وی.سی. اچ. چاک
«جان دیگبی» پسر ریزه میزهای بود. او کوچولو، لاغر و کمی هم ضعیف بود.
دوازده سالی داشت. عینک میزد و لباسهایش پر از وصله پینه بود. صورتش رنگ پریده و پر از جوش بود. یک بینی بزرگ داشت با موهایی که همیشهی خدا ژولیده بود. چون زیاد اهل بازی نبود، دوستی نداشت. عضو هیچ تیمی نبود و به هیچ کدام از سرگرمیهایی که بچههای مدرسه دوست داشتند، علاقهای نشان نمیداد. به اردو، ماهیگیری و تماشای پرندگان نمیرفت. دوچرخه و ضبط صوت نداشت. هیچ وقت چیزی برای عوض کردن با بچههای دیگر نداشت. هیچ کلک و حقهای هم بلد نبود و هرگز توی مدرسه و یا بیرون آن، دچار زحمت و دردسر نمیشد.
«مایک موآکس» که کلاس سوم بود، همیشه میگفت او یک فسقلی است. مایک موآکس فرصتی برای سر به سر گذاشتن با فسقلیها نداشت. این موضوع را، همهی فسقلیهای مدرسهی «کوئینرود» بهخوبی میدانستند و برای همین، همیشه خود را از مایک و دار و دستهاش دور نگه میداشتند.
موآکس، بزرگترین لافزن مدرسه بود. او گروه کوچکی داشت که دستورهایش را گوش میکردند و همیشه به او هدیه میدادند. البته اگر این کار را نمیکردند، مایک، کسان دیگری را به جای آنها انتخاب میکرد. موآکس پسری پانزده ساله، بزرگ، تنومند، و بیتربیت بود. همیشه با مشت و لگد به جان پسرهای کوچکتر میافتاد و آنها را زیر سلطهی خودش درمیآورد. حتی بچههای خیلی خوب مدرسه هم از او میترسیدند.
موآکس تا مدت زیادی توجهی به جان دیگبی نداشت. جان پسرکی بیآزار به نظر میآمد. کسی به او اهمیتی نمیداد. جان همانطور که دوست داشت به مدرسه میآمد و میرفت، کاری هم به کار کسی نداشت.
یک روز، جان توی زمین بازی نشسته بود و ناهارش را میخورد که یک سایهی بزرگ بالای سرش افتاد. سرش را بلند کرد و دید مایک موآکس با دقت او را برانداز میکند.
پشت سر او هم، دو نفر از دارو دستهاش، یعنی سام گرین و جو برادی، ایستاده بودند و پوزخند میزدند. جان احساس کرد الان اتفاقی میافتد.
موآکس کنار جان نشست و گفت: «سلام، چهار چشمی! توی کیفت چی داری؟ باید چیز خوشمزهای باشد.»
سام گرین و جو برادی هم نزدیکتر آمدند. جان ترسید. موآکس همچنان به ساندویچهای او خیره مانده بود.
مایک در حالی که ساندویچی برمیداشت، رو به دوستانش کرد و گفت: «به این همه خوراکی نگاه کنید. سام ساندویچ میخواهی؟ جو، تو هم میخواهی؟» بعد به هر کدام از دوستانش ساندویچی داد و هر سه نفر شروع کردند به خوردن.
چیز دیگری نداری؟ کیک چطور؟ من کیک خیلی دوست دارم. سام و جو هم کیک خیلی دوست دارند. دیگبی! فردا حتماً باید کیک بیاوری.
و صورتش را نزدیک صورت جان برد و نیشخندی زد. پسرک از ترس خودش را جمع و جور کرد. به امید اینکه شاید معلمی او را ببیند نگاهی به اطراف انداخت. اما سام و جو جلوی او را گرفتند و موآکس نزدیکتر آمد.
ما از فسقلیهایی که میروند و برای معلمها داستانسرایی میکنند، اصلاً خوشمان نمیآید؛ این طور نیست بچهها؟ میدانی برای آنها چه اتفاقی میافتد؟ ما حساب آنها را میرسیم!
سام گرین پوزخندی زد و گفت: «درست است! آنها را بیرون مدرسه گیر میآوریم و بعد توی پارک خدمتشان میرسیم.»
