در یک روز یک شنبه بود که زمستان سر رسید؛ هنگامی که مردم از کلیسا بیرون میآمدند. شب قبل هوا کمی گرفته و خفه بود، اما فردای آن شب هیچ کس فکر نمیکرد که باران بیاید. بعد از مراسم کلیسا، قبل از این که ما زنها فرصت کنیم تا چترهای آفتابی را باز کنیم، باد تند و تیرهای شروع به وزیدن کرد. طوری که در همان وزش اول، گرد و خاک را به هوا بلند کرد و گرمای طاقت فرسای ماه «می» را از میان برد. یکی از زنها که در کنارم ایستاده بود، گفت: «این بادی است که به دنبال خود سیل میآورد.» و من قبل از این میدانستم این باد چگونه بادی است. همان لحظه که بیرون آمدیم و هنوز روی پلههای کلیسا ایستاده بودیم، نوعی ترس و دلهرهی به خصوص در دلم احساس کردم.
مردها در حالی که با یک دست کلاه شان را محکم چسبیده و دستمالی در دست دیگرشان گرفته بودند به طرف خیابانهایی که در آن اطراف بود، هجوم بردند تا بلکه به این ترتیب بتوانند از توفان در امان بمانند. طولی نکشید که باران شروع به باریدن کرد و آسمان به رنگ خاکستری تیره درآمد. در این موقع آسمان به موجود ژله مانندی شباهت داشت که با تکان دادن بالهایش سعی میکرد دستی را از بالای سر ما دور کند.
من و نامادریام بقیهی روز را به تماشای باران نشستیم. ما خوشحال بودیم که میدیدیم باران به سنبلهها و رزماریهای تشنه لب جان تازهای بخشیده است. بعد از هفت ماه گرمای سوزان و داغ، این اولین باری بود که باران میآمد. نزدیک ظهر بود که صدای شرشر قطرات باران قطع شد. حالا، زمین بوی دیگری میداد. بوی خاک مرطوب به همراه عطر سبزه و علفهای نمناک با رایحهی دلنواز گلهای رزماری و خنکای جان بخش نسیم مخلوط شده بود.
پدرم سر میز، موقعی که داشتیم ناهار میخوردیم گفت: «بارش باران در ماه می نشانهی این است که سال خوبی در پیش رو داریم.» با شنیدن این جمله نامادریام لبخندزنان و در حالی که به این حادثهی به ظاهر امیدبخش سال نو چندان دلخوش نبود رو به من کرد و گفت: «این همان چیزی است که درکلیسا شنیدم.» پدرم خندید و با اشتیاق فراوانی مشغول خوردن غذای خود شد و بعد با خیال راحت و در سکوت حاصل از قطع باران، چشمانش را بست؛ پاهایش را دراز کرد و اجازه داد تا غذایی که خورده بود به خوبی هضم شود. او بیدار بود حال آن که به نظر میآمد خوابیده است. باران تمام بعدازظهر، با آهنگی یکنواخت بارید. انسان میتوانست صدای ریزش آب را در سکوت و در خلوت خود بشنود. درست همانند زمانی که درون قطاری نشسته و به مسافرت میرود. باران بدون این که ما خود بدانیم در اعماق حواسمان نفوذ میکند. دوشنبه صبح زود باران با شدت هر چه تمام از داخل حیاط توی اتاق میزد و وقتی در را بستیم تا به این وسیله جلو ورود باران را بگیریم، باران تمام فکر و حواس ما را به خود مشغول کرده بود.
من و نامادریام برگشتیم تا نگاهی هم به باغچه بیندازیم. آب همه جا را فرا گرفته بود. خاک روشن و خشک، بعد از بارش مداوم شبانه به مادهای تیره رنگ و چسبنده تبدیل شده بود. آب از درون گلدانها چکه میکرد. نامادریام میگفت که فکر میکند این گلدانها در طول شب بیش از حد لازم آب داشتهاند. در همین موقع دیدم که لبخند از روی لبانش کنار رفت و خوشحالی روز قبل به نوعی ناراحتی و اندوه جدی تبدیل شد. گفتم: «حق با شماست. بهتر است که از سرخپوستها بخواهیم تا قطع کامل باران گلدانها را در ایوان بگذارند.» باران مثل درخت تنومندی که بر روی درختان دیگر میروید، به گلدانها میخورد. آنها وقتی دیدند که باران شدت پیدا کرده همین کار را کردند و گلدانها را در بالکن گذاشتند. پدرم همان جای دیروزی نشست اما از باران حرفی نزد. فقط گفت که دیشب خوب نخوابیده، چون وقتی که بیدار شد کمرش خشک شده بود و به زحمت توانست از جایش بلند شود. او در حالی که پاهایش را روی صندلی دراز کرده و سرش را به طرف باغچه گرفته بود، همان جا نشسته بود و باران را تماشا میکرد. بعدازظهر نزدیکیهای غروب آفتاب پدرم گفت که انگار هوا هرگز روشن نخواهد شد. در این موقع بود که من یاد ماههای گرم گذشته افتادم.
