به مناسبت هفتم ذیالحجه سالگشت شهادت امام باقر(ع)
سراب، در افق دوردست موج میزند. خانههای مدینه، همانند رویایی رنگپریده و زورقهایی کوچک، آشکار یا غرق میشوند. «ابن منکدر» - یکی از صوفیان - بی اعتنا به تازیانهی خورشید که چهرهها و همه چیز را به آتش میکشد، راه میسپارد.
عرق از پیکرش میجوشد. آب نمکین از منفذهای پوستیش بیرون میزند؛ پوستی که از گرما و لباس پشمین رنج میکشد. اما ابن منکدر توجهی به آن ندارد. آنچه او را سرخوش کرده است، صوفیگری است. روحش در خلسهی شگفت آسمانی اوج میگیرد. هیچ گاه به اندازهی امروز که دنیا را رها کرده است و به این جهان زلال روی آورده، خوشبختی را احساس نکرده است. دریغ از عمرش میخورد که در راه کار و تلاش در جهان سراسر فتنه و شورشها صرف شده است.
اینک، روحش غوطهور در نور و زندگیاش، رویایی رنگین است.
چشمش به صحنهای میافتد که او را از رویا بیرون میکشد. با خود زمزمه میکند: «آری، او واقعاً «ابا جعفر» است؛ مردی که سرزمین دانش را شخم زده است؛ اما در این نیمروز چه میکند؟ او در باغش مشغول کار است اما بهتر نیست در این سن و سال، دست از دنیا بکشد و به عبادت بپردازد؟!»
امام، کنار جویباری ایستاده و عرق از چهار بند بدنش روان است. ابن منکدر نزدیک میرود. دندان بر دندان میساید و با صدایی که امام بشنود میگوید: «قسم به خداوند، او را اندرز خواهم داد!»
این را میگوید و برابر امام میایستد: «خدایت بیامرزد! پیری از پیران قریش در این هنگام و در این حالت در جستوجوی دنیاست! نمیترسی مرگت تو را در این حال دریابد؟»
آنکه سرزمین دانش را شخم میزند میگوید: «سوگند به آفریدگار! اگر مرگم در این حال فرا رسد، من در حال پیروی از خداوندم تا خود را از دریوزگی مردم و تو باز دارم؛ هنگامی میترسم که مرگ من در حال گناه فرا رسد.»
ابن منکدر دست به پیشانی میبرد تا عرق جوشیده از گرما و شرم را پاک کند. پس از لحظاتی سرش را بلند میکند و میگوید: «اباجعفر! خدایت بیامرزد! خواستم پندت دهم، پندم دادی.»
مرد میرود و امام به کار در زمین ادامه میدهد. امام با کار خود، راه را بر کسانی میبندد که «زهد» را عقبنشینی از میدان تلاش به سرزمین تنبلی تفسیر میکنند. روزی فرمود: «تنبلی، به دین و دنیا ضربه میزند. پسرم! زنهار از تنبلی و بیحوصلگی که کلید هر تباهیاند. کسی که تنبل است، حق را نمیپذیرد و کسی که بیحوصله است، بر حق تاب نمیآورد.»
در ستایش کار و کارگر میفرمود: «کسی که درآمد را جدی میگیرد، بار [اقتصادیاش] سبک میشود، فکرش آسوده است و افراد تحت سرپرستیاش در آسایش به سر خواهند برد.»
به تأثیر روانشناسی در اقتصاد توجه میداد و میگفت: «با خوشخلقی، زندگی گوارا میشود.»
افزون بر عنایت به تلاش و کوشش عملی، دانش را نیز میستود: «دانش را فرا گیرید که فراگیریاش سپر [ی برابر مشکلات] و به دست آوردنش عبادت است. گفتوگو از آن (دانش) تسبیح [و ذکر خداوند] و بحث از آن جهاد [فرهنگی] است؛ آموزشش «صدقه» و «بخشش به انسانهای شایسته» و «نزدیکی [به خداوند]» به شمار میآید. دانش، گلدستهی بهشت، مونس تنهایی، همنشین غربت و رفیق خلوت است.
