هم نام گل های بهاری(قسمت هشتم)

نویسنده


سخن گفتن

چنان شمرده سخن می­گفت که شنونده می­توانست واژگانش را بشمارد.1

از فشرده­گوترین انسان­ها بود اما در عین ایجاز، تمامی آن­چه را که می­خواست بگوید بیان می­کرد. نه زیاده­گویی داشت و نه ناقص­گویی.

جمله­هایش پی­درپی بود و میان آن­ها لحظه­­ای خاموش می­ماند تا شنونده سخنانش را دریابد و به خاطر بسپارد.2

شیرین­سخن­ترین و شیواگوترین مردمان بود و می­فرمود: «من فصیح­ترین عربم و بهشتیان، به زبان محمد(ص) سخن می­گویند. می­فرمود: من زبان­آورترین فرد عربم.»3

جز به ضرورت سخن نمی­گفت و می­فرمود: «از نشانه­های دانایی آدمی این است که در مسائل بیهوده، اندک سخن گوید.»4

پرگویان را سرزنش می­کرد و می­فرمود: «منفورترین شما در نزد من، پرگویان­اند؛ آنانی که [با سخنان خود] وانمود می­کنند با هوش­اند و آن­هایی که بی پروا لب به سخن می­گشایند.»5

بریدن سخن دیگران را کاری ناپسند می­شمرد و می­فرمود: «کسی که سخن برادر مسلمانیش را قطع کند، همانند کسی است که به صورت او چنگ زنده است6.»

مردمان را از بدگویی باز می­داشت و می­فرمود:

«کسی که در نزدش غیبت دوست دین باورش را بکنند و بتواند دوست خود را [با زبانش] یاری کند و نکند، خداوند او را در دنیا و آخرت خوار می­کند.7»

اگر می­خواست هنگام صحبت قسمی بخورد، می­فرمود: «سوگند به کسی که جان ابوالقاسم در دست اوست.8»

اگر می­خواست فرماندهی را به جایی بفرستد، به او می­گفت:

سخنانت را کوتاه کن؛ برخی از سخنان [در تأثیرگذاری، به سان] جاویدند.9

هنگامی که نشسته بود و حرف می­زد، بسیار به آسمان می­نگریست.10

شیوه­اش آن بود که فال بد نمی­زد؛ [اما] به فال نیک می­گرفت.11

نه بسیار کم سخن بود و نه پرگو.12

هنگام حرف زدن، دهان را کاملاً باز نمی­کرد.13

زمانی که سخن می­گفت، شنوندگان سرشان را پایین می­انداختند و چنان آرام بودند که گویا پرنده­ای بر سرشان نشسته است.14 چون خاموش می­شد، آنان حرف می­زدند15

به هر زبانی سخن می­گفت.

برای دور ساختن افراد از مطلق­انگاری و مطلق­گویی­های بی­جا، به آن­ها سفارش می­کرد:

نشانه­ی اوج ایمان آدمی آن است که برای تمامی سخنانش استثنایی بیاورد.16

به پرگویان هشدار می­داد:

هر که گفتارش بسیار باشد، اشتباهاتش بسیار شود؛ و کسی که اشتباهاتش زیاد باشد، گناهانش بسیار شود؛ و هر که گناهانش بسیار باشد، دوزخ برای او شایسته­تر است.17

امانت در گفتار را هم برمی­شمرد و می­فرمود:

یزدان کسی را یاری کند که چون چیزی از ما بشنود، همان گونه [برای دیگران] نقل کند.18

هنگام حرف زدن، حرکات دست را به کمک می­گرفت.

دوست نداشت دوستانش با صدای بلند حرف بزنند.

هیچ گاه با نهایت مرتبه­ی عقل و فهم خویش با کسی سخن نگفت و می­فرمود: «ما پیامبران، مأموریم که با مردم به اندازه­ی عقل و فهم آنان سخن بگوییم.»

