صدای افتادن جسمی سنگین و صدای دویدن پاهایی به هر سو. کوبش بی ملاحظه­ی صدای در. صدای شکستن چیزی مثل کاسه­ای بلورین یا لیوانی تراش­دار، صدای موجِ پاشیدن ریزه­های شیشه کف موزائیک و صداست؛ و باز صدا؛ صدای بلند و جیغ آلود و کلماتی نامفهوم و جملات کوتاه گستاخانه، از طبقه­ی بالا.

ساعت دوازده و نیم شب است. احمدعلی هنوز نیامده. امیرعلی در آغوشم است. تب دارد؛ از سر شب تا به حال؛ و من باید تا صبح بیدار بمانم، هم برای امیرعلی، هم برای تایپ پایان­نامه­ای که سفارش گرفته­ام. راه می­روم ، توی اتاق؛ توی پذیرایی؛ توی آشپزخانه؛ فکر می­کنم، به امیرعلی، به احمدعلی ، و به کار؛ که چرا امیرعلی تند و تند تب می­کند؟ که چرا احمد علی تا این موقع شب کار می­کند؟ و چرا من باید خرج مادر و خواهر کوچکم را بدهم؟ و چرا ... .

خیلی خسته­ام، چراهای دیگر توی خمیازه­های من و نق­نق­های امیرعلی گم می­شود. کنار پنجره می­روم، باز فکر می­کنم، فکر می­کنم آیا در زندگی­ام خوش­بختم؟ خوش­بختی یعنی چه؟ پنجره را باز می­کنم. هوا بفهمی نفهمی سرد شده. هنوز مِهر است و تا سرمای استخوان سوز پاییز مانده است. ستاره­ای به روی­مان چشمک می­زند. می­خواهم باز فکر کنم امیرعلی نمی­گذارد. در آغوشم بی تابی می­کند. ستاره هم می­خواهد دوباره خودی نشان بدهد. نمی­تواند، جان ندارد. کور سویی می­زند و دیگر چشم­هایم او را نمی­بیند. تقلا می­کنم تا پیدایش کنم، نمی­توانم. چشم­های من کم سو شده یا ستاره؟

با امیرعلی برمی­گردم و آغوشی داغ. انگار من هم تب کرده­ام. می­خواهم امیر علی را سرجایش بخوابانم که تلفن زنگ می­زند، ساعت دوازده و نیم شب.  امیرعلی ونگ می­زند. نگاهش می­کنم نه با عاطفه و عشق، با التماس و تردید و نگرانی. کمی آرام می­گیرد و لبخندی شیرین و نمکی روی لبانش می­خواهد جان بگیرد که زنگ دوباره­ی تلفن خرابش می­کند.

جان لبخند می­رود. لب و لوچه­اش آویزان می­شود. مانده­ام میان امیرعلی و تلفن که کدام­شان را بردارم در این ساعت شب! امیر علی به بغل، گوشی را برمی­دارم، مادر است:

- چیزی شده این موقع شب؟

- نه مادر، نگران نباش، فقط خواستم بگم که فردا یه سری بری مدرسه­ی مهناز، انجمن اولیا و مربیانه. من که نه پای رفتن دارم نه حوصله­اش رو، بچه­ام یه موقع خجالت نکشه تو مدرسه.

- چشم عزیز.

- امیرعلی چرا داره گریه می­کنه مادر؟

- مریضه.

- وای بلا به دور، چشه بچه­ام؟

- مدام تب می­کنه عزیز.

- عزیزم دکتر خوب که قحط نیست، ببر ببین چه می­گه

- باشه عزیز، کاری نداری؟

- نه قربونت، پس، فردا ...

- حتماً عزیز، باشه؛ و راه می­روم، راه می­روم، فکر می­کنم، فکر می­کنم به امیر علی به احمد علی، به کار، به عزیز، به مدرسه­ی مهناز، به وقت ... سرم تیر می­کشد، قلبم می­سوزد. امیر علی گریه می­کند. احمدعلی می­آید ، سر امیرعلی روی شانه­ی من و سر من رو شانه­ی احمد علی، و احمد علی خسته­تر از همیشه سرش را می­گذارد روی دسته­ی مبل و ستاره تو قاب پنجره در تقلاست تا شاید بتواند چشمک بزند.

