سومین عامل


وی.سی. اچ. چاک

«جان دیگبی» پسر ریزه میزه­ای بود. او کوچولو، لاغر و کمی هم ضعیف بود.

دوازده سالی داشت. عینک می­زد و لباس­هایش پر از وصله پینه بود. صورتش رنگ پریده و پر از جوش بود. یک بینی بزرگ داشت با موهایی که همیشه­ی خدا ژولیده بود. چون زیاد اهل بازی نبود، دوستی نداشت. عضو هیچ تیمی نبود و به هیچ کدام از سرگرمی­هایی که بچه­های مدرسه دوست داشتند، علاقه­ای نشان نمی­داد. به اردو، ماهی­گیری و تماشای پرندگان نمی­رفت. دوچرخه و ضبط صوت نداشت. هیچ وقت چیزی برای عوض کردن با بچه­های دیگر نداشت. هیچ کلک و حقه­ای هم بلد نبود و هرگز توی مدرسه و یا بیرون آن، دچار زحمت و دردسر نمی­شد.

«مایک موآکس» که کلاس سوم بود، همیشه می­گفت او یک فسقلی است. مایک موآکس فرصتی برای سر به سر گذاشتن با فسقلی­ها نداشت. این موضوع را، همه­ی فسقلی­های مدرسه­ی «کوئین­رود» به­خوبی می­دانستند و برای همین، همیشه خود را از مایک و دار و دسته­اش دور نگه می­داشتند.

موآکس، بزرگ­ترین لاف­زن مدرسه بود. او گروه کوچکی داشت که دستورهایش را گوش می­کردند و همیشه به او هدیه می­دادند. البته اگر این کار را نمی­کردند، مایک، کسان دیگری را به جای آن­ها انتخاب می­کرد. موآکس پسری پانزده ساله، بزرگ، تنومند، و بی­تربیت بود. همیشه با مشت و لگد به جان پسرهای کوچک­تر می­افتاد و آن­ها را زیر سلطه­ی خودش درمی­آورد. حتی بچه­های خیلی خوب مدرسه هم از او می­ترسیدند.

موآکس تا مدت زیادی توجهی به جان دیگبی نداشت. جان پسرکی بی­آزار به نظر می­آمد. کسی به او اهمیتی نمی­داد. جان همان­طور که دوست داشت به مدرسه می­آمد و می­رفت، کاری هم به کار کسی نداشت.

یک روز، جان توی زمین بازی نشسته بود و ناهارش را می­خورد که یک سایه­ی بزرگ بالای سرش افتاد. سرش را بلند کرد و دید مایک موآکس با دقت او را برانداز می­کند.

پشت سر او هم، دو نفر از دارو دسته­اش، یعنی سام گرین و جو برادی، ایستاده بودند و پوزخند می­زدند. جان احساس کرد الان اتفاقی می­افتد.

موآکس کنار جان نشست و گفت: «سلام، چهار چشمی! توی کیفت چی داری؟ باید چیز خوش­مزه­ای باشد.»

سام گرین و جو برادی هم نزدیک­تر آمدند. جان ترسید. موآکس هم­چنان به ساندویچ­های او خیره مانده بود.

مایک در حالی که ساندویچی برمی­داشت، رو به دوستانش کرد و گفت: «به این همه خوراکی نگاه کنید. سام ساندویچ می­خواهی؟ جو، تو هم می­خواهی؟» بعد به هر کدام از دوستانش ساندویچی داد و هر سه نفر شروع کردند به خوردن.

چیز دیگری نداری؟ کیک چطور؟ من کیک خیلی دوست دارم. سام و جو هم کیک خیلی دوست دارند. دیگبی! فردا حتماً باید کیک بیاوری.

 و صورتش را نزدیک صورت جان برد و نیش­خندی زد. پسرک از ترس خودش را جمع و جور کرد. به امید این­که شاید معلمی او را ببیند نگاهی به اطراف انداخت. اما سام و جو جلوی او را گرفتند و موآکس نزدیک­تر آمد.

 ما از فسقلی­هایی که می­روند و برای معلم­ها داستان­سرایی می­کنند، اصلاً خوش­مان نمی­آید؛ این طور نیست بچه­ها؟ می­دانی برای آن­ها چه اتفاقی می­افتد؟ ما حساب آن­ها را می­رسیم!

سام گرین پوزخندی زد و گفت: «درست است! آن­ها را بیرون مدرسه گیر می­آوریم و بعد توی پارک خدمت­شان می­رسیم.»

