بچه ها و بزرگ ها

نویسنده


نویسنده: تولستوی

ترجمه: ناهیده هاشمی

آن سال، عید زودتر از همیشه فرا رسیده بود. مردم تازه سورتمه­ها را کنار گذاشته بودند. برف­ها هنوز در گوشه و کنار حیاط و اطراف انباری به چشم می­خورد. برف کشت­زارها هم آب شده و جوی­بارها تازه به راه افتاده بود.

در کوچه­ی باریکی بین دو حیاط، گودالی بزرگ از ذوب برف­ها درست شده بود. دو دختر بچه­ی کوچک که همسایه بودند، کنار گودال آمده بودند تا با هم بازی کنند. یکی از آن­ها کمی از دیگری کوچک­تر بود. هر دو دختر لباس­های نو به تن داشتند. یکی پیراهنی به رنگ آبی تیره و دیگری پیراهن زرد رنگی پوشیده بود و هر دو روسری قرمز رنگی به سر کرده بودند. مراسم عبادت ظهر تازه تمام شده و چند دقیقه­ای می­شد که آن­ها از کلیسا بیرون آمده بودند.

دخترها لباس­های تازه­ی خود را که از تمیزی برق می­زد، به هم نشان دادند و بعد با هم شروع به بازی کردند. آن­ها از بازی کردن با آب و این ­که آب گودال را به دور و برشان بپاشند، خیلی خوش­شان می­آمد.

دختر کوچک­تر پایش را با کفش توی آب گذاشت و شروع به راه رفتن کرد. اما دختر دیگر جلوی او را گرفت و گفت: «نه! نه! ... «ملشا» 1 این کار را نکن! اگر مادرت بفهمد دعوایت می­کند. به من نگاه کن؛ من کفش­هایم را درمی­آورم، تو هم می­توانی مثل من کفش­هایت را در بیاوری.»

آن­ها کفش­های­شان را از پای­شان درآوردند و بعد دامن پیراهن­شان را بالا زدند و به طرف هم­دیگر شروع به راه رفتن توی آب کردند.

در همین موقع ملشا که آب تا قوزک پایش بالا آمده بود، رو به دوستش کرد و گفت: «عمق آب زیاد است «آکلیوشکا»2 من می­ترسم!»

-        بیا ملشا. آب بیشتر از این نیست! نترس! یک­راست بیا به طرف من.

وقتی که آن­ها به چند قدمی همدیگر رسیدند، آکلیوشکا به ملشا گفت: «یواش بیا ملشا. مواظب راه رفتنت باش. داری آب را به من می­پاشی!»

اما تازه این حرف از دهان آکلیوشکا بیرون آمده بود که ملشا تلپی پای خود را به آب زد و آب را به سر و صورت آکلیوشکا پاشید. آب نه تنها به پیراهن آکلیوشکا پاشید بلکه توی بینی و چشم­هایش هم رفت.

آکلیوشکا با دیدن این وضع از جا در رفت و شروع به فحش دادن به ملشا کرد و دنبالش دوید تا او را بگیرد و بزند. ملشا که خیلی ترسیده بود فهمید که کار بدی کرده است از این رو فورا از کنار گودال دور شد و به طرف خانه شروع به دویدن کرد. درست در همین موقع، مادر اکلیوشکا از راه رسید و دید که پیراهن دخترش خیس و گلی شده است. به همین دلیل سرش داد زد: «بدبخت!! کجا خودت را به این روز انداختی؟»

آکلیوشکا جواب داد: «ملشا عمدا به من آب پاشید.»

با شنیدن این حرف مادر آکلیوشکا، ملشا را گرفت و چند سیلی محکم به پس سرش زد. با این کار مادر آکلیوشکا، ملشا چنان جیغ و دادی به راه انداخت که همه­ی مردمی که در اطراف خیابان بودند صدایش را شنیدند. در همین حین، مادر ملشا دوان­دوان از راه رسید و رو به مادر آکلیوشکا کرد و گفت: «برای چی بچه­ی مرا می­زنی؟!» و بعد شروع به داد زدن بر سر همسایه­اش کرد.