آن وقت سه تایی از پیش جان رفتند تا ساندویچ بچهی دیگری را هم بگیرند.
جان حسابی وحشت کرده بود. بقیهی روز، مات و مبهوت روی نیمکت کلاس نشسته بود و نمیدانست که چه کار کند. دلش میخواست دربارهی این موضوع با کسی حرف بزند؛ اما یادش آمد موآکس و دارو دستهاش دربارهی کتک مفصل خوردن او، چه چیزهایی گفتهاند.
بعد از ظهر، جان جریان را برای پدرش تعریف کرد. پدر به حرفهای او گوش داد و گفت: « ببین جان ... تو باید روی پاهایت بایستی و خودت با آنها مبارزه کنی. درست نیست برای هر موضوع کوچکی، پیش من بیایی. باید خودت با آنها مقابله کنی. همیشه یک لافزن قلدر، وقتی کسی را در مقابل خودش ببیند، فرار را بر قرار ترجیح میدهد.»
روز بعد جان دیگبی با کیف پر از ساندویچ، توی زمین بازی منتظر بود. طولی نکشید که سر و کلهی موآکس و دوستانش پیدا شد. در حالی که موآکس کیف او را میقاپید، سام گرین و جو برادی رو به روی جان ایستادند.
جان گفت: «پدرم میگوید ...»
موآکس به او نگاهی کرد. دهانش پر از نان بود. دیدن موآکس با آن دهان پر - که ساندویچهای او را گاز میزد – جان را عصبانی کرد. مشت کوچک خود را عقب برد و تا آنجا که میتوانست خیلی محکم به دماغ موآکس کوبید.
مواکس تکانی خورد و روی نیمکت افتاد. از دماغش خون آمد و چنان نعرهای کشید که جان از ترس لرزید..
سام روی جان پرید و با مشت به پهلوهایش کوبید. جو برادی هم با مشت و لگد به جان او افتاد. موآکس با دستمال دماغش را پاک کرد. عدهای از بچهها دور آنها جمع شدند و آقای ویلسون هم به طرف آنها آمد.
یکی از بچهها همین که آقای ویلسون را دید به بقیه خبر داد. موآکس و دارو دستهاش فرار کردند؛ اما قبل از رفتن، جو برادی به جان هشدار داد اگر جریان را به آقای ویلسون بگوید، باید منتظر هر اتفاقی باشد. بدن جان، از ضربههای مشتهای جو درد میکرد؛ اما به آقای ویلسون گفت آنها با هم شوخی میکردند.
وقتی مدرسه بعد از ظهر تعطیل شد، جان قبل از بیرون رفتن از مدرسه، با دقت به بالا و پایین خیابان نگاهی انداخت. هیچ نشانی از موآکس و دارو دستهاش نبود. جان به سمت خانهاش به راه افتاد. درست کمی آن طرفتر، کوچهای بود که به پارک میرسید. همین که میخواست از کنار آن کوچه بگذرد، ناگهان موآکس از کوچه بیرون آمد و دست او را گرفت. سام گرین و جو برادی هم دست دیگرش را گرفتند و کشان کشان او را به طرف پارک بردند. آنها جان را به قسمت خلوت پارک بردند و او را با موآکس تنها گذاشتند خودشان از دور مراقب بودند.
جان هیچ امیدی نداشت. جوانک پانزده ساله، با مشت و لگد به جان او افتاد. وقتی جان نقش زمین شد. موآکس با لگد به دندههای او کوبید. بعد او را روی پاهایش کشید. بعد کنار یک درخت او را سرپا نگه داشت و همین که مشت بزرگش را عقب برد تا آن را حوالهی صورت جان کند، جان از ترس غش کرد. موآکس او را میان خاک و خل رها کرد و با دوستانش در حالی که پچپچ میکردند و زیر لب میخندیدند، از آنجا دور شد.
از آن روز به بعد، زندگی جان دیگبی در مدرسه تیره و تار شد. روزی نبود که موآکس سراغ او نیاید و اذیتش نکند. سام گرین هم در هر فرصتی، او را هل میداد. جو برادی هم عینکش را برمیداشت و قاب آن را میپیچاند.
موآکس مدام به او طعنه میزد و او را «چهار چشمی» میخواند. خیلی سریع همهی پسرهای مدرسه، جان را با این اسم صدا کردند.
