خورشید بهسان گلمیخی در آسمان نیلگون میدرخشید و با شعلههایش چهرهها را بریان میکرد ... و گردونهی مرگ، دیوانهوار در رملستانِ آتش گرفته میچرخید و مردانی را میربود که «نه تجارت آنان را از یاد خدا بازداشته بود و نه خرید و فروش»1
«جَون» غلام سابق «ابوذر» که دست روزگار او را از سرزمینهای دوردست به این جا کشانده بود، گام پیش نهاد.
حسین(ع) گفت: «ای جَون! تو در آسایش همراه ما بودی. تو از طرف من آزادی که بروی».
جَون، لابهکنان پاسخ داد: «آیا سزاوار است جوانیام را در رفاه و آسایش، در کنار شما گذرانده باشم و اینک در هنگام سختی و دشوارش شما را رها سازم؟ نه، سوگند به خدا که دست از شما نمیکشم تا خونم با خون شما درآمیزد. و آن گاه به نبرد شتافت...
شمشیرها، مانند دندانهای درندههای افسانهای، بر او فرود آمدند.
حسین(ع) به زخمهای خونچکان جون مینگریست و با خویش زمزمه میکرد: «خداوندگارا! او را با محمد(ص) محشور ساز و رشتهی الفت میان او و آل محمد(ص) برقرار نما».
پس از او «انس» پسرِ حارثِ کاهلی گام پیش نهاد. پیری بود فرتوت و از صحابهی پیامبر(ص). رسول خدا را دیده و سخنش را شنیده بود. در جنگهای بدر و حنین و دیگر نبردهای خونین شرکت داشت.
پیری که روزگار پشتش را خم کرده بود و در برابر ارادهاش ناتوان مانده بود. عمامه از سر برگرفت و کمرِ خمیدهاش را محکم بست و با دستمالی ابروانش را پوشاند.
حسین(ع) به او نگریست و اشک از چشمانش سرازیر شد و گریست:
- خدایت خیر دهد ای پیر!
صحابی پیر با گامهایی لرزان و ارادهای پولادین قدم پیش نهاد. تصاویر تابناکی از نبردهایش در کنار پیامبر(ص) در برابرش جان گرفتند و اینک، با فرزندان و نوادگان آن کافران میجنگید و سخنان رسول خدا(ص) در گوشش طنین افکنده بود.
حس خونخواهی و انتقام در کوفیان بیدار شد. انتقام جنگهای بدر و حنین! پس از هر سو چون سگان درنده بر او حملهور شدند و لحظهای که صحابی بزرگ بر زمین فرو غلتید و چهرهاش شنها را لمس کرد، احساس کرد سیمای پیامبر(ص) را میبوسد.
بیابان، از سُم ضربههای اسبها میلرزید و زمین، خون مینوشید و باز خون طلب میکرد و کوفیان از انتقامجویی کهن، سرمست بودند.
فرات جاری بود. موجها از یکدیگر پیشی میگرفتند، گویی به آن چه در کنارهاش میگذشت بیاعتنا بود؛ شاید تلاش در گریختن داشت و نمیخواست شاهد هراسها و دلهرهها باشد. چه بسا آهنگ آن را داشت تا برای دریا، داستان بیابان و تشنگی حسین(ع) را بگوید.
کسی از یاران باقی نماند. با او وداع کردند و جز خاندانش کسی نماند.
«علیاکبر» گام پیش نهاد. گردبادی از خشم پیامبر(ص) بود. پدر با نگاهی غمگنانه، چون ابرهای بارانی با پسر وداع کرد. اشکهای حسین فرو میریخت و با صدای حزنانگیز در فصلِ بارانِ دیدگان فریاد برآورد:
«ای پسر سعد! خدا نسلت را براندازد، آن گونه که نسل مرا برافکندی و خویشی مرا با رسول خدا(ص) پاس ننهادی ... خدا، کسی را بر تو چیره گرداند که سرت را در بستر از بدنت جدا سازد.»
علیاکبر، انبوه شمشیرها و نیزهها را میگشاید و حسین(ع) چهرهاش را بلند میکند و به آسمان خیره میشود:
- خداوندگارا! تو شاهد باش، من کسی را به سویشان فرستادم که شبیهترین افراد به پیامبرت محمد(ص) بود؛ چه از نظر صورت و چه سیرت و چه سخن گفتن. ما هرگاه شوق دیدن پیامبرت را داشتیم به او مینگریستیم. پروردگارا! برکتهای زمین را از اینان بازدار.
جنگاور علوی، جنگل نیزهها را میگشاید و هر از چندگاهی تابشِ شمشیری خشماگین، مانند شرارهی آذرخش از لابهلای ابرهای انبوهِ سرشار از رعد و برق آشکار میشود.
