وقتی اسمش را برای اولین بار شنیدم، شاید نه سالم بود. ممنوع­ترین اسم بود در سرزمین همیشه شب شاهنشاهی. بعد ساک قهوه­ای بود و رساله­اش، که تصویر مرجع دیگری را در صفحه اولش چسبانده بودیم. اما اگر مأمور ساواک ابله نبود، فصل «امر به معروف و نهی از منکر» که در پایان رساله بود، داد می­زد رساله­ی «آقا» ست: اصلی که جزء واجبات و فروع دینی ما بود و هست و دیگران حذفش کرده بودند. وقتی اسمش را برای اولین بار در روزنامه دیدم، تابستان 1356 بود؛ با ترس و شوق آن روزنامه را خریدم. وقتی رفتم درس و با در بسته روبه­رو شدم، 19 دی 56 بود؛ یک روز پس از آن مقاله­ی توهین آمیز کذایی. همان روز که صدای شلیک اولین گلوله برقلب طلبه­های جوان در چهار راه بیمارستان قم را شنیدم، فکر نمی­کردم کبریت شعله­وری باشد بر خرمن شب شاهنشاهی. وقتی برای اولین بار چهره­ی سرخ و سفید امام را در فیضیه دیدم زمستان 57 بود؛ روی لبه­ی حوض ایستاده بودم و اشک پهنای صورتم را می­شست. تا آن زمان هر چه دیده بودم، یا    عکس­های سیاه و سفید او بود بر سینه­ی روزنامه­ها ، یا عکس رنگی­اش با چاپ ابتدای آن زمان. تلویزیون هم که فیلمی از او نشان نمی­داد. حیران بودم موج جمعیت به این سو و آن سو     می­رفت و امام با آرامشی که از چشمه­ی ایمان می­جوشید برای­شان دست تکان می­داد؛ همان صحنه­ای که در ذهن همه­ی ایرانیان نقش بسته است. شب­ها، گاهی سر و صدا ما را از خانه بیرون می­کشید. پژوی سبز انگوری رنگش بود که در کوچه­های کاه­گلی محله­ی «سلطان محمد شریف» خیابان چهارمردان حرکت می­کرد. امام به دیدن خانواده­های شهدا می­رفت. ما بودیم با پاهای شوق که به دنبال ماشین می­دویدیم و دست بر شیشه می­کشیدیم و او دست موسایی­اش را – که با آن بزرگ­ترین بت دو هزار و پانصد ساله را سرنگون کرده بود – در فاصله­ی چند سانتی­متری تکان می­داد. روزها، من بودم و دوچرخه­ی بیست و شش و دیدن او که بیست و پنج بار تکرار شد و چه تکرار شیرینی. آخرین بار که او را از نزدیک دیدم با آرامش خفته بود؛ در اتاقکی شیشه­ای و باز من بودم و دوربینم و سیل اشک ... . سال 68 خواستم ماشین بخرم مدتی بود که پژوی 504 انگوری رنگی را نشان کرده بودم که جلوی یک ساختمان اداری می­ایستاد، با راننده­اش صحبت کردم. گفت: « به پول نیاز دارم و قرار است وامی بگیرم اگر گرفتم ماشین را نمی­فروشم و اگر نگرفتم آن را می­فروشم اما دلم نمی­آید ماشین را  بفروشم چون ماشین را از احمد آقا خریدم و او پای سند را امضا کرده است!» بعد راننده را دیدم که «آر دی» سوار بود و اخیراً هم او را دیدم سوار بر سمند! آیا مسئولان میراث فرهنگی کشور می­دانند آدامسی را که رونالدو یا ریوالدو در زمین فوتبال انداخته بود کلکسیونرها به چه قیمتی خریدند؟! می­دانند مجموعه­داران، لیوانی را که «چارلز دیکنز» نویسنده­ی انگلیسی در آن آب می­خورده، چند سال پیش به مبلغ دو میلیون تومان خریدند؟! زمستان 81 دوست شاعرم «سید عبدالله حسینی» را دیدم گفت: « فلانی! پیراهنی که حضرت امام به خاطر غزلی که برای شهدای مکه سروده بودم به من هدیه داده بود را هنوز دارم کلکسیونرهای غربی از من خواستند تا آن را به مبلغ 200000000/1 ریال به آن­ها بفروشم، نپذیرفتم این پیراهن متعلق به ملت ایران است.» زمستان 82، رفتم نجف، پرسان پرسان سراغ منزل امام را گرفتم  با دادن پولی به بقال محله، کلید در قفل چرخید و وارد خانه­ای شدیم که هزاران بار شاهد حضور سبز امام و دیگر مراجع تقلید بود. باز اشک بود و بغض و حیاط مخروبه و آشغال و شیشه­های شکسته­ی پنجره­ها و جعبه­های نوشابه و دیوارهای فرو ریخته و بنزهای مسئولان سفارت ایران در بغداد و ساختمان مجلل کنسول­گری با شیشه­های رفلکس و گل­کاری حیاط و اتاق­های نقاشی شده ... آیا اقیانوس «بی­شعوری» کرانه­ای دارد؟ زمستان 83، نیمه شبی در مسجدالحرام، از حاجی­ای اندونزیایی پرسیدم: امام خمینی را می شناسی؟ و او پاسخ داد: «مرد اول جهان بود!» نه ترسی از جایی و نه طمعی به جایی و ... . بگذاریم و بگذریم. حسین سیّدی سردبیر