارامنه نیز با تحریک «قسطنطنیه» سربه شورش برداشتند.

در سال 81 «عبدالرحمان بن اشعث» شورش کرد؛ نیروهای حجاج را شکست داد و فاتحانه وارد بصره شد. این قیام آن­قدر مهم بود که عبدالملک به عبدالرحمن پیشنهاد کرد حاضر است حجاج را بر کنار و او را به جایش منصوب کند.

انگیزه­ی این شورش نیز سیاست ستم­گرانه­ی حجاج بود. حجاج با برنامه­ریزی، دقیق عراقیان را برای کشورگشایی به سرزمین­های دوردست می­فرستاد تا در سیاست داخلی دخالت نکنند و با امویان در نیفتند. قیام پسر اشعث را قیام «قاریان» نیز می­نامند زیرا بسیاری از قاریان قرآن کریم نیز در سپاه او حضور داشتند.

نیرد با بربرها و رومیان تداوم یافت تا سرانجام مسلمانان شهر بسیار مهم «قرطاجه» را باز پس گرفتند و رومیان را بیرون راندند. این کار باعث شد تا فرماندهی بیزانسی ناوگان جنگی روم، بر امپراتور روم بشورد و خود را به عنوان امپراتور روم «پیتریوس سوم» نام­گذاری کند!

در همین سال حجاج «کمیل بن زیاد نخعی» راوی دعای نامور کمیل را اعدام کرد.

در سال 83 «یزیدبن مهلب» توانست پسر اشعث را شکست دهد. عبدالرحمن به خارج از مرزها گریخت.

در سال 86 خلیفه، عبدالملک، چشم از جهان فرو بست. او پیش از مرگ پسرش «ولید» را به جای خود منصوب کرده بود. حجاج بیش از گذشته ریشه دوانید و فرمان­روای منطقه­ی وسیعی از سرزمین­های اسلامی –  از عراق گرفته تا شرق خراسان – شد

 دریای مدیترانه شاهد نبردهای سنگینی میان کشتی­های جنگی مسلمانان با کشتی­های جنگی رومی بود.

در همین سال «بسر بن ارطاقه» یکی از فرماندهان سنگ­دل معاویه، مرد. وی پس از جنگ صفین و ماجرای حکمین، دست به غارت­ها و کشتارهای هراس­انگیزی زد. او فرمان قتل تمام کسانی را صادر کرده بود که امام علی­(ع) را تأیید می­کردند.

در سال 87 عمربن عبدالعزیز به فرمانروایی مدینه منصوب شد. در همین سال، دریای مدیترانه کاملاً در اختیار حکومت اسلامی قرار گرفت و «طارق بن زیاد» درفش اسلام را بر فراز «طنجه» به اهتزاز در آورد.

در همین سال «عبیدالله بن عباس» چشم از جهان فرو بست.

او فرمانده­ی سپاه امام حسن مجتبی­(ع) در نبرد با معاویه بود که با گرفتن نیم میلیون درهم رشوه، شبانه به اردوگاه معاویه گریخت. از شگفتی­ها آن است که مرگ او تقریباً با مرگ بسربن ارطاه هم­زمان شد؛ فرماندهی که دو پسر عبیدالله را در دامن مادرشان سر برید. عبیدالله به یمن گریخت و مادر بچه­ها با دیدن این جنایت هولناک دیوانه شد.

در سال 88 عمربن عبدالعزیز حرم پیامبر(ص) را در مدینه گسترش داد و مساحت مسجد را به دویست یارد رسانید.

در سال 90 گاهی دولت اسلامی به سرزمین­های روم حمله­ور می­شد و زمانی برعکس.

در همین سال «حسن مثنّی» - پسر امام مجتبی(ع)  - از دنیا رفت. او در کربلا زخمی شد، و با میانجی­گری هم قبیله­هایش از کشته شدن نجات یافت. در زمان عبدالملک متهم به «یاری رساندن به انقلابیون عراقی» شد اما حاکم مدینه اعلام کرد این گزارش­ها واقعیت ندارد.

