نویسنده

مرا غرض ز نماز آن بود که پنهانی

حدیث درد فراق تو با تو بگذارم

شمس تبریزی

نیایش چون چشمه­ای روشن از جان پاک ابراهیم جوشید؛ فاصله­ها و ناآشنایی­ها از میان رفت.

ابراهیم  دوست خدا شد و نیایش او سرچشمه­ی نماز؛ نمازی جوشیده از جان آدمی.

و بدین گونه است که دریا، آرام و قرار از آدمی می­رباید، آسمان پر ستاره او را به شگفتی می­آورد، بوی عطر وحشی خاک و جنگل  و صدای باران از خود بی­خودش می­کند و او زبان به ستایش می­گشاید.

ستایش همه­ی پاکی، همه­ی زیبایی، همه­ی نشانه­ها و رازهایی که او را به هستی واحدی رهنمون می­کند.

وقتی در برابر عظمت و شکوه سر می­خماند، ستایش و نیایش او بازگشتی است به فطرت الهی خویش.

ورای نماز، چه راز و  رمزی نهفته است. ورای صورت نماز و کلمات، ورای قیام و رکوع و حرکات.

تمام صورت پلی است و پنجره­ای برای گذشتن، برای دیدن. برای توجه دل به آن یزدان یگانه و این چنین است که چون عاشق به سجده می­رود و قامت راست را چون حلقه­ای بر خاک می­افکند، گویی با حلقه­ی میان خود،  بر دروازه­ی حق، دق الباب می­کند. او با تمام هستی به سوی خدای هستی رو می­کند تا او در بگشاید و «بار» دهد.

گفت پیغمبر رکوع است و سجود                            بر در حق کوفتن، حلقه­ی وجود

حلقه­ی آن در هر آن کو می زند                             بهر او دولت سری بیرون کند

مثنوی

نماز، چون سراجی منیر، پیش پای جان انسان را روشنایی می­بخشد تا انسان، جانش خدشه نپذیرد و زخمی و درمانده بر راه نیفتد. نماز پر پرواز آدمی است؛ پروازی که او را از ذره­­ی خاک تا ذره­ی افلاک بالا می­برد و افق­های روشن را در برابرش می­گشاید. هر نماز پروازی است و هر پرواز، راهی است گشوده به سوی آن یگانه.

آن هنگام که انسان به قد قامت عشق می­ایستد، وجودش چون شمعی است که می­سوزد و تاریکی­های درون و برون را به روشنی تبدیل می­کند. آن هنگام که شکوفه­ی نیایش در قلب مؤمن به بار می­نشیند و گل می­دهد صدای خداوند به گوش جان می­نشیند که فرمود:

«لایسعنی ارضی و لاسمائی و لکن یسعنی قلب عبدی المؤمن؛ نه زمین من و نه آسمان من گنجایش مرا ندارند، اما قلب بنده­ی مؤمنم گنجایش مرا دارد.»

(سرّ الصلاه، امام خمینی(ره))

و این چنین است که نماز نه فقط یک تکلیف، بلکه رحمتی الهی است که نمازگزار، خود را در دریای مواج آن شست و شو می­دهد. تا پاک و طاهر بر خوان رحمت پروردگار بنشیند و با او گفت­وگویی عاشقانه کند. گفت­وگویی از سر سوز و نیاز با خدای آب و آفتاب و نماز؛

چه حلقه­ها که زدم بر دل از سر سوز                       به بوی روز وصال تو در شبانه دراز

امید قد تو می­داشتم ز بخت بلند                                     نسیم زلف تو می­خواستم ز عمر دراز

غبار خاطر ما چشم خصم کور کند                                   تو رخ به خاک نه ای حافظ و بر آر نماز