نویسنده: کریشان چاندار
ترجمه: ناهیده هاشمی
«زمانخان» و «شهبازخان» در یک گردان بودند. دو همکار و رفیق نظامی که خیلی خوب با هم کنار میآمدند. دوستیشان از آن دوستیها نبود که از دیدارهای اتفاقی در کافهها، رستورانها، میکدهها و یا سالنهای رقص حاصل میشد، دوستی آنها پایدارتر از این نوع آشناییها بود. نوعی دوستی که در زیر بالهای رعبآور هواپیماهای جنگی، در زیر مسلسلهایی که صدای انفجار گلولههایشان گوشها را کر میکرد و در زیر سایههای خزندهی مرگ، شکل یافته و به کمال رسیده بود.
دوستی آنها با نرمی و ملایمت همراه نبود، تندخویی و خشونت مثل اغلب حیوانات در رابطهی آنها هم به چشم میخورد. دوستی آنها از نوع یک دوستی محکم و ریشهدار مثل درختان جنگل بود که از خاک سنگلاخ تغذیه کرده و بارور شده بود. احساسات و عواطف در دوستی آنها جایی نداشت همان گونه که دعوا و ستیزهی دو جانبه در بینشان به چشم نمیخورد. رفاقت آنها عاری از خیالبافیها و فضای شاعرانه بود، اما عنصر شگفتآوری از اعتماد دو طرفه در روابطشان حاکم بود؛ نوعی همبستگی که به زبان نمیآمد با این وجود، زبان دل همدیگر را خوب میفهمیدند.
زمانخان و شهبازخان با ناسزا به یکدیگر سلام میکردند. مکرر با هم در مشاجره بودند و پیدرپی نزد فرماندهی گردان از هم بدگویی میکردند. اما هنگامی که با خطری مواجه میشدند ، مثل دو روح در یک جسم بودند و از هیچ گونه ازخودگذشتگی درحق همدیگر کوتاهی نمیکردند. افسرها و بقیهی درجهدارها از این موضوع به خوبی آگاه بودند و بی آنکه شوخی کرده باشند، سعی میکردند میانهی آنها را به هم بزنند، اما موفق نمیشدند.
جنگ[1] تمام شده بود. بعد از پنج سال خدمت فعال، حالا به وطن برمیگشتند. شهبازخان اهل «چاک لا لا»[2] و زمان خان اهل «جلیوم»[3] بود. در قطار روبه روی هم نشسته بودند و از پنجره، درختان «اقاقیا»[4] و بوتههای وحشی را تماشا می کردند. صخرههای بلند و خاک قهوهای و سرخ رنگ زمینهایی که جز ارزن چیزی در آنها نمیرویید و مردانی که با بازوان پولادین در آن زمینها مشغول به کار بودند، از برابر چشمهای حریص و مشتاقشان میگریختند.
قطار در حالی که از میان ردیفی از صخرههای بلند، جاده را طی میکرد، وارد سراشیبی دره شد. کمی بالاتر، و در دوردست، راه باریک و پر پیچ خمی بود که در زیر پاهای دختری به عقب حرکت میکرد و دختر که کورهای را روی سرش میبرد، مثل این بود که گامهایش هماهنگ با ضربههای طبل تاب میخورد.
شهباز زیرلب زمزمه کرد: «بیا دلبر من، سرباز من الهی که صورتت مثل ماه میماند.» ناگهان زمزمهاش را قطع کرد و لبهایش را گاز گرفت. آنجا، آن بالا، در آن سوی تپه، دهکدهی « عبدالله» قرارگرفته است. پایین رشته کوهها، درهی کوچکی پنهان بود که جویبار باریکی از میانش میگذشت. آن طرف جویبار، یک روستا بود، روستایی که بر فرازش آسمان گسترده بود؛ روستای عبدالله. عبداللهی که هرگز برنگشت. او در یکی از روستاهای «ایتالیا » در جنگ کشته شد و جسدش همانجا در سرزمین دشمن به خاک سپرده شد. زمانخان گفت: «و همین طور« نیسار»[5] و« نیساردادخان»[6] و«بهاتا» [7]
ردیف طولانی از چهرههای مختلف، یکی پس از دیگری از مقابل دیدگانشان میگذشتند صورتهای سرخ و سفید، صورتهای خندان، صورتهای غمگین، صورتهای نترس، خشن، معصوم، بیرحم و مظلوم . همهی آنها چهرههای انسان بودند. چهرههای برادرانشان، چهرههایی که از همان خاک جوانه زده بودند، در همان محیط و در همان حوالی و اطراف زندگی کرده بودند و حالا سرزمین بومیشان را از میان چشمهای شهباز و زمان تماشا میکردند.
