نیم ساعتی میشد که داشت فکر میکرد. آن کلمهی مزخرف یادش نمیآمد و اعصابش را به هم میریخت. همین امروز صبح داشت راجع به آن کلمه با پدرش بحث میکرد. اما حالا که توی خلوت خودش نشسته بود، آن کلمه، پاک از ذهنش رفته بود. دلش میخواست دیگر به آن بحثها فکر نکند. دلش میخواست دراز بکشد روی تخت. عضلاتش را شل کند و آرام بگیرد اما نمیتوانست، چون این عادت همیشگیاش بود: اگر یک دور توی ذهنش بحث را مرور نمیکرد، نمیتوانست آن را از ذهنش براند.
حالا هم بحث را مرور کرده بود و رسیده بود به وسطهای بحث، به همان کلمهی لعنتی که توی زبانش نمیآمد.
کلمهی مهمی که قسمت مهمی از بحث به آن مربوط میشد. کلمهای که کاربرد زیادی داشت. آه ... باید یادش میآمد... سعی کرد مترادفهای کلمه را بگوید:
«توهم ... خیالات عوامانه ... شایعه؟ نه... نه... قصههای دروغینی که مردم ساده آن را باور میکنند. خدای من این کلمهی دمدستی مسخره چه بود؟»
مثلاً جملهی «عطسه، صبر میآورد» یکی از مصداقهای این کلمه بود. حالات چهرهی پدرش را به یاد آورد؛ ابروهای کلفتش را که اخم کرده بود و در مقابل جملهی «عطسه صبر میآورد»، سری تکان داده بود و گفته بود «این حرفا همش یه مشت... هستند» این حرفا همش یه مشت چی هستند؟؟ چرا آن کلمه را فراموش کرده بود؟
روی تخت نشسته و به دیوار تکیه داده بود. دلش میخواست گریه کند، فکر نکند. بخندد و یک عالمه بخوابد. دلش میخواست آن کلمهی لعنتی را گیر بیاورد و تکه تکهاش کند. دراز کشید. بالشتش نرم بود و کلهاش سفت. احساس میکرد کلهاش به اندازهی یک آجر سفت شده. شاید آن بحث حتی یک ساعت هم طول نکشیده بود، اما حس میکرد تمام حرفهای دنیا را از مغزش بیرون کشیده و گفته و انگار که هیچی نگفته. هیچی... .
نزدیکیهای غروب بود. هنوز روی تخت غلت میزد. بدنش درد گرفته بود. بلند شد و رفت دم پنجره. به دیوارهای بلند و یک دست روبهروی پنجره، آن سوی کوچه، نگاه کرد و به بچههایی که دنبال یک توپ راه راه آبی میدویدند و میخندیدند. نمیدانست به دیوار نگاه کند یا به بچهها؛ کدام یک جذابترند؟!»
«تو میتونی قسم بخوری که توی اون توپ، غیر از هوا، چیز دیگهای نیست؟ میتونی قسم بخوری که پشت این دیوار چیزی وجود داره؟»
درست همان موقع که پنجره را بست، مطمئن شد که دیدن آن دیوار، از دیدن بچهها جذابتر است. نشست روی صندلی. بغض کرده بود. اما آرام بود. یاد بحث صبح افتاد:
«بابا! تو میتونی قسم بخوری که ما وقتی مُردیم، میریم توی یه دنیای دیگه؟»
چهرهی پدرش را به یادآورد که هیچ حالتی را نشان نمیداد. نه قطعیت و نه تردید را، وقتی که گفت
«بله. قسم میخورم.»
