بر اساس خاطراتِ سکینه نودهی(همسر شهید محمّدحسین نودهی«رزاقی»
محمدحسین، پشتهی بزرگ هیزم را توی تنور میاندازد و صورتش را کنار میکشد. آتش، شعلهور میشود و از دهانهی تنور زبانه میکشد. به شعلههای سرخ آتش خیره میشود و میگوید: «سکینه که راضیه، اگه شما هم راضی باشین، با خیال راحت میرم».
سرخی آتش، روی صورتش سایه میاندازد و چشمهایش برق میزند. مادرش میگوید:« منِ پیرزن، تو جوونی، داغِ بابات رو دیدم. یه عمر یتیمداری کردم. نمیخوام عروسم مثل خودم یه عمر یتیمداری کنه. اصلاً ببینم، تو که از جونت میذاری اما حاضر نیستی زنت سختی بکشه، چی شده که میخوای تنهاش بذاری؟!»
شعلههای آتش، آرام آرام فرو مینشیند. محمّدحسین به مادرش نگاه میکند و میگوید:« راست میگی مادر! از وقتی چاه روی سرِ بابام خراب شد و جوونمرگ شد، شما ما رو با خونِ دل بزرگ کردی. سکینه هم که با این مصیبتها غریبه نیست. خودش میدونه که ممکنه برم و برنگردم اما اون راضیه! اجرشم پیش خدا محفوظه. شما هم تا میتونی، بمون بالای سرِ زن و بچّهی من ... »
مادرش آهی میکشد و میگوید:« منِ پیرزن زنده باشم و داغت رو ببینم؟! ... اگه تو نباشی، هر وقت چشمم به این چهار پنجتا بچّهت بیفته، میمیرم و زنده میشم... . باشه مادر! حالا که این همه دوست داری بری، برو؛ من که نمیتونم جلوتو بگیرم».
q
پشت پنجره ایستاده است و به حیاط نگاه میکند. صدای داد و فریاد پسرها تمام خانه را پر کرده است. کنار میز کوچک سماور مینشینم و میگویم:« محمّد جان! واستادی اونجا به چی نگاه میکنی؟»
نفس عمیقی میکشد و میگوید:« به پسرامون... . دارم به این فکر میکنم، اینا بزرگ بشن، برات عصای دست میشن یا تنهات میذارن؟»
جعبهی کبریت را برمیدارم و میگویم:« ایشاالله که همیشه سایهت روی سرِ من و بچّهها باشه».
برمیگردد و میگوید:« این دفعه که تو منطقه بودم، برات از ته دل دعا کردم... »
کبریتی روشن میکنم و میپرسم:« چه دعایی؟»
آب دهانش را با سر و صدا فرو میدهد و میگوید:« از خدا خواستم این بچّهی توی شکمت دختر باشه تا بعد از این چهار تا پسر، مونس تنهاییهات باشه... »
ماتم میبرد. صدایش را میشنوم:« حواست کجاست؟ الآن دستت میسوزه!»
شعلهی کبریت، انگشتانم را میسوزاند و با عجله آن را پرت میکنم توی سینی و میگویم:« خدا انصافت بده مرد! این چه حرفیه که میزنی؟!»
به دیوار کنار پنجره تکیه میدهد:« میدونم وقتی نباشم، تمام بارِ زندگی روی دوشِ توئه؛ امّا میدونی که باید برم... . اگه نبودم، اسمشو بذار فاطمه».
q
دستهایم میلرزند. میگوید:« ناراحت نباش! حالش خوب میشه. میگن تو جبهه یه کمی تفنگبازی کرده، یه کمی پاهاش زخمی شده. اینکه دیگه این همه غصه نداره!»
میگویم:« داداشم تنهاست! خودت که دیدی زنگ زدن گفتن یه نفر باید بیاد برای پرستاریش! من که با این بچّهی توی شکمم نمیتونم خودمو جمع کنم، چه برسه به اینکه برم و کنار تخت اون واستم و بهش برسم!»
دستش را میگذارد روی سینهاش و میگوید:« خودم نوکرتم! تو غصه نخور! اگه تا الآنم این پا و اون پا میکردم، فقط به خاطر این بود که تازه از جبهه اومدم و میترسیدم اگه تو رو با این وضع تنها بذارم، فکر کنی دوستت ندارم و به فکر تو و بچّههامون نیستم!»
