موسای ملک دین

نویسنده


بازخوانى چند مفهوم اخلاقى ویژه از زندگانى امام کاظم(ع)

اشاره

 پنجره‏اى رو به آسمان گشوده شد. برکه‏اى از نیلوفر، بر سجاده­ی گسترده­ی زمین درخشید و بهار بر آن ایستاد. مردى مى‏آمد تا پرتو آفتاب خدایى‏اش را بر دیده‏ها بتاباند و چشم‏ها را از برق شادى پر کند. درخشش عالم آراى آفتاب بندگى و عبودیت، حضرت موسى بن جعفر(ع) بر زمین پرتو افکند و خانه­ی گلین امام صادق(ع) را عطر شادى و طراوت پر کرد. اکنون بر آن شدیم تا در بهارانه­ی اخلاق ملکوتى امام مهربانان، امام کاظم(ع)، گل­گشتى کنیم و در خجسته­ زادروز او پاى درسش  بنشینیم.

 بر مرکب سخن

 مُجاب کردن غرض­ورزان و پاسخ کوبنده در برابر کج­اندیشى مخالفان ولایت، از جمله شیوه‏هاى علمى امامان معصوم در برخورد با افرادی بود که عمدتاً دست نشاندگان حکم­رانان فاسد بودند و در شمار مزدوران دربار. یکى از این افراد دست نشانده و مزدور، «نفیع انصارى» بود. نوشته‏اند: روزى «هارون الرشید عباسى»، امام کاظم(ع) را به حضور طلبید. امام به دربار خلیفه رفت. نفیع پشت در کاخ هارون الرشید منتظر نشسته بود تا او را به درون راه دهند. امام از پیش روى او گذشت و با شکوه و جلالى ویژه به درون رفت. نفیع از عبد العزیز بن عمر که در کنارش بود، پرسید: «این مرد باوقار که بود؟» عبدالعزیز گفت: «او فرزند بزرگوار على ‏بن‏ ابى ‏طالب از آل محمد (ص) است. او موسى بن جعفر(ع) است.» نفیع که از دشمنى بنى عباس با خاندان پیامبر(ص) آگاه بود و خود نیز کینه­ی آنان را به دل داشت، گفت: «گروهى بدبخت‏تر از اینان (عباسیان) ندیده‏ام؛ چرا آنان به کسى که اگر قدرت یابد، آنان را سرنگون خواهد کرد، این قدر احترام مى‏گذارند؟ هم اینک این­جا منتظر مى‏شوم تا او برگردد تا با برخوردى کوبنده، شخصیتش را درهم بکوبم.» عبدالعزیز با دیدن سخنان کینه­توزانه­ی نفیع نسبت به امام(ع)، گفت: «بدان که اینان خاندانى هستند که هرکس بخواهد با مرکب سخن به سوى آن‏ها بتازد، خود پشیمان مى‏شود و داغ خجالت و شرم­سارى را تا پایان عمر بر جبین خویش مى‏زند.» اندکى گذشت و امام(ع) از کاخ بیرون آمد و سوار بر مرکب خویش شد. نفیع با چهره‏اى مصمّم جلو آمد، افسار اسب امام را گرفت و مغرورانه پرسید: «آى! تو که هستى؟» امام از بالاى اسب نگاهى عاقل اندر سفیه کرد و با اطمینان فرمود: «اگر نسبم را مى‏خواهى، من فرزند محمد(ص) دوست خدا، فرزند اسماعیل ذبیح‏الله و پور ابراهیم خلیل‏الله هستم. اگر مى‏خواهى بدانى اهل کجا هستم، اهل همان مکانى که خدا حج و زیارت آن را بر تو و همه­ی مسلمانان واجب گردانیده است؛ اگر مى‏خواهى شهرتم را بدانى، از خاندانى هستم که خدا درود فرستادن بر آنان را در هر نماز بر شماها واجب گردانیده است؛ و اما اگر از روى فخر فروشى سؤال کردى، به خدا سوگند! مشرکان قبیله­ی من راضى نشدند، مسلمانان قبیله­ی تو را در ردیف خود به شمار آورند و به پیامبر(ص) گفتند: «اى محمد! آنان که از قبیله­ی خویش هم­شأن و هم­مرتبه­ی ما هستند، نزد ما بفرست. اکنون نیز از جلوى اسب من کنار برو و افسارش را رد کن!» نفیع که همه­ی شخصیت و غرور خود را در طوفان سهم­گین کلام امام(ع) بر باد رفته مى‏دید، در حالى که دستش مى‏لرزید و چهره‏اش از شرمندگى سرخ شده بود، افسار اسب امام را رها کرد و به کنارى رفت.