موآکس و دوستانش، جریان غش کردن جان در پارک را با آب و تاب برای بچههای مدرسه تعریف میکردند و میخندیدند: «فقط مشتم را جلوی او تکان دادم و او بلافاصله غش کرد.»
خیلی زود، بقیهی بچههای مدرسه هم همین که جان را میدیدند، ادای او را در میآوردند و تظاهر میکردند غش کردهاند؛ وقتی دوستانشان، مشتشان را به طرف آنها نشانه میگرفتند، روی زمین میافتادند. کمکم جان، از مدرسه نفرت پیدا کرد و بیصبرانه منتظر روزی بود که برای همیشه مدرسه را ترک کند.
او واقعاً از موآکس و دارو دستهاش میترسید. هر وقت میدید دارند میآیند، دنبال جایی میگشت تا خود را پنهان کند، آنها هم او را پیدا میکردند. و دوباره شکنجهاش میدادند. طولی نکشید که موآکس فهمید میتواند از این راه، کلی تفریح کند. این بهتر از اذیت کردن پسرهای کوچکتر دیگر بود. تنها کافی بود تظاهر کند میخواهد او را بزند که جان شروع میکرد به گریه و زاری و التماس. آنها او را وادار میکردند تا التماس کند و از آنها بخواهد او را ببخشند. پسرها هم دور بچهها جمع میشدند تا ببینند چطور جان دیگبی، در برابر مایک موآکس زانو زده است و التماس میکند.
موآکس فریاد میکشید: «چهار چشمی میخواهد او را ببخشم.»
جان هم همیشه این کار را میکرد؛ درحالی که دستهایش را بالا میبرد، اشک از چشمهایش سرازیر میشد.
بیچاره جان! هر روز وحشت عجیبی داشت. هرگز نمیدانست مواکس و افرادش چه نقشهی تازهای برایش کشیدهاند. آنها پولش را میگرفتند؛ غذایش را میخوردند؛ کتابهایش را میدزدیدند؛ مدادهایش را میشکستند؛ ژاکتش را پاره میکردند و همیشه هم او را مسخره میکردند.
آنها فهمیده بودند روز تولد جان، هفتم جولای است و برای اذیت کردنش، یک مهمانی ترتیب داده بودند. تمام آن روز، کاری به کار او نداشتند و هیچ حقه و کلکی هم سوار نکردند. کسی موی او را نکشید و او را از پشت سر نترساند. گذاشتند ناهارش را در آرامش بخورد. وقتی که مدرسه داشت تعطیل میشد، جان با خود فکر کرد: «شاید دیگر روزهای ترس و وحشت تمام شده است.»
جان بیخیال در خیابان به راه افتاد و از کنار کوچهای که به پارک میرسید، گذشت. ناگهان آنها رویش پریدند و کشان کشان او را به طرف پارک بردند. در آنجا، موآکس منتظرش بود.
موآکس در حالی که دستهای جان را میکشید، آواز میخواند: «تولدت مبارک. تولدت مبارک.»
سام گرین هم که پاهایش را میکشید همین آواز را میخواند. جو برادی هم درحالی که به کمک دیگران او را به هوا میانداخت، آواز میخواند: «چهارچشمی عزیز، تولدت مبارک ...»
همین که نزدیک بود روی زمین بیفتد، او را میگرفتند و دوباره بالا میانداختند و تمام مدت آواز میخواندند. موآکس فریاد زد: «حالا ما تو را سیزده بار زمین میاندازیم.» و چندین بار، بدن لاغر جان را به زمین سخت انداختند. عینکش افتاد و جو هم روی آن بالا و پایین پرید و با تمسخر گفت: «متأسفم. من عینکت را شکستم!»
موآکس میان بوتههای پارک رفت و با یک دستهی گزنه برگشت و گفت: «چهارچشمی! این هدیهی ما به تو است.»
سام یقهی لباس جان را باز کرد و دستهی گزنهها را توی یقهاش فرو کرد. آنها خودنویسی را که او تازه خریده بود، گرفتند. آنقدر جان را تکان دادند تا اینکه گزنهها حسابی توی لباسش ریخت و بعد در حالی که برای او آرزوی عمری طولانی میکردند، چند ضربهی محکم به پشتش زدند.
