ترمی که به آخر نمی رسد

نویسنده


 

    با عرض سلامی دردناک و خداحافظی­آلود، به محضر خواهر گران­قدرم که نمی­دانم او حال مرا بهتر درک می­کند، یا من در این لحظات آخر دانش­جویی او را می­فهمم؟!  به هر حال احساس می­کنم هم­دیگر را بهتر می­فهمیم در لحظاتی که هر آن به فارغ­التحصیلی­ام بیش­تر نزدیک می­شوم.

    بله، چه بگویم که اصلاً فکر نمی­کردم این روزها این­قدر پرحادثه  و پر خبر باشد و فکر می­کنم اگر یک خبرنگار بودم حتماً چند صفحه از روزنامه را پر از خبرهای داغ روزهای آخر دانش­گاه می­کردم؛ خبرهایی که گاهی دل­گیر­کننده است تا جایی که تا چند روز حوصله نداری؛  گاهی خنده­دار تا حدی که دل­درد می­گیری و گاهی هم سوزناک تا آن­جا که بوی دماغ سوخته­ات فضای مطبوع دانش­گاه را پر می­کند و موجبات تمسخر دیگران را فراهم!

    چه درد سرت بدهم که در کشاکش جنگ جهانی مقاله­نویسی و امتحانات آخر ترم و تسویه­حساب، یک روز دنیا به کام ما می­شود و یک روز چنان پشتش را  به ما می­کند که انگار از روز ازل تاکنون همان طرفی آفریده شده وهر چه التماسش می­کنی که بابا! جان عزیزت برگرد و یک نگاهی به ما بینداز! انگار نه انگار. تازه با همان حالتی که نشسته برایت شکلک هم در می­آورد که: همینه که هست!                                                                                        

       حالا بگذریم از این حرف­ها. با این اوضاع و احوال، خبر ناب تو من را که چه عرض کنم همه را از جمله مامان و آقاجون و داداش هادی که از حالا نامش را به دایی هادی  تغییر داده و به جای آماده شدن برای کنکور، سی­دی­های کارتونی برای کودک شما خریداری می­کند، شوکه کرده است. این را از تلفن­هایی که مامان­جان به بنده می­زند و برای خرید سیسمونی کوچولوی شما که الهی قربانش بروم، کسب تکلیف می­کند، دریافته­ام.

    البته بیش­تر از کسب تکلیف، برای نرم کردن دل بنده است تا بتواند از پول جهیزیه­ام کم کرده، در خرید وسائل کودک دل­بندتان سنگ تمام بگذارد .تازه این­جا را داشته باش که برای راضی کردن من به ایراد چه جملاتی دست می­زند از آن جمله این­گونه سخن­های گهربار که: «اولاً حالا حالاها معلوم نیس خواست­گار برات بیاد که جهیزیه بخوای، بعدم بهت گفته باشم تا سرکار نری شوهر بی شوهر! کمر بابات شکست از بس که وام گرفت.»

    چه می­شود کرد؟ به خاطر شما تبعیض را تحمل کرده، از خودم صرف­نظر می­کنم و به آسایش خانواده می­اندیشم. شانس آورده­ای که من اهل مادیات نیستم و اصولاً به مال دنیا اندیشه نمی­کنم، خیلی هم متواضع و فروتن می­باشم و صد البته اگر به خاطر  آن کوچولویی که قرار است مرا به مقام والای خاله شدن ترفیع درجه دهد، نبود هرگز چنین ارفاقی در حق شما نمی­کردم، حتی اگر قرار بود صد سال در خانه­ی پدرم بترشم. در هر صورت امیدوارم قدم این کوچولو برای همه از جمله من خیر باشد و چند اتفاق مهم در زندگیم بیفتد. برای شروع خیررسانی خودش را خوب نشان داده و غیر از ستاندن پول جهیزیه کارهای خیری در حال انجام است  که خبرش را خواهی شنید.

    همان­طور که خودت هم خوب می­دانی وتجربه­اش را در ترم آخر و آخر ترم داشته­ای، اوضاع به هم ریخته­ای در خواب­گاه و در بین دوستان ترم آخری حکم­فرماست که نگو و نپرس! کارهای نیمه کاره، آزمون­های سخت ومقاله­ی پایانی که قرار است به عنوان پایان­نامه ارائه کنیم، امان­مان را بریده است. از همه جالب­تر مسئله­ی خواب­گاه است که هر روز با جریانی جدید فکرمان را مشغول می­کند .مثلاً همین چند روز پیش وقتی من و مریم و لیلا در حال درس خواندن و نوشتن مقاله بودیم، دراتاق­مان باز شد و دو سه تا از بچه­های سال اولی با یک عضو جدید وارد اتاق درهم و شلوغ ما شدند و با معذرت­خواهی از ما خواستند تا کاری به آن­ها نداشته باشیم وبه درسمان برسیم. ما هم مثل بچه­های سر به راه به کار خودمان مشغول بود و مزاحم بررسی بی دلیل دوستان نشدیم؛ اما قضیه به همین­جا ختم نشد و بازدیدها برای چند بار دیگر ادامه پیدا کرد تا جایی که ناگهان خون چند نفر-  بیرون از اتاق، یعنی در سالن - مثل ما  به جوش آمد و درگیری لفظی شدیدی بین ادبای سال اول و تکنسین­های سال دوم درگرفت .