 عبدالعزیز با پوزخندى زهرناک به شانه­ی نفیع زد و گفت: «به تو نگفتم که توان رویارویى با او را ندارى!»1

درسى بزرگ

 زندگانى سراسر مهر امام کاظم(ع) در بردارنده­ی نکات بسیار آموزنده­ی اخلاقى است. از جمله برجسته‏ترین آن­ها گذشت فوق العاده­ی ایشان است. نوشته‏اند در شهرى که امام(ع) در آن زندگى مى‏کرد، مردى طرفدار خلفا مى‏زیست که نسبت به امام(ع) بغض عجیبى داشت. او هر گاه امام کاظم(ع) را مى‏دید زبان به دشنام مى‏گشود حتى، گاهى به امیر المؤمنین على(ع)، نیز ناسزا مى‏گفت. روزى امام به هم­راه یاران خویش از کنار مزرعه­ی او مى‏گذشتند. او مثل همیشه، ناسزا مى‏داد.

 یاران امام(ع) بر آشفتند و از امام(ع) خواستند تا آن مرد بد زبان را مورد تعرض قرار دهند. امام(ع) به شدت با این کار، مخالفت کرد و آنان را از انجام چنین کارى باز داشت. روزى به سراغ مرد رفت تا او را در مزرعه‏اش ملاقات کند، ولى مرد عرب، از کار زشت خود دست بر نمى‏داشت و به محض دیدن امام(ع)، ناسزا مى‏گفت.

 امام(ع) نزدیک او رفت و از مرکب خود پیاده شد. به مرد سلام کرد. مرد بر شدت دشنام‏هاى خود افزود. امام(ع) با خوش­رویى به او فرمود: «هزینه­ی کشت این مزرعه چه­قدر شده است؟» مرد پاسخ داد: «یک­صد دینار.» امام(ع) پرسید: «امید دارى چه اندازه از آن سود ببرى و برداشت کنى؟» مرد با گستاخى و طعنه پاسخ داد: «من علم غیب ندارم که چه مقدار قرار است عایدم شود.» امام(ع) پرسش خود را تکرار کرد: «من نگفتم چه سودى به تو خواهد رسید. بلکه پرسیدم تو امید دارى چقدر سود عایدت شود؟» او که از پرسش‏هاى امام(ع) گیج شده بود پاسخ داد: «فکر مى‏کنم دویست دینار محصول از این مزرعه برداشت کنم.» در این هنگام، امام(ع) کیسه‏اى به مبلغ سیصد دینار طلا بیرون آورد به مرد داد و فرمود: «این را بگیر و کشت و زرعت نیز براى خودت باشد. امید دارم پروردگار آن­چه را امید دارى از کشت و کارت سود ببرى، عاید تو سازد.» مرد سرافکنده و بهت­زده، کیسه سکه‏هاى زر را از امام(ع) گرفت و پیشانى امام را بوسید و از رفتار زشت خود، پوزش خواست. امام(ع) با بزرگوارى اشتباه او را بخشید. چند روزى گذشت، تا این­که یک روز مرد به مسجد آمد و هنگامى که نگاهش به امام کاظم(ع) افتاد گفت: «پروردگار مى‏داند که رسالت خویش را کجا و بر دوش چه کسى قرار دهد.» سخن او موجب تعجب یاران امام(ع) شد. مى‏خواستند بدانند چه چیز موجب تغییر رفتار او شده است. از او پرسیدند: «چه شد؟ تو که پیش­تر غیر از این مى‏گفتى؟» مرد عرب سر به زیر انداخت و گفت: «درست شنیدید و همین است که اکنون گفتم و جز این هرگز چیز دیگرى نمى‏گویم.» آن­گاه دست به دعا برداشت و براى امام(ع) دعا کرد. مرد از مسجد خارج شد و امام(ع) نیز به سوى منزل خویش به راه افتاد. در بین راه، رو به دوستان خود کرد و فرمود: «حال بگوئید کدام­یک از این دو راه بهتر بود؛ آن­چه شما مى‏خواستید یا آن­چه من انجام دادم! مشکل او را با آن مقدار پول که مى‏دانید، حل کردم و به وسیله آن، خود را از شر او آسوده ساختم.»2

