چــاه

نویسنده


­مشتی آهک از توی سطل کنار پایش برمی­دارد و دور تا دور خودش می­ریزد. می­ایستد و به سایه­ی کوتاه خودش که روی خط منحنی دایره افتاده است، نگاه می­کند.

دستمال قرمز رنگی­ دورِ پیشانی­ا­­ش می­بندد. کلنگ را از توی جوال بیـرون می­کشد. با نفس عمیقی آن ­را تا بالای سرش می­برد و به زمین می­زند. خاک­ها به اطراف می­پاشند و سوراخی توی زمین ایجاد می­شود. کلنگ که بالا و پایین می­رود، نگاهش روی زمین به دنبال سایه­ی کج و معوج خودش می­چرخد.     

مرد به سایه­­ی لاغر و ­بی­قواره­ی خودش نگاه می­کند. قطرات درشت عرق، آرام آرام از پیشانی­اش سُر می­خورند و روی پلک­هایش می­نشینند و اندکی بعد توی چالِ چشم­هایش می­ریزند. شوری عرق، چشمانش را می­سوزاند. کلنگ را می­اندازد و با آستین پیراهنش، صورتش را خشک می­کند. حسین می­گوید:« آخرش به خاطر این گرما، جفت­مون تلف می­شیم».

کسی صدایش می­زند:« بابا!»

سر برمی­گرداند و به قد و قامت بلندِ پسرش نگاه می­کند:« بازم که اومدی؟!»

سجّاد گردنش را کج می­کند: « به خدا درس نداشتم! بی­بی شهربانو هم گفت عیبی نداره، بیام کمکت؛ اگه هم گفتی نمی­خواد، قَسَمت بدم به جونِ رقیه!»

مرد آهی می­کشد و سرش را تکان می­دهد. «آخرش از دست تو و ننه­ت، باید بیام توی بیابون چادر بزنم!»

کلنگ را از روی زمین برمی­دارد و ادامه می­دهد: «باباجان! من به خاطر خودت می­گم. آخه دوست ندارم مثل من چاه­کن بشی و یه عمر تهِ چاه کار کنی!»

سجّاد سر برمی­گرداند و به سطل چرمی و چرخِ چاه که چند متر آن طرف­تر قرار دارد، اشاره می­کند: «اون یکی چاه به همین زودی ­به آب رسید؟!»

مرد لبخندی می­زند: «هنوز کو تا به آب برسه. تازه شده هشتاد متر...»

سجّاد به جایِ خالی دندان­های پدرش نگاه می­کند و با خودش می­گوید: «پس آخریش هم  افتاد...»

و بی­اختیار آه می­کشد و با افسوس می­گوید: «دیگه برات دندون نمونده ... هنوزم نمی­خوای برای درمان اقدام کنی؟ به قولِ بی­بی« قبلاً می­گفتین وقتی جنگ تموم بشه، می­رم حالا این­ همه سال از جنگ گذشته امّا شما...»

مرد دستی به گوشه­ی لب­هایش می­کشد و آب جمع­شده­ی دور دهانش را پاک می­کند: «حالا که اومدی، بیا بریم سرِ اون چاه، بلکه خدا بخواد و امروز تموم بشه...»

سجّاد بیل و جوال را برمی­دارد و روی شانه­اش می­اندازد. مرد با قدم­هایی سنگین به طرف چاهِ­ نیمه­تمام می­رود. حسین باز پیدایش می­شود و می­گوید: «کجا حاجی؟... هنوز این یکی مونده!»

مرد چشم­هایش را می­بندد و زمزمه می­کند: «بس کن با­معرفت! بس کن!»

حسین هِرهِرکنان می­خندد. «با­معرفت خودتی و داداشت!»

سجّاد چپ­چپ نگاهش می­کند و می­گوید: «با خودتون حرف می­زنین؟! ... دیگه باید خودتون رو بازنشسته کنین، به هر حال سن و سالی ازتون گذشته... مردم یه تیکه ترکش خوردن، یه خط روی تنشون افتاده، شدن پشت میز نشین، اون­وقت شما با این همه درد و مرض، هنوز دارین برای یه لقمه نون جون می­کنین... »

مرد دهان باز می­کند تا حرفی بزند. سجّاد دست­هایش را جلوی صورت پدرش تکان می­دهد و می­گوید: «آره!  خودم می­دونم. شما نرفتین تا بهتون مزد بدن!... ای بابا! مردم کجای کارن و شما کجای کار! شما به قول خودتون هنوزم منتظرِ شهادتین و اونا ...»

