برای لشکر ابن سعد کلاس فوق العاده بگذار!


هزار سال است که انتظار می­کشیم.

هزار سال است که در هوای تو بال و پر می­زنیم.

هزار سال است که تو را می­اندیشیم.

دست­های­مان از تو خالی است.

صحرای کربلا به نفس­های تو نیازمند است.

بیا بر تَرَک­های داغ کربلا جویبار شو، ای جریان زلال!

بیا و تیرهای مسموم را از مشک سقا بیرون بکش!

بیا روزنه­های مشک را بپوشان تا خستگی ابوالفضل از تنش به در شود!

بیا برای سقا، دست باش!

دست­های نوازش او کنار رو سیاهی فرات جا مانده است.

بیا نگاهت را بر خشم فرات بگستران تا کاسه­ی تشنگی بچه­ها را پر کند!

بیا نسیم شو! خود را بر نفس­های داغ خورشید بوزان تا کمی خنک­تر بتابد! دستمالت کو؟

دستمالی که در جوی شیر و عسل بهشت شسته بودی،

دستمالت را بر تب لب­های علی اصغر بکش تا لب­هایش بوی زندگی بگیرد.

عَلَم را از وسط صحرا بردار و بر دوش ابوالفضل بکار! هوا را بو کن.

ببین چه قدر نامردی می­وزد!

ببین سلول­های یزید هوا را پر کرده­اند.

در هوا جای نفس کشیدن نمانده است.

جلوتر، تیری از دست شیطان در رفته و بر گلوی اصغر نشسته.

هوای اصغر را داشته باش! تیر را بیرون بیاور.

گلوی کوچک اصغر را ببوس تا زخم آن خوب شود.

آن طرف، شمر ایستاده است.

او را از شمر بودن پشیمان کن.

یادش بده شمشیرش را پایین نیاورد.

نگذار بر بوم کربلا رنگ سرخ بپاشد.

کتاب نینوا را ورق بزن.

برای لشکر ابن سعد، کلاس فوق العاده بگذار؛

آدم بودن را به آن­ها بیاموز.

بیا آب باش، بر چشم­های­شان ببار.

سهراب را به یادشان بیاور تا جور دیگر نگاه کنند.

دنیا را فقط حکومت ری نبینند. دنیا بزرگ­تر از ری است.

بیا ابر باش، بر آتش خیمه­ها ببار!

نگذار دودش به چشم آسمان برود.

گریه­های­مان طولانی شده.

بیا نگذار زمانه به دوران محتشم برسد!

دل­مان شکسته از «این کشته­ی فتاده به هامون».

طاقت نداریم که ببینیم «سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است».

بیا زینب را در سوار شدن بر محمل، یاری کن!

نگذار دست­های بیگانه به سوی حرم، هجوم ببرند.

هزار سال است انتظار می­کشیم.

هزار سال است که در هوای تو بال و پر می­زنیم.

ای سپید پوشی که در میان سینه زن­ها نشسته­ای و گریه می­کنی!