یاد ماه آگوست و یاد خوابهای طولانی نیمروزی افتادم که از شدت گرما به سختی میشد خوابید. لباسها از شدت عرق به تنمان چسبیده بود، به یاد روزهایی افتادم که ساعتها مثل مردهها درازکش میشدیم و گوش به صدای مداوم و کسلکنندهی زمان سپرده بودیم که هرگز تمامی نداشت.
دیوارها را میدیدم که فرو ریخته بودند. درز تیرها همگی از شدت آب شکاف برداشته و بیرون زده بودند. اولین باری بود که باغچه را خالی میدیدم. بوتههای یاسمن که به دیوار تکیه داده بودند، یاد مادرم را در من زنده کردند. پدرم روی صندلی نشسته و کمرش را که درد میکرد به بالش تکیه داده بود و چشمان غمگینش در دهلیزهای پر پیچ و خم قطرات باران گم شده بود. سکوت زیبای شبهای آگوست به یادم آمد که هیچ صدای دیگری به غیر از صدای چرخش زمین به دور محور خود شنیده نمیشد. این سکوت غمبارکه همه جا را فرا گرفته بود، مرا نیز به یکباره تحت تاثیر خود قرار داده بود.
تمام دوشنبه نیز مثل یک شنبه باران هم چنان میبارید. اما حالا، به نظر میرسید که باران طور دیگری میبارد چون احساس میکردم چیزی تلخ و غریب در دلم آشوب به پا کرده است. نزدیک غروب آفتاب بود که صدایی در کنار صندلیام میگفت: «این باران هم کسالتآور است.» من بدون این که سر برگردانم صدای «مارتین» را شناختم. او روی صندلی دیگری نشسته و با همان لحن خشک و خشن که هیچ فرقی نکرده بود، حرف میزد. حتی بعد از آن هوای گرفته و ابری سپیدهدم دسامبر که زن و شوهر رسمی هم شدیم لحن حرف زدنش عوض نشده بود. پنج ماه بود که از آن ماجرا میگذشت و حالا من باردار بودم و مارتین این جا در کنارم بود و میگفت که باران خستهاش کرده است. به او گفتم که به نظر من این طور نیست. از این که باغچه را خالی میدیدم و از این که میدیدم آن درختهای بینوا نمیتوانستند خود را از حیاط توی خانه برسانند تا از صدمات باران در امان بمانند فوق العاده دلم گرفته بود. سرم را برگرداندم تا به مارتین نگاه کنم اما او آن جا نبود. تنها صدایش را شنیدم که میگفت: «به نظر نمیآید که هوا دوباره روشن بشود» و وقتی که به طرف صدا برگشتم فقط صندلی خالی را دیدم.
سه شنبه صبح بود که متوجه گاوی توی باغچه شدیم. گاو شبیه به تودهی گل سفت و برآمدهای بود که خشمگین اما بدون حرکت سر جایش ایستاده بود. سرش را بالا گرفته و پاهایش درگل فرو رفته بود. بومیان کارگر سعی کردند تا با زدن چوب و پرتاب سنگ او را از باغچه بیرون کنند. اما حیوان همچنان خونسرد آن جا ایستاده بود و بیرون نمیرفت. باران کلهی گندهاش را خیس کرده بود و پاهایش هنوز در گل بود. بومیان کارگر گاو بیچاره را خیلی اذیت میکردند تا این که بالاخره کاسهی صبر پدرم لبریز شد و فریاد زد: «او را به حال خودش بگذارید! از همان راهی که آمده از همان راه هم می رود.» نزدیک عصر باران شدت یافت و تبدیل به تگرگ شد و مثل کفنی سینهی خاک را در بر گرفت. به دنبال این بارش شدید، خنکای اول صبح جای خود را به هوای مرطوب و شرجی داد. هوا نه گرم بود و نه سرد، مشکل میشود گفت هوا تا چه اندازه آزاردهنده بود. پاها توی کفش عرق میکرد. نمیدانستیم کدام یک بهتر است؟ لباس نپوشیم بهتر است یا این که بپوشیم بهتر است؟! تمام فعالیتها در خانه متوقف شده بود. ما در بالکن نشسته بودیم و حالا مثل روز اول، توجهی به بارش باران نداشتیم؛ دیگر احساس نمیکردیم که باران میآید.