مرد سرش را می­چرخاند و به صورت پسرش نگاه می­کند. چشم­های حسین توی صورت سجّاد برق می­زنند. حسین می­گوید: «دیدی داداش؟! نگفتم این، بچه­ت قیافه­ش عینِ من می­شه؟ هِی گفتی تره به تخمش می­ره، حسنی به باباش! اینم از حسنی که به عموش رفت!»

مرد به لب­های سجّاد که هنوز تکان می­خورند، نگاه می­کند. «... جالبه، وقتی که صداتون رو بلند می­کنین و به ضررشون حرف می­زنین، می­گن طرف موجی­یه؛ وقتی هم یواش حرف می­زنین اما بازم به سودشون نیست، می­گن: می­بینی مرتیکه از ما سالم­تره!... خودمونیم­ها! این جنگ برای بعضی­ها خیلی پُر سود بود، شما و امثال شما هم که ... بابا! اصلاً حواست هست چی می­گم؟»

مرد، کنار حلقه­­­ی چاه می­ایستد و می­گوید: «قبلاً بیست متر نکنده، می­رسیدیم به آب. حالا چی؟ ... این کشاورزای بی­انصاف، اینقدر بی­خود و بی­جهت، آب استفاده کردن که سفره­ی آب رفته بالای هشتاد، نود متر... بابا جان! بعید نیس امروز به آب برسیم. حواست باشه تا طناب رو تکون دادم منو بکشی بالا­ها! یه وقت نشینی به کتاب خوندن و بالا کشیدن من یادت بره!»

سجّاد سری تکان می­دهد. «چشم» بلندی می­گوید و ناخودآگاه نگاهش تا روی زانوهای پاره­­ی شلوارِ پدرش پایین می­آید و به آن خیره می­شود.

مرد، طناب کتانی و کلفت چرخِ چاه را دور کمرش می­بندد. از زیر چرخ رد می­شود و روی زمین می­نشیند. سجّاد جلو می­رود و مقابلش می­ایستد. مرد وارد چاه می­شود و به پایین نگاه می­کند. پایش را روی دیواره­ی ­چاه می­سُراند و جا پایش را پیدا می­کند. اندکی بعد سر بلند می­کند و با خنده می­گوید: « بابا! اگه رفتم و زنده بیرون نیومدم، حلالم کن!»

سجّاد ابروهایش را توی هم می­کشد و می­گوید: «از وقتی یادمه، هزار تا چاه کندین، منم همیشه کنارتون بودم، همیشه هم صحیح و سالم برگشتین امّا بازم حلالیت طلبیدین! آقا من اصلاً نخواستم برم دانش­گاه! اگه نخوام شما با این مشقّت، خرج درس و مدرسه­ی من­رو در بیارین، باید چی­کار کنم؟ اصلاً باید کی­ رو ببینم...؟!»

مرد چشمکی می­زند. دست­هایش را به نشانه­ی تسلیم بالا می­برد و توی حرف او می­پرد: «چشم! چشم! ... من تسلیمم، خوبه؟!» 

سجّاد فوت صدا داری می­کند و به چشم­های برّاق پدرش نگاه می­کند: «نمی­خواین پیرهن­تون رو درآرین؟»

مرد سرش را بالا می­اندازد: «نه... طناب رو آزاد کن، برم پایین».

سجّاد آرام­آرام دسته­ی فلزی چرخ را می­چرخـاند. صدای خشک چرخِ زنگ­زده توی فضا می­پیچد: قیژژژ... قیژژژ

طنـاب، کـم­کـم باز می­شود. تمامِ بدنِ مرد، توی تاریکیِ چاه  از دید سجّاد پنهان می­شود. چشمش می­افتد به چراغ­قوه­ی توی سطل چرمیِ کنار پایش. داد می­زند: «بابا! بازم چراغ­قوه یادت رفت!»

مرد جواب می­دهد:« عیب نداره، با سطل بفرست بیاد پایین».

و توی تاریکی چاه، پایین و پایین­تر می­رود. حسین داد می­زند: «آای! حواست کجاس؟ پاتو گذاشتی رو دست من!»