جان که از درد به خود میپیچید و مینالید، نقش زمین شد. آنقدر بلند فریاد میزد که یک مرد به طرف او آمد. موآکس و دوستانش خندهکنان پا به فرار گذاشتند.
مرد کمی ایستاد و به پسرک که هقهق گریه میکرد، چشم دوخت در میان هقهق شدید جان، فهمید چه بلایی بر سر پسرک آمده است. وقتی جان پیراهنش را از تن بیرون آورد، مرد چند مشت برگ کلفت و نرم ریواس را کند و خرد کرد و آرام پشت پسرک مالید. کمکم، درد و سوزش از بین رفت.
جان چشمهایش را پاک کرد و در حالی که تمام مدت آن غریبهی مهربان نگاهش میکرد، لباسش را پوشید. مرد موهای سفید و چشمانی آبی داشت. به نظر میرسید به حرفهایی که جان با خودش میزند، دقت میکند. کمکم تمام داستان را از زبان پسرک شنید. وقتی حرفهای جان تمام شد، باز هم چیزی نگفت. آن دو، کنار یکدیگر در خیابان راه رفتند تا نزدیک خانهی جان رسیدند. بعد غریبه شروع به صحبت کرد: «دلم میخواهد به تو کمک کنم. سالها قبل در چین زندگی میکردم. در آنجا، با یک پیرمرد چینی که بعدها صمیمیترین دوستم شد آشنا شدم. او رازی را برایم فاش کرد و از من خواست هرگز این راز را برای کسی نگویم ... مگر وقتی که انسانی بخواهد از خودش در برابر یک ستمگر زورگو دفاع کن. جان دیگبی! میدانی یک ستمگر زورگو کیست؟»
- منظورتان آدمی مثل موآکس است؟
- بله. موآکس و دوستانش ستمگر هستند. آن پیرمرد چینی، دارویی به من داد که قدرت آفرین است. این راز بسیار خطرناکی است.
- چرا؟
مرد غریبه دست توی جیبش کرد و یک بطری کوچک سبزرنگ بیرون آورد. بطری، یک سر نقرهای داشت. مرد گفت: «قدرت، چیز خیلی خطرناکی است. شاید داشتن قدرت زیاد چیز خوبی باشد؛ اما اگر از آن درست استفاده نشود، یک چیز شیطانی میشود. در این بطری، داروی مرموزی هست که هر کس از آن بنوشد، به طور فوقالعادهای برای پنج دقیقه قدرتمند میشود؛ قدرتمندتر از هر انسانی در کرهی زمین!»
جان که چشمهایش گرد شده بود و از شوق میدرخشید، ایستاد و گفت: «منظورتان این است که ... من میتوانم موآکس و دار و دستهاش را در یک مبارزه شکست دهم؟»
مرد غریبه، آرام سرش را تکان داد: «بله، خیلی راحت؛ اما یادت باشد این قدرت، مدت کمی دوام دارد و بعد از آن، برای همیشه از بین میرود. این، آخرین بطری از آن دارو است و فقط به اندازهی یک بار مصرف کردن، از آن باقی مانده است.»
مرد بطری را دردستهای پسرک گذاشت و گفت: «از این دارو، سی ثانیه قبل از زمانی که به آن احتیاج داری، استفاده کن.»
جان دیگبی، آن شب بطری کوچک سبز رنگ را زیر بالش خود گذاشت. زخمها و دردهایش را فراموش کرد و در حالی که اسم موآکس را زیر لب تکرار میکرد، به خواب رفت. صبح که بیدار شد، هنوز این نام در سرش طنین میانداخت. موقع رفتن به مدرسه بطری سبز رنگ را توی جیبش گذاشت. وقتی پشت نیمکت نشست، خندهی تلخی روی صورتش دوید. زنگ ناهار، موآکس و دار و دستهاش منتظر او بودند. بچههای زیادی از سر و کول همدیگر بالا میرفتند و منتظر شروع خنده و تفریح بودند.
جو برادی جلو آمد و گفت: «میبینم عینک نو خریدهای. هدیهی تولدت است؟»
سام گرین هم که با دقت به شانههای جو نگاه میکرد، گفت: «چهار چشمی! جشن تولد خوبی داشتی؟ نکند صدمه دیدهای؟»
حالا نوبت موآکس بود که به دوستانش ملحق شود. بچههای مدرسه، جلوتر آمدند تا تمام حرفهایی را که بین آنها رد و بدل میشود، بشنوند. جان نگاهی به آنها انداخت. وقتی در کیف غذاهایش را باز میکرد، دستهایش میلرزید.
