مشتی آهک از توی سطل کنار پایش برمیدارد و دور تا دور خودش میریزد. میایستد و به سایهی کوتاه خودش که روی خط منحنی دایره افتاده است، نگاه میکند.
دستمال قرمز رنگی دورِ پیشانیاش میبندد. کلنگ را از توی جوال بیـرون میکشد. با نفس عمیقی آن را تا بالای سرش میبرد و به زمین میزند. خاکها به اطراف میپاشند و سوراخی توی زمین ایجاد میشود. کلنگ که بالا و پایین میرود، نگاهش روی زمین به دنبال سایهی کج و معوج خودش میچرخد.
مرد به سایهی لاغر و بیقوارهی خودش نگاه میکند. قطرات درشت عرق، آرام آرام از پیشانیاش سُر میخورند و روی پلکهایش مینشینند و اندکی بعد توی چالِ چشمهایش میریزند. شوری عرق، چشمانش را میسوزاند. کلنگ را میاندازد و با آستین پیراهنش، صورتش را خشک میکند. حسین میگوید:« آخرش به خاطر این گرما، جفتمون تلف میشیم».
کسی صدایش میزند:« بابا!»
سر برمیگرداند و به قد و قامت بلندِ پسرش نگاه میکند:« بازم که اومدی؟!»
سجّاد گردنش را کج میکند: « به خدا درس نداشتم! بیبی شهربانو هم گفت عیبی نداره، بیام کمکت؛ اگه هم گفتی نمیخواد، قَسَمت بدم به جونِ رقیه!»
مرد آهی میکشد و سرش را تکان میدهد. «آخرش از دست تو و ننهت، باید بیام توی بیابون چادر بزنم!»
کلنگ را از روی زمین برمیدارد و ادامه میدهد: «باباجان! من به خاطر خودت میگم. آخه دوست ندارم مثل من چاهکن بشی و یه عمر تهِ چاه کار کنی!»
سجّاد سر برمیگرداند و به سطل چرمی و چرخِ چاه که چند متر آن طرفتر قرار دارد، اشاره میکند: «اون یکی چاه به همین زودی به آب رسید؟!»
مرد لبخندی میزند: «هنوز کو تا به آب برسه. تازه شده هشتاد متر...»
سجّاد به جایِ خالی دندانهای پدرش نگاه میکند و با خودش میگوید: «پس آخریش هم افتاد...»
و بیاختیار آه میکشد و با افسوس میگوید: «دیگه برات دندون نمونده ... هنوزم نمیخوای برای درمان اقدام کنی؟ به قولِ بیبی« قبلاً میگفتین وقتی جنگ تموم بشه، میرم حالا این همه سال از جنگ گذشته امّا شما...»
مرد دستی به گوشهی لبهایش میکشد و آب جمعشدهی دور دهانش را پاک میکند: «حالا که اومدی، بیا بریم سرِ اون چاه، بلکه خدا بخواد و امروز تموم بشه...»
سجّاد بیل و جوال را برمیدارد و روی شانهاش میاندازد. مرد با قدمهایی سنگین به طرف چاهِ نیمهتمام میرود. حسین باز پیدایش میشود و میگوید: «کجا حاجی؟... هنوز این یکی مونده!»
مرد چشمهایش را میبندد و زمزمه میکند: «بس کن بامعرفت! بس کن!»
حسین هِرهِرکنان میخندد. «بامعرفت خودتی و داداشت!»
سجّاد چپچپ نگاهش میکند و میگوید: «با خودتون حرف میزنین؟! ... دیگه باید خودتون رو بازنشسته کنین، به هر حال سن و سالی ازتون گذشته... مردم یه تیکه ترکش خوردن، یه خط روی تنشون افتاده، شدن پشت میز نشین، اونوقت شما با این همه درد و مرض، هنوز دارین برای یه لقمه نون جون میکنین... »
مرد دهان باز میکند تا حرفی بزند. سجّاد دستهایش را جلوی صورت پدرش تکان میدهد و میگوید: «آره! خودم میدونم. شما نرفتین تا بهتون مزد بدن!... ای بابا! مردم کجای کارن و شما کجای کار! شما به قول خودتون هنوزم منتظرِ شهادتین و اونا ...»
