نویسنده

 

من و مامان هر روز از این خیابان به اداره می­رویم. مهد من هم سر همین خیابان است.

خاله مهدوی هم با پسرش سپهر به مهد من می­آیند.

سپهر دست مامانش را ول می­کند و پیش من می­آید و می­گوید: «چرا داری بالا رو نگا می­کنی»؟

می­گویم: «سپهر، درختای این خیابون  بزرگن. خیلی بزرگ. از مامان هم بزرگ­تر، از بابا هم بزرگ­تر.»

سپهر دهانش را کج می­کند و می­گوید: «اما دایی محمد من از همه بزرگ­تره».

من هم مثل خودش دهانم را کج می­کنم و می­گویم: اما درختا بزرگ­ترن. از همه بزرگ­ترن. هزار تا بچه دارن.» سپهر خم می­شود و یک دانه سنگ از کنار خیابان برمی­دارد و به سمت درخت­ها پرت می­کند. صدای جیک جیک گنجشک­ها بلندتر می­شود و از لای درخت­ها به بیرون پرواز می­کنند.

مامان سپهر دعوایش می­کند و می­گوید: «بچه دستات کثیف شد. مگه نگفتم از زمین هیچی برندار».

سپهر با صدای بلند می­گوید: «مامان می­شه  گنجشکا بچه­ی درختا بشن»؟

خاله مهدوی ابروهایش را بالا می­دهد و می­گوید: «گنجشکا خودشون مادر دارن».

پیش خاله می­روم و می­گویم: «نه، مامان خودشون رو دوست ندارن».

مامان با عصبانیت دستم را می­کشد و می­گوید: «بیا این طرف، مگه نمی­بینی سوپری داره تفاله­ی چایی­اش رو بیرون می­پاشه. الان لباسات کثیف می­شه.»

من هم دستم را محکم می­کشم و می­گویم: «اِ، مامان دردم گرفت. اصلا چرا اینا این جوری می­کنن؟ مغازه­ی آب­میوه­ی بهاران هم شیر گندیده­هاش رو پای درختا می­پاشه، مگه آشغالی ندارن؟»

مامان انگشتش را پیش دماغش می­گذارد و می­گوید: یواش­تر الان می­شنوه.»

نگاه به آسمان می­کنم  گنجشک­ها دارند دنبال بازی می­کنند لای درخت شماره 1 قایم شده­اند. دارند کیف می­کنند. درخت شماره 2 خودش را کج کرده ،آن هم دارد بازی می کند.

کنار درخت کج می­ایستم. مامان می­گوید: «بدو، چرا وایسادی، دیرمون می­شه­ها».

کیفم را زمین می­گذارم و می­گویم: «مامان ببین گنجشکا همیشه رو درختن. درخت دوستشون داره. بغلشون می­کنه و اون بالا بالاها می­بره. وقتی گرمشون می­شه لای برگا می­رن و خنک می­شن. مگه چی می­شه درختا مادر گنجشکا باشن. می­شه دیگه».

سپهر داد می­زنه: «نخیر، هر کی مامان خودش».

                                                    ********************

چند روزیست  خیابان را بسته­اند. دارند خیابان را می­کنند. ما دیگر نمی­توانیم از این خیابان برویم. با تاکسی از یک خیابان دیگر می­رویم؛ یک خیابانی که پر از مغازه­های لباس فروشی و کیف فروشی است. اصلا درخت ندارد.

لابد الان درخت­ها دل­شان برای من تنگ شده است و گنجشک­ها سردرد گرفته­اند، آخر از آن ماشین بزرگ­ها آمده بود در خیابان.

مامان می­گوید: «دارند خیابان را پهن می­کنند».

مامان کفش­هایم را دستمال می­کشد و به بابا می­گوید: «از امروز پیاده می­ریم خیابانِ پهن شده، 45 متری صفا.»

با خودم می­شمارم. درخت شماره­ی 1، درخت شماره­ی 2، درخت شماره­ی 3، .... هر چی می­شمارم به 45 متری نمی­رسم.

 خیابان پهن شده است اما درخت­ها نیستند. هیچ کدام نیستند. درخت پهن، درخت بلند، درخت لوس، درخت باصفا. درخت شماره­ی 3،4،5 هیچ کدام.

و لابد درخت­ها مرده­اند. پس چرا پارچه سیاه نزده­اند؟ فقط یک پارچه­ی زرد سر خیابان زده­اند مادربزرگ  من که مرد، همه جا را پارچه­ی سیاه زدند. حتی در خانه­ی ما را.