مایک موآکس، یکی از ساندویچهای جان را برداشت و با صدای بلندی گفت: «شنیدم دیروز بعد از ظهر جشن تولد گرفته بودی و یک نفر هم به تو هدیهی زیبایی داد. این طور نیست؟ برای ما تعریف کن آن هدیه چه بود؟»
جمعیت بیشتر شد. موآکس از اینکه دید بچههای زیادی دارند به حرفهای او گوش میکنند، احساس رضایت کرد و پوزخندی زد و گفت: «تو نباید تمام این ساندویچها را بخوری؛ چون ممکن است جوش گزنه بزنی!»
جو برادی زد زیر خنده: «بله چهارچشمی، تا حالا جوش گزنه زدی؟»
سام گرین با نیشخند به مایک موآکس نگاهی کرد: «گمان میکنم باید از این جوشها زده باشد. اگر از من میپرسی میگویم الان تمام بدنش پر از جوش است. صورتش هم که جوش زده است.»
موآکس سری تکان داد و گفت: «درست است سام. حالا میدانم چگونه میشود از شر جوشهای گزنه خلاص شد. جالب است. میشود با مالیدن گزنههای سبز روی پوست، جوشها را از بین برد؛ مثل این گزنهها!» و از پشتش یک دسته گزنهی سبز بیرون آورد.
جان دید مایک دستکش دارد. جان از آنها دور شد. موآکس نزدیکتر آمد. زمین بازی از پسربچههای مدرسه پر شده بود. همه میخواستند ببینند چه اتفاقی میافتد. آنها دیدند جان گوشهی نیمکت خزید و کیف غذایش روی زمین افتاد. موآکس در حالی که گزنهها را نزدیک صورت جان نگه داشته بود، روی او خم شد. سام و جو هم نگاه میکردند و منتظر بودند که جستی بزنند و به سر دستهی خودشان کمک کنند. جان دیگبی بطری کوچک سبزرنگ را از کیفش بیرون آورد. سر نقرهای رنگ بطری را برداشت و آن را نزدیک دهانش برد.
موآکس گفت: «این دیگر چیست؟ روغن ماهی است؟»
سام گرین جواب داد: «روغن جگر زرد است! جان همیشه مسخره بازی درمیآورد.»
جمعیت نزدیکتر آمد. بچهها متحیر بودند که الآن چه اتفاقی میافتد. یک نفر گفت: «چهارچشمی خودش را مسموم کرده است.» و کلمهی مسموم، خیلی زود دهان به دهان گشت. آقای ویلسون هم وقتی سعی میکرد راهش را از میان جمعیت باز کند، این حرف را شنید. او درست میان جمعیت رسیده بود که ناگهان متوجه شد جان دیگبی با چشمهایی درخشان از جا پرید. ژاکتش را درآورد و آن را به پسر دیگری داد تا برایش نگه دارد.
آقای ویلسون فریاد کشید: «هی ! آنجا چه خبر است؟» و بعد ایستاد؛ چون جان مثل یک ببر روی مایک موآکس پرید. با یک دستش گزنهها را کنار زد و با دست دیگرش مشت محکمی به صورت مایک کوبید. موآکس نالهکنان تلوتلو خورد و عقب رفت. سام گرین روی پسرک پرید. اما چنان مشتی خورد که مثل یک میل پیستون از جا پرید. صدای برخورد مشت جان به آروارههای سام آنقدر بلند بود که صدای آن در تمام زمین بازی پیچید. جان دیگبی بی اینکه لحظهای صبر کند، سراغ جو برادی رفت و چنان مشت محکمی زیر گوش او زد که صدای دندانهای جو شنیده شد. جو روی زانوها خم شد و آرام آرام به زمین افتاد.