***

حضرت همواره مراقب زبان خویش بود و با سخنانش نیز نقش بسیار مهم سازنده یا ویرانگر زبان را به مردم یادآوری می­کرد:

زبان چنان عذابی می­بیند که هیچ یک از اعضای بدن چنان رنجی نمی­بیند. زبان می­گوید: خداوندگارا! مرا چنان شکنجه­ای دادی که هیچ عضوی را چنان رنجی ندادی [چرا]؟

آفریدگار پاسخ می­دهد: «از تو سخنی برآمد که به خاور و باختر رسید و در نتیجه­ی آن خون بی­گناهانی ریخت، مال­هایی به ناحق گرفته شد و حرمت­هایی هتک شد. پس سوگند به ارجمندی خودم، تو را چنان عذاب خواهم کرد که هیچ عضوی از اعضا را چنین عذابی نکرده باشم».19

ایمان هیچ بنده­ای راست و پابرجا نخواهد شد، مگر این که دلش راست [و بی نیرنگ] شود؛ و دلی به راه راست نخواهد رفت، جز آن که زبان راست [گو] شود.

یکی از لغزش­های زبان، «ستیزه­جویی گفتاری» است. اثبات کردن نکته­ای که سود این جهان یا آن جهان ندارد و ادامه­ی این کشمکش، به کدورت­ها و گسستن زنجیره­ی دوستی­ها می­انجامد. پس باید ریشه­ی این درخت بی میوه را خشکاند:

من ضامن خانه­ای در بالای بهشت، خانه­ای در میانه­ی بهشت، و خانه­ای در ورودی بهشت برای کسی هستم که ستیزه­جویی گفتاری را رها کند؛ گرچه بر حق باشد.20

بنده به اوج ایمان نمی­رسد، جز آن که زبان خویش را نگه دارد21

هر کس که از زبانش بترسند، از دوزخیان است.22

 

سخنرانی

هر جا که دل­های مردم را برای شنیدن مهیا می­دید، به سخنرانی می­پرداخت؛ چه بر منبر، چه روی زمین و چه بر شتر. گاه ایستاده سخنرانی می­کرد.23 اگر بر فراز منبر می­رفت رویش را به طرف مردم می­کرد و بر آنان درود می­فرستاد.24

پایان خطابه­اش استغفار بود.25

محور سخنانش درود بر خداوند و ستایش او به خاطر نعمت­هایش، توصیف کمال و ستودن او، آموختن بنیان­های اسلام، یادآوری بهشت و دوزخ و سرای واپسین، فرمان به پارسایی و تبیین موارد خشم و خرسندی آفریدگار بود.26

منبرش سه پله داشت. سخنرانی معمولاً کوتاه و گاه به دلایلی، از جمله رخ­دادی غیر منتظره طولانی می­شد. در اعیاد، برای خانم­ها خطابه­ای جدا ایراد می­فرمود و آنان را به بخشش تشویق می­کرد.

هماره موعظه­هایش در روزهای جمعه، کوتاه بود.27

«حکیم، پسر حزام»، می­گوید: «روز جمعه­ای با پیامبر بودم. ایستاد و بر چوب یا کمانی تکیه کرد. پس سپاس خداوند گفت؛ با واژگانی سبک، پاکیزه، خجسته.»

 

شوخی

«حسین، پسر زید»، می­گوید از امام باقر(ع) پرسیدم: «پدر و مادرم فدایت باد! آیا پیامبر شوخی هم می­کرد؟»

فرمود: ... از مهربانی او به پیروانش آن بود که با آنان شوخی می­کرد تا بزرگی­اش چنان برای آن­ها جلوه نکند که بدو ننگرند.28

امام صادق(ع) نیز هدف شوخی حضرت را «شاد کردن مخاطب»29 بیان می­کند نه ریشخند و تحقیر کردن دیگران و برای زبان­آوری و گرم کردن مجلس عبدالله پسر حارث می­گوید: «کسی را شوخ­تر از رسول خدا ندیدم.30

عایشه می­گوید: «حضرت بسیار شوخی می­کرد.»

