اشک
دیده عزیز است از سرشک جگر گون
قیمت خاتم،[1] به اعتبار نگین است
کلیم کاشانی
نگه در نیمه ره ماند، ز بس کز گریه نم دارد
چه پرواز آید از مرغی، که او را بال و پر تر شد
کلیم کاشانی
دشمنی را باعثی باید، نمیدانم کلیم
اشک از بهر چه، لشگر بر سر ما میکشد؟
کلیم کاشانی
همچون شمع آتش زبانم، لیک وقت عرض حال
مینشینم منتظر، تا گریه راهی واکند
کلیم کاشانی
درگشاد دل من، گریه ندارد تقصیر
شهر را وسعت آن نیست که صحر ا گردد
مخلص کاشانی
کی شود از گریه سیر، دیدهی گریان من؟
زان که شود تشنگی، بیشتر از آب شور
مخلص کاشانی
اشک ندامت است سیه کار را فزون
باران، در ابر تیره مهیاست بیشتر
صائب تبریزی
گریه، در دنبال دارد، شادی بی عاقبت
برق تا گردید خندان، ابر باریدن گرفت
صائب تبریزی
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج
نتوان به گریه شست خط سرنوشت را
صائب تبریزی
از تنگی دل است که کم گریه میکنم
مینای[2] غنچه، زود نریزد گلاب را
صائب تبریزی
در وصل و هجر، سوختگان گریه میکند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابر است
صائب تبریزی
گریه را در دل فرو خوردم، همه خوناب شد
چون نمک در خورد، بی خونابهای نبود کباب
امیر خسرو دهلوی
از هجوم اشک ما، «بیدل» مپرس
یار میآید، چراغان کردهایم
بیدل دهلوی
بی گریه نیست ممکن، تعمیر حسرت دل
تا سیل میخرامد، ویرانه را عروسی است
بیدل دهلوی
اشکی که در خیال تو از دیده ریختم
صد گوهر آبگینهی عمان شکست و ریخت
بیدل دهلوی