صبح سر امیرعلی رو شانه­ام نبود، و سر من رو شانه­ی احمدعلی؛ ترس و دلهره زودتر از من در وجودم بیدار می­شود و سردرد و کمی احساس تهوع. با تقلا آن­ها را می­خوابانم و خودم بیدار می­شوم. امیرعلی کجاست؟ احمدعلی؟ نکند بلایی به سر امیرعلی آمده باشد.

از جا می­پرم؛ از جایی که نمی­دانم کجاست. لباس­های احمدعلی نیست و سویچ ماشینش. می­دوم. تختخواب امیرعلی خالی است. می­دوم. پنجره هم سرگردان برای پیدا کردن چیزی برای قاب گرفتن! دیگر نمی­توانم بدوم، پایم پیچ خورده، لنگ لنگان سر میز کارم می­روم. پایان­نامه نیست. تو فایل­ها را جستجو می­کنم. گیج و لنگ تو آشپزخانه سرک می­کشم. برمی­گردم و جلوی آینه می­ایستم خودم را می­بینم. پس من هستم، پس احمدعلی باید باشد، امیرعلی، عزیز، ... خواب می­بینم، حتماً خواب دیده­ام. اگر خواب باشد یک سیلی مرا از خواب می­پراند. به آینه نگاه نمی­کنم تا درد را کم­تر حس کنم به پنجره نگاه می­کنم و دستم را بالا می­برم صدا ... صدا ... صدای شرق سیلی ، صدای افتادن جسمی سنگین  و صدای شکستن چیزی مثل یک گلدان سفالی، صدای هق­هق گریه­ی زنی، صدای پا، جیغ، صدای دویدن کسی به سوی پله­ها، صدای همهمه­ای گنگ و حرف­های نامفهوم. صدای پا نزدیک می­شود، نزدیک­تر، جلوی واحد روبه رو از صدا می­افتد، سکوت، و دوباره صدا. تق­تقی تند. خرت و خرت دمپایی نزدیک­­تر می­شود، دور می­شود، نزدیک می­شود، و ناگاه خانه به لرزه در می­آید. در می­خواهد از جا کنده شود. انگار از خوابی دراز بیدا می­شوم. پشت در کیست؟ چه خبر شده؟ حتماً امیر علی چیزیش شده، امیرعلی، امیرعلی، وای خدا به فریادم برس! ساعت­ها طول می­کشد تا به در آپارتمان برسم، و ساعت­ها طول می­کشد تا دستم به دستگیره­ی در گیر کند، و ساعت­ها طول می­کشد ... عمرم تمام ­شود تا در را باز کنم، و در، تا باز می­شود کسی می­افتد تو بغلم. کسی که نمی­دانم کیست، و پنجره با جریان تند باد ناگاه باز می­شود و محکم به هم می­خورد. در پشت سرم قفل می­شود و کلیدش می­رود تو جیب مانتوی زنی که تازه می­بینمش. می­شناسمش؛ زن واحد شماره­ی شش است. زبانش بند آمده، چشم­هایش خیس و خسته است. سرد و لرزان و رنگ پریده! خودش را در آغوشم رها می­کند. صدای پاهایی سرگردان تو راه پله­هاست و حرف­ها و جملاتی گنگ و بریده بریده که دور و نزدیک می­شود. شانه­ام خیلی زود خیس می­شود. هق­هق گریه­ی زن تنم را می­لرزاند. می­خواهم چیزی بپرسم حرفی بزنم، نمی­توانم. دهانم قفل شده، دلم آشوب است «امیرعلی، احمدعلی» از آغوشش کنده می­شوم. لنگ می­زنم. سرگردان توی خانه به دنبال گوشی می­گردم، سر جایش نیست. گوشی هم­راه را پیدا می­کنم، اشتباه می­گیرم. اشغال است. قفل دهان زن آرام آرام باز می­شود یک قفل دیگر به دهان من زده می­شود.