مامان پارچه را می­خواند و می گوید: «ناراحت نباش درختا رو انتقال دادن بوستان.»

کنار خیابان ایستاده­ایم آسفالت نو است مثل چادر مشکی مامان که برای عید خریده بود. همه جا داغ است. با عصبانیت می­گویم: «کدوم بوستان»؟

مامان دوباره نگاه می­کند و می­گوید: «بوستان علوی»

کیف مهدم را دست مامان می­دهم و می­گویم: «مگه تو نگفتی درختا رو نباید بکنن، خشک می­شن»؟

مامان کیف پولش را درمی­آورد و می­گوید: «چرا دخترم ولی خب نمی­شه که درختا وسط خیابون بمونه، به جاش خیابون بزرگ شده».

مقنعه­ام را درمی­آورم گرمم است. خوش به حال سپهر؛ بابایش ماشین خریده، هر روز سپهر را می­رساند.

به آسمان نگاه می­کنم، بیچاره گنجشک­ها. بالای تیر برق نشسته­اند. دارند می­میرند. هوا گرم شده است. سایه هم که ندارند. لابد صبح رفته­اند بیرون. ظهر که آمده­اند مادرشان نبوده، خانه­شان نبوده، سایه­شان و تمام غذاهایی که قایم کرده بودند نبوده.

مامان، گنجشکا چکار کنن؟کجا برن؟

مامان برای همه­ی تاکسی­ها دست تکان می­دهد ولی نمی­ایستند. اصلا توی این خیابان همه قهرند. همه بداخلاقند.

گنجشک­ها هم رفتند بوستان. پیش درخت­ها.

توی تاکسی می­نشینم. سرم را به مامان تکیه می­دهم: «مامان گرممه».

مامان رو می­کند به آقای راننده و می­گوید: «آقا کولرتان را نمی­زنید»؟

راننده دارد سیگار می­کشد. مامان دوباره می­پرسد.

راننده با بداخلاقی می­گوید: «نه خانم. اگر می­خواهید کرایه­تان بیشتر می­شود».

حالا باید همه­ی پول­های­مان را به راننده­ها بدهیم تا کولر روشن کنند. کاش درخت­ها بودند و سایه­ها بودند.

دلم برای درخت­ها و گنجشک­ها تنگ شده است. مامان قول داده است من را بوستان ببرد. درخت­ها چکار می­کنند. شاید دوستان جدید پیدا کرده­اند؛ همسایه­هایی بهتر از آقای سوپر مارکتی و آب­میوه­ی بهاران.

                                  ******************

امروز صبح زودتر از همه پا می­شوم. موهایم را خودم تنهایی شانه می­کنم. مدادرنگی­ها و دفترم را برمی­دارم. نقاشی­ام را هم برمی­دارم. تازه کشیده­ام. یک خیابان دراز با تیر برق­های بلند و زشت. هیچ جایش سایه نیست، تاکسی­هایش هم بداخلاقند. حتی گل­های گل فروشی کنار مهدمان، زبان­شان را بیرون آورده­اند؛ زشت و بداخلاقند.

بابا قول داده است امروز برویم بوستان علوی، تا من درخت­ها را ببینم. تازه ناهار هم آن جا می­خوریم.

تا از ماشین پیاده می­شوم، می­دوم، می­خواهم درخت کج را پیدا کنم ببینم صاف شده است یا باز هم کج بالا رفته، اما درخت­ها نیستند.

می­گردم. همه جا را می­گردم. اصلا نیستند، اگر بودند من می­دیدم­شان، درخت­ها این قدر بزرگ بودند که از مهد کودک من هم معلوم بودند. درخت­های این جا کوچکند.

بابا از بطری برایم آب می­ریزد، بغلم می­کند و می­گوید: «این­ها  نهالند. تازه کاشته­اند».

با گریه می­گویم: «من اینا رو دوس ندارم. من درختای خودمون رو می­خوام. ببین بابا، هیچ گنجشکی روی اونا نیست.

بابا صورتش را به صورتم فشار می­دهد. موهای صورتش می­رود توی لپ­هایم، من هم داد می­کشم.

مامان دستم را می­گیرد و می­گوید: «حبیب ولش کن بیاد پیش من».

مامان من را روی روفرشی می­نشاند و می­گوید: «تو باید درختای کوچیک رو هم دوست داشته باشی.»

دفتر نقاشی­ام را روی زمین می­گذارم و می­گویم: «من دوستشون دارم ولی گنجشکا چی؟ این درختا بچه­ان، نمی­تونن مامان گنجشکا باشن. باید بریم. حتی دست من هم می­رسه که لونه­ی گنجشکا رو بردارم. خدا کنه هیچ گنجشکی این جا خونه نسازه.»

