با عرض سلامی دردناک و خداحافظیآلود، به محضر خواهر گرانقدرم که نمیدانم او حال مرا بهتر درک میکند، یا من در این لحظات آخر دانشجویی او را میفهمم؟! به هر حال احساس میکنم همدیگر را بهتر میفهمیم در لحظاتی که هر آن به فارغالتحصیلیام بیشتر نزدیک میشوم.
بله، چه بگویم که اصلاً فکر نمیکردم این روزها اینقدر پرحادثه و پر خبر باشد و فکر میکنم اگر یک خبرنگار بودم حتماً چند صفحه از روزنامه را پر از خبرهای داغ روزهای آخر دانشگاه میکردم؛ خبرهایی که گاهی دلگیرکننده است تا جایی که تا چند روز حوصله نداری؛ گاهی خندهدار تا حدی که دلدرد میگیری و گاهی هم سوزناک تا آنجا که بوی دماغ سوختهات فضای مطبوع دانشگاه را پر میکند و موجبات تمسخر دیگران را فراهم!
چه درد سرت بدهم که در کشاکش جنگ جهانی مقالهنویسی و امتحانات آخر ترم و تسویهحساب، یک روز دنیا به کام ما میشود و یک روز چنان پشتش را به ما میکند که انگار از روز ازل تاکنون همان طرفی آفریده شده وهر چه التماسش میکنی که بابا! جان عزیزت برگرد و یک نگاهی به ما بینداز! انگار نه انگار. تازه با همان حالتی که نشسته برایت شکلک هم در میآورد که: همینه که هست!
حالا بگذریم از این حرفها. با این اوضاع و احوال، خبر ناب تو من را که چه عرض کنم همه را از جمله مامان و آقاجون و داداش هادی که از حالا نامش را به دایی هادی تغییر داده و به جای آماده شدن برای کنکور، سیدیهای کارتونی برای کودک شما خریداری میکند، شوکه کرده است. این را از تلفنهایی که مامانجان به بنده میزند و برای خرید سیسمونی کوچولوی شما که الهی قربانش بروم، کسب تکلیف میکند، دریافتهام.
البته بیشتر از کسب تکلیف، برای نرم کردن دل بنده است تا بتواند از پول جهیزیهام کم کرده، در خرید وسائل کودک دلبندتان سنگ تمام بگذارد .تازه اینجا را داشته باش که برای راضی کردن من به ایراد چه جملاتی دست میزند از آن جمله اینگونه سخنهای گهربار که: «اولاً حالا حالاها معلوم نیس خواستگار برات بیاد که جهیزیه بخوای، بعدم بهت گفته باشم تا سرکار نری شوهر بی شوهر! کمر بابات شکست از بس که وام گرفت.»
چه میشود کرد؟ به خاطر شما تبعیض را تحمل کرده، از خودم صرفنظر میکنم و به آسایش خانواده میاندیشم. شانس آوردهای که من اهل مادیات نیستم و اصولاً به مال دنیا اندیشه نمیکنم، خیلی هم متواضع و فروتن میباشم و صد البته اگر به خاطر آن کوچولویی که قرار است مرا به مقام والای خاله شدن ترفیع درجه دهد، نبود هرگز چنین ارفاقی در حق شما نمیکردم، حتی اگر قرار بود صد سال در خانهی پدرم بترشم. در هر صورت امیدوارم قدم این کوچولو برای همه از جمله من خیر باشد و چند اتفاق مهم در زندگیم بیفتد. برای شروع خیررسانی خودش را خوب نشان داده و غیر از ستاندن پول جهیزیه کارهای خیری در حال انجام است که خبرش را خواهی شنید.
همانطور که خودت هم خوب میدانی وتجربهاش را در ترم آخر و آخر ترم داشتهای، اوضاع به هم ریختهای در خوابگاه و در بین دوستان ترم آخری حکمفرماست که نگو و نپرس! کارهای نیمه کاره، آزمونهای سخت ومقالهی پایانی که قرار است به عنوان پایاننامه ارائه کنیم، امانمان را بریده است. از همه جالبتر مسئلهی خوابگاه است که هر روز با جریانی جدید فکرمان را مشغول میکند .مثلاً همین چند روز پیش وقتی من و مریم و لیلا در حال درس خواندن و نوشتن مقاله بودیم، دراتاقمان باز شد و دو سه تا از بچههای سال اولی با یک عضو جدید وارد اتاق درهم و شلوغ ما شدند و با معذرتخواهی از ما خواستند تا کاری به آنها نداشته باشیم وبه درسمان برسیم. ما هم مثل بچههای سر به راه به کار خودمان مشغول بود و مزاحم بررسی بی دلیل دوستان نشدیم؛ اما قضیه به همینجا ختم نشد و بازدیدها برای چند بار دیگر ادامه پیدا کرد تا جایی که ناگهان خون چند نفر- بیرون از اتاق، یعنی در سالن - مثل ما به جوش آمد و درگیری لفظی شدیدی بین ادبای سال اول و تکنسینهای سال دوم درگرفت .