«می­خواست ... می­خواست ...» سرفه­اش می­گیرد. باز اشغال است. دوباره می­گیرم کسی برنمی­دارد.«می­خواست ... منو... بکشه همین امروز ... صبح ...» کلمه­ی امروزش کش آمد، دراز دراز، شد یک سال. تازه وقت و ساعت را تو ذهنم پیدا می­کنم و زل می­زنم به عقربه­های ساعت دیواری: هشت و پنجاه و نه دقیقه. یک ساعت وقت داشتم تا پایان­نامه را تحویل دهم. به مدرسه­ی مهناز سری بزنم، امیرعلی را پیدا کنم ... «وای امیرعلی» قفل دهانم نمی­گذارد تا جیغ بکشم. کلمه­ی امیرعلی را با بغض قورت می­دهم و لنگ می­زنم. «چاقو ... برق چاقو رو تو دست­هاش دیدم... » زن سکسکه می­زند.

احمد علی کجاست؟ چرا در دست­رس نیست؟ شماره­ی مادر را می­گیرم، کسی بر نمی­دارد. شماره­ی احمد علی را می­گیرم: بوق، بوق. گوشی را پرت می­کنم به طرف جایی که نمی­دانم کجاست، فقط صدای افتادن شئی­ای فلزی روی فرش را می­شنوم و صدای قل­قل خوردنش. می­گه حقوقت رو چه کار می­کنی؟ می­گه پول می­خوام. حالم خوب نیست. پول. شماره می­گیرم: کلافه و خسته و دل آشوب می­گذارم همان طور بوق اشغال بزند. لنگ می­زنم تا کنار چوب لباسی، هر چه که را دستم به آن برسد برمی­دارم.

زن مثل عروسکی کوک شده راه می­افتد تو خانه در اتاق امیرعلی را باز می­کند. و بعد می­بندد. جلوی قاب عکس­های روی دیوار می­ایستد. نگاه می­کند خیره خیره و برمی­گردد. انگشت­هایم را تو هم می­چلانم. دوباره شماره می­گیرم، اشغال نیست. گوشی را سفت و سخت تو دستم نگه می­دارم این طوری انگار زودتر گوشی را برمی­دارد. صدای خش­خش کاغذ است انگار و بعد هن و هن نفس­های خسته­ی احمدعلی. گوشی را تو دستم فشار می­دهم و داد می­زنم:

«الو ... احمدعلی ...» که صدای غیژ در اتاق خواب را می­شنوم و باد سردی که هجوم می­آورد تو هال؛ و بعد نمی­دانم از کجاست که ناگاه برگه­های پایان­نامه پخش می­شود تو هوا و هر کدام به سمت و سویی پر می­کشد. یادم می­رود گوشی تو دستم است و صدای احمد علی تو گوشی که تند و تند الو الو می­کند. فقط زن را می­بینم که در بالکن را باز کرده و طوری روی نرده خم شده که عن­قریب از آن بالا پرت می­شود پایین.

گوشی را ول می­کنم و لنگ می­زنم. دست­هایم هنوز دور کمر زن حلقه نشده که صدایی می­شنوم؛ صدایی مثل ترنم باران، صدای قل قل چشمه، صدایی دوست داشتنی­تر از هر صدایی که تو دنیاست. به طرف صدا برمی­گردم. نگاه بغض­آلود و خیس امیرعلی را می­بینم و نیمی از تنش که بیرون نرده است، و دست­های کوچکش هوا را چنگ می­گیرد. تنها یک قدم فاصله دارد تا از طبقه­ی پنجم پرت شود پایین فریاد دل­خراش تو عمق و ژرفای جائی که نمی­دانم کجاست شکل می­گیرد و از تمامی نسوج و اعضا و جوارح و رگ و پی­ام به سرعت نور می­گذرد.

آن قدر بزرگ است که دهانم را طوری باز کند که ته حلقم پیدا شود، اما در یکی دو ثانیه فکرم کار می­افتد و از من می­خواهد با التماس و تمنا تا آن را تو دهان گشادم نگه دارم وگرنه ... با هر حرکت و تکان و حرفی ممکن است امیرعلی را از دست بدهم و زنی را که باورم نمی­شود هنوز به او مثل کنه چسبیده­ام و رهایش نکرده­ام. امیرعلی من را که دیده حالا بی تابی می­کند. نق می­زند دستش را به طرفم دراز می­کند. ماما، ماما می­کند. می­خواهم حرفی بزنم، می­ترسم. می­خواهم حرکتی بکنم، می­ترسم. زن تو حلقه­ی دست­هایم مدام وول می­خورد و غر می­زند: «ولم کن، می­خوام از این زندگی نکبتی راحت شم ... مریم جون خواهش می­کنم» گریه می­کند. پاهایم را گیر می­دهم لای نرده تا زن را محکم­تر بچسبم و از حلقه­ی دست­هایم رها نشود.