مرد سرش را میچرخاند و به صورت پسرش نگاه میکند. چشمهای حسین توی صورت سجّاد برق میزنند. حسین میگوید: «دیدی داداش؟! نگفتم این، بچهت قیافهش عینِ من میشه؟ هِی گفتی تره به تخمش میره، حسنی به باباش! اینم از حسنی که به عموش رفت!»
مرد به لبهای سجّاد که هنوز تکان میخورند، نگاه میکند. «... جالبه، وقتی که صداتون رو بلند میکنین و به ضررشون حرف میزنین، میگن طرف موجییه؛ وقتی هم یواش حرف میزنین اما بازم به سودشون نیست، میگن: میبینی مرتیکه از ما سالمتره!... خودمونیمها! این جنگ برای بعضیها خیلی پُر سود بود، شما و امثال شما هم که ... بابا! اصلاً حواست هست چی میگم؟»
مرد، کنار حلقهی چاه میایستد و میگوید: «قبلاً بیست متر نکنده، میرسیدیم به آب. حالا چی؟ ... این کشاورزای بیانصاف، اینقدر بیخود و بیجهت، آب استفاده کردن که سفرهی آب رفته بالای هشتاد، نود متر... بابا جان! بعید نیس امروز به آب برسیم. حواست باشه تا طناب رو تکون دادم منو بکشی بالاها! یه وقت نشینی به کتاب خوندن و بالا کشیدن من یادت بره!»
سجّاد سری تکان میدهد. «چشم» بلندی میگوید و ناخودآگاه نگاهش تا روی زانوهای پارهی شلوارِ پدرش پایین میآید و به آن خیره میشود.
مرد، طناب کتانی و کلفت چرخِ چاه را دور کمرش میبندد. از زیر چرخ رد میشود و روی زمین مینشیند. سجّاد جلو میرود و مقابلش میایستد. مرد وارد چاه میشود و به پایین نگاه میکند. پایش را روی دیوارهی چاه میسُراند و جا پایش را پیدا میکند. اندکی بعد سر بلند میکند و با خنده میگوید: « بابا! اگه رفتم و زنده بیرون نیومدم، حلالم کن!»
سجّاد ابروهایش را توی هم میکشد و میگوید: «از وقتی یادمه، هزار تا چاه کندین، منم همیشه کنارتون بودم، همیشه هم صحیح و سالم برگشتین امّا بازم حلالیت طلبیدین! آقا من اصلاً نخواستم برم دانشگاه! اگه نخوام شما با این مشقّت، خرج درس و مدرسهی منرو در بیارین، باید چیکار کنم؟ اصلاً باید کی رو ببینم...؟!»
مرد چشمکی میزند. دستهایش را به نشانهی تسلیم بالا میبرد و توی حرف او میپرد: «چشم! چشم! ... من تسلیمم، خوبه؟!»
سجّاد فوت صدا داری میکند و به چشمهای برّاق پدرش نگاه میکند: «نمیخواین پیرهنتون رو درآرین؟»
مرد سرش را بالا میاندازد: «نه... طناب رو آزاد کن، برم پایین».
سجّاد آرامآرام دستهی فلزی چرخ را میچرخـاند. صدای خشک چرخِ زنگزده توی فضا میپیچد: قیژژژ... قیژژژ
طنـاب، کـمکـم باز میشود. تمامِ بدنِ مرد، توی تاریکیِ چاه از دید سجّاد پنهان میشود. چشمش میافتد به چراغقوهی توی سطل چرمیِ کنار پایش. داد میزند: «بابا! بازم چراغقوه یادت رفت!»
مرد جواب میدهد:« عیب نداره، با سطل بفرست بیاد پایین».
و توی تاریکی چاه، پایین و پایینتر میرود. حسین داد میزند: «آای! حواست کجاس؟ پاتو گذاشتی رو دست من!»