آن وقت سه تایی از پیش جان رفتند تا ساندویچ بچه­ی دیگری را هم بگیرند.

جان حسابی وحشت کرده بود. بقیه­ی روز، مات و مبهوت روی نیمکت کلاس نشسته بود و نمی­دانست که چه کار کند. دلش می­خواست درباره­ی این موضوع با کسی حرف بزند؛ اما یادش آمد موآکس و دارو دسته­اش درباره­ی کتک مفصل خوردن او، چه چیزهایی گفته­اند.

بعد از ظهر، جان جریان را برای پدرش تعریف کرد. پدر به حرف­های او گوش داد و گفت: « ببین جان ... تو باید روی پاهایت بایستی و خودت با آن­ها مبارزه کنی. درست نیست برای هر موضوع کوچکی، پیش من بیایی. باید خودت با آن­ها مقابله کنی. همیشه یک لاف­زن قلدر، وقتی کسی را در مقابل خودش ببیند، فرار را  بر قرار ترجیح می­دهد.»

روز بعد جان دیگبی با کیف پر از ساندویچ، توی زمین بازی منتظر بود. طولی نکشید که سر و کله­ی موآکس و دوستانش پیدا شد. در حالی که موآکس کیف او را می­قاپید، سام گرین و جو برادی رو به روی جان ایستادند.

جان گفت: «پدرم می­گوید ...»

موآکس به او نگاهی کرد. دهانش پر از نان بود. دیدن موآکس با آن دهان پر - که ساندویچ­های او را گاز می­زد – جان را عصبانی کرد. مشت کوچک خود را عقب برد و تا آن­جا که می­توانست خیلی محکم به دماغ موآکس کوبید.

مواکس تکانی خورد و روی نیمکت افتاد. از دماغش خون آمد و چنان نعره­ای کشید که جان از ترس لرزید..

سام روی جان پرید و با مشت به پهلوهایش کوبید. جو برادی هم با مشت و لگد به جان او افتاد. موآکس با دستمال دماغش را پاک کرد. عده­ای از بچه­ها دور آن­ها جمع شدند و آقای ویلسون هم به طرف آن­ها آمد.

یکی از بچه­ها همین که آقای ویلسون را دید به بقیه خبر داد. موآکس و دارو دسته­اش فرار کردند؛ اما قبل از رفتن، جو برادی به جان هشدار داد اگر جریان را به آقای ویلسون بگوید، باید منتظر هر اتفاقی باشد. بدن جان، از ضربه­های مشت­های جو درد می­کرد؛ اما به آقای ویلسون گفت آن­ها با هم شوخی می­کردند.

وقتی مدرسه بعد از ظهر تعطیل شد، جان قبل از بیرون رفتن از مدرسه، با دقت به بالا و پایین خیابان نگاهی انداخت. هیچ نشانی از موآکس و دارو دسته­اش نبود. جان به سمت خانه­اش به راه افتاد. درست کمی آن طرف­تر، کوچه­ای بود که به پارک می­رسید. همین که می­خواست از کنار آن کوچه بگذرد، ناگهان موآکس از کوچه بیرون آمد و دست او را گرفت. سام گرین و جو برادی هم دست دیگرش را گرفتند و کشان کشان او را به طرف پارک بردند. آن­ها جان را به قسمت خلوت پارک بردند و او را با موآکس تنها گذاشتند خودشان از دور مراقب بودند.

جان هیچ امیدی نداشت. جوانک پانزده ساله، با مشت و لگد به جان او افتاد. وقتی جان نقش زمین شد. موآکس با لگد به دنده­های او کوبید. بعد او را روی پاهایش کشید. بعد کنار یک درخت او را سرپا نگه داشت و همین که مشت بزرگش را عقب برد تا آن را حواله­ی صورت جان کند، جان از ترس غش کرد. موآکس او را میان خاک و خل رها کرد و با دوستانش در حالی که پچ­پچ می­کردند و زیر لب می­خندیدند، از آن­جا دور شد.

از آن روز به بعد، زندگی جان دیگبی در مدرسه تیره و تار شد. روزی نبود که موآکس سراغ او نیاید و اذیتش نکند. سام گرین هم در هر فرصتی، او را هل می­داد. جو برادی هم عینکش را برمی­داشت و قاب آن را می­پیچاند.

موآکس مدام به او طعنه می­زد و او را «چهار چشمی» می­خواند. خیلی سریع همه­ی پسرهای مدرسه، جان را با این اسم صدا کردند.