گریه می­کنم. بابا هندوانه را قاچ می­کند و می­گوید: «چند سال دیگه این­جا باصفا می­شه».

با خودم می­گویم چند سال دیگر، اما تا چند سال دیگر گنجشک­ها می­میرند.

دست بابا را می­کشم و می­گویم: «بریم اون خیابون، دوباره آن پارچه­ی زرد رو بخون شاید این­جا نیاوردن. شاید جای دیگه بردن.»

                               ************

مامان دارد ساندویج آماده می­کند. خیارشورها را خرد می­کند و می­گوید: «سپیده جان قول بده امشب زود بخوابی فردا صبح می­ریم یه بوستانی که درختا رو بردن. تازه شهر بازی هم داره. خاله و سپهر هم میان».

صبح می­رویم بوستان معلم. سپهر  می­گوید: «بیا کشتی بگیریم».

کیفم را برمی­دارم و می­گویم: «نه. من دخترم، دخترا که کشتی نمی­گیرن بیا بریم درختا رو پیدا کنیم».

سپهر یک دانه سیب بزرگ را گاز می­زند و می­گوید: «برو بابا، این همه درخت. درختا رو از همین جا ببین دیگه. من می­خوام یه قفس بخرم گنجشکا رو توش نگه دارم مال خودم».

می­گویم: «تو نمی­تونی بگیریشون. اونا بالا می­رن».

سپهرکیفش را می­آورد. چه قدر سنگ جمع کرده! همه را نشانم می­دهد و می­گوید: با این سنگا می­زنم وقتی زخمی بشن نمی­تونن پرواز کنن».

گریه می­کنم و پیش بابا می­دوم: «بابا ببین سپهر می­خواد گنجشکا رو بزنه».

سپهر داد می­زند و می­خواند:

 پسرا شیرن، مثل شمشیرن                    دخترا بادکنکن، دست بزنی می­ترکن

بابا  اخم می­کند و به سپهر می­گوید: «سپهر چرا گریه­ی بچه رو در میاری!»

بعد دست من را می­گیرد و می­گوید: «بیا بریم نشونت بدم. درختا همه شون این­جان. دیدی درختات رو، شماره­ی 1، شماره­ی 2، شماره­ی 3، همه شون هستن، خیالت راحت شد؟».

درخت­ها را نگاه می­کنم. بابا الکی می­گوید خودم می­دانم، لابد درخت­های من مرده­اند. مثل مادر بزرگ، وقتی که مرد الکی گفتند: «بیمارستانه ،مسافرته...» ولی من که الان 6 ساله شده­ام می­دانم که مادربزرگ مرده است.

این درخت­ها فرق می­کنند، درخت­های خیابان ما نیستند. من این­ها را قبلا دیدم. یک بار دیگر با خاله آمده بودیم این­جا، خودم یادم هست.

این درخت­ها هم بودند.

چند تا کلاغ قارقار می­کنند و لای شاخه­ی درخت­ها قایم می­شوند.

دست بابا را محکم می­گیرم و می­گویم: «بابا می­شه درختا هم مادر گنجشکا باشن هم مادر کلاغا»؟

بابا نگاهم می­کند معلوم است که حرفم را نفهمیده است می­گوید: «یعنی چی بابا»؟

خودش ادامه می­دهد: «کلاغا مادرشون کلاغه، گنجشکا هم گنجشک. فهمیدی دخترم».

سپهر هم دارد پشت ما می­آید. بابا می­رود سمت مغازه که برایم بستنی میوه­ای بخرد. هر وقت ببیند که من خیلی ناراحتم برایم بستنی میوه­ای می­خرد. سپهر می­خندد و می­گوید: «سپیده قهر نکن دیگه. اصلا من گنجشکا رو نمی­گیرم».

صدای جیک­جیک می­آید. آخ جون گنجشکا! چند تا گنجشک دارند با هم می­پرند، من هم دنبال­شان می­روم.

سپهر جلوتر از من می­دود و می­گوید: «سپیده بیا درخت کج رو پیدا کردم، به خدا راست می­گم».

به دنبال سپهر می­دوم. درخت کج هنوز هم کج است. گنجشک­ها لای برگ­های درخت کج قایم می­شوند.

صدای بابا می­آید که به دنبال من دویده است: «سپیده کجا می­ری، بیا بستنی خریدم».

برای بابا دست تکان می دهم. سپهر داد می­زند: «عمو من پیدا کردم؛ هم گنجشکا رو، هم درخت کج رو».