نویسنده : گی دو موپاسان
ترجمه: ناهیده هاشمی
همهی روزنامهها این آگهی را درج کرده بودند: «چشمهی آب معدنی جدید در «روند لیس» کلیهی امکانات مطلوب برای اقامت طولانی و یا حتی کوتاه مدت را ارائه می دهد.»
این آب معدنی که دارای ترکیبات آهن است، به عنوان یکی از بهترین آبهای دنیا برای مقابله با بیماریهای خونی شناخته شده است. ظاهراً از ویژگیهای دیگر این آب این است که طول عمر، انسان را زیاد میکند . این خصوصیات فوقالعاده شاید تا حدی به علت موقعیت استثنایی این شهر کوچک باشد که در یک منطقهی کوهستانی دردل جنگلهای صنوبر واقع شده است. در حقیقت، این آب به خاطر افزایش طول عمر طی سالیان متمادی مورد توجه انسانها بوده است. از این رو عموم مردم گروه گروه به آنجا هجوم میبردند.
یک روز صبح از پزشک متصدی آب چشمه درخواست شد به ملاقات مسافر تازه واردی به نام «مسیو دارون» برود. وی از چند روز پیش به این منطقه آمده و یکی از ویلاهای جذاب و زیبا واقع در حاشیهی جنگل را اجاره کرده بود. او پیرمرد هشتاد وشش سالهای بود با جثهای کوچک که هنوز خیلی سرزنده و بانشاط، نیرومند، سالم و فعال مینمود. پیرمرد خیلی سعی داشت تا سن خود را مخفی نگه دارد.
در همان دیدار اول، یک صندلی به دکتر تعارف کرد و بلافاصله شروع به سؤال کردن نمود.
- دکتر، اگر من از تندرستی برخوردارم این موهبت را مدیون مراقبت و احتیاط در زندگی خود هستم. با این که مدت زیادی نیست پا به سن پیری گذاشتهام، با وجود این با مراقبتی که از خودم کردهام، از تمام بیماریها، حتی کوچکترین ناراحتی جسمی در امان بودهام. میگویند آب و هوای این جا برای سلامتی خیلی خوب است. من کاملاً آمادهام تا این مسئله را باور کنم، اما قبل از اقامت در این جا به دنبال دلیل هستم. بنابراین از شما میخواهم هفتهای یک بار به دیدنم بیائید و اطلاعاتی را که از شما میخواهم با شرح جزئیات مربوطه در اختیارم قرار بدهید. اول از همه، من یک لیست دقیق – کاملاً دقیق – از ساکنان این شهر و مناطق اطراف که سنشان بالای هشتاد است، میخواهم. همچنین من به لیستی نیاز دارم که در آن جزئیات مربوط به جسم و ویژگیهای جسمانی این افراد درج شده باشد. میخواهم که شغل آنها، عادتهایشان و همین طور شیوهی زندگیشان را بدانم. هر دفعه که یکی از این افراد از دنیا میرود، شما لطف نموده و این موضوع را به من اطلاع میدهید. همن طور دلیل واقعی مرگشان را با شرح جزئیات دقیق از شما میخواهم.
سپس او مؤدبانه اضافه کرد: «دکتر! من امیدوارم که دوستان خوبی برای هم باشیم.» بعد دست کوچک و چروکیدهاش را پیش آورد. دکتر با او دست داد و قول داد که همکاری لازم را به عمل آورد.
آقای دارون همیشه ترس اضطراب آوری از مرگ داشت؛ او خود را تقریباً از تمام لذات زندگی محروم کرده بود؛ فقط به این دلیل که آنها را برای خودش خطرناک میدانست. هر گاه کسی تعجب خود را از اینکه او نباید در این سن و سال شراب – این مایع مست کننده - بنوشد، اظهار میکرد، علامت ترس در پاسخی که میداد کاملاً از صدایش پیدا بود: «من برای زندگیام ارزش قائلم!» و چنان روی کلمهی «زندگی من» تأکید داشت که گویی زندگی او تفاوت فاحشی با بقیهی زندگیها داشت. او چنان بین زندگی خودش و دیگران فرق قائل میشد که هرپاسخ دفاعیاش بدون سؤال باقی میماند. به همین دلیل او یک روش مخصوص در تکیه روی ضمیر ملکی «من» به خصوص ضمیر مربوط به اندامها و اعضای بدن و حتی اشیای متعلق به خود داشت. وقتی میگفت: چشمهای من، پاهای من، بازوهای من و دستهای من، کاملاً واضح بود که نباید هیچ اشتباهی در این مورد صورت گرفته باشد. آن اندامها اصلا ً به اندامهای بقیهی مردم شباهت نداشتند. اما این فرق به ویژه زمانی بیشتر مشهود بود که او اشاره به دکترش میکرد. وقتی میگفت دکتر «من» انسان فکر میکرد که آن دکتر فقط متعلق به اوست و نه هیچ کس دیگر و اینکه او بدون استثنا بهترین دکتر دنیاست.