فریاد زندانی شده در دهانم عن­قریب است که خودش را رها کند. لب­هایم را به هم می­دوزم، به هم می­فشارم و از چشم­هایم کمک می­گیرم، نگاه، چشم­ها و نگاه­ها باید کاری کنند.

تلاش می­کنم، تقلا می­کنم، نمی­شود، آن­ها هم نمی­توانند، زود بغض­شان می­گیرد و گریه ...

گریه­ی امیرعلی هم فوران می­زند. زن دست­هایش را فشار می­دهد تو حلقه­ی دست­های من و التماس می­کند: « مریم ، بذار راحت شم، نمی­خواهم، خسته شدم ...»

سر و کله­ی ساکنین آپارتمان، یکی یکی توی حیاط پیدا می­شود اما سکوت کرده­اند، فقط نگاه می­کنند و دست­های­شان کار می­کند و علامت می­دهند. از این فاصله نمی­فهمم، تمام بدنم خشک شده، پاهایم خواب رفته، کمرم می­خواهد بشکند انگار. در آن بی حرکتی و سکون و سکوت، گریه، تنها عاملی است که کاری به کار هیچ کس و هیچ چیز ندارد و کار خودش را می­کند.

نمی­دانم چه مدت می­گذرد که یواش یواش احساس می­کنم دست­هایم گرم شده؛ و سرم و پاها و بدن زن. آفتاب زودتر از آن­که فکر کنم این حرارت و گرمی از کجاست، می­افتد تو چشم­هایم و روی دست­های کوچک امیرعلی و چشم­هایش.

تو بغض و گریه و ترس، بازی­اش می­گیرد و دست­هایش، از لای نرده برای گرفتن خورشید هوا را چنگ می­گیرد. آفتاب هم بدش نمی­آید با امیر علی باز ­کند، می­نشیند تو چشم­هایش و هی قلقلکش می­دهد. تا یواش یواش چشم­های امیرعلی بسته می­شود. زن به خورشید نگاه نمی­کند، نگاهش را می­دزدد و سرش را عقب می­کشد. یک لحظه فکری به ذهنم می­رسد. همان طور که دست­هایم دور کمر زن حلقه شده، پاهایم را گشاد گشاد بازی می­کنم تا نزدیکی امیر علی. زن غر می­زند: «چه کار می­کنی؟ ولم کن، اصلاً به تو چه ربطی داره؟ مریم­جون دخالت نکن. زندگی خودتو بکن، بچه­ی خودتو نجات بده»

و بی اختیار نگاه می­کند به خورشید. برق تیز خورشید تندی فرو می­رود تو چشم­های زن. در یک لحظه که چشم­های زن بسته می­شود و چشم­های امیرعلی ، تمام توانم را جمع می­کنم و زن را به خود می­کشم و دستم توی دست­های سرگردان امیر علی قفل می­شود.

و ناگاه فریاد زندانی شده، رها می­شود رها و آزاد؛ و داد می­کشم و داد می­کشم و هر سه به سمت در اتاق پرتاب می­شویم.

 

صدای زنگ تلفن­ خانه، صدای زنگ تلفن هم­راه ، صدای پاهایی که با شتاب و پر سر و صدا تو راه پله می­روند و می­آیند، صدای کوبش در، صدای همهمه، حرف، ازدحام، تردید، اضطراب ...

و من امیرعلی را سخت در آغوش گرفته­ام و ذره ذره­ی وجودش را بو می­کشم، لمس می­کنم؛ و بعد آرام و راحت و سبک سر به سجده می­گذارم و شکر می­کنم. شکر نعمت، شکر داشتن امیرعلی، شکر داشتن احمدعلی که دیشب تا صبح نشسته بود و پایان­نامه را برایم تایپ کرده بود، شکر، شکر، شکر ...

زن در آستانه­ی رفتن به خانه­اش با افسوس نگاهم می­کند و من در آستانه­ی رفتن به مدرسه­ی مهناز، دوستانه نگاهش می­کنم؛ و به خوش­بختی گم شده در ذهنم فکر می­کنم؛ و به زن که در پیدا شدن آن کمکم کرده بود و حالا نوبت من بود که با تمام­ توان کمکش کنم.