 می­فرمود: آفریدگار درباره­ی شوخی راست­گو بازخواست نمی­کند.31

*نمونه­ها

1. نیای «خالد قسری»، زنی [بیگانه] را بوسید. زن به پیامبر شکوه برد. رسول به دنبال مرد فرستاد. او آمد و اعتراف کرد و گفت: «اگر زن می­خواهد قصاص کند، قصاص کند»! پیامبر و یارانش لبخند زدند. حضرت پرسید: «دیگر این کار را تکرار نمی­کنی؟» مرد پاسخ داد: «سوگند به خداوند، نه ای رسول خدا». رسول از مجازات [سبک] وی چشم پوشید.32

2. حضرت از «ابوهریره» خواست تا با عرب­ها شوخی نکند. روزی ابوهریره کفش حضرت را ربود و آن را نزد خرمافروش گرو گذاشت و خرما گرفت. مشغول خوردن بود که پیامبر(ص) سر رسید و از او پرسید: «ای اباهریره! چه می­خوری»؟ پاسخ داد: «کفش پیامبر را»!33

3. مردی نزد پیامبر آمد و گفت: «نابود شدم! در ماه رمضان با همسرم آمیزش کردم». حضرت فرمود: بنده­ای آزاد کن.»

- ندارم.

- پس دو ماه پشت سر هم روزه بگیر.

- [به خاطر ضعف بدنم] نمی­توانم.

- پس شصت بینوا را سیر کن.

- [هزینه­اش را ] ندارم.

پیامبر ظرفی از خرما آورد و فرمود:

فقیری پیدا کن و این را به او صدقه بده.

-   چه کسی تهیدست­تر از من است؟! به خدا قسم اگر تمام شهر را بگردی فقیرتر از خانواده­ی ما پیدا نمی­کنی.

حضرت خندید و فرمود: «پس در این صورت خودتان بخورید!»34

می­فرمود: «مؤمن، خوش­رو و بذله­گوست و منافق، ترش­رو و خشمگین.»

 

قانون­مداری

زنی از قبیله­ی مخزوم دزدی کرد. قریشیان به خاطر موقعیت بلند اجتماعی آن زن بیمناک شدند و می­خواستند پیامبر از مجازات او چشم بپوشد. جز «اسامه­ پسر زید»، محبوب پیامبر، کسی جرئت نداشت این خواهش بی­جا را با پیامبر بگوید. اسامه خواسته­ی قریشیان درباره­ی عفو آن زن را مطرح کرد.

حضرت فرمود:

«آیا در حدی از حدود خداوند پادرمیانی می­کنی؟»

سپس برخاست و خطبه­ای خواند. در آن سخنرانی فرمود:

«آنانی که پیش از شما نابود شدند، مردمانی بودند که اگر مهترشان دست به سرقت می­زد، رهایش می­کردند و اگر فرودست­شان سارق بود، حد را در حقش اجرا می­کردند. سوگند به خداوند، اگر فاطمه(س)، دختر محمد(ص) نیز دست به سرقت بزند، محمد(ص) دستش را قطع خواهد کرد.»

و دست زن مخزومی بریده شد.35

کسی که وساطت او مانع از اجرای حدی شود، در معرض خشم یزدان است تا از [این] کار خویش دست کشد.36

 

گشاده­دستی

گشاده­دست­ترین مردمان بود؛37 به ویژه در ماه مبارک که به تعبیر امام علی(ع) «چون نسیمی جاری بود که چیزی در کف او نمی­ماند.»38

هر چیزی برای جلب افراد به اسلام از او خواسته می­شد، می­داد.

هفتاد هزار درهم برایش آوردند. آن را بر حصیر نهاد. سپس به تقسیمش پرداخت و همه را میان نیازمندان تقسیم کرد.

مردی نزدش آمد و چیزی خواست. فرمود: «چیزی ندارم اما به حساب من هر چه نیاز داری بخر، پول دست­مان آمد به جای تو می­پردازیم.» «عمر» گفت: «ای رسول خدا، خداوند مجبورت نکرده چیزی را که نداریم [بر عهده گیری].»

پیامبر از سخن عمر خوشش نیامد. مرد نیازمند هم گفت: «بپرداز و نترس ...»