- رفتند، همه رفتند.
- « نیسار»، «کرم داد»[8]، « باتا»، «عبد الله»
شهباز گفت: «چرا ما باید بجنگیم ؟»
زمان پاسخ داد: «از فرمانده بپرس.» سپس به مدالهایی که روی سینهی شهباز ردیف شده بود، نگاه کرد. شهباز پرسید:
- «چرا سربازها میمیرند؟»
زمانخان چیزی نگفت. شهبازخان گفت: «فرض کن همهی سربازهای دنیا از جنگیدن خودداری کنند، در آن صورت ...»
زمان خان پاسخ داد: «در آن صورت دشمن پیروز میشود.»
- دشمن؟ دشمن کجاست؟
- بهتراست از فرمانده بپرسی .
شهباز سکوت کرد.
قطار سوتکشان از گردنهی صخرهای پیچید. در این هنگام زمانخان با غرور گفت: «داریم به زادگاه من، جلیوم نزدیک میشیم.»
شهباز با اندکی اندوه گفت: « اما تا زادگاه من چاک لالا هنوز راه زیادی است.»
سپس خندهی کمرنگی مثل اولین اشعههای آفتاب روی صورتش پخش شد.
- ممکن است همسرم در ایستگاه به دیدنم بیاید.
زمان بیتفاوت گفت: « هان»
او هنوز مجرد بود.
شهباز ادامه داد: «و پسرم. وقتی وارد ارتش شدم، یک سالش هم نمیشد. اما حالا حتماً بزرگ شده و قد کشیده است.»
زمانخان گفت: «آره به بلندی قد لولهی تفنگت.»
شهباز که گویی در رؤیا حرف میزد گفت: «از خودم میپرسم آیا پسرم مرا خواهد شناخت؟»
زمانخان جواب داد: « اگر حرامزاده باشد نخواهد شناخت!»
شهباز مشتی به سینهی زمان کوفت و او از فرط خنده به خود پیچید.
شهباز توپید: « پدرسوخته!»
آنها به جلیوم رسیدند اما هنوز به یکدیگر فحش میدادند. زمانخان که «جاما» صدایش میکردند در حالی که به عصای زیر بغلش تکیه داده بود، برخاست تا از قطار پیاده شود. باربر چمدانش را پایین برد و درکنارش زمین گذاشت. زمان اثاثیهاش را شمرد. یک کیسهی خواب سنگین و یک چمدان بزرگ. اینها تمام اثاثیهاش بود. بعد از شش سال جنگ اینها همهی داراییاش بودند و او در حالی برمیگشت که یک پایش را از دست داده بود. جایی، در جبههی جنگ، آن را جا گذاشته بود. سبیلهای سیاه و پرپشتاش وز کرده بود. عین لبو سرخ شده بود و چشمهای آبی رنگش پر از نفرت بود. چانهاش را خاراند. چرخید و به حالت خبردار در مقابل پنجرهی درشکه ایستاد و گفت: «خدانگهدار باج.»
- خدانگهدارجاما.
- برایم نامه بنویس.
- حتماً.
وقفهی آزاردهندهای در گفتوگوشان حاکم شد.
- خودتان میتوانید بروید یا اینکه تا روستا شما را برسانم.
شهباز نگاهی گذرا به چوبدستیهای زیر بغل زمان انداخت. زمان احساس کرد شهباز با ترحم آمیخته به تمسخر او را نگاه میکند. از این رو حالت خشک و جدی به خود گرفت و گفت: «نه، خودم میتونم .» او این جمله را با تحکم و در حالی که دستش را برای آخرین بار از دست شهباز بیرون میکشید، ادا کرد و سپس ادامه داد: «در یک چشم به هم زدن به خانه رسیدم.» قطار راه افتاد .
- «جاما» پسرم!
- بله «باج»
- با همهی اینها، جنگ چندان هم بد نبود. ای کاش سالم برگشته بودی. دوست عزیز برای پای از دست رفتهات واقعاً متأسفم .