«مرّه» پسرِ «منقذ» نیزهاش را پیش کشید و توفان تعصب جاهلیت در درونش وزیدن گرفت:
- گناهان عرب بر من، اگر پدرش را در سوگش ننشانم!
نیزهای برّان، بر سینهی «شبیه پیامبر» مینشیند. علیاکبر بر اسب خم میشود و رهسپار میانهی میدان نیزهها و بیشهی شمشیرها میشود. قبایل وحشی، دورهاش میکنند و صدای او چون فوارهی عشقِ ازلی از گلویش میجوشد:
- درود بر تو ای پدر. این جد من است که با جامش چنان سیرابم ساخت که دیگر تشنه نخواهم شد! و جامی برای تو نیز ذخیره کرده است.
و هنگامی که پدر، اندوهزده بر بالینش رسید، پسر به دوردستها کوچ کرده بود و در چشمانش تصویری از کاروانهایی در حال رفتن بود.
زخمهای علی، گویی زخمهای خونفشان پیامبر بود. حسین(ع) مشتش را سرشار از خون او کرد و به آسمان پاشید... پشنگهایی سرخ به آسمان بیکران عروج کرد و به ستارگانی تبدیل شد که امید را به تپش واداشت و در پرتو آن، کاروانهایی رهپیما شدند و از آن سوی زمان، حرکت آغاز کردند.
- پس از تو، تف بر دنیا! چه چیز آنان را بر خداوندِ بخشنده و دریدن حرمت رسول خدا(ص) گستاخ کرد؟
پرچم حق همچنان برافراشته است و گویی دعوت به ادامهی نهضت میکند. دعوت به نفی تسلیم! خون است که میریزد... شنها را سیراب میکند و روحی در آنها میدمد و رازهایی را پراکنده میسازد که کسی از جهانیان آن را درنمییابد.
- آیا دیدهاید ماه بر زمین گام بردارد؟!
تاریخ شگفتزده به «قاسم» پسر حسن(ع) مینگریست و نجوا میکرد. نوجوانی گام ننهاده به دنیای بلوغ، عاشقانه قدم میبردارد. در دست راست، شمشیری که از چپ و راست دشمنان میافکند و با نیرنگبازانِ بیباور میرزمد. ناگاه بند پایافزار چپ، پاره میشود و او بیاعتنا به دشمنانی که چون گردباد بر گردش میچرخند، خم میشود تا آن را بربندد.
مردی خشمگین صحنه را بر او تنگ میکند. دیگری او را باز میدارد:
- چه از جان این نوجوان میخواهی؟ آنانی که محاصرهاش کردهاند برایش کافی است.
- بر او سخت میگیرم...
و شمشیر مرد ستمگر بالا رفت و پایین آمد و ماه دو نیمه شد!
- ای عمو به فریادم برس!
و حسین(ع) چونان توفان و گردبادی آتشین آمد. لحظهای نگذشت که با شمشیری آکنده از خشم، قاتلِ قاسم را بر زمین افکند. قاتل از دهشتِ ضربت فریاد برآورد و اسبان برای رهایی او به حرکت درآمدند و او زیر سُم اسبان لگدمال شد و با رفتنش تمامی آرزوها و تصوراتش نیز از میان رفت.
حسین(ع) بالای سر نوجوان شهیدش ایستاد:
- نفرین بر مردمی که تو را کشتند! روز واپسین، جدت رسول خدا(ص) دشمن آنان خواهد بود. سوگند به خداوند، بر عمویت دشوار است که او را بخوانی و او نتواند پاسخت را دهد یا پاسخت دهد اما سودی برایت نداشته باشد.
مرگ کاروان را میرباید و مسافران به آسمان عروج میکنند؛ روحهای بلورینی که زنجیرهای زمینی را گسستند و به جهان سرشار از نور کوچ کردند.
جز «علمدار» کسی با حسین(ع) نماند؛ مردی که ابوالفضل مینامیدندش. پدرش علی(ع) و مادرش یک شیرزن. در دست چپش پرچمی برافراشته و در دست راستش شمشیر برّندهای که زندگی را به پایان میبُرد.
آن جا چشمانی از ورای خیمهها به پرچم مینگریستند؛ پرچمی همانند بادبان کشتیای برافراشته که از اثر توفان در اهتزاز بود.
لبهای خشک از تشنگی، در جستوجوی آب بودند و فرات پشتِ جنگل نیزهها. و ابوالفضل هر گاه مویهها و فریادهای دخترک یا پسرکی را میشنید که فریاد العطش برمیآورد سرشار از خشم میشد؛ و چیزی جز سراب در چشمانداز نبود؛ سرابی که تشنه، آبش میپنداشت.
علمدار به طرفِ برادر گام برداشت... حسین(ع) به دو مشکِ آسمانی مینگریست:
- برادرم تو علمدار منی.
- دلم از این دورویان گرفته است.