در سال 91 با عبور نیروهای اندکی از مسلمانان از دریا، وضعیت دفاعی اندلسیان آزموده و زمینه­ی فتح اندلس فراهم شد.

در پنجمین روز از ماه رجب 92 «طارق بن زیاد» بندر «طنجه» را با سپاهی فراهم آمده از دوازده هزار سرباز عرب و بربر، ترک کرد. آنان با کشتی­های عربی و کشتی­هایی که از حاکم «سبته» - شهری در الجزایر – کرایه کرده بودند به آن سوی آب­ها رفتند.

همین سال، شاهد آغاز پیروزی بزرگ در اندلس بود و سربازان مسلمان به شهر «طلیطله» پایتخت دولت «قوطیه» وارد شدند.

با خلافت ولید بن عبدالملک، فساد اداری افزون­تر شد تا آن­جا که روزی عمر بن عبدالعزیز گفت: «ولید در شام است و حجاج در عراق؛ برادرش در یمن و عثمان بن حیان در حجاز؛ سوگند به خداوند زمین از ستم سرشار است.»

در سال 93 عمر بن عبدالعزیز از فرمانداری مدینه عزل  و عثمان بن حیان به جایش منصوب شد.

در «قسطنطنیه» کودتای نظامی، ژوستیان دوم را سرنگون کرد. او  و خانواده­اش کشته شدند و خاندان هرقل با مرگ او از هم پاشید.

در سال 94 زلزله­هایی چهل روزه، شام را لرزانیدند و «انطاکیه» را به ویرانه­ای تبدیل کردند.

مدتی بعد خبر دست­گیری فقیه نامور «سعید بن جبیر» در مکه به گوش مردمان رسید. سعید را به دستور حجاج، تحت نظر، به شهر «واسط» در عراق آوردند. در آن­جا، سعید برابر جلادش چنان موضعی گرفت که حاضران و تاریخ را به حیرت افکند. هنگامی که سر شهید در دربار فرو افتاد حاضران فریادی آَشکار را از سر بریده شنیدند: «الله اکبر».

حجاج که سر مستانه می­نگریست بیمناک شد زیرا از رگ­های بریده، هم­چنان خون می­جوشید. به پزشک نصرانی­اش «تیاذوق» پرسش­گرانه نگریست، پزشک جلادان پاسخ داد:

«کسانی را که تو می­کشتی ، پیش از کشته شدن خون­شان از ترس در رگ­های­شان خشک می­شد در حقیقت پیش از کشته شدن می­مردند اما سعید نه؛ قلبش با آرامش می­تپید.»

از همان روز، حجاج به بیماری روانی مبتلا شد. هماره فریاد می­کشید: «من چه کار به کار سعید بن جبیر داشتم؟!»

پس از آن، به بیماری خطرناکی دچار شد که از شدت درد آرزوی مرگ می­کرد. سرانجام پس از بیست سال سلطه با آهن و آتش، به هلاکت رسید و در زندانش سی و سه هزار زندانی باقی گذاشت. شانزده هزار تن از آنان، زنانی بودند که در بدترین شرایط نگهداری می­شدند. با مرگ او عراقیان نفس راحتی کشیدند.

در چنین روزگار طوفانی­ای «محمد بن علی بن الحسین» مسئولیت امامت را به عهده گرفت. محمد سی و هفت ساله بود. طوفان­های گوناگون فکری از هر سو بر مردمان می­وزید و مکتب فکری درستی وجود نداشت، از همین روی محمد در اندیشه­ی پی­ریزی شالوده­ای برآمد.

 

چهره­های اسلام

رفتار خودسرانه­ی امویان، ملت­هایی را که اسلام را جز از رفتار فرمانروایان نژادپرست اموی نمی­شناختند ناامید کرده است؛ شورش بربرها و قیام­های دیگر در شمال آفریقا پژواک چنین رفتاری است.