موآکس و دوستانش، جریان غش کردن جان در پارک را با آب و تاب برای بچه­های مدرسه تعریف می­کردند و می­خندیدند: «فقط مشتم را جلوی او تکان دادم و او بلافاصله غش کرد.»

خیلی زود، بقیه­ی بچه­های مدرسه هم همین که جان را می­دیدند، ادای او را در می­آوردند و تظاهر می­کردند غش کرده­اند؛ وقتی دوستان­شان، مشت­شان را به طرف آن­ها نشانه می­گرفتند، روی زمین می­افتادند. کم­کم جان، از مدرسه نفرت پیدا کرد و بی­صبرانه منتظر روزی بود که برای همیشه مدرسه را ترک کند.

او واقعاً از موآکس و دارو دسته­اش می­ترسید. هر وقت می­دید دارند می­آیند، دنبال جایی می­گشت تا خود را پنهان کند، آن­ها هم او را پیدا می­کردند. و دوباره شکنجه­اش می­دادند. طولی نکشید که موآکس فهمید می­تواند از این راه، کلی تفریح کند. این بهتر از اذیت کردن پسرهای کوچک­تر دیگر بود. تنها کافی بود تظاهر کند می­خواهد او را بزند که جان شروع می­کرد به گریه و زاری و التماس. آن­ها او را وادار می­کردند تا التماس کند و از آن­ها بخواهد او را ببخشند. پسرها هم دور بچه­ها جمع می­شدند تا ببینند چطور جان دیگبی، در برابر مایک موآکس زانو زده است و التماس می­کند.

موآکس فریاد می­کشید: «چهار چشمی می­خواهد او را ببخشم.»

جان هم همیشه این کار را می­کرد؛ درحالی که دست­هایش را بالا می­برد، اشک از چشم­هایش سرازیر می­شد.

بی­چاره جان! هر روز وحشت عجیبی داشت. هرگز نمی­دانست مواکس و افرادش چه نقشه­ی تازه­ای برایش کشیده­اند. آن­ها پولش را می­گرفتند؛ غذایش را می­خوردند؛ کتاب­هایش را می­دزدیدند؛ مدادهایش را می­شکستند؛ ژاکتش را پاره می­کردند و همیشه هم او را مسخره می­کردند.

آن­ها فهمیده بودند روز تولد جان، هفتم جولای است و برای اذیت کردنش، یک مهمانی ترتیب داده بودند. تمام آن روز، کاری به کار او نداشتند و هیچ حقه و کلکی هم سوار نکردند. کسی موی او را نکشید و او را از پشت سر نترساند. گذاشتند ناهارش را در آرامش بخورد. وقتی که مدرسه داشت تعطیل می­شد، جان با خود فکر کرد: «شاید دیگر روزهای  ترس و وحشت تمام شده است.»

جان بی­خیال در خیابان به راه افتاد و از کنار کوچه­ای که به پارک می­رسید، گذشت. ناگهان آن­ها رویش پریدند و کشان کشان او را به طرف پارک بردند. در آن­جا، موآکس منتظرش بود.

موآکس در حالی که دست­های جان را می­کشید، آواز می­خواند: «تولدت مبارک. تولدت مبارک.»

سام گرین هم که پاهایش را می­کشید همین آواز را می­خواند. جو برادی هم درحالی که به کمک دیگران او را به هوا می­انداخت، آواز می­خواند: «چهارچشمی عزیز، تولدت مبارک ...»

همین که نزدیک بود روی زمین بیفتد، او را می­گرفتند و دوباره بالا می­انداختند و تمام مدت آواز می­خواندند. موآکس فریاد زد: «حالا ما تو را سیزده بار زمین می­اندازیم.» و چندین بار، بدن لاغر جان را به زمین سخت انداختند. عینکش افتاد و جو هم روی آن بالا و پایین پرید و با تمسخر گفت: «متأسفم. من عینکت را شکستم!»

موآکس میان بوته­های پارک رفت و با یک دسته­ی گزنه برگشت و گفت: «چهارچشمی! این هدیه­ی ما به تو است.»

سام یقه­ی لباس جان را باز کرد و دسته­ی گزنه­ها را توی یقه­اش فرو کرد. آن­ها خودنویسی را که او تازه خریده بود، گرفتند. آن­قدر جان را تکان دادند تا این­که گزنه­ها حسابی توی لباسش ریخت و بعد در حالی که برای او آرزوی عمری طولانی می­کردند، چند ضربه­ی محکم به پشتش زدند.