حالا به غیر از غروب خورشید و تنهی درختان که در مه فرو رفته بودند، نمیدیدیم. غروب غمانگیز خورشید به شما همان احساسی را میدهد که وقتی از خواب بیدار میشوید، در مییابید که غریبهای را خواب دیدهاید.
میدانستم که امروز سه شنبه است، به یاد دو قلوهای «یروم مقدس»1 افتادم آنها دو دختر کور بودند که هر هفته به خانهی ما میآمدند تا برایمان آوازهای ساده بخوانند. آوازهای تلخ و حزنانگیزکه از حوادث ناگوار خبر میداد.
غیر از صدای باران، صدای دو قلوهای نابینا را هم میشنیدم و تصور میکردم که آنها در خانه هستند. بیصدا نشستهاند و منتظرند تا باران بند بیاید و آنها بتوانند بیرون رفته و آواز بخوانند. فکر میکردم آن روز دو قلوها نمیآیند. فکر میکردم حتی زن گدای توی بالکن که هر سه شنبه بعدازظهر برای گرفتن شاخهی همیشه شاداب و خوشبوی لیمو میآمد، دیگر نمیآید.
آن روز ما مزهی دهانمان را نمیفهمیدیم. نامادریام سر ظهر یک بشقاب سوپ را که طعم چندان خوبی نداشت به همراه تکهای نان بیات سر کشید، اما واقعیت این بود که ما از عصر دوشنبه تا حالا چیزی نخورده بودیم و فکر میکنم از آن موقع به این طرف فکرمان هم کار نمیکرد. باران جسم ما را فلج کرده و فکرمان را از کار انداخته بود. بدون هیچ گونه مقاومتی تسلیم عصیان قوای طبیعت شده بودیم. تنها گاو بود که بعدازظهرها کمی جنبش و حرکت از خودش نشان میداد.
ناگهان غرش مهیبی درگرفت و وجودش را به لرزه در آورد، پاهایش با قوت هر چه تمام در گل نشست. حیوان زبان بسته مدت نیم ساعت هم چنان بیحرکت مانده بود و تکان نمیخورد. مثل این بود که مرده بود اما توان زمین افتادن نداشت. گویی تمایل به زنده بودن او را از افتادن باز داشته بود تا این که بالاخره این تمایل به ایستادگی توان مقابله با جسم حیوان را نیافت و مغلوب پیکر عظیم الجثهی حیوان شد.
پاهای جلویی خم شدند اما پاهای عقبی براق و تیرهی حیوان تا آخرین دقایق تقلا میکردند و هنوز سر پا بودند، ولی پوزهی خیس حیوان در گل فرو رفت و بالاخره در سکوت، تنهایی، آرامش تدریجی و در حالی که به غیر از جثهی بزرگ خودش، کس دیگری در کنارش نبود و نهایتاً در یک مرگ با شکوه به زمین افتاد.
از پشت سر صدایی شنیدم که گفت: «روحش به سوی آسمان پر کشید.» و من برگشتم ببینم صاحب صدا کیست؟ در همین هنگام در آستانهی در، زن گدای سه شنبهها را دیدم که در این توفان آمده بود و شاخهی خوشبوی لیمو را میخواست. روز چهارشنبه تازه داشتم به آن حال و هوای بارانی عادت میکردم. اما این عادت طولی نکشید. موقع رفتن به اتاق نشیمن میز را دیدم که کنار دیوار افتاده و صندلیها را رویش انباشته بودند. در طرف دیگر، جعبهها، صندوقها، خرت و پرتها و سایر لوازم خانگی را کنار نردهها جمع کرده بودند. با دیدن وضع درهم و برهم و این منظرهی آشفته احساس توخالی و پوچی کردم. مثل این که شب، اتفاقاتی افتاده بود. خانه به هم ریخته بود، بومیان کارگر «گوآجیرو» لخت و پا برهنه در حالی که پای شلوارشان را تا زانو بالا زده بودند، میز و صندلیها را به دوش گرفته و به اتاق ناهارخوری میبردند. نارضایتی به وضوح در سیمایشان دیده میشد. از این که نمی توانستند دم برآورند، از بغض فرو خوردهشان گرفته تا نیازهایشان و احساس حقارت در هر قدمی که با پشتکار فراوان زیر باران برمیداشتند، دیده میشد.