پیامبر خندید. شادمانی از چهره­اش معلوم بود.39

هنگامی که از نبرد «حنین» برگشت، عرب­های بیابان­نشین آمدند و آن­قدر از وی درخواست کردند که ناگزیر شد به درختی پناه برد. عرب­ها ردایش را ربودند. حضرت ایستاد و فرمود: «ردایم را بدهید. اگر به تعداد این درخت­های خاردار [بیابانی] حیوانات اهلی داشتم، آن­ها را میان شما تقسیم می­کردم. شما مرا تنگ­چشم، دروغ­گو و ترسو نخواهید یافت».40

می­فرمود: «اگر به اندازه­ی کوه احد طلا می­داشتم، آن­چه مرا شاد می­کرد این بود که سه شبانه­روز بر من نگذرد جز آن که چیزی از آن کوه طلا نزدم نماند، مگر اندکی که آن را برای [پیشرفت] دین نگه دارم.41»

زنی لباسی از پشم سیاه برایش آورد و از وی خواست که آن را بپوشد. حضرت آن را گرفت و پوشید و بدان نیز نیازمند بود. مردی از اصحاب آن را دید و گفت: «ای فرستاده­ی خدا! چه قدر زیباست. آن را به من می­پوشانی؟!» فرمود: «بله.» چون رسول خدا(ص) از آن­جا رفت، دیگر یاران، مرد را نکوهش کردند و گفتند: «تو [از سویی] می­دانستی که پیامبر بدان هدیه نیاز دارد و [از سویی دیگر هم می­دانستی که] هر چیزی از وی بخواهند، می­دهد42[پس چرا چنین خواهشی از وی کردی؟]»

محبوب­ترین غذا برایش طعامی بود که دست­های بسیاری به سمت آن دراز شود.43

می­فرمود: «گشاده­دست، به خداوند، مردم و بهشت نزدیک است؛

و تنگ چشم، از پروردگار، مردم و بهشت دور و به دوزخ نزدیک است.44»

از تنگ چشمی دوری کنید که پیشینیان شما را نابود کرد. آن­ها را به ستم و گسستن پیوند خویشاوندی واداشت. 45

بهشت را خانه­ی سخاوتمندان می­نامید.46

سخاوتمند نادان، نزد خداوند از دانشمند تنگ­چشم محبوب­تر است!47

می­فرمود: «هر کس بمیرد و بدهکاری از خود بر جای گذارد و یا خانواده­ای از وی برجا ماند، بر عهده­ی من است که بدهکاری­اش را بدهم و خانواده­اش را سرپرستی کنم. اگر مالی از خود برجای گذاشت، از آن وارثان اوست.»

امام صادق(ص) می­فرمود: «بسیاری از یهودیان پس از شنیدن این سخن مسلمان شدند زیرا خویش و اموال خویش را در امنیت، و آینده­ی خانواده­ی خود را تضمین شده می­یافتند.»

 

گشاده رویی

گشاده رویی را از عوامل تثیبیت و تحکیم دوستی میان انسان­ها می­دانست و می­فرمود:

«همانا آفریدگار از کسی که با دوستانش با چهره­ای اخم آلود روبه­رو شود نفرت دارد.» 48

مردی نزدش آمد و از او پندی خواست. در یکی از اندرزهایش به او فرمود: «با دوستت با سیمایی گشاده، روبه­رو شو. 49»

می­فرمود: «گشاده­رویی، کینه را می­برد.50»

 

 

مجلس

هرگاه با مردم می­نشست، در موضوع صحبت­شان مشارکت می­کرد. اگر درباره­ی جهان واپسین یا این جهان سخن می­گفتند، با آنان هم­سخن می­شد.

اگر در باره­ی غذا یا نوشیدنی حرف می­زدند، با فروتنی و صمیمیت در صحبت­شان شرکت می­کرد.51

گاه در حضورش شعر می­خواندند و چیزهایی از دوران جاهلیت نقل می­کردند و می­خندیدند و او هم لبخند می­زد. اگر سخن حرامی نمی­گفتند یا عمل حرامی انجام نمی­دادند، مانع آنان نمی­شد.52

هم­نشینانش در حضور او بگو مگو نمی­کردند.