زمان با اخم همچنان به صورت خندان شهباز نگاه میکرد تا اینکه قطار، سکو را ترک کرد . او با خشم چوبدستیاش را به سکو کوبید.
باربر گفت: «برادر!»
زمان غرید: «حرامزاده!»
باربر از جا در رفت و گفت « به من میگی حرامزاده ؟! حرامزاده تویی، حرامزاده پدرته، سربازهایی مثل تو، اینجا را به دو سکه میفروشند. بیخود قیافه نگیر و الا با همین چوبدستی میکوبم تو سر چپقات. من از قبیلهی« بولدایال» هستم. حالیته؟»
زمان با نیشخند حاکی از رضایت گفت: «من خودم یک بولدایال هستم پسرهی کلهشق ! بارو بندیلم رو بردار پسر لاف زن! من برادر تو هستم . بچهی کجایی؟»
- «کوموری» [9]
زمانخان دستش را آهسته به شانهی باربر کوبید و اصل و نسب او را به چیزهایی مثل خوک رساند: «قبیلهی ما لنگه نداره این چوبدستی را میکنم تو حلقت. به خدا تمام جوانهای بولدایال هنگ ما حرامزاده بودند. همه، حرامزادههای شجاعی بودند، مثل شیر میجنگیدند، تک تکشان نشان شجاعت گرفته بودند.»
باربر چمدان را روی سرش گذاشت و کیسهی خواب را زیر بغلش گرفت و به زمانخان گفت: «حالا چوبدستیها را بده من.»
- پس چطور راه برم؟ با پاهای تو پدر سوخته؟!
باربر خندید. آنها از ایستگاه بیرون آمدند. زمانخان میخواست کرایهی حمل بارها را بدهد اما باربر گفت: « نه، از شما نه! نه از یک بولدایال که مثل برادرم است. شما از جنگ برگشتهاید و ... »
او به چوبدستی نگاه کرد و به ناگاه نگاهش را از چهرهی زمانخان دزدید.
- خدا حفظت کنه جوون، انشاالله زنده باشی و مستمریات رو بگیری!
لبخند کم رنگی روی لبهایش نشست، لبخندی غریب، ملیح و نامحسوس که بیشتر از شادی از گریه، بیشتر از گریه از افسوس و بیشتر از افسوس از عجز و ناتوانی حکایت میکرد. خندهای که میگفت: «اینجا سرزمین من است که دوران کودکی مرا در برگرفته است. آسمان زیبایش هنوز آراسته به ستارههای رؤیاهای من است. هنوز جای رقص پاهای کوچک، نرم و عزیز من روی خاکش به چشم میخورد.»
به آرامی از روی ایستگاه پلههای راه آهن پایین آمد و به کمک عصا سوار درشکه شد. درشکهچی پرسید «به شهر میری جوون؟»
- نه!
- به «گاتالیان»[10] جوون؟
- نه! من عازم روستای کوچکی در این سوی جلیوم هستم. اگر سریعتر برونی قبل از غروب آفتاب اونجا می رسیم.
درشکهچی تابی به دم اسب داد و گفت: «راه بیفت اسب زیبای من!» زنگهای دور گردن اسب به جینگ و جینگ درآمدند و یال سرخ اسب، آهستهآهسته با نسیم میرقصید. زمانخان با یک دست عصایش را چسبیده بود و با نوک پایش به چمدان کناریاش میکوبید.
وقتی که روستا از دور نمایان شد، زمانخان از درشکهچی خواست قدری آهستهتر براند. مقابلش دیوار مرزی روستا بود و آن سوی دیوار، کرانهی رودخانهی جلیوم - خط مرزی ایالت کشمیر در آن دست رودخانه - بود. ساختمان عوارضی گاتالین بر روی خط مرزی واقع بود. زمانخان زمزمهی روان رودخانه را میشنید و رایحهی ملایم علفهای نمناک لب رودخانه را میبویید. محصول مزارع روی هم تلنبار شده بود و سرساقههای عریان زمینهای درو شده، ناگهان زمان را به یاد گورهایی انداخت که هزاران صلیب سفید کوچک رویشان نصب شده بود. جنگ هم خرمن مخوفش را درو کرده بود. خرمنی که تصادفاً بخش مهمی از پای عزیز او را نیز در میان گرفته بود.