خوارج، با آن­که سرکشی­های بسیاری کردند اما چون برنامه­ی ویژه روشنی ندارند تنها آشوب­گر هستند نه انقلابی. آنان خود به دسته­های گوناگون تقسیم شده­اند. تنها امتیازشان گردن ننهادن به ستم امویان است که باعث می­شود گاه از نظر عاطفی مورد پذیرش مردم باشند. نداشتن یک پای­گاه فکری نیز باعث شده تا طعمه­ای آسان برای حکومت­های اموی به شمار آیند.

در سال 56 و 57 عبیدالله بن زیاد فرماندار بصره بود. تعداد بسیاری از خوارج را دست­گیر و با اتهام توطئه روانه­ی زندان نمود سپس به آنان پیشنهاد کرد هم­دیگر را بکشند تا آن­هایی را که زنده مانده­اند آزاد کند! این موضوع نشان­گر سقوط اخلاقی خوارج و عقب ماندگی فکری آن­هاست. آشکارا امام علی(ع)، معاویه، عمروبن عاص و ابوموسی اشعری و اصحاب جمل (عایشه، طلحه و زبیر) را کافر اعلام می­کردند. کسی را که دست به گناه کبیره می­زد، کافر و جاودانه در آتش جهنم می­دانستند. در بعد سیاسی نیز، خلافت را برای غیر قریش روا و امامت را غیر انتصابی بلکه غیر ضروری می­شمردند.

امام باقر(ع) با «نافع بن ازرق» یکی از بزرگ­ترین رهبران­شان که برخی از شورش­ها را نیز فرماندهی کرده بود گفت­وگویی طولانی داشت. از وی پرسید:

به چه دلیلی کشتن امیرمؤمنان را روا دانستید، در حالی که [پیش از این] برای پیروزی­اش در راه خدا از او پیروی می­کردید و خون خویش را می­ریختید؟

-      چون او در دین خدا قائل به «حکمیت» شد.

-      خداوند خود در دینش دو نفر از مردم را «حاکم» قرار داد و گفت: «و اگر از ناسازگاری آنان [زن و شوهر] نگرانید داوری از خویشان مرد و داوری از خویشان زن برانگیزید؛ اگر در پی اصلاح باشند خداوند میان آن دو آشتی برقرار می­کند چرا که خداوند دانایی آگاه است. رسول خدا نیز در نبرد «بنوقریظه» سعد بن معاذ را حاکم قرار داد و او نیز قضاوتی کرد که پروردگار آن را تأیید کرد. آیا نمی­دانید امام علی(ع) از تصمیم­گیرندگان در حکمیت خواست جز به قرآن قضاوت نکنند و از آن گام فراتر ننهند و شرط کرد اگر قضاوت­شان مخالف قرآن بود نپذیرند. هنگامی که خوارج به ایشان انتقاد کردند که « کسی را بر خود حاکم کردی که محکومت می­کرد» فرمود: من انسانی را حاکم قرار ندادم کتاب آفریدگار را حاکم قرار دادم «نافع» از این استدلال غافل­گیر می­شود و می­گوید «سوگند به خداوند این سخنی است که نه به ذهنم خطور کرده و نه به گوشم خورده است؛ سخنی درست است.»

خوارج، به گروه­های کوچکی تقسیم می­شوند و از نظر اخلاقی از ارزش­ها تهی؛ تا بدان جا که به گروهی راه­زن تبدیل می­شوند.

 

موضوع زبیری­ها

تجربه­ی کوتاه زبیری­ها، نشان می­دهد آنان نیز دست کمی از امویان ندارند. وقتی «مصعب بن زبیر» دارالاماره را در کوفه محاصره می­کند به محاصره شوندگان امان می­دهد، اما پس از تسلیم شدن­شان هفت هزار نفر از آنان را به شمشیر می­سپارد. رفتار برادرش «عبدالله» در مکه نیز بی­لیاقتی او را برای اداره­ی حکومت اسلامی نشان می­دهد.