تنها در مسجد نشسته بود. مردی وارد مسجد شد. حضرت به خاطر او خود را جابه­جا کرد و فرمود: «حق مسلمان بر مسلمان آن است که چون خواست بنشیند، دوستش برایش جا باز کند.53» [اگر چه جا وسیع باشد؛ زیرا این کار نشان­دهنده­ی احترام و محبت او به دوست خویش است].

از همه می­خواست به تشریفاتی که دیگران را به رنج می­افکند و سودی واقعی برای آن­ها ندارد دست بردارند:

«ای اباذر! کسی که دوست داشته باشد دیگران برایش ایستاده، صف بکشند، جای خویش را در دوزخ مهیا کرده است.54»

با گفتار و رفتارش، احترام به کسانی را که آیینه­ی ارزش­ها هستند ترویج می­کرد:

«ای مردم، اهل بیت مرا اکنون و پس از مرگم بزرگ شمارید. آنان را محترم دارید و بر دیگران برتری دهید. روا نیست کسی برای دیگری از جایش برخیزد جز برای خاندان من.55»

می­فرمود: «سخنانی که در مجالسی رد و بدل می­شود امانت است، مگر سه مجلس:

  1. مجلسی که در آن تصمیم به ریختن [ناحق] خون کسی گرفته شود؛
  2. محفلی که در آن تصمیم به تجاوز گرفته شود؛
  3. نشستی که در آن تصمیم به حلال شمردن [و تصرف عدواتی] مال دیگری گرفته شود. 56»

از هر چه که آسمان آبی دوستی را تیره کند پرهیز می­داد و می­فرمود:

«اگر سه نفر هستید، دو نفرتان با هم پچ­پچ نکنید؛ این کار شما، فرد سوم را غمگین می­کند. 57»

با رفتارش به دیگران می­آموخت در مجلس در پی جای خاصی نباشند. از همین روی، وقتی وارد مجلسی می­شد، پایین­ترین جا می­نشست.58

گاهی به نکته­های ظریف اشاره می­کرد و می­فرمود: «سزاوار است که در تابستان میان دو کس که با هم می­نشینند، نیم­متر فاصله باشد تا برای همدیگر زحمت نباشند.59»

برای سرکوبی اژدهای خودخواهی می­فرمود: «کسی برای دیگری از جایش برنخیزد اما برای همدیگر جا باز کنید، [تا] آفریدگار به شما وسعت دهد.60»

به ملاقات­کننده­ی خود احترام می­گذاشت. بسیار پیش می­آمد که ردایش را حتی برای بیگانه­ای می­گستراند و او را بر آن می­نشانید.

زیراندازش را به کسی که وارد می­شد می­داد تا روی آن بنشیند. اگر او نمی­پذیرفت، آن­قدر اصرار می­کرد تا بپذیرد.

هر کسی که در مجلس او می­نشست، گمان می­کرد، خود، گرامی­ترین فرد نزد رسول خداست.

«جریر، پسر عبدالله بجلی»، به مجلس ایشان آمد. انجمن جای سوزن انداختن نبود. پس دم در نشست. پیامبر(ص) ردایش را پیچید و برایش افکند و بدو فرمود: «روی آن بنشین». جریر آن را گرفت و بر چهره­اش نهاد. ردا را می­بوسید و می­گریست. سپس آن را به حضرت پس داد و گفت: روی لباست نمی­نشینم. خدایت گرامی بدارد که مرا گرامی داشتی.»

