صدای قرآن میآید. آفتاب خود را جمع میکند. حالا میفهمم چرا مامان عصرهای جمعه به این جا میآمد. سکوت است. نسیم ملایمی میآید و برگهای خشک روی قبرها را این سو و آن سو میبرد. آهی میکشم.
کلمات جلوی چشمانم جان میگیرند: شهادت، روز هفده شهریور، درست روز تولدم! «جمعهی سیاه» روزی که مامان برای خرید نان رفت و دیگر برنگشت. پس از رفتن مامان، بابا، هفده شهریور هر سال دو دسته گل میخرد و میآییم قبرستان. عصرهای جمعه هر وقت مامان را صدا میزنم شبها به خوابم میآید و شاخه گلها را میآورد که توی باغچه بکارم.
امروز لالهی قرمز آوردم، مثال همان لالههایی که توی لولهی تفنگ سربازهای آن روزها بود. وقتی هفت ساله بودم و از مدرسه برمیگشتم، سرکی هم به گلفروشی سر خیابان میزدم و از دیدن آن همه گل غرق شادی میشدم و دلم میخواست همه را برای مامان ببرم. یادم میآید آن روز عصری که کیفم را زیر بغل گرفته بودم و از مدرسه برمیگشتم، خیابان شلوغ بود و ماشینهای زیادی که سرنشینان آن، همه نظامی بودند، خیابان را اشغال کرده بودند. و میشنیدم که مردم میگفتند: «شاه آمده است.» سربازها شاخههای گل را به سوی ارتشیها میانداختند و صدای «زنده باد شاه!» گوشهایم را سوراخ میکرد. سربازی یک لالهی سرخ را توی دستم گذاشت و خواست که آن را به شاه بدهم. سرباز که سرش را برگرداند، آن را زیر روپوشم پنهان کردم که برای مامان ببرم. روبان قرمز از لابهلای موهایم به زمین افتاد. بوی اسپند و گلاب در هوا پخش بود. فوارهها چرخی میخوردند و توی حوض وسط فلکه میریختند. دلم میخواست ببینم شاه چه شکلی است. جمعیت فشار میآوردند و من نگران آن لالهی قرمز زیر روپوشم؛ که پژمرده نشود. دلم میخواست راه باز میشد و هر چه زودتر آن سمت خیابان میرفتم. دلم پر میزد برای عروسک پشت ویترین؛ عروسکی که پسر بود و چشمهای عسلیاش با آن مژگان بلندش همیشه برق میزد. با دستم مردم را کنار زدم که بتوانم از میان ماشینهای نظامی به سرعت بگذرم ولی باز به عقب هولم دادند. امان نمیدادند. شاخههای گل درون اتومبیلها پرت میشد و صدای «جاوید شاه» گوشم را آزار میداد. بی خود نبود که بابا آن روز صورتش را چهار تیغه کرد و لباسهای اطو کشیدهاش را به تن کرد و غرغر مامان هم بلند شد که: « این وسط چی به تو میرسه؟»
مامان همیشه عکس شاه را که بابا توی طاقچه گذاشته بود، پشت و رو میکرد و زیر لب ناسزا میگفت.
احساس کردم که مامان روبهرویم نشسته است و لبخند میزند و میگوید: «همه چیز تموم شده، دیگه حرص نخور» نگاهش کردم، چشمانش برق میزد. با علفهای کنار سنگ قبر بازی میکرد. لالهی قرمز را توی دستش گذاشتم. آن را به صورتش چسباند و گفت: «بوی لالههای آن روزها را میدهد.»
گفتم: «مامان اون عروسکه یادته؟ همونی که هر وقت نشونت میدادم، میگفتی: "پناه بر خدا، عروسکهاشون هم لخت و پتیان". چند دست لباس براش دوختی ولی بابا نذاشت به اون جا برسه که لباسها رو تنش کنم. آتیشش زد و گفت: "عروسک مثل بت میمونه، حرومه." اون روز چقدر گریه کردم و تو با تکه پارچهها و کمی پنبه یه عروسک برام درست کردی، ولی من فقط اون عروسک پشت ویترین رو میخواستم. داغش به دلم موند. برای این که حرص بابا رو در بیارم، برای عکس شاه سبیل و دو گوش دراز گذاشتم.»