    طبق وظیفه­ای که بر دوش داشتم از اتاق خارج شدم تا مثل یک حل المسائل خوب به قضایا خاتمه دهم ولی کور خوانده بودم! صدای محبت­آمیز دوستان آن­قدر بلند بود که هیچ کس صدای حزن­آلود مرا      نمی­شنید. لیلا در همان لحظات به کمکم آمد و با یک عدد جیغ بنفش و سخنرانی جانانه که «شما بی­ادبان تا به حال در کدام گور آرمیده بودید که حالا جان گرفته­اید و مگر نمی­دانید که ما در حال حاضر ترم آخریم و حسابی سرمان شلوغ است و...» فضا را عوض کرد ولی یک نفر از میان جمع فریاد کشید: «اتفاقاً این یه مورد و همه  می­دونن. مگه نمی­بینی برای اشغال  اتاق­تون چقدر دست و پا می­شکنن؟»

     با شنیدن این جمله همه­ی قضایا روشن شد و دلیل آن همه رفت و آمد و برّ و برّ نگاه کردن برای ما معلوم گردید. لیلا با همان غضب قبلی که البته کمی بیش­تر شده بود و با صدای دهشتناکی که تا به حال از او سراغ نداشتم و معلوم بود اثرات فشار درسی است، فریاد کشید: «که این طور!» و باید اعتراف کنم با شنیدن این صدا نه تنها من بلکه همگان ترسیدند و به اخلاق حسنه­ی من راضی شدند؛  گویا با نگاه­شان به من پناه آوردند و با زبان بی زبانی فرمودند: «غلط کردیم!»

قضیه از این­جا شروع شده بود که گروهی از بچه­ها به فکر آوردن دوستان­شان به خواب­گاه و اتاق ما بودند تا جمع­شان جمع گردیده، نمی­دانم چه کارهایی انجام دهند.  گویا برای این کار با مقامات بالا هم رای­زنی­هایی کرده و نظر رییس و رؤسا را هم جلب کرده بودند! آری چه دردسرت بدهم که همه داشتند برای رفتن ما نقشه­ها می­کشیدند تازه جانشین من بی­چاره را هم تعیین کرده بودند.  با شنیدن این خبرهای داغ دست اول، افسردگی شدیدی بین ما رسوخ کرد که باز هم اثراتش در وجنات لیلا پدیدار گشت.

   _برین دعا کنین که این ترم آخری از هیچ درسی نیفتم  وگرنه اگه من یا یکی از این دوستام فقط از یه واحد بیفتیم چنان بلایی به سرتون بیارم که بیا و تماشا کن!

درحالی که جو تقریباً آرام شده بود. به اتاق­مان برگشتیم. اما دلم به شدت در حال گرفتن بود یعنی دیگر دست و دلم به درس و بحث نمی­رفت و به یاد روزگار خوش قبل افتاده بودم  و دسته گل­ها و مسائل را از نظر می­گذراندم. از تو چه پنهان، داشتم از ناراحتی  خداحافظی با دانش­گاه سنگ­کوب می­شدم که فکری به خاطرم رسید آن هم مربوط به این بود که باید کاری کنم که در این روزهای آخر یک یادگاری اخلاقی-  هنری - دانش­جویی از خود به یادگار بگذارم. در یک لحظه کتاب­ها را جمع کرده،  خودکار و دفتری پیش رویم گذاشتم و با یک سرعت حیرت­آور شروع به نگارش کردم. از خاطرات، بدی­ها، خوبی­ها، کم  و کاستی­ها وخلاصه هر چه که به ذهنم می­آمد نوشتم تمام هم نمی­شد. از درس و مقاله­نویسی صرف­نظر کردم. گویا قرار بود در خواب­گاه ماندگار شوم.  چه کنم طبع سرشار من ناگاه به جوش آمده بود و هر چه در ذهن کوچکم نگه­داری می­کردم به طور زنجیروار می­نوشتم در طول تحریر خاطراتم که بین خودمان باشد - به کتاب دوران پادشاهی من نام گرفته -  گاهی از ته دل می­خندیدم و گاهی مثل بچه­های کوچک لب ورچیده می­گریستم. با این حرکات و سؤال­های بی­جواب لیلا و مریم و مینا بار دیگر لیلا از کوره در رفت و دوباره دوستان خارج از اتاق را مورد وعظ خطابه قرار داد.