راهنمای خوشبختی و یاریگر [گریز از] بدبختی است؛ نزد دوستان آرایش و علیه دشمنان اسلحه است.
دانشوری که از دانشش بهره جویند، برتر از هفتاد هزار عابد است!
دانش گنجینه است و پرسشها، کلیدهاش؛ پس بپرسید [تا به گنج دانش دست یابید].
دانش نظری را با عمل پیوند میزد و میفرمود: «هر گاه دانشی شنیدید [و فرا گرفتید]، پس آن را به کار گیرید؛ علم هر گاه در دل آدمی، بسیار [و انباشته] شود، نمیتواند آن را تاب بیاورد و شیطان بر وی چیره میشود.»
به دانش جویی برای شهرت طلبی هشدار میداد: «کسی که در جستوجوی دانش باشد تا با آن به دانشوران افتخار کند، یا با کم خردان دهن به دهن شود، پس جای خود را از پیش در دوزخ فراهم کرده است.»
معیار اخلاقی زلالی برای شناخت دانشور راستین ارائه داده است: «بنده، دانشور نمیشود، مگر آن که به فرادست خود حسد نورزد و فرو دست خود را تحقیر نکند.»
وصیتهای جاودانه
- ای شیعیان ما! ... در سخنانتان راستگو و به سوگندهایتان پایبند باشید؛ چه به دوستان و چه به دشمنانتان.
با دلهایتان یکدیگر را دوست بدارید.
به هیچ کس نیرنگ و خیانت نورزید ...
شیعیان ما کسانی هستند که هر گاه سخن میگویند، راستگو هستند؛ هرگاه وعده دهند، وفا میکنند؛ هر گاه امانت به آنان میسپارند، امانت دارند؛
... شیعیان ما، نه مانند سگ [برای رسیدن به اندکی خود را خوار و ] پارس میکنند و نه مانند کلاغ طمع میورزند ... به خاطر دوستی ما، کسانی را که [از نظر خویشاوندی یا نژاد] دورند، نزدیک و نزدیکان [آسوده اندیش و آسوده رفتار خود] را به علت دشمنی [آنها] با ما، از خود میرانند.
مردی که به این سخنان گوش میداد با ناامیدی پرسید: «اینان کجا پیدا میشوند؟»
امام که گویی به نسلهای آینده مینگریست فرمود: «در اطراف زمین [پراکندهاند].»
به شیعیان معاصر خود هشدار میداد که شیعیان پیشین، در راه خود ثابتقدمتر بودند:
- دوستان و شیعیان ما، در گذشته بهترینها بودند؛ اگر در محلهای امام جماعت بود، از آنان بود. اگر در قبیلهای مؤذن وجود داشت، از آنها بود. اگر به کسی میخواستند چیزی امانت بسپارند، به آنان میسپردند. ... اگر میانشان دانشوری بود که مردمان برای شناخت دینشان بدو رجوع میکردند، آنها بودند ...
نجیب امویان
در سال 96 ه، «ولید بن عبدالملک» از دنیا رفت. او پیش از مردن، با تحریک حجاج، تلاش کرد تا برادرش «سلیمان» را از ولایتعهدی خلع کند اما پیش از آن که موفق شود، در «دیرمرّانِ » دمشق مرد. هنوز سلیمان بر تخت پادشاهی تکیه نزده بود که کارگزاران سابق را برکنار و افراد جدیدی را منصوب کرد.
«موسی بن نضیر» و «طارق بن زیاد» – دو فرماندهی موفق نظامی که اندلس را فتح کردند – و جمعی دیگر، از کسانی بودند که کنار گذاشته شدند. کار در این حد نماند. حتی سلیمان دستور داد «عبدالعزیز» پسر موسی بن نضیر را – که حاکم موقت اندلس بود – ترور کنند. وی در حال نماز کشته شد و سرش را به دمشق فرستادند.
در فرجامین ماههای نخستین سدهی هجری، با به دست گرفتن قدرت از سوی عمر بن عبدالعزیز، شادی مدینه را فرا گرفت.