شانههای مامان میلرزد. انگار خندهاش گرفته، صدایش میآید که میگوید: «پاشو برو خونه که بابات منتظره»
صدای اذان توی گوشهایم میپیچید. غروب شده است. بوی گلاب میآید. به عقب برمیگردم. زنی نشسته و شیشهی گلاب را روی سنگ قبر پسر سیزده سالهاش میریزد. روی سنگ قبرش نوشته شده است: «شهادت: هفده شهریور.»
آن روز عصر هم بوی گلاب خیابان را برداشته بود. وسط خیابان گیر افتاده بودم. یکی از ارتشیها چند عدد شکلات برایم انداخت. صورتم را برگرداندم، از هر کسی که لباسش مثل شاه بود بدم میآمد. شکلاتها را با پا، زیر ماشینها پرت کردم. یاد حرف مامان افتادم که میگفت: «شاه به مردم خیلی ظلم کرده.» دنبال راه فرار میگشتم که نیشگون پدر بدجوری بازویم را سوزاند. به نفسنفس افتادم. پدر با سبیلهایش بازی میکرد و شکلاتی را در دهانش میچرخاند. با حرص گفت: « این وسط وول میخوری که چی بشه؟» چند شاخه گل توی دستش بود. دو تا از آنها را توی دستم گذاشت و گفت: «هر وقت گفتم، اونا رو پرت کن توی اون اتومبیلی که داره مییاد.» فهمیدم که شاه دارد میآید. گفتم: «بابا تو هم بیا اون عروسک رو ببین.» با خشم نگاهم کرد. گلها را به سرعت توی کیفم گذاشتم و مثل برق از میان ماشینها گذشتم. به طرف مغازه رفتم. لبهای عروسک یک ور بود. انگار بغض کرده بود. در مغازه بسته بود و فروشنده روی پله نشسته بود. تخمه میخورد و پوستهای تخمه را کف پیادهرو پرت میکرد و با چشمان گشادش، خیابان و ارتشیها را نگاه میکرد. شاه نزدیک شده بود. همهی سربازها و افسران، سلام نظامی میدادند. پدرم را دیدم که گلها را به طرف اتومبیل شاه میانداخت و صدای جاوید شاه او با جمعیت همراه شد و در گوشهایم تاب خورد. و سرم سوت کشید. گوشهایم را گرفتم. عروسک هم عصبانی بود. دلم ضعف میرفت برای آن نگاه عسلیاش. روبهروی فروشنده ایستادم و پرسیدم: «قیمتش چقدر است؟» نگاه بیرمقی به من انداخت و گفت: «وقت گیر آوردی بچه؟» اگر میدانست که چه روزها به خاطر آن، ساعتها پشت ویترین ایستادهام و نگاهش کردهام. باز گفتم: «آقا، چقدر...؟» نگذاشت حرفم تمام بشود. هولم داد به عقب. خوردم به دیوار. گل لاله از زیر روپوشم به زمین افتاد و زیر پاهای سنگین مردم له شد. آن شب تا صبح خواب عروسک را میدیدم. مطمئن بودم که بابا هم تا صبح خواب شاه را میدید و مامان... .
صدای مامان میآید: «منم خواب میدیدم که امام آمده.» لالهی قرمز را به طرفم گرفت و گفت: «بذار کنار گلها تو باغچه. دیگه برو، پدرت منتظره.» نفسی کشیدم. مامان رفته بود. پروانهای روی مزار او این سو و آن سو میپرید و کلاغ سیاهی بالای سرم روی درخت چنار نشسته بود و قارقار میکرد.
آن روز هم که مامان رفت و دیگر برنگشت، قارقار کلاغ روی دیوار خانهمان بابا را کلافه کرده بود. پس از رفتن مامان، پدر دائم سیگار میکشید. سینهاش خسخس میکرد. دکتر کشیدن سیگار را برای قلب او سم میدانست ولی گوشش بدهکار نبود. کنار باغچه مینشست و دود سیگار را حلقهحلقه بیرون میفرستاد و به لالههای سرخ نگاه میکرد. یک روز عصر که از مدرسه آمدم، دیدم آلبوم تمبر و آلبوم اسکناسهای خود را وسط حیاط گذاشته و آتش زده است.