من بی هدف و بدون آن که خود بدانم چه میخواهم، به این سو و آن سو میرفتم. احساس میکردم به علفزار متروکی تبدیل شدهام که در آن خزه و گلسنگ کنار قارچهای نرم، سمی و چسبنده در زیر رطوبت و سایهی گیاهان دیگر روییده است. من در اتاق نشیمن ایستاده بودم و شاهد منظرهی ویرانگر میز و صندلیهایی بودم که روی هم انباشته شده بودند. ناگهان صدای نامادریام را شنیدم که از توی اتاق به من هشدار میداد که مواظب خودم باشم. ممکن است سینه پهلو بشوم. درست در همین موقع بود که متوجه شدم آب تا قوزک پایم بالا آمده است. سیل خانه را فرا گرفته و سطح وسیعی از کف اتاق پر از آب تیره و گل آلودی بود که سیل با خود همراه آورده بود. تا ظهر چهارشنبه باز همه جا پر از آب بود و هنوز ساعت سه بعدازظهر تمام نشده بود که تاریکی زودتر از همیشه همه جا را فرا گرفت، هوا لطیف اما حزنانگیز بود. بومیان گوآجیرو در سکوت همانند لشکری شکست خورده، خسته و رنجور از طغیان نیروهای طبیعت روی صندلیها، کنار دیوار چمباتمه زده بودند.
لحظه به لحظه بر تاریکی هوا افزوده میشد. در همین موقع خبرهایی از بیرون به گوش میرسید، کسی آنها را به درون خانه نیاورده بود. گویی خبرها یک به یک و به دقت در کنار ظروف، زبالهها، حیوانات مرده و اشیای دیگر به همراه سیل آمده بودند. اخبار اتفاقات روز شنبه – همان روزی که هنوز باران خبر از حادثهی ناگوار مشیت الهی میداد – دو روز طول کشید تا به خانهی ما برسد. مثل این بود که نیروی توفان، روز چهارشنبه این خبرها را به خانه آورده بود. در همان موقع باخبر شدیم که سیل کلیسا را فرا گرفته و انتظار میرفت که به زودی ساختمان کلیسا فرو ریزد. آن شب، یک نفر که به چشم خودش ندیده بود خبر آورد که قطار از شنبه نتوانسته است از روی پل رد شود. به نظر میآمد که جریان آب ریلها را از جای خود کنده باشد. و باز در همین موقع بود که خبردار شدیم زن بیماری که در بستر بیماری افتاده بود، ناپدید شده و بعدازظهر همان روز همراه با سیل توی حیاط یکی از خانهها دیده شده است.
در حالی که وحشت از سیل و توفان سراپای وجودم را فرا گرفته بود، روی یک صندلی نشسته، پاهایم را جمع کردم و در تاریکی به این مه خفقانآور چشم دوختم. نامادریام را دیدم که چراغ به دست در آستانهی در ظاهر شد. او به ارواحی شباهت داشت که من از حضورش هیچ ترسی نداشتم. هر چه باشد من هم در این وضعیت غیر عادی دست کمی از او نداشتم. به طرفم آمد. سرش را صاف گرفته بود و چراغ هنوز هم در دستش بود. از آب رد شد و به بالکن رسید. بعد گفت که ما باید حالا دعا کنیم. من یک لحظه متوجه پوست خشک و چروکیدهی صورتش شدم. انگار که همین الان از قبر بیرون آمده بود. او در حالی که روبهرویم ایستاده بود و تسبیحی در دست داشت گفت: «حالا باید دعا کنیم. آب، قبرها را باز کرده و مردههای بیچاره حالا توی گورستان روی آب شناورند.»