دستهایم را به هم میمالم:« برادرِ منه، اونوقت تو میخوای بری مواظبش باشی اونم تو اون منطقهی خطرناک؟!»
این بار دستش را روی چشم راستش میگذارد و میگوید:« اولاً که برادرت برای من هم عزیزه؛ ثانیاً هر کی برای تو عزیز باشه، روی تخم چشای من جا داره؛ ثالثاً اونجا که منطقهی جنگی نیست صدام هر از گاهی برای تفریح چند تا موشک میندازه اونجا، همین!»
q
عصای اسماعیل را به دستش میدهد و رو به من میگوید:« سکینهجان! این از داداشت که دیگه خودش تنهایی راه میره و حالش خوب شده؛ اونم از فاطمه خانومت که خدا دعام رو مستجاب کرد که همدمت باشه. حالا بیا از ته دل، ازم راضی شو که باید برم... »
اسماعیل چشمهایش را توی حدقه میچرخاند:« آخه مردِ حسابی! آدم، زنِ زائو رو تنها میذاره و میره؟!»
محمّدحسین نگاهی به من میکند و میگوید:« عملیات، نزدیکه... . نَرَم؟ اگه برم، چهل روز نشده، برمیگردم!»
پتویم را بالا میکشم و میگویم:« حالا کی گفت نرو که اینقدر با زار حرف میزنی؟»
هر دو میزنند زیرِ خنده.
q
روبهرویش میایستم. کمک میکنم و دکمههای پیراهنش را میبندم. کارمان که تمام میشود، عقب میروم و به سر تا پایش نگاه میکنم. فاصلهی بین دکمهها کاملاً باز هستند و زیرپوشش دیده میشود. او هم نگاهی به خودش میکند. نگاهمان به هم گره میخورد و ناگهان هردویمان میخندیم. میگویم: «این، گشادترین لباست بود! تا به منطقه برسی، دکمههاش میپره!»
با خنده میگوید:« فقط باید حواسم باشه درست نشونه بگیرم تا چشم بعثیها رو کور کنه. یه وقت نزنم بچّههای خودمونو ناقص کنم!»
از اتاق خارج میشوم و میگویم:« برم برات یه کم اسپند دود کنم، چشم نخوری!»
اسپنددودکن را از لابهلای ظرفهای توی انبار پیدا میکنم و به اتاق برمیگردم. توی چارچوب در میایستم. محمّدحسین متوجه حضورم نمیشود. فاطمه را به سینهاش فشار میدهد و با او حرف میزند: «باباجان! تو معصومی، به خدا خیلی نزدیکی. دعا کن خدا منو به درگاهش قبول کنه و این دفعه که برمیگردم ریشم از خونِ سَرَم پُر شده باشه... »
اسپند دودکُن، توی دستم میلرزد. میگویم:« هروقت میخوای بری جبهه، پسرامونو میفرستی پیِ نخودسیاه، حالا دیگه بزرگ شدن. امروز تا بهشون پول دادی برن بازار، میگفتن"باز بابا مارو داره میفرسته پیِ نخودسیاه! پس میخواد بره جبهه... !"»
پیشانی فاطمه را میبوسد و میگذاردش توی گهواره. ساکش را به دستش میدهم و میگویم: « به سلامت ...!»
زمزمه میکند: « حلالم کن...!» و به سرعت از خانه خارج میشود.
q
گهواره را تکان میدهم و زمزمه کنان میخوانم:
« لالا لالا، گلِ گندم
برات گهواره میبندم
لالالالا، گلِ ترخون
بابات رفته کبوتر خون... »
اسماعیل مینالد: « یا غریبِ کربلا!! اینا چیه برای بچّه میخونی؟!»
عصایش را میگذارد روی زمین و کنار گهوارهی فاطمه میایستد. میگویم:« نیم ساعته اومدی اینجا و لام تا کام حرف نمیزنی... . من که میدونم خبری شده و بهم نمیگی. خودش گفته بود زودتر از چهل روز ... »
صدای ِ بلند گریهی اسماعیل، خانه را پر میکند. گهواره را محکمتر از قبل تکان میدهم و بلندتر از قبل میخوانم:
« لالالالا، گلِ قالی
بابات رفته که جاش خالی... »