جریان­های فکری نیز خطر بزرگی هستند. حکومت، احادیث ساختگی جعل می­کند و به پیامبر(ص) نسبت می­دهد؛ روایاتی که ویران­گرند و از تکثیر میکروب خطرناک­تر.

 

مرجئه

مرجئه آشکار می­شوند و پایه­های حکومت امویان را مستحکم می­کنند؛ تفکری که هر نوع حکومتی را می­پذیرد؛ گر چه دولت­مردانش دست به هر نوع جنایتی بزنند؛ از همین روی می­بینیم تمام خلفای اموی و عباسی از این تفکر حمایت می­کنند و مأمون – هفتمین خلیفه عباسی – آن را «دین پادشاهان» می­نامد.

در این روزگار هرج و مرج فکری، انسان هوشمندی حرکتی ژرف را در جامعه احساس می­کند؛ اهل بیت در پی اصلاح اندیشه­ی دینی هستند. تشیع پس از واقعه­ی کربلا، به اندیشه­ی شفاف سیاسی تبدیل شده است. آزادی، عدالت، کرامت انسانی، ارزش­های دینی و الغای تمامی عناصر تبعیض، شعارهایی هستند که اهل بیت آن را دنبال می­کنند. از آغاز، عدالت اقتصادی هدفی بود که بانگ «اباذر» طنین افکند: «در شگفتم از کسی که در خانه­اش غذایی نمی­یابد چگونه با شمشیر آخته خروج نمی­کند!»

سخن امام علی(ع) در نفی تبعیض نیز، در وجدان نسل­ها می­درخشد: مردم دو دسته­اند: یا برادر دینی تواند و یا [غیر مسلمان­اند] و همانند تو انسان.

امامان نیز با پی­گیری این اهداف، هماره در محاصره بودند. بارها امام باقر(ع) در پاسخ از این­که: چگونه شب را به صبح رسانده­ای

فرمودند: «درحالی که مردم آسوده خفته بودند، با هراس صبح کرده­ام.»

دوستی با خاندان رسول گرامی(ص) جرمی بزرگ است تا بدان جا که

گاه آدمی جان خود را از دست می­دهد. «تقیه» پنجره­ای است در بن بست ستم فرمانروایان اموی و عباسی. از این روی امام پنجم(ع) با دلیری فرمود: «تقیه، آیین من و پدران من است و کسی که تقیه نمی­کند ایمان ندارد.»

این اندیشه­ی قرآنی، جان هزاران بی­گناه را نجات داد.

 

غروب ارزش­ها

دولت­مردان در پی آن هستند تا روح لذت­جویی را سرزمین­های اسلامی – و به ویژه مدینه – رسوخ دهند تن­پوش­های مردانه، از چنان رنگ و لطافت زنانگی برخوردارند که به سختی می­توان آن را از لباس زنانه تشخیص دهی!

خنیاگری در شهر رواج یافته است و مطربان و خنیاگران ثروتمندان شهرند.

گفت وگوی بیهوده درباره­ی ذات خداوند، امری بسیار پیش پا افتاده شده است. مردی از این تیره، نزد امام (ع) می­آید. امام نزدیکی کعبه نشسته است.

مرد می­پرسد: خدایی را که می­پرستی دیده­ای؟

-      چیزی را که نبینم، نمی­پرستم.

-      چگونه؟

چشم­ها او را در نمی­یابند؛ اما دل­ها با حقیقت ایمان، وی را می­بینند نه حواس او را درمی­یابد و نه با مردم قابل مقایسه است؛ از نشانه­هایش وجودش ثابت می­شود.

مرد برمی­خیزد و می­گوید: خداوند بهتر می­داند رسالت خود را در کجا نهد.

غوطه­ور شدن جامعه در لذت­ها، باعث می­شود تا گروهی با تفسیری غلط از زهد، به تصوف روی آورند.