شعر


حوالی پر­چم

علی اکبر لطیفیان

عطری که از حوالی پرچم وزیده است

ما را به سمت مجلس آقا کشیده است

از صحن این حسینیه تا صحن کربلا

صد کوچه وا کنید، محرم رسیده است

دست ازل دو چشم مرا وقف گریه کرد

اصلاً مرا برای همین آفریده است

آقا ببین برای عزای تو مادرم

پیراهن سیاه برایم خریده است

نورش نمی­دهند و بهشتش نمی­برند

چشمی که روضه­های شما را ندیده است

هر چند صد پیاله تو را گریه کرده­اند

اما هزار قطره­ی اشک نچیده است

 

                            

دو رکعت نشسته

سید حمیدرضا برقعی

شنیده می­شود از آسمان صدایی که ...

کشیده شعر مرا باز هم به جایی که ...

نبود هیچ کسی جز خدا، خدایی که ...

نوشت نام تو را، نام آشنایی که ...

پس از نوشتن آن آسمان تبسم کرد

و از شنیدنش افلاک دست و پا گم کرد

نوشت فاطمه، شاعر زبانش الکن شد

نوشت فاطمه هفت آسمان مزین شد

نوشت فاطمه تکلیف نور روشن شد

دلیل خلق زمین و زمان معین شد

نوشت فاطمه یعنی خدا غزل گفته است

غزل، قصیده­ی نابی که در ازل گفته است

نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد

ز درک خاک مقام فراتری دارد

خوشا به حال پیمبر چه مادری دارد

درون خانه بهشت مطهری دارد

پدر همیشه کنارت حضور گرمی داشت

برای وصف تو از عرش واژه برمی­داشت

چرا که روی زمین واژه­ی وزینی نیست

و شأن وصف تو اوصاف این چنینی نیست

و جای صحبت این شاعر زمینی نیست

و شعر گفتن ما غیر شرمگینی نیست

خدا فراتر از این واژه­ها کشیده تو را

گمان کنم که تو را، اصلاً آفریده تو را

که گرد چادر تو آسمان طواف کند

و زیر سایه­ی آن کعبه اعتکاف کند

ملک ببیند و آن­گاه اعتراف کند

که این شکوه جهان را پر از عفاف کند

کتاب زندگی­ات را مرور باید کرد

مرور کوثر و تطهیر و نور باید کرد

در آن زمان که دل از روزگار دلخور بود

و وصف مردمش الهاکم التکاثر بود

 درون خانه­ی تو نان فقر آجر بود

شبیه شعب ابی طالب از خدا پر بود

بهشت عالم بالا برایت آماده است

 حصیر خانه­ی مولا به پایت افتاده است

به حکم عشق بنا شد در آسمان علی

علی از آن تو باشد، تو هم از آن علی

چه عاشقانه همه عمر مهربان علی

به نان خشک علی ساختی ... به جان علی

از آسمان نگاهت ستاره می­خواهم

اگر اجازه دهی با اشاره می­خواهم

به یاد آن دل از شهر خسته بنویسم

کنار شعر دو رکعت نشسته بنویسم

شکسته آمده­ام تا شکسته بنویسم

و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم

به شعر از نفس افتاده جان تازه بده

و مادری کن و این بار هم اجازه بده

به افتخار بگوییم از تبار توایم

هنوز هم که هنوز است بیقرار توایم

اگر چه ما همه در حسرت مزار تویم

کنار حضرت معصومه در کنار توایم

 فضای سینه پر از عشق بی­کرانه­ی توست

«کرم نما و فرود آ که خانه خانه­ی توست»

***

شکوه وصف تو را این قلم چه می­فهمد

وجود داشتنت را عدم چه می­فهمد

دل سیاه، صفای حرم چه می­فهمد

حضور مادری­ات را شلمچه می­فهمد

شده است نام تو سربند هر جوان شهید

تبسم تو تسلای مادران شهید

بهار 87

غزل

مریم سقلاطونی

باران بی شکیب غم از دیده­ی ترش

تصویر مرده­ای­ست جهان در برابرش

گاهی دلش مدینه و گاهی­ست کربلا

یک چشم اشک و کاسه­ی خون، چشم دیگرش

وقت غروب جمعه رسیده­ست و داغدار

فانوس اشک روشنش و یاد مادرش

با خود مرور می­کند از کوفه تا فدک

از خانه­ای که شعله گرفتند بر درش

پشت در شکسته و میخ و ... تن کبود

داغی فراهم از گل زیبای پرپرش

با خود مرور می­کند و بغض پشت بغض

وا می­شود به شکوه لبان معطرش

خورشید بی غروب جهان را که دیده است؟

خاشاک و سنگ و چوب بریزند بر سرش

خورشید بی غروب جهان را که دیده است؟

با تازیانه سرخ شود روی دخترش

خورشید بی غروب جهان را که دیده است؟

غارت برند خیمه و انگشت و خنجرش

پامال اسب­ها بشود تشنه و غریب

یا قطعه قطعه پرچم نی­ها شود سرش

خورشید در غروب فرو رفت و خیمه­ای

می­سوخت هم­چنان که نی و سوز دلبرش

 

طوفان واژه­ها

حمید­رضا برقعی

با اشک­هاش دفتر خود را نمور کرد

ذهنش ز روضه­های مجسم عبور کرد

در خود تمام مرثیه­ها را مرور کرد

شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد

احساس کرد از همه عالم جدا شده­ست

در بیت­هاش مجلس ماتم به پا شده­ست

در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت

وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت

وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت

مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت

«باز این چه شورش است که در جان واژه­هاست

شاعر شکست خورده­ی طوفان واژه­هاست»

می­رفت سمت روضه­ی یک شاه کم سپاه

آیینه­ای ز فرط عطش می­کشید آه

انبوه ابر نیزه و شمشیر بود و ماه ...

شاعر رسیده بود به گودال قتلگاه

فریاد زد که چشم مرا پر ستاره کن!

«مادر بیا به حال حسینت نظاره کن»

بی اختیار شد، قلمش را رها گذاشت

دستی ز غیب، قافیه را کربلا گذاشت

یک بیت بعد واژه­ی لب تشنه را گذاشت

تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

حس کرد پا به پاش جهان گریه می­کند

دارد غروب فرشچیان گریه می­کند

با این زبان چگونه بگویم چه­ها کشید

بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید

او را چنان فنای خدا بی ریا کشید

بر پیکرش به جای کفن بوریا کشید

در خون کشید قافیه­ها را حروف را

از بس که گریه کرد تمام لهوف را

اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت

بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت

این بند را جدای همه روی نیزه ساخت

«خورشید سر بریده غروبی نمی­شناخت

بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود»1

او کهکشان روشن هفده ستاره بود

***

خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...

پیشانی­اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...

خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...

شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...

در خلسه­ای عمیق خودش بود و هیچ کس

شاعر کنار دفترش افتاد از نفس ...

تابستان 86

  1. وامی از استاد محمد علی مجاهدی (پروانه)