- برای این کودکان آبی بیاور.
- ابوالفضل به سوی کوفیان رهسپار شد؛ به طرف دلهایی سختتر از سنگ چرا که «از سنگ، گاه جویها روان شود.»2
- ای عمر سعد! این حسین(ع) است؛ نوهی رسول خدا(ص). یاران و خانوادهاش را کشتید. خاندان و فرزندانش تشنهاند. آنها را سیراب کنید. دلهایشان از تشنگی آتش گرفته است اما با این همه میگوید:
«مرا رها کنید تا به روم یا هند بروم و حجاز و عراق را به شما واگذارم.»
شمر با صدایی به سانِ طنین صدای شیطان فریاد زد: «ای پسرِ پدرِ خاک3! اگر آب، تمام زمین را فراگیرد و در اختیار ما باشد، یک قطرهاش را به شما نمینوشانیم، جز آن که به بیعت با یزید گردن نهید!»
نونهالان فریاد میزنند ... دلهای تشنه، مویه میکنند ... لبهای پژمرده، با صدای بلند دم از تشنگی میزنند ... و فرات میرود و موجهایش از هم پیشی میگیرد. علمدار بر اسب نشست، مشک برگرفت و در گوشهایش سخنان پدرش در ساحلِ فرات در نبرد صفین طنین افکند:
- شمشیرهایتان را از خون سیراب کنید، خود از آب سیراب شوید.
ابوالفضل از میانهی رگبار تیرها به سوی فرات رهسپار شد. دشمن هراسان از برابرش میگریخت، چنان که از مرگ ناگهانی میگریزد.
سوار، بیاعتنا به هزاران محاصره کننده، راهش را میگشاید و در عمق نخلستانی فرو میرود که همانند مژگانی سیاه، سواحل فرات را در برگرفتهاند. اسب به رود میراند و جهش قطرات آب به پرواز درمیآید. شاخ و برگ نخلها میلرزند؛ تو گویی از دلیری و بی باکیای که به زودی تاریخ از آن یاد خواهد کرد به طَرَب آمدهاند.
سوار تشنه، با خویش نجوا میکند:
- ای نفس! پس از حسین ارزشی نداری
و بعد از او
نه هستی و نه خواهی بود.
مشک را پر کرد. بر اسب نشست و به سوی خیمهها رهسپار شد ...
کوفیان راه را بر او بستند و مشکِ لنگر برداشته از آب فرات خشمشان را برانگیخت.
سوار، حماسهها میسرود:
- از مرگ نمیهراسم هنگامی که بانگ برمیدارد
تا آن گاه که میان مردان کارآزموده، به خاک پوشیده شوم
جان من، سپر بلایِ جان پاک فرزند مصطفی(ص) است.
من عباس هستم که با مشک آب میآیم
و در روز بدی، از درگیری و نبرد نمیهراسم
مردی از دشمن که نیرنگ زدن را خوب بلد است، پشت نخلی پنهان میشود. در دستش شمشیری است ارث برده از پسرِ ملجم!
شمشیر نیرنگ، ناگهان فرود میآید و دست راست علمدار را کنار ریشهی نخلی میافکند و او میگوید:
«سوگند به خداوندگار، اگر دست راستم را قطع کنند
من هماره از دینم حمایت میکنم ...»
ابوالفضل(ع) راهش را میگشاید. هدفش رسانیدن آب به دلهای چاکچاک از تشنگی است که به فصلهای بارانی میاندیشند.
شمشیر حیلهگر دیگری از پشت نخلی فرود میآید و دست چپش را به سویی میافکند ... پرچم میافتد و پیش از آن، «شمشیری علوی» ...
ابوالفضل راهش را در میان رگبار پیکانها میگشاید و هنگامی که تیری مشک را پاره میکند و آب بر خاک جاری میشود، شعلههای شوقِ سوارِ بیدست برای بازگشت به خیمهها، خاموش میشود و کوفیان به سانِ گرداب بر او حلقه میزنند. نامردی، میلهای آهنین بر سر ابوالفضل فرود میآورد و میانهی سر را میشکافد و صدایی که تبلور آرامش لحظاتِ عروج است، پر میگشاید:
- مرا دریاب برادر!
فریادهایی از میان خیمه برخاست که خبر از وقوع توفان میداد.
زینب و دیگر زنان و دختران فریاد برآوردند: «وای! بعد از تو ما گمشدهایم!»
و حسین(ع) که هقهق میگریست با خویش زمزمه کرد: «وای! پس از تو، ما گمشدهایم!»
- نور، آیهی 37.
- بقره، آیهی 74.
- ترجمهی «یا ابی تراب» صفت علی(ع) است که چه بسا بیانگر تواضع حضرتش باشد، اما هدف شمر در اینجا تحقیر و کوچک شماری امام علی(ع) و حضرت ابوالفضل است.