نزدیک عصر بود و آخرین گروه از دختران روستا با کوزههای پرشده از آب چاه ، شتابان به سوی روستا درحرکت بودند. یک وقتی زمانخان پشت درخت می ایستاد و مشتاقانه چشم به راه آمدن «زنا» میشد. او در آنجا آنقدر به انتظار زنا میایستاد که بعد از ظهر جای خود را به غروب میداد. تا جایی که مه خاکستری رنگی سرتاسر دره را فرا میگرفت و سکوتی مطلق بر سر روستا سایه گستر میشد. گویی عشق همه چیز را در لفاف رخوت شیرینش میپیچید. اما زمانخان چشم به جاده میدوخت؛ جادهای که در میان مزارع پیچ میخورد. سرانجام زنا را میدید که بی صدا با گامهای ریز خود شتابان به سویش میآمد. با هر قدمی که برمیداشت، قلب زمان تندتر میزد. گاهی اوقات که خبری از زنا نمیشد، سکوت سنگینتر و بغضآلود میشد و زمان که حالا با دلی پر به روستا برمیگشت، سازش[11] را به همراه کیسهی توتون قدیمیاش برمیداشت و لب رودخانهی حلوم مینشست؛ همانجا که صدای محزون و روحنواز سازش با صدای آب امواج رودخانه درهم میآمیخت. هر نتی نام زنا را صدا میزد. زنایی که سیمایش به رنگ طلا بود و صدایش به روانی صدای سازش بود و بدنش به نرمی و لطافت شاخههای درخت «بانج»[12] بود.
فوجی از فکرهای درهم و برهمی که دربارهی زنا بودند به زمان هجوم میآوردند. بعضی از آنها واقعی بودند و برخی دیگر را هالهای خیالی در برگرفته بود . تاریکی غلیظ ترشده بود و حالا دیوار روستا پشت سر مانده بود . درحوالی روستا چشم زمان به میدان کشتی افتاد. همان زمینی که پسرها و جوانان روستا با هم گلاویز میشدند. مثل بقیه او برای تمرین به اینجا میآمد و وقتی که از تمرین خسته میشد، میرفت و روی زمین نرم زیر درخت« بنیان»[13] میخوابید و سپس راهی جلیوم میشد.
زمان، جوانی روستایی و سرزنده بود. کشتیگیری قهرمان و شناگری ماهر بود. با دیدن میدان کشتی، دست زمان مثل دست کشتیگیرها، بی اختیار افتاد و خورد به رانش. از آنجا، دستش روی کپل پای از دست رفتهاش سرید اما دردمندانه دست خود را عقب کشید و بی اعتنا سیخ و محکم سر جایش نشست . درشکهچی درشکه را نگه داشت و پرسید که از کدام طرف باید برود؟
- قبل از همه سر قبر « پیر»[14] برو و از آنجا حدود یکصد یارد به سمت راست بپیچ.
قبل از پیوستن به ارتش، زنا و او با هم آمده بودند سر قبر پیر تا از او بخواهند برایشان دعا کند در عشق به هم صادق و وفادار باقی بمانند. هر کدام پای مقبرهی پنج «آنا»[15] نذر کرده بودند. سکهها را داخل کیسهی پارچهای کوچکی ریخته، سر آن را گره زده، سپس آنها را از شاخهی درخت آلو آویزان کرده بودند.
زمانخان سر قبر پیر از درشکه پیاده شد و با احترام سرش را هنگام دعا پایین انداخت. بعد از پایان دعا، دستهایش را روی صورتش کشید و به اطراف نگاه کرد. فانوسی با شعلهی ضعیف روی طاقچه روشن بود و پرتوهای کم سویش روی صورت دختری افتاده بود که زانو زده بود و دعا میکرد. نیمی از صورتش را پارچهی سیاهی پوشانده بود. زمانخان یکه خورد. او لنگلنگان به طرف دختر به راه افتاد و صدا زد: «زنا»! دختر سراسیمه از جایش برخاست و با تعجب به زمان نگاه کرد. زمان وقتی به اشتباه خود پی برد، گفت: «مرا ببخشید خواهر! فکر کردم شما «زنا»ی من هستید.»
دختر چیزی نگفت. زمان، عصا به دست، سوار درشکه شد. درشکه به راه افتاد و دختر از نو زانو زد تا دعای خود را تمام کند.