 آراستگى و پیراستگى

 از جمله عادات پسندیده­ی امام(ع) که همواره سبب جذب دیگران به سوى ایشان مى‏شد، رعایت بهداشت و آراستگى بود. بر خلاف برخى ار مسلمانان که به دلیل افراط در برخى آموزه‏هاى دینى از برخى دیگر غافل مى‏شوند؛ و رعایت بهداشت و آراستگى نیز از آن دسته است. گذشته از آن، بایستى جنبه­ی خانوادگى آن را - به ویژه زوج‏هاى جوان - مد نظر داشت. یکى از دوست­داران امام کاظم(ع) خدمت ایشان رسید و با امام(ع) سلام و احوال­پرسى کرد. خوب در چهره­ی امام(ع) نگاه کرد و دید امام(ع) على رغم سن بالاى خود، محاسن خود را با خضاب سیاه، آراسته و آن را رنگ کرده است، به گونه‏اى که چهره­ی امام(ع) بسیار جوان‏تر شده بود.

 از امام(ع) پرسید: «فدایت شوم، آیا محاسن خود را خضاب نموده‏اید؟» امام(ع) پاسخ داد: «آرى! زیرا آراستگى نزد خدا پاداش دارد. از آن گذشته خضاب و آراستگى ظاهرى موجب افزایش حفظ عفت زنان و پاک­دامنى همسران مى‏شود. زنانى بودند که به سبب عدم آراستگى همسران خود، به فساد و گناه و تباهى راه یافتند.»3

کمک به مظلوم، کفاره­ی گناهان

 کمک به محرومان، نیازمندان و ستم­دیدگان جامعه، اصل بزرگى در زندگانى امام کاظم(ع) بود و برطرف کردن نیازهاى مادى، معنوى و روحى آنان را مهم‏ترین فعالیت‏هاى اجتماعى خود به شمار مى‏آورد. امام(ع)، همواره از وضعیت زندگى دوستان و آشنایان خود و مشکلات آنان با اطلاع بود و تلاش مى‏کرد هر از چند گاهى با آنان دیدارى تازه کند و از مشکلات­شان آگاهى یابد و تا جایى که در توان دارد معضلات معیشتى آنان را برطرف کند؛ هم­چنان که در احادیث و سخنان امامان معصوم(ع) نیز روی­کرد گسترده‏اى به این موضوع شده است. ایشان از هر فرصتى براى کمک به مسلمانان بهره مى‏جست و بزرگ­ترین سفارش او به نزدیکان، در دوران خفقان عباسى، همین اصل بود و کمک به مؤمنان را کفاره­ی گناهان مى‏دانست. در این باره نوشته‏اند: زیاد بن ابى سلمه از دوست­داران امام کاظم(ع) بود، ولى با دستگاه هارون الرشید نیز ارتباط داشت. روزى امام او را دید و از او پرسید: «اى زیاد بن ابى سلمه! شنیده‏ام تو براى هارون الرشید کار مى‏کنى و با آنان هم­کارى دارى؟!» گفت: «بله سرورم!» امام(ع) پرسید: «چرا؟» عرض کرد: «مولاى من! من تهی­دستى آبرومندم. مجبورم براى تأمین نیازهاى خانواده‏ام کار کنم.» امام(ع) با چهره‏اى عبوس گفت: «اما اگر من از بلندى بیفتم و قطعه قطعه شوم، برایم بهتر است که عهده‏دار کارى از کارهاى ظالمان شوم یا گامى بر روى فرش‏هاى آنان گذارم مگر در یک صورت. مى‏دانى آن در چه صورتى است؟» گفت: «نه فدایت شوم!» امام(ع) گفت: «من هرگز با آنان هم­کارى نمى‏کنم مگر آن که یا غمى را از دل مؤمنى با حل مشکلش بردارم یا با پرداختن قرض او، ناراحتى را از چهره‏اش بزدایم. اى زیاد، بدان پروردگار کم­ترین کارى که با یاوران ظالمان انجام مى‏دهد این است که آنان را در تابوتى از آتش قرار مى‏دهد تا روز حساب باز رسد. اى زیاد! هر گاه عهده‏دار شغلى از شغل‏هاى این ظالمان شدى، به برادرانت نیکى کن و به آنان کمک کن تا کفاره­ی این کارت باشد. وقتى قدرتى به دست آوردى، بدان، خداى تو نیز در روز قیامت قدرت دارد و بدان که نیکى‏هاى تو مى‏گذرد و ممکن است دیگران آن را فراموش کنند، ولى در نزد خدا و براى روز قیامت تو باقى خواهد ماند!»4