طبق وظیفهای که بر دوش داشتم از اتاق خارج شدم تا مثل یک حل المسائل خوب به قضایا خاتمه دهم ولی کور خوانده بودم! صدای محبتآمیز دوستان آنقدر بلند بود که هیچ کس صدای حزنآلود مرا نمیشنید. لیلا در همان لحظات به کمکم آمد و با یک عدد جیغ بنفش و سخنرانی جانانه که «شما بیادبان تا به حال در کدام گور آرمیده بودید که حالا جان گرفتهاید و مگر نمیدانید که ما در حال حاضر ترم آخریم و حسابی سرمان شلوغ است و...» فضا را عوض کرد ولی یک نفر از میان جمع فریاد کشید: «اتفاقاً این یه مورد و همه میدونن. مگه نمیبینی برای اشغال اتاقتون چقدر دست و پا میشکنن؟»
با شنیدن این جمله همهی قضایا روشن شد و دلیل آن همه رفت و آمد و برّ و برّ نگاه کردن برای ما معلوم گردید. لیلا با همان غضب قبلی که البته کمی بیشتر شده بود و با صدای دهشتناکی که تا به حال از او سراغ نداشتم و معلوم بود اثرات فشار درسی است، فریاد کشید: «که این طور!» و باید اعتراف کنم با شنیدن این صدا نه تنها من بلکه همگان ترسیدند و به اخلاق حسنهی من راضی شدند؛ گویا با نگاهشان به من پناه آوردند و با زبان بی زبانی فرمودند: «غلط کردیم!»
قضیه از اینجا شروع شده بود که گروهی از بچهها به فکر آوردن دوستانشان به خوابگاه و اتاق ما بودند تا جمعشان جمع گردیده، نمیدانم چه کارهایی انجام دهند. گویا برای این کار با مقامات بالا هم رایزنیهایی کرده و نظر رییس و رؤسا را هم جلب کرده بودند! آری چه دردسرت بدهم که همه داشتند برای رفتن ما نقشهها میکشیدند تازه جانشین من بیچاره را هم تعیین کرده بودند. با شنیدن این خبرهای داغ دست اول، افسردگی شدیدی بین ما رسوخ کرد که باز هم اثراتش در وجنات لیلا پدیدار گشت.
_برین دعا کنین که این ترم آخری از هیچ درسی نیفتم وگرنه اگه من یا یکی از این دوستام فقط از یه واحد بیفتیم چنان بلایی به سرتون بیارم که بیا و تماشا کن!
درحالی که جو تقریباً آرام شده بود. به اتاقمان برگشتیم. اما دلم به شدت در حال گرفتن بود یعنی دیگر دست و دلم به درس و بحث نمیرفت و به یاد روزگار خوش قبل افتاده بودم و دسته گلها و مسائل را از نظر میگذراندم. از تو چه پنهان، داشتم از ناراحتی خداحافظی با دانشگاه سنگکوب میشدم که فکری به خاطرم رسید آن هم مربوط به این بود که باید کاری کنم که در این روزهای آخر یک یادگاری اخلاقی- هنری - دانشجویی از خود به یادگار بگذارم. در یک لحظه کتابها را جمع کرده، خودکار و دفتری پیش رویم گذاشتم و با یک سرعت حیرتآور شروع به نگارش کردم. از خاطرات، بدیها، خوبیها، کم و کاستیها وخلاصه هر چه که به ذهنم میآمد نوشتم تمام هم نمیشد. از درس و مقالهنویسی صرفنظر کردم. گویا قرار بود در خوابگاه ماندگار شوم. چه کنم طبع سرشار من ناگاه به جوش آمده بود و هر چه در ذهن کوچکم نگهداری میکردم به طور زنجیروار مینوشتم در طول تحریر خاطراتم که بین خودمان باشد - به کتاب دوران پادشاهی من نام گرفته - گاهی از ته دل میخندیدم و گاهی مثل بچههای کوچک لب ورچیده میگریستم. با این حرکات و سؤالهای بیجواب لیلا و مریم و مینا بار دیگر لیلا از کوره در رفت و دوباره دوستان خارج از اتاق را مورد وعظ خطابه قرار داد.