دشنام به امام علی(ع) – که از سوی معاویه رواج یافته بود – لغو شد. او با فرمانی به سراسر سرزمینهای اسلامی، این رسم را برانداخت و نوشت: «به جای آن این آیهی شریفه را تلاوت کنند: ان الله یَامُر بالعدلِ و الاحسانِ و ایتاء ذی القُربی و ینهی عَن الفحشاء و المنکرِ.
امام باقر او را «نجیب امویان» نامید.
علویان نفس راحتی کشیدند و پس از سالها ستم امویان، به تلاش اقتصادی دست زدند.
نامه
نامهای از خلیفه به امام رسید که در آن از وی خواسته بود به دیدن خلیفه برود. امام رهسپار دمشق شد. خلیفه به گرمی وی را پذیرفت. در زمانی که امام در دمشق بود، سخنان گرمی میان او و خلیفه رد و بدل شد. هنگام وداع، خلیفه با ادب از امام خواست اندرزش دهد. امام فرمود:
- از تو میخواهم پارسایی خداوند را پیشه کنی. بزرگتر از خودت را بسان پدر، کوچکتر از خودت را همانند فرزند و مرد [همسالت] را برادر خود بدانی.
خلیفه با شگفتی گفت: «سوگند به آفریدگار، برای ما سخنی [چنان] جامع گفتی که اگر بدان عمل کنیم و خداوند ما را بر انجام آن یاری دهد، به خواست پروردگار برکت بر ما خواهد بود.»
پس از چند ماه، خلیفه به مدینه آمد. فرمان داد اموال و زمینهایی را که ستمگرانه از مردم گرفته شد، به آنان باز پس دهند. امام فرمود:
«دنیا، بازار است. مردم چیزهایی سودمند و زیانمند میخرند. چه بسیار مردمانی که چیزی خریدند به زیانشان بود تا مرگشان فرا رسید. سرزنش شده از دنیا رفتند زیرا چیزی نگرفتند که در آن سرای به سودشان باشد؛ پس آن چه را که گرد آوردند میان کسانی تقسیم شد که آنها را نستودند و خود به سوی کسی [خدواند] رفتند که پوزششان را نمیپذیرد. سوگند به خداوند، سزاوار است ما از کارهای [زشتی] که از آنها میهراسیم دوری کنیم.»
امام رو به خلیفهای کرد که با تمام وجود به سخنانش گوش سپرده بود. فرمود:
«از خدای پروا کن! کارها را برای خودت دو قسمت نما: بنگر اگر چیزی است که دوست داری زمانی که نزد خدای میروی با تو باشد، پس آن را [انجام ده و] پیش فرست و بنگر به آن چه که خوش نمیداری هنگامی که نزد پروردگارت میروی با تو باشد، آن را [رها کن و] پشت سرت بیانداز [و به انجام آن اعتنایی نکن].»
درها [ی کاخت] را [به روی مردمان حاجتمند] بگشای. موانع [دیدار مردم با خودت] را آسان گیر. با ستمشدگان انصاف ورز و ستمگران را بران.»
سپس رو به مردمان کرد و گفت: «سه چیز است که اگر در کسی باشد، ایمانش کامل است. کسی که هر گاه خرسند شد، این خرسندی [و شادمانی] او را در باطل [و گناه] نیفکند؛ کسی که هر زمان خشمگین شود، عصبانیت او را از جادهی حق خارج نکند؛ و کسی که هر گاه قدرت یابد، به چیزی که حقش نیست چنگ نیفکند.»
خلیفه، منتظر بود امام دربارهی فدکی که امویان ستمگرانه گرفته بودند، چیزی بگوید اما امام سکوت کرد. شاید این درخواست امام، خلیفهی تازه را در تنگنا قرار میداد؛ به ویژه آن که امویان در این مسئله کوتاه نمیآمدند. از سویی دیگر، از زمان عثمان، فدک جزء اموال دولتی شده بود و هر گونه که میخواستند با آن رفتار میکردند. عثمان آن را با طبقی از طلا به مروان بخشید! مروان آن را به عبدالعزیز سپرد و از او به پسرش عمر به ارث رسیده بود!