 از دیگر یاران نزدیک امام(ع) در دستگاه خلافت «على بن یقطین» بود. او بارها نزد مولاى خود امام کاظم(ع) آمده بود تا هم­کارى خود را با دستگاه حکومتى قطع کند، ولى امام(ع) به او اجازه نمى‏داد، زیرا مى‏دانست که او از دوست­داران راستین اهل بیت پیامبر اکرم(ص) است. بار دیگر خدمت امام(ع) خویش آمد در حالى که جانش از دیدار امام(ع) به لب آمده بود از امام(ع) اجازه خواست که دیگر به دربار هارون الرشید نرود و استعفا بدهد. امام(ع) با مهربانى به او فرمود:

 «این کار را مکن! ما به تو علاقه داریم. اشتغال تو در دربار خلیفه، وسیله­ی راحتى برادران دینى توست. امید است که خداوند ناراحتى‏ها را به و­سیله­ی تو برطرف کند و آتش دشمنى و توطئه­ی آنان را خاموش سازد.» او که نمى‏خواست سخن امام(ع) را قطع کند، سراپا گوش شده بود. امام(ع) به او فرمود: «اى على بن یقطین! بدان که کفاره­ی خدمت در دربار ظالمان، گرفتن حق محرومان است. تو چیزى را براى من ضمانت کن، من در مقابل، سه چیز را ضمانت مى‏کنم. تو قول بده که هر وقت یکى از مؤمنان به تو مراجعه کرد، هر حاجتى داشت برطرف کنى و حق او را بستانى و با احترام با او برخورد کنى من نیز ضمانت مى‏کنم که هیچ­وقت زندانى نشوى، هرگز با شمشیر دشمن کشته نشوى و هیچ­وقت به فقر و تنگ­دستى گرفتار نیایى. بدان هرکس حق مظلومى را بگیرد و دل او را شاد کند، اول خدا، دوم پیامبر خدا(ص) و سوم همه­ی ما امامان را خشنود کرده است.»5

 خورشیدى گیتى فروز دانش

 امام(ع) به سان خورشیدى گیتى فروز، بر سپهر دانش پرتو افکن بود. اشراف کامل ایشان به مسائل علمى و پاسخ فراگیر، رمز دیگرى از هزاران نکته­ی پنهان و آشکار موقعیت علمى امام کاظم(ع) بود. که بریهه دانش­مند بزرگ مسیحی بود. و مسیحیان به سبب وجود او، بر خود مى‏بالیدند، ولى به تازگى در کارش، زمزمه‏هایى از مردم شنیده مى‏شد. چندى بود که او نسبت به عقاید خود دچار تردید شده، در جست­وجوى رسیدن به حقیقت، از هیچ تلاشى خسته نمى‏شد.

 گه‏گاه با مسلمانان درباره­ی پرسش­هایى که در ذهنش ایجاد مى‏شد بحث مى‏کرد، ولى هنوز فکر مى‏کرد به هدف خود دست نیافته است و آن­چه را مى‏خواهد بایستى جاى دیگر جست­وجو کند.

 روزى از روى اتفاق، شیعیان او را به یکى از شاگردان امام صادق(ع) به نام «هشام بن حکم» که استادى چیره­دست در مباحث اعتقادى بود، معرفى کردند. هشام در کوفه مغازه داشت. بریهه با چند تن از دوستان مسیحى خود به مغازه­ی او رفت. هشام در مغازه­ی خود به چند نفر قرآن یاد مى‏داد. وارد مغازه­ی او شد و هدف خود را از حضور در آن جا بیان کرد. بریهه گفت: «من با بسیارى از دانش­مندان مسلمان بحث و مناظره کرده‏ام اما به نتیجه‏اى نرسیده‏ام. اکنون آمده‏ام تا درباره­ی مسائل اعتقادى با تو گفت­وگو کنم.»