حرف­های زشت و زننده پی­درپی و پشت سر هم رد و بدل می­شد و طولی نکشید که زن­ها با عصبانیت و با شدت هر چه تمام شروع به دشنام دادن به همدیگر کردند. حالا جماعت از هر سو سر می­رسیدند و در مدت کوتاهی، جمعیت زیادی جمع شده بود. هر کس داد می­زد و دیگری را دشنام می­داد و هیچ کس به حرف دیگری گوش نمی­کرد. داد و بیداد همچنان ادامه داشت. آن­ها یک­دیگر را هل می­دادند و ناسزا بود که پی­درپی نثار هم می­کردند. خلاصه، یک جنگ تمام­عیار در حال وقوع بود که مادربزرگ آکلیوشکا سر رسید. او از میان انبوه جمعیت راهی برای خود باز کرد و وارد میدان شد. سعی می­کرد تا هر طور شده مردم را آرام کند.

مادربزرگ آکلیوشکا رو به جماعت کرد و گفت: «برادر­ها. شماها چه تان شده؟ آیا الان وقت دعوا کردن است؟! ببینید چه غوغایی راه انداخته­اید! شما باید در یک همچون روزی خوش­حال باشید.»

اما هیچ کس به حرف­های پیرزن توجهی نداشت. آن­ها تقریبا به سویش هجوم بردند. اگر به خاطر آکلیوشکا و ملشا نبود، او هرگز وارد این معرکه نمی­شد.

وقتی که زن­ها همچنان مشغول متهم کردن یک­دیگر بودند، آکلیوشکا لک­های پیراهنش را پاک کرد و دوباره به گودال برگشت. او یک تکه سنگ برداشت و شروع به کندن زمین کرد تا بتواند راهی برای جاری شدن آب به خیابان باز کند.

آکلیوشکا همین طور سرگرم کندن زمین بود که ملشا سررسید و مشغول کمک به آکلیوشکا شد. آن­ها با یک تکه چوب آب­راه کوچکی را درست کردند. در این گیرودار که مردم به هم ناسزا می­گفتند، دخترها هم مشغول باز کردن راهی برای هدایت جریان آب به طرف جوی بودند. آن­ها تکه چوبی را روی آب انداختند. تکه چوب به سمتی که مادربزرگ سعی داشت تا طرفین دعوا را از هم جدا کند، شناور شد.

دخترها در امتداد چوب به موازات هم در دو سوی آب می­دویدند. آکلیوشکا از آن سوی جوی داد زد: «چوب را بگیر! آن را بگیر ملشا!» ملشا سعی کرد چیزی بگوید اما نتوانست، چون داشت غش­غش می­خندید. دخترها همین طور در کنار جوی آب می­دویدند و به قطعه چوب شناوری که روی آب بالا و پایین می­شد می­خندیدند تا این که بالاخره به میان جماعت رسیدند. در این هنگام مادر بزرگ آن­ها را دید. برگشت و رو به جماعتی که هنوز دعوا می­کردند گفت: «شما مردم باید از خدا بترسید. نگاه کنید! شما این بلوا را به خاطر این دو دختر کوچولو به راه انداخته­اید اما آن­ها خیلی وقت است که باهم آشتی کرده­اند. این بچه­های عزیز را نگاه کنید. بدون این که از صفای دل­های­شان باخبر باشند، دوباره باهم بازی می­کنند. آن­ها از شما عاقل­تر هستند.

همه برگشتند و با دیدن آن دو از خودشان شرمنده شدند و بعد به کار هم­دیگر خندیدند. سپس دعوا را کنار گذاشته، هر کدام راه خانه­ی خود را در پیش گرفتند.

آری، شما هم مگر این که برگردید و یک بار دیگر کودکی را از سر گیرید و الا هرگز نخواهید توانست وارد دنیای آن­ها شوید و در قلمرو پاک کودکان قدم بگذارید.

 

1.Malash

.Akulyushka.2