بعد از پیمودن صد یارد دیگر ، درشکه بالاخره ایستاد. زمان به خانه رسیده بود. دود از خانه بلند بود و بوی گوشت پخته به مشام میرسید. او صدای ریز خندهی کودکان را که با صداهای بم و مردانه درهم آمیخته بود، میشنید و گه گاه در میان آن هیاهو، صدای خندهی نرم و ملایم زنانهای به گوش میرسید. علاوه بر تمام این سر و صداها ، صدای گرامافون بود که آهنگ « مهی یا » را مینواخت اهل خانه به نظر خیلی خوشحال و راحت بودند . با اینکه آنها را از آمدنش با خبر نکرده بود. اما آرزو داشت در مقابل خانه صف میکشیدند و در سکوت به او خوشامد میگفتند. او به خاطر آنها وارد ارتش شده بود، حتی یک پای خود را به خاطر آنها قربانی کرده بود. او شمع جوانیاش را در مقابل توپ تانکها و تگرگ گلولهها سوزانده بود و اینجا، بیتوجه به عدم حضورش، موج خنده خانه را فرا گرفته بود. گرامافون تمام وقت میخواند و زندگی به روال همیشهی خود در جریان بود. چون همه میدانستند که دیگر جنگی در کار نیست. گویی زمانخان هرگز وارد ارتش نشده و پایش قطع نشده بود. در روستای خودش احساس غربت کرد.
تابی به سبیلهایش داد و از درشکهچی خواست برود و « معراج الدین » را از خانه نزدش بیاورد.
- بهش بگو زمان اینجاست.
در یک چشم به هم زدن اعضای خانه دورش را گرفتند. کیسه خواب و چمدان او را برداشتند و بردند داخل. حتی خودش را هم بلند کردند و بردند. او با احترام مقابل پدرش تعظیم کرد ، مادرش گریهکنان او را در آغوش کشید و برادر کوچکترش که خیلی خاطرش را میخواست و حالا یک جوان بالغ شده بود به او سلام کرد. او خواهرهای کوچکترش را به دوش گرفت و دست نوازش بر سرشان کشید. سپس روی تخت نشست و با خوشحالی شروع به حرف زدن کرد. اما قلباً شاد نبود و احساس میکرد که صدایش تو خالی و ضعیف در میآید.
پدرش با صدای لرزانی از معراج خواست برود و عمو حشمت را به خانه بیاورد. سپس به اهالی روستا بگوید که پسرش با افتخار و سر بلند از جنگ برگشته است. مادرش با دیدن پای قطع شدهی پسرش شروع به گریستن کرد.
- چرا در نامه ننوشتی که پایت قطع شده است؟!
او مادرش را دلداری داد و گفت: «مادر ! چه فرقی میکرد. من حالا یک پای دیگه دارم. یک پای مصنوعی که میتونم باهاش راه برم.» برخاست و چند قدم راه رفت و دوباره روی تخت نشست. برادر بزرگترش گفت: «من یک خروس سَر میبُرم .» و در حالی که سرش را میخارید در حیاط غیبش زد. برادر کوچکترش با دقت به مدالها نگاه میکرد. او به خود جرئت داد و با اشتیاق فراوان پرسید: «در کدام عملیات اینها را گرفتهای؟»
- در آفریقا. در مرکز فرماندهی «کارن». کارن مقر اصلی بود. حتی هنگهای سفیدپوستان هم عقب نشینی کرده بودند. از این رو به گردان ما دستور دادند پیشروی کنیم. این ما بودیم؛ جوانان هنگ دهم «پنجاب» که در نبرد کارن پیروز شدیم . جنگ سختی بود. از من و شهباز درخواست کردند دویست یارد بالاتر برویم و صدای مسلسلهایی را که در یک ردیف پی در پی آتش میکردند، با نارنجک دستی خاموش کنیم. ما پایین تپه بودیم و مسلسلها درست بالای سر ما بودند. دشمن با آتش مسلسلها، بدن سربازهای ما را مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بود. من در پناه بوتهها سینه خیز جلو رفتم. وجب به وجب پیش میرفتم. تا اینکه بالاخره با یک یورش دیوانهوار منطقهی تحت محاصره را از دست دشمن آزاد کردم.
- و این ... .
در اینجا برادر زمان کمی درنگ کرد و سپس گفت: «این پا را در این جنگ از دست دادی؟» زمانخان تابی به سبیلش داد و گفت: «نه! این پا در جبههی ایتالیا قطع شد. فرمانده دستور نبرد تن به تن داده بود. با آلمانیها میجنگیدیم. این پا ...» و باز خندید و ادامه داد: «چیزی نمانده بود کشته بشم اما خدا خیلی رحم کرد.»