_بیاین تماشا! این بدبختو که دیونه کردین ما روهم از درس انداختین ایشالا یه ترم مشروط بشین تا دلم خنک شه.
با این حرفها چند نفری آشکارا و پنهانی به اتاق ما سرکشی کردند و مرا که اشک و لبخند به چهره داشتم مینگریستند، سری هم از روی تأسف تکان داده میرفتند. من اما هیچ توجهی به آنها نداشتم چرا که کار مهمتری داشتم و به نوشتهام و تأثیرات بعدی می اندیشیدم. به هر حال این کتاب میتوانست راهگشای مسئولین در حل مشکلات دانشجویی، پر کردن اوقات فراغت، آشنایی با دانشگاه و خوابگاه کمک کند و خیلی کارهای دیگر را هم زمان با هم انجام دهد و از همه مهمتر مرا به سرمنزل مقصود برساند. بالاخره باید هشت سال نامهنگاری وارائهی گزارشات ریز و درشت، فایدهای برای من داشته باشد و الا چه سود از قلمفرسایی و تلف شدن آن همه وقت برای نوشتنهای مکرر.
آری روز تحویل مقالات به دفتر گروه ادبیات فارسی فرا رسید. در آخرین لحظات وارد اتاق شده، مقالهی نصفه و نیمه را به مسئول نچسب و بداخلاق رشتهمان تحویل دادم. اگر چه به آقای مسئول - که حتم دارم فرمول ظروف تفلون را از روی او ساختهاند - هیچ امیدی ندارم اما از آنجا که خدا همیشه دوست دارد بندگانش پیشرفت کنند و درآخرین لحظات هم که شده فرصتی برایشان جور میکند، همان آقایی که قرار بود مسئول رسیدگی به مقالات باشد تا همکاران نشریهی دانشگاهی را از میان آنها پیدا کند با همان لبخند همیشگی نشسته بود کنار سمبل کجخلقی. چنان مرا تحویل گرفت که آقای پیکار – همان مدیر گروه – با خود فکر کرد نکند من از دوستان و اقوام رییس دانشگاه بودهام و او نفهمیده؟ و با این تفکرات بیاساس سعی کرد لبخندی زده، خودش را از نچسبی درآورد که اگر نمیخندید خیلی بهتر بود چون قیافهاش بیشتر شبیه به گریه بود تا خنده!
خلاصه چه دردسرت بدهم همانجا از فرصت به دست آمده استفاده کرده، درمورد نوشتهی جدیدم با آقای آفاق که مدیر مسئول نشریهی دانشگاه به نام « کلک خیال انگیز» است، صحبت کردم و نظراتش را جویا شده. قرار براین شد تا نوشتهام را بخواند و بعد از تصحیح آن، به صورت داستانهای دنبالهدار در نشریه به چاپ برساند. تازه علاوه بر این، هر ماه یک داستان طنز هم گریبانم را گرفته است و باید برای نشریه شروع به کار کنم. بله با این چیزهایی که خواندی، احتمال شاغل شدنم بسیار زیاد میباشد چرا که آقای آفاق از من خواستهاند در ماه بعد که برای تسویه حساب به دانشگاه میروم چند روزی هم برای نشریه وقت بگذارم تا شمارهی اولش به سلامتی بیرون بیاید.
به خانواده ودوستان و آشنایان از همین الان اعلام کن که میتوانند همه جا چو بیندازند و از من به عنوان هنرمند دردآشنا نام برده، برای دیگران کلاس بگذارند که بله بالاخره یک نفرهم در خاندان ما هنرمند از آب درآمد.
از شما خواهر عزیز هم تقاضا دارم که آخرین خواهشم را در آخرین نامه پذیرفته و برای اتمام درسهایی که وقت مطالعهشان را برای نوشتن کتابم صرف کردم دعا کنید تا با سلامت و موفقیت این ترم هم که پر از امتحانهای سخت است و تمام هم نمیشود، به پایان برسد و موجبات آبروریزی نشود. به همه سلام برسان آخرین نامهام را هم بایگانی کن تا فرزندت در سالهای آینده بتواند از آن به عنوان سند سختیها و مشقات دانشجویی استفادههای زیادی ببرد.
برای خانوادهی عزیز و مهربانم و تو که بهترین منیرهی خانوادهی ما هستی روزهای خوشی آرزو میکنم.
خواهر پرانرژی و هنرمندت که صد البته مردمی است و به همه امضا میدهد: مهری!