جان که از درد به خود می­پیچید و می­نالید، نقش زمین شد. آن­قدر بلند فریاد می­زد که یک مرد به طرف او آمد. موآکس و دوستانش خنده­کنان پا به فرار گذاشتند.

مرد کمی ایستاد و به پسرک که هق­هق گریه می­کرد، چشم دوخت در میان هق­هق شدید جان، فهمید چه بلایی بر سر پسرک آمده است. وقتی جان پیراهنش را از تن بیرون آورد، مرد چند مشت برگ کلفت و نرم ریواس را کند و خرد کرد و آرام پشت پسرک مالید. کم­کم، درد و سوزش از بین رفت.

جان چشم­هایش را پاک کرد و در حالی که تمام مدت آن غریبه­ی مهربان نگاهش می­کرد، لباسش را پوشید. مرد موهای سفید و چشمانی آبی داشت. به نظر می­رسید به حرف­هایی که جان با خودش می­زند، دقت می­کند. کم­کم تمام داستان را از زبان پسرک شنید. وقتی حرف­های جان تمام شد، باز هم چیزی نگفت. آن دو، کنار یک­دیگر در خیابان راه رفتند تا نزدیک خانه­ی جان رسیدند. بعد غریبه شروع به صحبت کرد: «دلم می­خواهد به تو کمک کنم. سال­ها قبل در چین زندگی می­کردم. در آن­جا، با یک پیرمرد چینی که بعدها صمیمی­ترین دوستم شد آشنا شدم. او رازی را برایم فاش کرد و از من خواست هرگز این راز را برای کسی نگویم ... مگر وقتی که انسانی بخواهد از خودش در برابر یک ستمگر زورگو دفاع کن. جان دیگبی! می­دانی یک ستمگر زورگو کیست؟»

-                     منظورتان آدمی مثل موآکس است؟

-                     بله. موآکس و دوستانش ستمگر هستند. آن پیرمرد چینی، دارویی به من داد که قدرت آفرین است. این راز بسیار خطرناکی است.

-                     چرا؟

مرد غریبه دست توی جیبش کرد و یک بطری کوچک سبزرنگ بیرون آورد. بطری، یک سر نقره­ای داشت. مرد گفت: «قدرت، چیز خیلی خطرناکی است. شاید داشتن قدرت زیاد چیز خوبی باشد؛ اما اگر از آن درست استفاده نشود، یک چیز شیطانی می­شود. در این بطری، داروی مرموزی هست که هر کس از آن بنوشد، به طور فوق­العاده­ای برای پنج دقیقه قدرتمند می­شود؛ قدرتمندتر از هر انسانی در کره­ی زمین!»

جان که چشم­هایش گرد شده بود و از شوق می­درخشید، ایستاد و گفت: «منظورتان این است که ... من می­توانم موآکس و دار و دسته­اش را در یک مبارزه­ شکست دهم؟»

مرد غریبه، آرام سرش را تکان داد: «بله، خیلی راحت؛ اما یادت باشد این قدرت، مدت کمی دوام دارد و بعد از آن، برای همیشه از بین می­رود. این، آخرین بطری از آن دارو است و فقط به اندازه­ی یک بار مصرف کردن، از آن باقی مانده است.»

مرد بطری را دردست­های پسرک گذاشت و گفت: «از این دارو، سی ثانیه قبل از زمانی که به آن احتیاج داری، استفاده کن.»

جان دیگبی، آن شب بطری کوچک سبز رنگ را زیر بالش خود گذاشت. زخم­ها و دردهایش را فراموش کرد و در حالی که اسم موآکس را زیر لب تکرار می­کرد، به خواب رفت. صبح که بیدار شد، هنوز این نام در سرش طنین می­انداخت. موقع رفتن به مدرسه بطری سبز رنگ را توی جیبش گذاشت. وقتی پشت نیمکت نشست، خنده­ی تلخی روی صورتش دوید. زنگ ناهار، موآکس و دار و دسته­اش منتظر او بودند. بچه­های زیادی از سر و کول هم­دیگر بالا می­رفتند و منتظر شروع خنده و تفریح بودند.