مرد پایش را بلند میکند و توی سوراخ دیگر دیوار میگذارد. صدای سجّاد، هوهوکنان توی چاه و توی سر مرد میپیچد. حسین با صدای بلند میخندد: «حاجی! آخرش هم نفهمیدم چاهکنی چه ربطی به تونلکنی داشت که ما اومدیم و شدیم اینکاره!»
مرد جابهجا میشود و خاکها میریزند روی سرِ رضا. مرد دهانش را باز میکند تا حرفی بزند. حسین میگوید: «ببین این برادرایِ بعثی چه به روزمون آوردن! ... عیبی نداره، یه امشب سرِ راحت بذارین زمین که فردا یه لشکر میخواد بیاد مهمونیتون و بهتون بفهمونه این خاک، صاحاب داره».
از ته چاه بوی گاز میآید. نفسش تنگ میشود. مرد دستش را روی دیوارهی خشک چاه میگذارد و پایین و پایینتر میرود. حسین میگوید:« داداش! اگه زبونم لال، اونور، به فیض رسیدی، نری حاجی حاجی، مکّه! اگه بهشتی شدی یه نیممتری هم برا من جا بگیر، بلکه تو رودروایسی بشیم همسایهت و نندازنمون تو آتیش!»
پایش به کف چاه برخورد میکند. صاف میایستد. طناب را باز میکند و تکان میدهد.
طناب توی دست سجّاد تکان میخورد. پسر نفس راحتی میکشد و عرقِ روی پیشانیاش را پاک میکند. زمزمه میکند: «الهی شکر!» و به سرعت طناب را بالا میکشد. سطل را به قلاب سرِ طناب آویزان میکند و آن را میاندازد توی چاه.
سطل، درست میخورد به شانهی مرد. چراغقوه را از توی سطل برمیدارد. کشِ پهن آن را دور سرش میاندازد و دکمهی روی چراغ را فشار میدهد. نورِ کمجانی روی دیوارهی چاه میافتد. هیکلِ لاغرش، روی دیوارهی چاه، سایه میاندازد. مرد، سایهاش را دنبال میکند. سایه پهن و پهنتر میشود. بوی گاز و نمِ ته چاه، نفسش را تنگتر میکند. مرد به خِسخِس میافتد. حسین میگوید: «انگار، بوی گاز میآد!»
مرد کلنگ را بلند میکند و به زمین میزند. تکّهای از خاکِ ته چاه کنده میشود. حسین داد میزند: «یه یا علیِ دیگه بگی، این یکی هم تمومه!»
دانههای درشت عرق روی لباس سفید و خاکآلودش میچکند. یکبار دیگر کلنگ را بالا میبرد. حسین داد میزند: «ها ماشالله! اینو بزنی تمومه!»
مرد خم میشود و دستی به زمین میکشد. حسین میگوید: «نمناکِ! ما داریم بیراهه میریم یا اینجا آب داره؟ ... اِی بابا قرار بود خاکریز بعثیها رو دور بزنیم نه اینکه آب پیدا کنیم! این کار مالِ ولایتِ خودمونه نه اینجا!... حاجی به اون کلنگت بگو، تویِ این ولایت باید دنبالِ مرداب باشه نه آب!»
صدای هوهویی توی چاه و سرِ مرد میپیچد. دستش را بلند میکند و یکبار دیگر، ضربهی جانداری به کف چاه میزند. کلنگ به سنگ بزرگی میخورد و تقّی صدا میدهد.
حسین میگوید: «دستت طلا! درست زدی به هدف. اینجا دقیقاً همون منبع آبییه که شناسایی کرده بودن. نگران نشیها! بچههای شناسایی گفتن، این منبعِ آب، مالِ خیلی وقت پیشِ. آب نداره. فوقش یهکم تونل رو خیس میکنه... حالا باید یه کمی بریم چپ. اینجوری درست از پشت خاکریز و بغل منبع بیرون مییایم اما... نکنه یه وقت برسیم به آب، اونوقت چیکار کنیم؟!»