مرد پایش را بلند می­کند و توی سوراخ دیگر دیوار می­گذارد. صدای سجّاد، هوهوکنان توی چاه و توی سر مرد می­پیچد. حسین با صدای بلند می­خندد: «حاجی! آخرش هم نفهمیدم چاه­کنی چه ربطی به تونل­کنی داشت که ما اومدیم و شدیم این­کاره!»

مرد جابه­جا می­شود و خاک­ها می­ریزند روی سرِ رضا. مرد دهانش را باز می­کند تا حرفی بزند. حسین می­گوید: «ببین این برادرایِ بعثی­ چه به روزمون آوردن! ... عیبی نداره، یه امشب سرِ راحت بذارین زمین که فردا یه لشکر می­خواد بیاد مهمونی­تون و بهتون بفهمونه این خاک، صاحاب داره».

از ته چاه بوی گاز می­آید. نفسش تنگ می­­شود. مرد دستش را روی دیواره­ی خشک چاه می­گذارد و پایین و پایین­تر می­رود. حسین می­گوید:« داداش! اگه زبونم لال، اون­ور، به فیض رسیدی، نری حاجی حاجی، مکّه! اگه بهشتی شدی یه نیم­متری هم برا من جا بگیر، بلکه تو رودروایسی بشیم همسایه­ت و نندازنمون تو آتیش!»

پایش به کف چاه برخورد می­کند. صاف می­ایستد. طناب را باز می­کند و تکان می­دهد.

طناب توی دست سجّاد تکان می­خورد. پسر نفس راحتی می­کشد و عرقِ روی پیشانی­اش را پاک می­کند. زمزمه می­کند: «الهی شکر!» و به سرعت طناب را بالا می­کشد. سطل را به قلاب سرِ طناب آویزان می­کند و آن را می­اندازد توی چاه.

سطل، درست می­خورد به شانه­ی مرد. چراغ­قوه را از توی سطل برمی­دارد. کشِ پهن آن را دور سرش می­اندازد و دکمه­ی روی چراغ را فشار می­دهد. نورِ کم­جانی روی دیواره­ی چاه می­افتد. هیکلِ لاغرش، روی دیواره­ی چاه، سایه­ می­اندازد. مرد، سایه­اش را دنبال می­کند. سایه پهن و پهن­تر می­شود. بوی گاز و نمِ ته چاه، نفسش را تنگ­تر می­کند. مرد به خِس­خِس می­افتد. حسین می­گوید: «انگار، بوی گاز می­آد!»

مرد کلنگ را بلند می­کند و به زمین می­زند. تکّه­ای از خاکِ ته چاه کنده می­شود. حسین داد می­زند: «یه یا علیِ دیگه بگی، این یکی هم تمومه!»

دانه­های درشت عرق روی لباس سفید و خاک­آلودش می­چکند. یک­بار دیگر کلنگ را بالا می­برد. حسین داد می­زند: «ها ماشالله! اینو بزنی تمومه!»

مرد خم می­شود و دستی به زمین می­کشد. حسین می­گوید: «نمناکِ! ما داریم بی­راهه می­ریم یا این­جا آب داره؟ ... اِی بابا قرار بود خاک­ریز بعثی­ها رو دور بزنیم نه این­که آب پیدا کنیم! این کار مالِ ولایتِ خودمونه نه این­جا!... حاجی به اون کلنگت بگو، تویِ این ولایت باید دنبالِ مرداب باشه نه آب!»

صدای هوهویی توی چاه و سرِ مرد می­پیچد. دستش را بلند می­کند و یک­بار دیگر، ضربه­ی جان­داری به کف چاه می­زند. کلنگ به سنگ بزرگی می­خورد و تقّی صدا می­دهد.

حسین می­گوید: «دستت طلا! درست زدی به هدف. این­جا دقیقاً همون منبع آبی­یه که شناسایی کرده بودن. نگران نشی­ها! بچه­های شناسایی ­گفتن، این منبعِ آب، مالِ خیلی وقت پیشِ. آب نداره. فوقش یه­کم تونل رو خیس می­کنه... حالا باید یه کمی بریم چپ. این­جوری درست از پشت خاکریز و بغل منبع بیرون می­یایم اما... نکنه یه وقت برسیم به آب، اون­وقت چی­کار کنیم؟!»

