در آن شب گرم تابستان، خسته از تلاشی سخت و مدام، هر چه کوشیدم خوابم نبرد. دیدار او خواب را که از من گرفته بود، هیچ ... کشانده و برده بود مرا تا دوران طلایی و پرخاطرهی کودکی. آن روزها که بیخبر از غصهی بزرگترها، همنوای کودکان دیگر، طول کوچهها و خیابانها را گز میکردیم و میگفتیم:
بارون مییاد چرچر
پشت خونه هاجر
چه روزهای شاد و مفرحی! خاطرهی شیرین آنها، امروز نیز گرمابخش دل برنای ماست ... راستی شما هم با دوران کودکی خود انسی دارید؟ یا هر از گاهی با مطالعهی ادبیات کودکان و نوجوانان، پلی به عالم خردسالی خویش میزنید؟ اصلا با چنین مقولهای در ایران و سایر نقاط جهان آشنایید؟
مثلا فکر میکنید ممکن است کارتون «سیندرلا»، بیانگر همان قصهی «ماه پیشونی» خودمان باشد؟! یا کارتون «بندانگشتی» برگرفته از قصهی «نخودی» که ما در فضای فرهنگی کشورمان آنها را ساخته و پرداختهایم؟! یا گمان میکنید«لویس استونسون» نویسنده و شاعر مشهور، تمثیل زیبای «فیل در تاریکی» را که مولوی در مثنوی خویش به تصویر کشیده، دستمایهی یکی از آثار ماندگار خود ساخته باشد؟ من هم مثل بسیاری از شما چنین گمانی نمیکردم؛ تا این که او را دیدم و از این باب دریچهای به رویم گشود.
***
شاعر بود و نویسندهی کودکان و نوجوانان! نامش رونق شعرها و قصهها و زبانش زبان کودک و نوجوان امروز!
... و مثل همهی کودکان، زلال و شفاف و صمیمی!
شخصیت پیچیدهای نداشت. اگر نمیدانستی که من بار نخست است که با او به گپی دوستانه نشستهام، میگفتی رفاقتی دیرین میان ماست... سخنش خوش و شیرین و ناب بود.
گفت سالها پیش به دعوت نمایشگاه بینالمللی کتابهای کودکان بلونیا، برای شرکت در کنگرهی ادبیات کودکان، عازم ایتالیا شدم. ناشران کتابهای کودکان از اکثر نقاط دنیا در این کنگره گرد آمده بودند و بحثها و گفتوگوهای کارآمدی پیرامون موضوعات مورد نظر صورت گرفت. باعث افتخار بود اگر ناشری میتوانست نویسندهای از نویسندگان کتابهای کودکان را به همراه آورد... من نیز به این عنوان در آن مجموعه حضور داشتم. ما هر چند از نظر ادبیات کودکان بسیار غنی هستیم، اما در این فرصت، توانستیم تجربههای فراوانی در زمینهی شعر و قصهی کودک به دست آوریم.
وقتی کنگره پایان یافت، ما نیز کار را خاتمه یافته تلقی میکردیم؛ اما برای برخی، ظاهرا این آغاز ماجرا بود!
روزی هنگام صرف غذا، شخصی که از لهجهاش معلوم بود فرانسوی است، نزد ما آمد و از راهنمایمان خواست قراری برای ملاقات من با یکی از میهمانان فرانسوی بگذارد. اروپاییها شخصیتی حقوقی دارند که اصطلاحا به او Chief Editor – رییس اتحادیهی نشر – میگویند. او کسی است که به خاطر خبرگیاش، بر روند کار تعدادی از ناشران اشراف دارد و پیرامون فعالیت آنان تصمیمگیری میکند. طرف فرانسوی من نیز یکی از همین افراد بود.
قرار ملاقات گذاشته شد و او در حین گفتوگو از من خواست فهرستی از مشخصات تمام کتابهای کودکان که در ایران چاپ و منتشر شده، به همراه خلاصهای از هر یک را برای او بفرستم! این کار برای من بسیار سخت و دشوار بود. از این رو برای انجامش بهانه آوردم؛ اما او با برشمردن نقاط مثبت فرهنگ ما و تجلی آنها در کتابهایی که برای کودکان منتشر کردهایم، مصرّانه بر خواستهی خویش پای فشرد.
دو چیز او سخت مرا شگفتزده کرده بود؛ نخست تسلطی که بر ادبیات عامیانهی مملکت ما داشت که بیاغراق، آثار منتشر شده در ایران را – در زمینهی کودکان – بهتر از من میشناخت! دیگر اصرار بر دریافت خلاصهای از تمام کتب کودکان!
این شگفتی به نوعی تردید مبدل شد. چرا؟ چرا او چنین خواستهای دارد؟ این آدم نباید آدمی معمولی باشد. خواستهی او نیز عادی نیست! آن روز وعدهای ندادم و او دست خالی از آن مجلس رفت. بعدها دریافتم در فرانسه کمبود محسوسی در خصوص سوژهی کتابهای کودکان وجود دارد و او زیرکانه میخواست سوژههای ناب کشور مرا برای اهداف خاص خویش به چنگ آورد!
***
ماهها بعد تمام این ماجرا را دوباره از ذهن گذراندم ... وقتی در سرخه بازار خیابان جردن، پسرک جوانی را دیدم که بر سینهاش تصویر «لئوناردو دی کاپریو» نقش بسته بود... او چه زیرک و نقابدار و این چه ساده و بی نقاب.
مایهی تأسف نیست؟!