صدای فِشفِش آب توی چاه میپیچد. مرد از لابهلای سیاهیهای چاه به تمام آسمانی که توی حلقهی چاه، جا گرفتهاند، نگاه میکند. سجّاد به چرخ تکیه میدهد. آفتاب، پوست سر و صورتش را میسوزاند. صدای سنگینِ موتورِ جرثقیل، نگاهش را به سمت جاده میکشاند. لولـهی بتنی بزرگی تویِ قلاب جرثقیل، تاب میخورد. چند نفر اطراف جرثقیل داد و هـوار میکشند. لوله، کج و کجتر میشود.
سجّاد یکّهای میخورد و داد میزند: «یا ابوالفضل! ... یا ابوالفضل!»
و دوان دوان به سمت آنها میدود. سجّاد داد میزند: «مواظب باشین! ... مواظب باشین! ... بابام ته چاهِ... بابام ... موجییه ... بابام ...!»
لولهی بتنی از قلاب جدا میشود و پرت میشود روی زمین.
صدایی توی دشت میپیچد. «گرووومب ... »
صدایی توی چاه میپیچد. «گرووومب...»
حسین فریاد میزند: «یا حسین!»
مرد داد میزند: «یا زهرا... یا زهرا!»
نورِ چراغقوه میافتد روی بدنِ حسین. مرد زانو میزند کنار بدن او و دنبالِ سرش میگردد. خون از رگهای گردنِ حسین فوّاره میزند و توی صورتش میپاشد. با هـر دو دسـت میکوبـد توی سرش. « یا حسین... یا حسین... !»
و دست میکشد رویِ رگهای بریدهی گردنِ او. صدای سوتِ بلندی میآید. خمپاره، درست مینشیند کنارِ بدنش و پرت میشود چند متر آنطرفتر. سرش به شدت کوبیده میشود به دیوارهی چاه و دوباره صدایی توی چاه میپیچد. «گرووومب... !»
کسی دستها و پاهایش را میکشد. کسی توی گوشهایش سوت میزند. کسی توی چشمهایش سرب میریزد، سربِ داغِ داغ.
خاکها میریزند روی بدنِ او و حسین. مرد دستها و پاهایش را تکان میدهد و تقلّا میکند، خاکها را کنار بزند. صدای داد و فریاد توی چاه میپیچد:
- بابا...! بابا!
- حاجی... حاجی...!
- یا قمر بنیهاشم ... !
- یا سیدالشهدا...!
صدای کسی را در دور دستها میشنود که ضجّه میزند. «بابا!... بابا...!»
نفسش تنگ و تنگتر میشود. کسی هنوز توی گوشهایش سوت میزند. سوت بلند و ممتد. رقیه میخندد. مرد به چالِ گونههای او نگاه میکند.« بابا!... ایندفه که اومدی مرخصی حتماً باید برام یه گردنبند بیاری ... یه گردنبند با صدف و گوشماهی... عین همونی که عموحسین برای راضیه آورده... خُب...!»
شهربانو کاسهی آب را پشت سرش روی آسفالتِ داغ میریزد: «خدا به همرات!»
قلبش تندتند میتپد. خونها با فشار توی رگها میدوند و با شدت خود را به دیوارهی جمجمهاش میکوبند. حسین صدایش میزند: «داداش... !»
مرد نگاهش را روی دیوارهی چاه میچرخاند. لبهای چاکچاکِ حسین توی سرِ بریدهاش میخندند. «بالاخره اومدی پیشِ خودم ...»
مرد لبخند میزند و چشمهایش را به خونی که فواره میزند، میدوزد. کاسهی چشمهایش پُر از خون میشوند. خون، بالا و بالاتر میآید و چاه را پُر میکند ...
آبِ روی آسفالتِ داغ، میجوشد؛ قُل قُل قُل... قطراتِ سُرب، توی چشمهایش میجوشند؛ قُل قُل قُل... خونِ حسین روی دیوارهی تونل میجوشد؛ ... قُلقُل قُل ...
کسی سرش را توی چاه فرو میکند و نعره میزند: «خدااا...! »