صدای فِش­فِش آب توی چاه می­پیچد. مرد از لابه­لای سیاهی­های­ چاه به تمام آسمانی که توی حلقه­ی چاه، جا گرفته­اند، نگاه می­کند. سجّاد به چرخ تکیه می­دهد. آفتاب، پوست سر و صورتش را می­سوزاند. صدای سنگینِ­ موتورِ جرثقیل، نگاهش را به سمت جاده می­کشاند. لولـه­ی بتنی بزرگی تویِ قلاب جرثقیل، تاب می­خورد. چند نفر اطراف جرثقیل داد و هـوار می­کشند. لوله­، کج و کج­تر می­شود.

سجّاد یکّه­ای می­خورد و داد می­زند: «یا ابوالفضل! ... یا ابوالفضل!»

و دوان دوان به سمت آن­ها می­دود. سجّاد داد می­زند: «مواظب باشین! ... مواظب باشین! ... بابام ته چاهِ... بابام ... موجی­یه ... بابام ...!»

 لوله­ی بتنی از قلاب جدا می­شود و پرت می­شود روی زمین.

صدایی توی دشت می­پیچد. «گرووومب ... »

صدایی توی چاه می­پیچد. «گرووومب...»

حسین فریاد می­زند: «یا حسین!»

مرد داد می­زند: «یا زهرا... یا زهرا!»

نورِ چراغ­قوه می­افتد روی بدنِ حسین. مرد زانو می­زند کنار بدن او و دنبالِ سرش می­گردد. خون از رگ­های گردنِ حسین فوّاره می­زند و توی صورتش می­پاشد. با هـر دو دسـت می­کوبـد توی سرش. « یا حسین... یا حسین... !»

و دست می­کشد رویِ رگ­های بریده­ی گردنِ او. صدای سوتِ بلندی می­آید. خمپاره، درست می­نشیند کنارِ بدنش و پرت می­شود چند متر آن­طرف­تر. سرش به شدت کوبیده می­شود به دیواره­ی چاه و دوباره صدایی توی چاه می­پیچد. «گرووومب... !»

کسی دست­ها­ و پاهایش را می­کشد. کسی توی گوش­هایش سوت می­زند. کسی توی چشم­هایش سرب می­ر­یزد، سربِ داغِ داغ.

خاک­ها می­ریزند روی بدنِ  او و حسین. مرد دست­ها و پاهایش را تکان می­دهد و تقلّا می­کند، خاک­ها را کنار بزند. صدای داد و فریاد توی چاه می­پیچد:

-   بابا...! بابا!

-  حاجی... حاجی...!

-  یا قمر بنی­هاشم ... !

- یا سیدالشهدا...!

صدای کسی را در دور دست­ها می­شنود که ضجّه می­زند. «بابا!... بابا...!»

نفسش تنگ و تنگ­تر می­شود. کسی هنوز توی گوش­هایش سوت می­زند. سوت بلند و ممتد. رقیه می­خندد. مرد به چالِ گونه­های او نگاه می­کند.« بابا!... این­دفه که اومدی مرخصی حتماً باید برام یه گردنبند بیاری ... یه گردنبند با صدف و گوش­ماهی... عین همونی که عموحسین برای راضیه آورده... خُب...!»

شهربانو کاسه­ی آب را پشت سرش روی آسفالتِ داغ می­ریزد: «خدا به همرات!»

قلبش تندتند می­تپد. خون­ها با فشار توی رگ­ها می­دوند و با شدت خود را به دیواره­­ی جمجمه­اش می­کوبند. حسین صدایش می­زند: «داداش... !»

مرد نگاهش را روی دیواره­ی چاه می­چرخاند. لب­های چاک­چاکِ حسین توی سرِ بریده­اش می­خندند. «بالاخره اومدی پیشِ خودم ...»

مرد لبخند می­زند و چشم­هایش را به خونی که فواره می­زند، می­دوزد. کاسه­ی چشم­هایش پُر از خون می­شوند. خون، بالا و بالاتر می­آید و چاه را پُر می­کند ...

آبِ روی آسفالتِ داغ، می­جوشد؛ قُل قُل ­قُل... قطراتِ سُرب، توی چشم­هایش می­جوشند؛ قُل قُل قُل... خونِ حسین روی دیواره­ی تونل می­جوشد؛ ... قُل­قُل قُل ...

کسی سرش را توی چاه فرو می­کند و نعره می­زند: «خدااا...! »