موآکس که مشتهایش را مثل یک آسیاب بادی در هوا میچرخاند، به طرف جان حمله کرد ؛ اما جان سرش را خم کرد و خیلی سریع بالا آورد، پوزهی مایک محکم به سر پسرک برخورد کرد. مشتهای جان تند و سریع روی دندههای موآکس فرود میآمد. چشمان آقای ویلسون از حیرت خیره مانده بود. موآکس صدای خندهداری از خود در آورد و درحالی که زیر باران مشتهای جان تلوتلو میخورد، از عقب روی نیمکت افتاد.
جان دیگبی به اطرافش نگاه کرد تا بتواند سام گرین را پیدا کند. چنان ضربهای به گوشهی سر او زد که مقاومتش به هم خورد و نقش زمین شد. پسرک دور خودش میچرخید تا با جو – که از پشت سر به او نزدیک میشد – روبهرو شد. جو باید همانجا میماند؛ چون یک دقیقهی بعد، با مشتهای جانانهای که از جان نوشجان کرد، روی زمین افتاد. این ضربه، مثل یک چکش فرود آمد و ضربههای بعد از آن، باعث شد آقای ویلسون از تعجب نتواند نفس بکشد.
آقای ویلسون از اینکه مشتهای لاغر یک الف بچه مثل جان، چنین قدرتی دارد، مبهوت مانده بود. او میدید جان چطور به لافزن معروف – یعنی موآکس – حمله میکند، بی اینکه حتی نفسی تازه کند.
عاقبت موآکس، زیر رگبار ضربههایی که به صورت و بدنش میخورد، بر زمین افتاد. اما جان دستبردار نبود. دوباره سراغ او رفت و مثل یک گربهی وحشی خودش را روی موآکس انداخت و چند ضربه به صورت متورم او زد. سام گرین برای کمک به سر دستهاش وارد مبارزه شد که آقای ویلسون جلو پرید تا جلویش را بگیرد. او دید که سام، پاهایش را عقب برد و آماده شد تا لگدی به جان بزند؛ اما جان با سرعت دستش را زیر پاهای او برد و تند پایش را بالا کشید. سام نعرهای کشید و با صورت نقش زمین شد. آقای ویلسون به کمک او آمد و بلندش کرد. سام ساکت شد.
وقتی مبصرها جو برادی را گرفتند، او در حال برداشتن چند تا از دندانهایش از روی زمین بود. جان دیگبی از زمین بلند شد و در حالی که با دقت جمعیت را نگاه میکرد، دنبال عینکش میگشت. وقتی آقای ویلسون مایک موآکس را روی نیمکت خواباند. بچههای مدرسه از تعجب دهانشان باز مانده بود.
چشمهای موآکس حسابی ورم کرده بود، پلکهایش روی هم افتاده بود. دهانش باز مانده بود و از گوشهی لبش که پاره شده بود، خون سرازیر بود. صورتش از شدت ضربهها باد کرده بود و مثل یک اسب پیر، خس خس میکرد.
جان دیگبی در حالی که عینکش را با کراواتش پاک میکرد، به راه افتاد و تند تند نفس نفس میزد. آقای ویلسون پشت سر جان دوید، و وقتی افتاد، او را گرفت. بعدها، وقتی آبها از آسیاب افتاد، آقای ویلسون جان را وادار کرد تا تمام داستان را برایش تعریف کند. وقتی داستان آن داروی اسرارآمیز را شنید، سرش را آرام تکان داد و گفت: «جان! این حقیقت ندارد. چنین دارویی اصلاً وجود ندارد.»
- اما شما خودتان دیدید آن دارو چقدر اثر داشت.
- درست است؛ اما به نظر من، این یک داستان اغراق آمیز است.
- این طور نیست قربان. من بعد از دعوا، دوباره آن غریبه را دیدم و به او گفتم که دارو اثر کرد و پرسیدم آن دارو از چه چیزهایی ساخته شده بود.
جان دیگبی اخمی کرد و گفت: «خب ... در واقع کمی مسخره به نظر میآید. آن مرد گفت این دارو از سه چیز ترکیب شده است. اولی آب بود.»
- آب؟! دومی چی بود؟
- قند! بله قربان، قند! همهاش همین بود. دومی قند بود.
- سومی چی بود؟
پسرک که هنوز قیافهاش گرفته بود، گفت: «بله قربان. آن مرد نگاهی به من کرد و گفت که سومی ایمان بود. آقا منظور آن مرد از این کلمه چی بود؟»
آقای ویلسون جوابی نداشت.