پس از این واژگان تأثیرگذار، امام به عادت همیشگی سرش را پایین افکنده بود. مردم به چهرهی گندمگونی مینگریستند که از صحابه بسیار شنیده بودند خطوط چهرهاش به پیامیر میماند.
اندامی معتدل و پوستی گندمگون داشت. بر پوست نازکش، خال بود. صدایی زیبا و هماره سر به زیر داشت.
در سال 114 ه. ق، در روستای «حمیمه» درحومهی مدینه، امام باقر(ع) در بستر بیماری افتاد. در گفتوگویی با عمهاش – فاطمه دختر امام حسین(ع) - فرمود:
«به پنجاه و هشت سالگی رسیدم.»
سخن امام اشاره به آن داشت که پدر و نیایاش در همین سن از دنیا رفتند.
امام تلاش خود را کرده بود؛ چشمهها از دل زمین برآورده و نهالهای دانش در زمین اندیشهها کاشته بود. امام، بذرهای آگاهی پاشیده بود و به زودی درختان پایداری میروئیدند و میوههای پیروزی میرسیدند.
زمزمهها از مسمومیت حضرت از سوی هشام حکایت میکردند.
امام، لحظات واپسین را به خواندن قرآن گذراند. سپس چشمانش را بر این جهان بست تا بر جهانی دیگر بگشاید؛ جهانی لبالب از نور و گرما و آرامش.
پیکر، از روستای حمیمه تا «بقیع» بدرقه شد تا کنار پدر و مجتبی(ع) آرام گیرد.
پسرش جعفر(ع) در سکوت چون ابری اندوهگین اشک میریخت.
حضرت کوچید اما سخنانش بذرهایی هستند رقصکنان در جستوجوی سرزمینهای مهیّا. حرفهایی با طراوت و زلال:
بیست سال دوستی، خویشاوندی به شمار میآید.
ایمان، عشق ورزیدن [به خوبیها و خوبان] و کینهورزی [به فرومایگی و فرومایگان] است.
برترین نیایشها، پاکی شکم و شرمگاه [از حرام] است.
شرم و ایمان، همنشین هم هستند؛ پس هر گاه یکی از آنها برود، دیگری هم به دنبالش میرود.
آفریدگار، پراکندن [و با صدای بلند گفتن] سلام را دوست دارد.
سلاح انسان فرومایه، زشت گویی است.
نیکی، نیکی شمرده نمیشود مگر با [سه چیز]: کوچک شمردنش [از سوی نیکوکار]، فوری انجام دادن و پنهان داشتنش.
چه زیباست نیکیها پس از تبهکاری و چه زشت است تبهکاری بعد از نیکیها [زیرا تمام نیکیها را نابود میسازد].
دروغگویی، [خانهی] ایمان را ویران میکند.
چه بد دوستی است کسی که وقتی دولتمندی، با توست و هنگامی که بینوا میشوی، رهایت میکند.
کسی که به خاطر بی نیازی از [منت] مردم و خانوادهاش و مهربانی به همسایهاش تلاش اقتصادی کند، روز رستاخیز خداوند را در حالی ملاقات میکند که چهرهاش همانند ماه میدرخشد.
هرگاه خواستی بدانی در تو خیری هست یا نه، به قلبت بنگر؛ اگر دلت پیروان خداوند والا را دوست و سرکشان فرامین الهی را دشمن دارد، پس در تو خیر و خوبی است و آفریدگار [نیز] دوستت میدارد، اما اگر مردان خدا را دشمن و سرکشان را دوست میداری، در تو خیری نیست و خدای نیز دشمنت میدارد و آدمی با کسی [یا چیزی] است [و روز رستاخیز با کسی یا چیزی برانگیخته میشود] که دوست میدارد.
کسی از او پرسید: «آیا چیزی بهتر از طلا میشناسی»؟
حضرت پاسخ داد: «آری، کسی که آن را میبخشد»!