زمانخان ناگهان سکوت کرد. مردم روستا به دیدنش میآمدند. او با ادب و فروتنی ابتدا با روستاییان و سپس با عمو «حشمت» احوالپرسی کرد. در یک آن تمام حاضران با دیدن پای معلول زمان غرق ماتم و اندوه شدند. همگی سعی داشتند اشکهایشان را پشت لبخندهایشان پنهان کنند. آنها به آرامی دست نوازش برسر زمان میکشیدند اما زمان در تمام این مدت وانمود میکرد خوشحال است مثل اینکه از اول یک پا نداشت.
او هنگامی که با ذوق و حرارت از تجارب جنگیاش برای مردم ده میگفت، سعی میکرد با پیش کشیدن موضوعات دیگر، ذهن آنها را از پای خود منحرف کند، اما شنوندههای حاضر در مجلس نمیتوانستند چشم از پایش بردارند. بدتر از همه مادرش بود که با دیدن هر تازه واردی گریه سر میداد و داستان پای از دست رفتهی پسرش را نزد همه بازگو میکرد. تمام اهالی روستا به دیدنش میآمدند. مردها، زنها، بچهها. حتی آن دسته از بچههایی که بعد از رفتن زمان به سربازی به دنیا آمده بودند. یکی از این بچهها، پسری بود که زنا در آغوش گرفته بود. او به دیدن زمان آمده بود.
با ورود زنا صدای «هیس» بر فضای اتاق حاکم شد. خواهر زمان ناگهان صدای گرامافون را خاموش کرد. همهی نفسها در سینه حبس شده بود. زمان آهی کشید. مادرش با دیدن زنا با دستپاچگی گفت: «زنا با « خِر» ازدواج کرده است. این کودک فرزندشان است. پسرم به او تبریک و خوشامد بگو. خِر... زمان بچه را از زنا گرفت و شروع به نوازشش کرد. سپس از زنا پرسید: «حالت چطوره؟»
زنا با چشمهای سر به زیر بیحرکت ایستاده بود، سپس صحبتها از سر گرفته شد ؛ گرامافون دوباره نواختن را از سر گرفت و زنا با کودکی که در بغل گرفته بود به جمع زنان خانه پیوست. زمان دوباره خود را با مهمانانش سرگرم کرد و با شوخیهای خود سر به سرشان گذاشت. بالاخره، مهمانان یک به یک اتاق را ترک کردند.
زمان به اتفاق اعضای خانوادهاش سرسفرهی شام، با تعریف ماجراهای دوستان زمان جنگ، به شام آن شب حال و هوای دیگری داد. وقتی شام تمام شد، فانوس بزرگ بادی خاموش شد. همه رفتند که بخوابند. زیر نور ضعیف چراغی که در اتاق روشن مانده بود، او همچنان بیدار بود؛ دراز کشیده بود و تیرهای سقف را می شمرد. مادرش با دستهای لرزان جامهدان خود را باز کرد و با عکسی در دست به طرف زمان آمد. عکس، قدیمی بود و قبل از رفتن او به سربازی گرفته شده بود. عکس زمان بود . مصمم ، چهار شانه ، با سینهای گشاده و سبیلهایی صاف و مرتب. اما هردو پایش هم در این عکس دیده میشد. مادرش آه کشید. زمان تا چند لحظه همچنان به تصویر خیره شده بود. مخصوصاً به پایی که حالا دیگر نداشت. عکس را به مادرش برگردانید و گفت: «برو بخواب مادر! من چیزیم نیست. همان طور که میبینی کاملاً سرحالم.» مادرش با گریه از اتاق بیرون رفت و او دوباره شروع به شمردن تیرها کرد.