سردم شده بود. با مامان خداحافظی کردم. قدمهایم روی سنگهایی که کلمهی سرخ شهادت بر همهی آنها به چشم میخورد به کندی جلو میرفت. دلم میخواست سرم را روی شانههای پدر بگذارم و اشک بریزم؛ برای همهی آن سالهایی که به جای مادر نوازشم میکرد.
بوی گل یاس میآمد. درختهای یاس دو طرف شهدا را گرفته بود؛ شهدای انقلاب و شهدای جنگ. سالهای اول جنگ که پدر به جبهه رفته بود، مادربزرگ هر شب از آن روزهای انقلاب و راهپیماییها برایم میگفت و از بچههایی که توی جبهه میجنگیدند و ایثار میکردند. از بچههای کوچکی که پدرشان شهید شده بود و امام را پدر خود میدانستند.
صدای قارقار کلاغ هنوز میآید. شاید هم خوش خبر باشد مثل آن روزی که امام آمد و کلاغ روی بام خانهمان نشسته بود و قارقار میکرد و پدر گفت: «خوش خبر باشی»
در را باز کردم. سکوت سنگینی خانه را گرفته بود. لامپ اتاق پدر روشن بود. از پنجره نگاهی کردم. روی سجادهی مادر نشسته بود و تسبیح لابهلای انگشتانش آویزان بود. روی طاقچه، عکس مادر کنار قاب عکس امام نگاهم میکرد. هر دو لبخند میزدند. صدای مامان توی گوشم پیچید: «مواظب پدرت باش». کنار پدر نشستم. سرش روی شانههاش خم شده بود. نگاهش در نگاه مامان گره خورده بود لبخند کمرنگی گوشهی لبانش ماسیده بود. صدای تاپتاپ قلبش نمیآمد. پیشانیاش سرد بود. او را در آغوش گرفتم. با صدای بلند گریه کردم. صدای مادر آمد: «امام پدر همهی شماست. باید قول بدهی هیچ وقت او را تنها نگذاری!»
مادر لبخند زد. حتما از آمدن پدر خوشحال است. پدر هم امشب راحتتر میخوابد. عکس امام را روی سینهام فشردم. صدای مهربان او میآمد: «ما به پشتیبانی این ملت احتیاج داریم». دستی روی صورت امام کشیدم و زیر لب گفتم: «حتما پشت جبهه به ما نیاز دارند». اشکهایم روی صورت امام ریخت. چشمهای امام برق میزد. مطمئن بودم که امام کمکم میکند.
پدر را به پشت خواباندم. بالای سرش قرآن خواندم. صدای تلاوت قرآن از دور میآمد. شاید شهید دیگری میآمد و حجلهی دیگری روشن میشد.
صورتم را به پنجره چسباندم. پنجره را بخار گرفته بود. کلاغ را روی دیوار خانه، خاکستری دیدم. صدایش دیگر نمیآمد. لالههای باغچه، همراه با نسیم تکان میخوردند. لالههای سرخ و زرد، باغچه را پر کرده بود. نباید بگذارم پژمرده شوند. تا روزی که امام به شهرمان بیاید و قدمهایش را گلباران کنم. شاید شهدای دیگری بیایند و پیکرشان را پر از گلهای باغچهمان کنم.
گریه امانم نمیدهد. بغض مانده در گلویم میترکد. فریادم در هوا میچرخد و به گوشهایم برمیگردد.
امام نگاهم میکند، میخندد. مامان هم میخندد. پدر آرام خوابیده است و لبخند میزند.
باید بروم. بچهها پشت جبهه به ما احتیاج دارند. باید بروم و قطرههای آب را بر لباس خشکیدهشان بریزم. شاید امام هم بالای سرشان بیاید و لالههای سرخ و زرد را آن جا نثار قدمهایش کنم. شاید...
پاییز 84