پیرمرد هرگز آدمهای دیگر را به حساب نیاورده به آنها به چشم عروسکهای خیمه شب بازی نگاه میکرد که گویی آفریده شدهاند تا این دنیای خالی را پر کنند. او آنها را به دو دسته تقسیم میکرد: گروهی که با آنها سلام و علیک داشت به خاطر فرصتهایی که امکان تماس او را با دیگران فراهم آورده بودند. دستهی دیگر آنهایی که هیچ آشنایی با آنها نداشت اما هر دو دسته به یک نسبت در چشم او فاقد ارزش و اهمیت بودند.
روز بعد که دکتر ناحیهی «روند لیس»، لیستی از هفده ساکن شهر را که بیشتر از هشتاد سال داشتند، برایش آورد، احساس کرد میل تازهای در دلش بیدار شده است؛ نوعی نگرانی مرموز برای این مردم پیری که میدید به تدریج و یکییکی در کنار جادهی زندگی برزمین میافتند. او هیچ تمایلی به آشنایی با آنها نداشت اما راجع به شخص آنها نظر مشخصی داشت.
هر پنج شنبه هنگام صرف غذا با دکترفقط از آنها صحبت میکرد و میگفت: «خوب دکتر، «جوزف پونیکت» امروزچه طور است؟ هفتهی گذشته کمی ناخوش بود.»
وقتی دکتر نمودار سلامتی مریض را به او میداد، پیشنهاد میکرد تغییراتی در رژیم غذایی، ورزش و روشهای مطالعه انجام گیرد، تا اگر این تغییرات در مورد دیگران موفقیت آمیز بود، احتمالاً بعداً آن دستورالعملها را در مورد خودش به کار بندد. در واقع این هفده نفر موشهای آزمایشگاهی خوبی برای او بودند که از هر کدام مطلب زیادی یاد میگرفت.
یک روز عصر وقتی دکتر وارد شد، خبر داد که «روزالی تورنل» مرده است! آقای دارون با شنیدن این حرف فوراً از جا پرید و با وحشت پرسید «از چه؟» و دکتر جواب داد: «از سرما خوردگی»!
پیرمرد نفس راحتی کشید و بعد گفت: «او خیلی چاق بود، خیلی سنگین بود، حتماً باید زیاد غذا خورده باشد! وقتی من به سن او برسم، خیلی مراقب وزن خود خواهم بود.» (او دو سال از روزالی تورنل بزرگتر بود اما ادعا میکرد که فقط هفتاد سال دارد.)
چند ماه بعد نوبت «هنری بریسوت» بود آقای دارون وقتی این خبر را شنید، خیلی نگران شد. این دفعه مٌرده به جای زن، مرد بود. یک مرد لاغر که از لحاظ سنی سه ماه با او اختلاف داشت و در مورد سلامتی خودش خیلی محتاط بود. او جرأت نکرد هیچ سؤالی بکند، اما با نگرانی منتظر بود تا دکتر توضیحات لازم را به او بدهد و ناگهان گفت: «آه! پس او یکهو، به طور ناگهانی مرد! اما هفتهی گذشته حالش کاملاً خوب بود دکتر. من فکرمیکنم باید ناپرهیزی کرده باشد.» دکتر در حالی که مشغول صرف غذا بود، پاسخ داد: «من این طور فکر نمیکنم. بچههایش میگفتند که خیلی مراقب خود بود.»
مسیو دارون سپس در حالی که دیگر نمیتوانست جلوی خود را بگیرد و وجودش از ترس لبریز شده بود از او پرسید: «اما ... اما ... پس او از چی مرد؟» و دکتر جواب داد: «از ذات الریه» پیرمرد دستهای چروکیده اش را با شادی تمام به هم زد و گفت: «نگفتم به شما؟ به شما نگفتم که او ناپرهیزی کرده است؟ آدم بی دلیل ذات الریه نمیگیرد. او باید بعد از خوردن شام به هوا خوری رفته باشد و سرما احتمالاً از همین طریق باید وارد سینهاش شده باشد. ذات الریه! بله این یک اتفاق است نه یک بیماری. تنها افراد سهلانگار از این بیماری میمیرند؛ آدمهایی که نمیدانند چه طور از خودشان مراقبت کنند.»