صدای جیغ و خندهی بچههای کوچه تمام شد. لابد مامانها آمدهاند تو کوچه، دنبال پسر بچههای شرّشان، گوششان را گرفتهاند و بردهاند توی خانه. لابد یکی از مادرها زودتر از بقیهی مادرها آماده شد که برود دم در، چون آن شب برای مهمانی جایی دعوت هستند و او باید زودتر پسرش را از کوچه فرابخواند و آمادهاش کند. لابد مادر تا آمده دمپاییهایش را پا کند، یک دفعه بیهیچ دلیلی عطسهاش گرفته و بعد یک دفعه انگار که ندایی غیبی شنیده، میفهمد که باید صبر کند. پس کمی مینشیند روی پلهها و در همان لحظه توی کوچه، پسرش، یک پاس خیلی خوب میدهد و رفیقش توپ را گل میکند و همهی بچهها جیغ میزنند و ... .
خدای من! آن کلمهی لعنتی چه بود؟ دلش نمیخواست از کسی بپرسد. باید خودش به یاد میآورد... . هوا کاملاً تاریک شده بود و او هیچ چراغی روشن نکرد. وقتی در اتاقش را میبست همهی اهل خانه میفهمیدند که نباید کاری به کارش داشه باشند. خوابش میآمد. دوباره دراز کشید روی تخت. پدرش همیشه به او افتخار میکرد. به این که فرزندش برای خودش خلوت عمیقی دارد. به این که فرزندش فکر میکند و سعی میکند همه چیز را بفهمد. او از بچگی همینطور بود: «بابا! چرا باید پای راست رو بکنیم توی کفش راست و پای چپ رو توی کفش چپ؟»
بابا میگفت: «چون این جوری آدم راحتتر راه میره.»
او دیگر جوابی نمیداد اما با خودش فکر میکرد که خب «راحتتر» راه رفتن آن قدرها هم دلیل مهمی نیست که به خاطر چپه پوشیدن کفشها، مامان این همه به من سخت میگیرد! اصلاً شاید من دلم نخواهد «راحتتر» راه بروم!
روی تخت دراز کشیده بود و صدای خودش را از جایی دور میشنید. صدایی که نازک بود و متعلق بود به 5 یا 6 سالگی خودش. آن صدای کودکانه به او میگفت: «تو میتونی قسم بخوری که پشت این دیوار چیزی وجود داره؟» او سری تکان داد که یعنی «نه!» بعد هم مثل سربازی مطیع و سحر شده، پشت سر کودکی که خودش بود راه افتاد و آنها با هم از در خانه بیرون رفتند و به دیوار آن سوی کوچه رسیدند و خیلی راحت از دیوار بالا رفتند و روی دیوار نشستند. و او پشت آن دیوار، یک دیوار دیگر دید و هزاران دیوار را که پشت سر هم ردیف شده بودند.
کودک به چشمهای مبهوت او عمیقاً زُل زد. یک توپ آبی راهراه دستش داد و گفت «تو میتونی قسم بخوری که توی این توپ که غیر از هوا چیز دیگهای هم وجود داره؟» بعد کودک یک چاقو به او داد و گفت: «پارهاش کن!»
او میخواست اطاعت کند. میخواست چاقو را توی توپ فرو کند که مادر آن پسر بچه، عطسهی بلندی کرد و پسر بچه فریاد زد: «صبر کن!!!»
توپ از دست او افتاد توی کوچه و بچهها با خوشحالی جیغ زدند و رفتند فوتبال بازی و کودکی که خودِ او بود، به چشمهای او نگاه کرد و با عصبانیت گفت: «چرا صبر کردی؟؟ این حرفا همش یه مشت خرافاته!»
از خواب پرید. عرق کرده بود و نفسش بالا نمیآمد. نشست. چند تا نفس عمیق کشید و بعد به شدت گریه کرد.
«کاش توپ رو پاره کرده بودم. من باید میفهمیدم که توی اون توپ، غیر از هوا چیز دیگهای وجود داره یا نه...» تمام بدنش از گریه میلرزید.
«من باید پشت تمام اون دیوارها رو بگردم.»
بعد ناگهان انگار چیزی آرامبخش به ذهنش رسیده باشد، اشکهایش را پاک کرد و چند بار تکرار کرد: «خرافات».
بالاخره آن کلمهی لعنتی یادش آمده بود.