 هشام با رویى گشاده گفت: ­«اگر آمده‏اید و از من معجزات مسیح(ع) را مى‏خواهید باید بگویم من قدرتى بر انجام آن ندارم.» شوخ طبعى هشام آغاز خوبى براى شروع گفت­وگو میان آنان شد. ابتدا بریهه پرسش‏هاى خود را درباره­ی حقانیت اسلام مطرح کرد و هشام با حوصله و صبر، آن چه در توان داشت براى او بیان کرد. پس نوبت به هشام رسید. هشام چند پرسش درباره­ی مسیحیت از بریهه پرسید ولى بریهه درماند و نتوانست پاسخ قانع کننده‏اى به آن­ها بدهد.

 فردا دوباره به مغازه­ی هشام رفت، ولى این بار تنها وارد شد و از هشام پرسید: «آیا تو با این همه دانایى و برازندگى استادى هم دارى؟» هشام پاسخ داد: «البته که دارم!» بریهه پرسید: «او کیست و کجا زندگى مى‏کند؟ شغلش چیست؟» هشام دست او را گرفت و کنار خودش نشاند و ویژگی­هاى اخلاقى و منحصر به فرد امام صادق(ع) را براى او گفت. او از نسب امام، بخشش او، دانش او، شجاعت و عصمت او بسیار سخن گفت. پس به او نزدیک شد و گفت: «اى بریهه! پروردگار هر حجتى را که بر مردم گذشته آشکار کرده است بر مردمى که پس از آن­ها آمدند نیز آشکار مى‏سازد و زمین خدا هیچ­گاه از وجود حجت خالى نمى‏شود.» بریهه آن روز سراپا گوش شده بود و آن­چه را که مى‏شنید به خاطر مى‏سپرد او تا آن روز این همه سخن جذاب نشنیده بود. به خانه بازگشت، ولى این بار، با رویى گشاده و چهره‏اى که آثار شادى و خرسندى در آن پدیدار بود. همسرش را صدا زد و به او گفت که هر چه سریع­تر آماده­ی سفر به سوى مدینه شود. فرداى آن روز به سوى مدینه حرکت کردند. هشام نیز در این سفر آنان را هم­راهى کرد. سفر با همه سختى­هایش به شوق دیدن امام(ع) آسان مى‏نمود. سرانجام به مدینه رسیدند و بى‏درنگ به خانه­ی امام صادق(ع) رفتند. پیش از دیدار، امام(ع)، فرزند ایشان امام کاظم(ع) را دیدند. هشام داستان آشنایى خود با بریهه را براى امام کاظم(ع) تعریف کرد. امام(ع) به او فرمود: «تا چه اندازه با کتاب دینت انجیل آشنایى دارى؟» پاسخ داد: «از آن آگاهم.» امام فرمود: «چقدر اطمینان دارى که معانى آن را درست فهمیده‏اى؟» گفت: «بسیار مطمئنم که معناى آن را درست درک کرده‏ام.» امام(ع) برخى کلمات انجیل را از حفظ براى بریهه خواند. شدت اشتیاق بریهه به صحبت با امام(ع) زمان و مکان و خستگى سفر را از یادش برده بود. او آن قدر شیفته­ی کلام امام(ع) شد که از اعتقادات باطل خود دست برداشت و به اسلام گروید. هنوز به دیدار امام صادق(ع) شرفیاب نشده بود که به وسیله­ی فرزند او مسلمان شد. آن­گه گفت: «من پنجاه سال است که در جست­وجوى فردى آگاه و دانش­مندى راستین و استادى فرهیخته مانند شما مى‏گردم.»6

پی نوشت

1.          بحار الانوار، ج 48، ص 143 ؛ مناقب آل ابى طالب، ج 3، ص 431.

2.     شیخ مفید، محمد بن محمد بن النعمان، الارشاد فى معرفة الحجج الله على العباد، برگردان: هاشم سولى محلاتى، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ چهارم، 1378 ش، ج 2، ص 327.

3.          بحارالأنوار: ج 72، ص 100.

4.       بحارالأنوار: ج 48، ص 172.

5.          بحارالأنوار: ج 48، ص 136 ؛ ج 75، ص 379 (با اندکى تفاوت).

6.       الأصول من الکافى، ج 1، ص 227، ح 1.