جو برادی جلو آمد و گفت: «می­بینم عینک نو خریده­ای. هدیه­ی تولدت است؟»

سام گرین هم که با دقت به شانه­های جو نگاه می­کرد، گفت: «چهار چشمی! جشن تولد خوبی داشتی؟ نکند صدمه دیده­ای؟»

حالا نوبت موآکس بود که به دوستانش ملحق شود. بچه­های مدرسه، جلوتر آمدند تا تمام حرف­هایی را که بین آن­ها رد و بدل می­شود، بشنوند. جان نگاهی به آ­ن­ها انداخت. وقتی در کیف غذاهایش را باز می­کرد، دست­هایش می­لرزید.

مایک موآکس، یکی از ساندویچ­های جان را برداشت و با صدای بلندی گفت: «شنیدم دیروز بعد از ظهر جشن تولد گرفته بودی و یک نفر هم به تو هدیه­ی زیبایی داد. این طور نیست؟ برای ما تعریف کن آن هدیه چه بود؟»

جمعیت بیش­تر شد. موآکس از این­که ­دید بچه­های زیادی دارند به حرف­های او گوش می­کنند، احساس رضایت کرد و پوزخندی زد و گفت: «تو نباید تمام این ساندویچ­ها را بخوری؛ چون ممکن است جوش گزنه بزنی!»

جو برادی زد زیر خنده: «بله چهارچشمی، تا حالا جوش گزنه زدی؟»

سام گرین با نیش­خند به مایک موآکس نگاهی کرد: «گمان می­کنم باید از این جوش­ها زده باشد. اگر از من می­پرسی می­گویم الان تمام بدنش پر از جوش است. صورتش هم که جوش زده است.»

موآکس سری تکان داد و گفت: «درست است سام. حالا می­دانم چگونه می­شود از شر جوش­های گزنه خلاص شد. جالب است. می­شود با مالیدن گزنه­های سبز روی پوست، جوش­ها را از بین برد؛ مثل این گزنه­ها!» و از پشتش یک دسته گزنه­ی سبز بیرون آورد.

جان دید مایک دستکش دارد. جان از آن­ها دور شد. موآکس نزدیک­تر آمد. زمین بازی از پسربچه­های مدرسه پر شده بود. همه می­خواستند ببینند چه اتفاقی می­افتد. آن­ها دیدند جان گوشه­ی نیمکت خزید و کیف غذایش روی زمین افتاد. موآکس در حالی که گزنه­ها را نزدیک صورت جان نگه داشته بود، روی او خم شد. سام و جو هم نگاه می­کردند و منتظر بودند که جستی بزنند و به سر دسته­ی خودشان کمک کنند. جان دیگبی بطری کوچک سبزرنگ را از کیفش بیرون آورد. سر نقره­ای رنگ بطری را برداشت و آن را نزدیک دهانش برد.

موآکس گفت: «این دیگر چیست؟ روغن ماهی است؟»

سام گرین جواب داد: «روغن جگر زرد است! جان همیشه مسخره بازی درمی­آورد.»

جمعیت نزدیک­تر آمد. بچه­ها متحیر بودند که الآن چه اتفاقی می­افتد. یک نفر گفت: «چهارچشمی خودش را مسموم کرده است.» و کلمه­ی مسموم، خیلی زود دهان به دهان گشت. آقای ویلسون هم وقتی سعی می­کرد راهش را از میان جمعیت باز کند، این حرف را شنید. او درست میان جمعیت رسیده بود که ناگهان متوجه شد جان دیگبی با چشم­هایی درخشان از جا پرید. ژاکتش را درآورد و آن را به پسر دیگری داد تا برایش نگه دارد.

آقای ویلسون فریاد کشید: «هی ! آن­جا چه خبر است؟» و بعد ایستاد؛ چون جان مثل یک ببر روی مایک موآکس پرید. با یک دستش گزنه­ها را کنار زد و با دست دیگرش مشت محکمی به صورت مایک کوبید. موآکس ناله­کنان تلو­تلو خورد و عقب رفت. سام گرین روی پسرک پرید. اما چنان مشتی خورد که مثل یک میل پیستون از جا پرید. صدای برخورد مشت جان به آرواره­های سام آن­قدر بلند بود که صدای آن در تمام زمین بازی پیچید. جان دیگبی بی این­که لحظه­ای صبر کند، سراغ جو برادی رفت و چنان مشت محکمی زیر گوش او زد که صدای دندان­های جو شنیده شد. جو روی زانوها خم شد و آرام آرام به زمین افتاد.