به احتمال زیاد، خیلی خوابم نبرده بود که از بوی تند و زنندهای همانند بوی اجساد متلاشی شده از خواب بیدار شدم. با دستم محکم مارتین را که در کنارم خرو پف میکرد، تکان دادم و بیدارش کردم. بعد پرسیدم: «متوجه نشدی؟» و او گفت که متوجه چه چیزی؟! و من گفتم: «بو»! این باید بوی مردهها باشد که جریان آب آنها را با خود به خیابانها کشانده است. من از فکر این مساله وحشت زده بودم. اما مارتین به سمت دیوار برگشت و خواب آلود با صدای گرفتهای گفت: «این چیزی است که تو از خودت ساخته ای. زنهای باردار همیشه خیال باف هستند!»
صبح پنج شنبه دیگر بویی نمیآمد. با از بین رفتن این بو، حس غریب و نگرانی روز گذشتهی من هم از بین رفت. پنج شنبهای در کار نبود. پنج شنبه در واقع فکر لرزان و بیمار من بود که اگر هم چنان پیش میرفت، میتوانست با عقربههای ساعت همراه شود تا نگاهی هم به جمعه بیندازد. آن جا هیچ مرد یا زنی نبود. پدر، نامادری و بومیان کارگر اشخاص فرضی و خیالی بودند که توی آب به این سو و آن سو درحرکت بودند. پدرم گفت: «از جایت تکان نخورتا بهت بگویم چه کار کنی!» صدایش از دوردست به گوش میرسید و به نظر نمیآمد که بتوان با کمک گوشها صدایش را شناخت. مگر با دست زدن و لمس کردن؛ تنها حس فعالی که هنوز برایم باقی مانده بود. اما پدرم دیگر برنگشت. او در هوا ناپدید شد.
برای همین بود که وقتی شب فرا رسید نامادریام را صدا زدم که بگویم تا کنار رختخواب همراهم بیاید. آن شب، تمام شب را راحت خوابیدم.
فردای آن روز، هوا هم چنان مثل روز گذشته بود. بی رنگ، بی بو و بدون دما، به محض این که از خواب بیدار شدم، پریدم و روی صندلی نشستم. چون چیزی در درونم میگفت که هنوز قسمتی از حواسم کاملاً بیدار نشده است. سپس صدای سوت قطار را شنیدم؛ یک سوت ممتد، طولانی و اندوهناک که از دست توفان میگریخت. با خود گفتم حتماً جایی راه را باز میکنند! به نظرم آمد که صدایی از پشت سرم پاسخ داد کجا؟ در حالی که به طرف صدا نگاه میکردم، پرسیدم: «کسی آن جاست؟»
بعد نامادریام را دیدم که دست لاغر و درازش را به دیوار تکیه داده بود. گفت: «منم» و بعد من از او پرسیدم: «صدای قطار را میشنوی؟» و او جواب داد: «میشنوم. شاید راه حومه را باز میکنند و یا ریلها را تعمیر میکنند.»
او سینی صبحانه را که از رویش بخار بلند میشد، به دستم داد. بوی سس سیر و روغن جوشیده میداد. دستپاچه از نامادریام پرسیدم ساعت چند است؟ و او به آرامی گفت: «باید دور و بر دو و نیم باشد. با این همه قطار دیر نکرده است.» گفتم: «دو و نیم؟ چه طور توانستم این همه بخوابم؟» و او گفت: «مدت زیادی نیست که خوابیدهای. بیشتر از سه ساعت نمیشود.» در حالی که میلرزیدم احساس کردم بشقاب از میان دستهایم رها شد و به زمین افتاد، گفتم: «دو و نیم جمعه؟» و او با خیالی آسوده گفت: «دو و نیم پنج شنبه فرزندم! هنوز ساعت دو و نیم روز پنج شنبه است.»