«انس» می­گوید: «کسی محبوب­تر از پیامبر نبود؛ [با این همه] افراد جلوی پایش برنمی­خاستند؛ زیرا می­دانستند این کار را خوش نمی­دارد.61»

روزی تنها در مسجد نشسته بود. مردی وارد شد. حضرت خود را برای او جابه­جا کرد. مرد گفت: «جا که بسیار است ای فرستاده­ی خدا!» فرمود: «حق مسلمان بر مسلمان آن است که وقتی دید می­خواهد بنشیند، خود را برایش جابه­جا کند.62»

می­فرمود: «هر گاه یکی از شما وارد مجلسی شد، کنار آخرین نفری که نشسته است بنشیند.63»

«ابوهریره» و «ابوذر» نقل می­کنند:

روش حضرت آن بود که در میان یارانش می­نشست. وقتی غریبی می­آمد، نمی­دانست کدام پیامبر است تا [مطلبش را] از وی بپرسد. از رسول خدا خواستیم جایی بنشیند که هرگاه غریب می­آید او را باز شناسد. پس برایش سکویی از گل ساختیم. بر آن می­نشست و ما در دو طرف او می­نشستیم.64

مردم را  از این که جای خاصی در مجالس داشته باشند، باز می­داشت.

وقتی از مجلسی برمی­خاست، بیست بار با صدای بلند استغفار می­کرد.65

در مجلسش صداها بلند نمی­شد و از کسی بدگویی نمی­شد.66

اصحاب در حضورش حرف همدیگر را قطع نمی­کردند.67

خوش­مجلس بود.68

اگر در حضورش کسی را ملامت می­کردند، می­فرمود: «واگذاریدش.»

می­فرمود: «اگر یکی از شما از جایش برخیزد و از مجلس بیرون رود، هنگامی که بازگردد از دیگران سزاوارتر است که در جای قبلی خود بنشیند.69»

در مجلس او کسی را بسیار نمی­ستودند.

به افراد سفارش می­کرد: «هنگامی که [در مجلسی] دو تن آهسته سخن می­گویند، وارد [سخنان] آنان نشوند.70[یا کنارشان ننشینند].»

در ملاقات­های عمومی، اهل فضل را بر دیگران مقدم می­داشت. هر کس را به مقدار فضیلتش در دین احترام می­گذارد.

آن بزرگوار سرگرم اصلاح امور آنان می­شد و به اصلاح نواقص و رفع نیازهای­شان می­پرداخت و از امور جامعه از آن­ها می­پرسید و مطالب لازم را با ایشان در میان می­نهاد و به آنان می­فرمود: «کسانی که در این جمع حاضرند، باید این سخنان را به دیگران برسانند». پیامبر از آن­ها می­خواست که اگر کسی حاجتی دارد و امکان دست­یابی  به او برایش نیست، نیازش را به آن حضرت برساند ... و مجلس ایشان این گونه سپری می­گشت و به جز این امور، به کسی مجال سخن یا کاری داده نمی­شد.71

 

مشورت پذیری

با این که خود پیامبر بود و کامل­ترین خردمند، مشورت پذیری­اش درسی بود برای همه­ی خردمندان.

ابوهریره می­گوید: «کسی را ندیدم که بیشتر از پیامبر با دوستانش مشورت کند.72»

می­فرمود: «هیچ پشتیبانی نیکوتر از مشورت نیست.73

نه کسی از مشورت بدبخت شده و نه خودرأی خوش­بخت.74

هدیه

هرگاه در جمع به او هدیه می­دادند، به اطرافیانش می­فرمود: «شما در این هدیه سهم دارید.75»

هدیه را می­پذیرفت گرچه جرعه­ای شیر بود؛ و آن را جبران می­کرد .76

فرمان داده بود: «به یک­دیگر هدیه دهید تا محبت­تان به همدیگر افزون شود».77

از یارانش می­خواست هدیه را رد نکنند78 و آن را کوچک نشمارند،

گرچه پاچه­ی بزی باشد.79

نه­تنها فرمان به هدیه دادن متقابل می­داد، بلکه می­فرمود: «به کسی که به تو هدیه نمی­دهد نیز هدیه بده».80

می­فرمود: «هدیه کینه­ها را می­برد و دوستی را تجدید و تثبیت می­کند.81 در هدیه دادن میان فرزندان خویش مساوات را رعایت کنید؛ من اگر می­خواستم کسی را [در هدیه دادن] برتری دهم، زنان را برتری می­دادم.82»

هدیه را فراتر از هدایای مادی مطرح می­کرد و می­فرمود:

«چه نیکو هدیه­ای است سخنی از سخنان دانش راستین.83»