موآکس که مشت­هایش را مثل یک آسیاب بادی در هوا می­چرخاند، به طرف جان حمله کرد ؛ اما جان سرش را خم کرد و خیلی سریع بالا آورد، پوزه­ی مایک محکم به سر پسرک برخورد کرد. مشت­های جان تند و سریع روی دنده­های موآکس فرود می­آمد. چشمان آقای ویلسون از حیرت خیره مانده بود. موآکس صدای خنده­داری از خود در آورد و درحالی که زیر باران مشت­های جان تلوتلو می­خورد، از عقب روی نیمکت افتاد.

جان دیگبی به اطرافش نگاه کرد تا بتواند سام گرین را پیدا کند. چنان ضربه­ای به گوشه­ی سر او زد که مقاومتش به هم خورد و نقش زمین شد. پسرک دور خودش می­چرخید تا با جو – که از پشت سر به او نزدیک می­شد – روبه­رو شد. جو باید همان­جا می­ماند؛ چون یک دقیقه­ی بعد، با مشت­های جانانه­ای که از جان نوش­جان کرد، روی زمین افتاد. این ضربه، مثل یک چکش فرود آمد و ضربه­های بعد از آن، باعث شد آقای ویلسون از تعجب نتواند نفس بکشد.

آقای ویلسون از این­که مشت­های لاغر یک الف بچه مثل جان، چنین قدرتی دارد، مبهوت مانده بود. او می­دید جان چطور به لاف­زن معروف – یعنی موآکس – حمله می­کند، بی این­که حتی نفسی تازه کند.

عاقبت موآکس، زیر رگبار ضربه­هایی که به صورت و بدنش می­خورد، بر زمین افتاد. اما جان دست­بردار نبود. دوباره سراغ او رفت و مثل یک گربه­ی وحشی خودش را روی موآکس انداخت و چند ضربه به صورت متورم او زد. سام گرین برای کمک به سر دسته­اش وارد مبارزه شد که آقای ویلسون جلو پرید تا جلویش را بگیرد. او دید که سام، پاهایش را عقب برد و آماده شد تا لگدی به جان بزند؛ اما جان با سرعت دستش را زیر پاهای او برد و تند پایش را بالا کشید. سام نعره­ای کشید و با صورت نقش زمین شد. آقای ویلسون به کمک او آمد و بلندش کرد. سام ساکت شد.

 وقتی مبصرها جو برادی را گرفتند، او در حال برداشتن چند تا از دندان­هایش از روی زمین بود. جان دیگبی از زمین بلند شد و در حالی که با دقت جمعیت را نگاه می­کرد، دنبال عینکش می­گشت. وقتی آقای ویلسون مایک موآکس را روی نیمکت خواباند. بچه­های مدرسه از تعجب دهان­شان باز مانده بود.

چشم­های موآکس حسابی ورم کرده بود، پلک­هایش روی هم افتاده بود. دهانش باز مانده بود و از گوشه­ی لبش که پاره شده بود، خون سرازیر بود. صورتش از شدت ضربه­ها باد کرده بود و مثل یک اسب پیر، خس خس می­کرد.

جان دیگبی در حالی که عینکش را با کراواتش پاک می­کرد، به راه افتاد و تند تند نفس نفس می­زد. آقای ویلسون پشت سر جان دوید، و وقتی افتاد، او را گرفت. بعدها، وقتی آب­ها از آسیاب افتاد، آقای ویلسون جان را وادار کرد تا تمام داستان را برایش تعریف کند. وقتی داستان آن داروی اسرارآمیز را شنید، سرش را آرام تکان داد و گفت: «جان! این حقیقت ندارد. چنین دارویی اصلاً وجود ندارد.»

-                     اما شما خودتان دیدید آن دارو چقدر اثر داشت.

-                     درست است؛ اما به نظر من، این یک داستان اغراق آمیز است.

-                     این طور نیست قربان. من بعد از دعوا، دوباره آن غریبه را دیدم و به او گفتم که دارو اثر کرد و پرسیدم آن دارو از چه چیزهایی ساخته شده بود.

جان دیگبی اخمی کرد و گفت: «خب ... در واقع کمی مسخره به نظر می­آید. آن مرد گفت این دارو از سه چیز ترکیب شده است. اولی آب بود.»

-                     آب؟! دومی چی بود؟

-                     قند! بله قربان، قند! همه­اش همین بود. دومی قند بود.

-                     سومی چی بود؟

پسرک که هنوز قیافه­اش گرفته بود، گفت: «بله قربان. آن مرد نگاهی به من کرد و گفت که سومی ایمان بود. آقا منظور آن مرد از این کلمه چی بود؟»

آقای ویلسون جوابی نداشت.