   _بیاین تماشا! این بدبختو که دیونه کردین ما روهم از درس انداختین ایشالا یه ترم مشروط بشین تا دلم خنک شه.

    با این حرف­ها چند نفری آشکارا و پنهانی به اتاق ما سرکشی ­کردند و مرا که اشک و لبخند به چهره داشتم می­نگریستند، سری هم از روی تأسف تکان داده می­رفتند. من اما هیچ توجهی به آن­ها نداشتم چرا که کار مهم­تری داشتم و به نوشته­ام و تأثیرات بعدی می اندیشیدم. به هر حال این کتاب می­توانست راه­گشای مسئولین در حل مشکلات دانش­جویی، پر کردن اوقات فراغت، آشنایی با دانش­گاه و خواب­گاه کمک کند و خیلی کارهای دیگر را هم زمان با هم انجام دهد و از همه مهم­تر مرا به سرمنزل مقصود برساند. بالاخره باید هشت سال نامه­نگاری وارائه­ی گزارشات ریز و درشت، فایده­ای برای من داشته باشد و الا چه سود از قلم­فرسایی و تلف شدن آن همه وقت برای نوشتن­های مکرر.

    آری روز تحویل مقالات به دفتر گروه ادبیات فارسی فرا رسید. در آخرین لحظات وارد اتاق شده، مقاله­ی نصفه و نیمه را به مسئول نچسب و بداخلاق رشته­مان تحویل دادم.  اگر چه به آقای مسئول - که حتم دارم فرمول ظروف تفلون را از روی او ساخته­اند - هیچ امیدی ندارم اما از آن­جا که خدا همیشه دوست دارد بندگانش پیش­رفت کنند و درآخرین لحظات هم که شده فرصتی برای­شان جور می­کند، همان آقایی که قرار بود مسئول رسیدگی به مقالات باشد تا هم­کاران نشریه­ی دانش­گاهی را از میان آن­ها پیدا کند با همان لبخند همیشگی نشسته بود کنار سمبل کج­خلقی.  چنان مرا تحویل گرفت که آقای پیکار – همان مدیر گروه – با خود فکر کرد نکند من از دوستان و اقوام رییس دانش­گاه بوده­ام و او نفهمیده؟ و با این تفکرات بی­اساس سعی کرد لبخندی زده، خودش را از نچسبی درآورد که اگر نمی­خندید خیلی بهتر بود چون قیافه­اش بیش­تر شبیه به گریه بود تا خنده!

    خلاصه چه دردسرت بدهم همان­جا از فرصت به دست آمده استفاده کرده،  درمورد نوشته­ی جدیدم با آقای آفاق که مدیر مسئول نشریه­ی دانش­گاه به نام « کلک خیال انگیز» است، صحبت کردم و نظراتش را جویا شده. قرار براین شد تا نوشته­ام را بخواند و بعد از تصحیح آن، به صورت داستان­های دنباله­دار در نشریه به چاپ برساند. تازه علاوه بر این، هر ماه یک داستان طنز هم گریبانم را گرفته است و باید برای نشریه شروع به کار کنم. بله با این چیزهایی که خواندی، احتمال شاغل شدنم بسیار زیاد می­باشد چرا که آقای آفاق از من خواسته­اند در ماه بعد که برای تسویه حساب به دانش­گاه می­روم چند روزی هم برای نشریه وقت بگذارم تا شماره­ی اولش به سلامتی بیرون بیاید.

     به خانواده ودوستان و آشنایان از همین الان اعلام کن که می­توانند همه جا چو بیندازند و از من به عنوان هنرمند دردآشنا نام برده، برای دیگران کلاس بگذارند که بله بالاخره یک نفرهم  در خاندان ما هنرمند از آب درآمد.

     از شما خواهر عزیز هم تقاضا دارم که آخرین خواهشم را در آخرین نامه پذیرفته و برای اتمام درس­هایی که وقت مطالعه­شان را برای نوشتن کتابم صرف کردم دعا کنید تا با سلامت و موفقیت این ترم هم که پر از امتحان­های سخت است  و تمام هم نمی­شود، به پایان برسد و موجبات آبروریزی نشود.  به همه سلام برسان آخرین نامه­ام را هم بایگانی کن تا فرزندت در سال­های آینده بتواند از آن به عنوان سند سختی­ها و مشقات دانش­جویی استفاده­های زیادی ببرد.

    برای خانواده­ی عزیز و مهربانم و تو که بهترین منیره­ی خانواده­ی ما هستی روزهای خوشی آرزو    می­کنم.

     خواهر پرانرژی و هنرمندت که صد البته مردمی است و به همه امضا می­دهد: مهری!