نمیدانستم تا چه مدت در خواب بودم. خوابی که در آن حواس آدمی ارزش خود را از دست میدهد. تنها میدانستم که بعد از چندین ساعت از اتاق بغلی صدایی شنیدم؛ صدایی که گفت: «حالا میتوانی رختخوابت را به این طرف برگردانی.» صدا، صدایی خسته بود. اما صدای یک آدم مریض نبود، بلکه بر عکس مثل صدای کسی بود که از بستر بیماری بلند شده است. سپس صدای آجرها را در آب شنیدم. قبل از این که بفهمم خواب دیدهام، سر جایم خشکم زد. بعد دلم یک دفعه خالی شد. دیدم که خانه غرق در سکوت است؛ سکوتی عجیب و باور نکردنی به روی همه چیز سایه افکنده بود. ناگهان احساس کردم قلبم به سنگی منجمد تبدیل شد. فکر کردم که مردهام. از رختخواب بیرون پریدم. خدای من! من مردهام! فریاد زدم: «پدر! پدر!» مارتین از آن طرف با صدای خشن خود جواب داد: «آنها صدای تو را نمیشنوند. تا حالا بیرون رفتهاند.» در همان موقع بود که به خود آمدم و دیدم که هوا روشن شده و دور و برم، همه جا خلوت و ساکت است. آرامشی عمیق، نوعی امنیت مرموز و حالتی بی نظیر که بیشباهت به مرگ نبود، همه جا را فرا گرفته بود. بعد صدای قدمهایی را در بالکن شنیدم. صدا واضح و کاملاً روشن بود و بعد نسیم خنکی چارچوب در را تکان داد و دستگیرهی آن را به صدا درآورد. یک پیکر سنگین و سنگی همانند تندیس، مثل یک میوهی رسیده با شدت در حیاط توی آب افتاد.
در هوا چیزی بود که از وجود شخصی نامرئی خبر میداد که در تاریکی لبخند میزد. خدای عزیز! برای لحظهای فکر کردم گیج شدهام، قاطی کردهام و گذشت زمان را گم کردهام. حالا دیگر برایم تعجبی نداشت اگر میآمدند و به مراسم یک شنبهی گذشته در کلیسا دعوتم میکردند.
نویسنده : گابریل گارسیا مارکزGabriel Garcia Marquez
گابریل گارسیا مارکز
«گابریل گارسیا مارکز» یکی از مشهورترین نویسندگان آمریکای لاتین است. وی موجد سبکی معروف به «رئالیسم جادویی» است. او در داستانهای خود تخیلات ادبی را با موضوعات سیاسی درآمیخته و بدین وسیله نظم و روند عادی آنها را به هم زده است.
گارسیا مارکز در یکی از روستاهای دورافتادهی «آرکاتکا» واقع در کلمبیا در یک خانوادهی فقیر به دنیا آمد. او توانست با استفاده از یک کمک هزینهی تحصیلی وارد دبیرستان شود؛ بعد وارد دانشگاه کلمبیا و «کارتاژنا» شد اما مدرک نگرفت. در مصاحبهای گفته است که او از زمانی تصمیم به کار نویسندگی گرفت که یکی از دوستان دورهی دانشجوییاش خواندن آثار «فرانتس کافکا» را به وی پیشنهاد کرد. او با الهام از نویسندهی مزبور و دگرگونی که خود در سبک داستان نویسی به وجود آورد، بلافاصله شروع به نوشتن داستانهایی از خودش کرد. در حقیقت این شیوه از داستاننویسی به وی الهام شده بود.
بخش اعظم دورهی زندگی مارکز در روزنامهنگاری گذشت. وی کار خود را در سال 1948 به عنوان خبرنگار شروع کرد و بعدها در سال 1955 همین کار را به عنوان خبرنگار کشورهای خارجی در«رم» و «پاریس» دنبال کرد. طرفداری وی از انقلاب کوبا باعث شد به مدت دو سال به عنوان نمایندهی مطبوعاتی حکومت کوبا انتخاب شود.
سردمداران حکومت کلمبیا با این گونه سیاستهای چپگرایانهی او مخالف بودند، از این رو مارکز به تبعید داوطلبانه به مکزیک و سپس به اسپانیا رفت. آن جا طی سالهای 1960 و1970 به کار روزنامهنگاری ادامه داد و همچنین به نمایشنامه نویسی در رادیو و تلویزیون پرداخت. در همین زمان، رمانها و داستانهایش به چاپ رسید و به زبانهای دیگر ترجمه شد. یکی از مشهورترین آثارش رمان «صد سال تنهایی» است که در سال 1967 نوشت. از آثار دیگرش «ترانس» (1970 ) و «عشق در زمان کلرا» (1980) را میتوان نام برد.
در سال 1982 موفق به دریافت جایزهی نوبل شد و پس از آن برای ادامهی زندگی به کلمبیا برگشت.
در داستانی که میخوانید همانند سایر آثار مارکز «مکوندا» نمادی از کلمبیا است که ظلم و ستم و افسردگی و اندوه در آن به چشم میخورد. به عنوان مثال بارش شدید باران در ماههای می و اکتبر حس رخوت و افسردگی را در خواننده ایجاد میکند.
- Saint Gerome