خوابش نمیبرد، برای همین برخاست و سازش را از طاقچه برداشت. با برداشتن چوبدستیاش به مادرش فهماند میخواهد کنار رودخانه برود . وقتی لب رودخانه سازش را به صدا درآورد، هوا پر از انعکاس اصواتی بود که در روز از بین رفته بود. افکار پریشان و خیالات تیره و تار، قلب خالیاش را پر کردند. تصاویر گذشته در ذهنش جان گرفتند و خاطرات گذشته در دلش زنده شدند ... اولین آشنایی و دیدارش با زنا، اولین باری که با هم به بازار جلیوم رفتند. صدای ساز، تیز و تیزتر میشد و مثل سرنیزهای سینه را میشکافت و در دل فرو میرفت. و با خراش دادن قلب خاطراتش، به تدریج رو به خاموشی میگذاشت. نیها در نسیم در گوش هم نجوا میکردند و گهگاه تکههای ریز و درشت سنگ ، ماسه و شن توی رودخانه میافتادند. زمان مدتی طولانی همان جا نشسته بود و سنگریزهها و شنها را به رودخانه پرت میکرد. در این هنگام، صدای پایی شنید و سایهای از پشت سرش روی زمین افتاد . از جایش برخاست و با تکیه به عصایش دور خود چرخید. زنا روبهرویش ایستاده بود.
- من در حق تو ستم کردم!
زمان در سکوت او را نگاه کرد. اما مثل این بود که چیز وحشتناکی در مغزش منفجر شد و مثل غرش توپها همه چیز را در هم ریخت.
زمان هنوز هم ساکت بود. او میتوانست لرزش کلماتی را که از دهان زنا خارج میشد و با نالهی نیهای رقصان در برابر نسیم در آویخته بود، حس کند. زنا گفت:
- هیچ کس نمیداند ما این جا هستیم. مرا بگیر و خفه کن و جسدم را توی رودخانه بینداز، اما فقط لطفاً، لطفاً یه چیزی بگو. سکوت تو غیر قابل تحمل است.
زمان سرش را بلند کرد. لبخند کم رنگی روی صورتش دیده میشد. او با ملایمت گفت:
- خواهر ! بگذار تو را در خانهات ببینم. فرزند و شوهرت حتماً منتظرت هستند .
وقتی زمان از خانهی زنا برمیگشت ، چراغ طاقچهی مقبره هنوز روشن بود. دختری از کوهستان در مقابل مقبره زانو زده بود و دستهایش به دعا بلند بود. در آن تاریکی فراگیر، شعلهی کم سوی فانوس روی چشمهای بستهاش افتاده بود و نور ملایمی به صورتش میتابید.
زمان بی صدا کنار او روی زمین نشست و دستهایش را به حالت دعا بلند کرد. اما هیچ دعایی بر زبانش نیامد. روحش بی صدا بود و قلبش خالی از کلمات. تنها چند قطره اشک روی گونههایش غلتید و از آنجا روی شنها افتاد.
کریشان چاندار
«کریشان چاندار » (1977-1913) رماننویس مشهور هندی، نویسندهی داستانهای کوتاه و کارگردان سینما است. آثارش به هر دو زبان اردو (زبان رسمی پاکستان) و هندو (زبان رسمی شمال هندوستان) نوشته شده است. همچنین داستانهایش به زبان انگلیسی و بسیاری از زبانهای اروپایی، خاورمیانه و آسیایی ترجمه شده است.
چاندار در شهر «لاهور» پاکستان به دنیا آمد. اما دوران کودکی خود را در ایالت « کشمیر» در شمال هندوستان گذراند. پدرش آنجا به حرفهی طبابت مشغول بود. او وارد دانشگاه «پنجاب» شد و مدارک تحصیلی خود را در دو رشتهی زبان انگلیسی و حقوق دریافت کرد. چاندار قسمت اعظم عمر خود را در «بمبئی» گذراند.
او بیش از سیصد داستان کوتاه، چندین رمان و نمایشنامهی تکپردهای نوشته است و در شمار یکی از چهرههای برجستهی ادبی در پیشبرد حرکتهای نوگرایانه در ادبیات مدرنیزم هندوستان است. داستانهایش علاقهی او را به آثار «رابین درانات تاگور»، «آنتوان چخوف»، «زیگموند فروید» و «ارنست همینگوی» نشان میدهد.
در داستانی که خواندید، قهرمان داستان یک سرباز هندی است. اما او سربازی است که نمادی از همهی سربازان جهان است. در این داستان چاندار تنها چند ساعت از زندگی مرد جوانی را به تصویر کشیده است. اما در حالی که داستان در زمان حال اتفاق میافتد، نویسنده دو دریچهی دیگر را به روی خوانندهاش میگشاید؛ یکی با منظری از گذشته و دیگری با چشم اندازی به آینده.