سپس در حالی که در مورد بقیه - که هنوز زنده بودند - با دکتر صحبت میکرد، با روحیهی بالایی شروع به خوردن غذای خود کرد.
- الان فقط پانزده نفر از آنها باقی مانده است. اما همهی آنها سالم و نیرومند هستند. این طور نیست؟ زندگی همهاش همین است؛ ضعیفترها اول میروند، آنها که بیشتر از سی سال دارند فرصت خوبی دارند تا به شصت سالگی برسند و آنهایی که سن شان از شصت گذشته است غالبا ًبه هشتاد سالگی میرسند و آنهایی که هشتاد را رد کردهاند تقریباً همیشه تا صد سالگی عمر میکنند، برای اینکه آنها سالمترین، مقاومترین و منطقیترین افراد هستند.
در طول سال، دو نفر دیگر از دنیا رفتند. یکی از آنها از بیماری اسهال خونی مرد و دیگری از ناراحتی تنفسی رنج میبرد. آقای دارون خیلی در فکر مرگ نفر اول بود و این طور نتیجه گرفت که: «او احتمالاً باید یک روز قبل از مرگ چیز زیان آوری خورده باشد. اسهال خونی از آن بیماریهایی است که آدمهای بی احتیاط بدان مبتلا میشوند. به درک! دکتر شما باید مراقب رژیم غذایی او میبودید. و اما در مورد مردی که اختلال تنفسی داشت، مرگ او میتواند به دلیل بیماری مخصوص قلبی باشد که تاکنون شناخته نشده است.»
یک روز عصر دکتر خبر درگذشت « پال تیمونت» را داد؛ نوعی جسد مومیایی شده که انتظار میرفت تا صد سالگی عمر کند و در واقع آگهی خوبی برای چشمهی معدنی بود. وقتی که دارون طبق معمول پرسید: «او از چی مرد؟» دکتر پاسخ داد: «منو ببخش واقعاً نمیدانم!» و آقای دارون ادامه داد: «منظورتان چیست که نمیدانید؟! یک دکتر همیشه میداند! بیماری یا ناراحتی جسمی نداشت؟ دکتر سرش را تکان داد و گفت: «نه! اصلا.ً»
- احتمالاً عفونت کبد یا کلیه داشته است؟
- نه آنها کاملاً سالم بودند.
- معدهاش را معاینه کردید تا ببینید درست کار میکند یا نه؟ اغلب اوقات حمله از طریق تغذیهی نامناسب پیش میآید.
- هیچ حملهای در کار نبود.
آقای دارون در حالی که خیلی سرگشته و آشفته بود با هیجان گفت: «ببین دکتر! او باید از یک چیزی مُرده باشد. فکر میکنی اون چی بوده؟»
دکتر دستهایش را بلند کرد و گفت: «من هیچ نظری ندارم. ابداً هیچ نظری. او مُرد، برای اینکه او مُرد. همین و بس!»
آقای دارون با صدای حاکی از هیجان پرسید: «یادم نمیآید، او دقیقاً چند سالش بود؟»
- هشتاد و نه.
- پیرمرد بلافاصله با ناباوری و اطمینان خاطر فریاد زد: «هشتاد و نه! دراین صورت به هر دلیلی که مُرده از پیری نبوده است!
گی دو موپاسان
«موپاسان» (1850 -1893) مشهورترین نویسندهی فرانسوی و یکی از بزرگترین نویسندگان داستانهای کوتاه در همهی زمانهاست. جوانیاش - که در «نرماندی» گذشت، توأم با یک دورهی کوتاه نظامی و ده سال خدمت در مقام کارمند دولت - به او این امکان را بخشید که از نزدیک با طبقات مختلف مردم آشنا شود. مردمی که همهی آنها در داستانهایش جای خود را پیدا کردند. او یک روش محسوس در معرفی شخصیتهایش داشت چنان که گویی خودش با آنها درگیرنشده بود. او هرگز در مورد آنها قضاوت نمیکند، فقط اجازه میدهد شخصیتهای داستان از طریق اعمال، کردار و گفتههایشان خود را نشان دهند.