نویسنده

 

 

در یک روز یک شنبه بود که زمستان سر رسید؛ هنگامی که مردم از کلیسا بیرون می­آمدند. شب قبل هوا کمی گرفته و خفه بود، اما فردای آن شب هیچ کس فکر نمی­کرد که باران بیاید. بعد از مراسم کلیسا، قبل از این که ما زن­ها فرصت کنیم تا چترهای آفتابی را باز کنیم، باد تند و تیره­ای شروع به وزیدن کرد. طوری که در همان وزش اول، گرد و خاک را به هوا بلند کرد و گرمای طاقت فرسای ماه «می» را از میان برد. یکی از زن­ها که در کنارم ایستاده بود، گفت: «این بادی است که به دنبال خود سیل می­آورد.» و من قبل از این می­دانستم این باد چگونه بادی است. همان لحظه که بیرون آمدیم و هنوز روی پله­های کلیسا ایستاده بودیم، نوعی ترس و دلهره­ی به خصوص در دلم احساس کردم.

مردها در حالی که با یک دست کلاه شان را محکم چسبیده و دستمالی در دست دیگرشان گرفته بودند به طرف خیابان­هایی که در آن اطراف بود، هجوم بردند تا بلکه به این ترتیب بتوانند از توفان در امان بمانند. طولی نکشید که باران شروع به باریدن کرد و آسمان به رنگ خاکستری تیره درآمد. در این موقع آسمان به موجود ژله مانندی شباهت داشت که با تکان دادن بال­هایش سعی می­کرد دستی را از بالای سر ما دور کند.

من و نامادری­ام بقیه­ی روز را به تماشای باران نشستیم. ما خوشحال بودیم که می­دیدیم باران به سنبله­ها و رزماری­های تشنه لب جان تازه­ای بخشیده است. بعد از هفت ماه گرمای سوزان و داغ، این اولین باری بود که باران می­آمد. نزدیک ظهر بود که صدای شرشر قطرات باران قطع شد. حالا، زمین بوی دیگری می­داد. بوی خاک مرطوب به همراه عطر سبزه و علف­های نم­ناک با رایحه­ی دل­نواز گل­های رزماری و خنکای جان بخش نسیم مخلوط شده بود.

پدرم سر میز، موقعی که داشتیم ناهار می­خوردیم گفت: «بارش باران در ماه می نشانه­ی این است که سال خوبی در پیش رو داریم.» با شنیدن این جمله نامادری­ام لبخندزنان و در حالی که به این حادثه­ی به ظاهر امیدبخش سال نو چندان دل­خوش نبود رو به من کرد و گفت: «این همان چیزی است که درکلیسا شنیدم.» پدرم خندید و با اشتیاق فراوانی مشغول خوردن غذای خود شد و بعد با خیال راحت و در سکوت حاصل از قطع باران، چشمانش را بست؛ پاهایش را دراز کرد و اجازه داد تا غذایی که خورده بود به خوبی هضم شود. او بیدار بود حال آن که به نظر می­آمد خوابیده است. باران تمام بعدازظهر، با آهنگی یک­نواخت بارید. انسان می­توانست صدای ریزش آب را در سکوت و در خلوت خود بشنود. درست همانند زمانی که درون قطاری نشسته و به مسافرت می­رود. باران بدون این که ما خود بدانیم در اعماق حواس­مان نفوذ می­کند. دوشنبه صبح زود باران با شدت هر چه تمام از داخل حیاط توی اتاق می­زد و وقتی در را بستیم تا به این وسیله جلو ورود باران را بگیریم، باران تمام فکر و حواس ما را به خود مشغول کرده بود.

من و نامادری­ام برگشتیم تا نگاهی هم به باغچه بیندازیم. آب همه جا را فرا گرفته بود. خاک روشن و خشک، بعد از بارش مداوم شبانه به ماده­ای تیره رنگ و چسبنده تبدیل شده بود. آب از درون گلدان­ها چکه می­کرد. نامادری­ام می­گفت که فکر می­کند این گلدان­ها در طول شب بیش از حد لازم آب داشته­اند. در همین موقع دیدم که لبخند از روی لبانش کنار رفت و خوشحالی روز قبل به نوعی ناراحتی و اندوه جدی تبدیل شد. گفتم: «حق با شماست. بهتر است که از سرخ­پوست­ها بخواهیم تا قطع کامل باران گلدان­ها را در ایوان بگذارند.» باران مثل درخت تنومندی که بر روی درختان دیگر می­روید، به گلدان­ها می­خورد. آن­ها وقتی دیدند که باران شدت پیدا کرده همین کار را کردند و گلدان­ها را در بالکن گذاشتند. پدرم همان جای دیروزی نشست اما از باران حرفی نزد. فقط گفت که دیشب خوب نخوابیده، چون وقتی که بیدار شد کمرش خشک شده بود و به زحمت توانست از جایش بلند شود. او در حالی که پاهایش را روی صندلی دراز کرده و سرش را به طرف باغچه گرفته بود، همان جا نشسته بود و باران را تماشا می­کرد. بعدازظهر نزدیکی­های غروب آفتاب پدرم گفت که انگار هوا هرگز روشن نخواهد شد. در این موقع بود که من یاد ماه­های گرم گذشته افتادم.

یاد ماه آگوست و یاد خواب­های طولانی نیم­روزی افتادم که از شدت گرما به سختی می­شد خوابید. لباس­ها از شدت عرق به تن­مان چسبیده بود، به یاد روزهایی افتادم که ساعت­ها مثل مرده­ها درازکش می­شدیم و گوش به صدای مداوم و کسل­کننده­ی زمان سپرده بودیم که هرگز تمامی نداشت.

دیوارها را می­دیدم که فرو ریخته بودند. درز تیرها همگی از شدت آب شکاف برداشته و بیرون زده بودند. اولین باری بود که باغچه را خالی می­دیدم. بوته­های یاسمن که به دیوار تکیه داده بودند، یاد مادرم را در من زنده کردند. پدرم روی صندلی نشسته و کمرش را که درد می­کرد به بالش تکیه داده بود و چشمان غمگینش در دهلیزهای پر پیچ و خم قطرات باران گم شده بود. سکوت زیبای شب­های آگوست به یادم آمد که هیچ صدای دیگری به غیر از صدای چرخش زمین به دور محور خود شنیده نمی­شد. این سکوت غم­بارکه همه جا را فرا گرفته بود، مرا نیز به یک­باره تحت تاثیر خود قرار داده بود.

تمام دوشنبه نیز مثل یک شنبه باران هم چنان می­بارید. اما حالا، به نظر می­رسید که باران طور دیگری می­بارد چون احساس می­کردم چیزی تلخ و غریب در دلم آشوب به پا کرده است. نزدیک غروب آفتاب بود که صدایی در کنار صندلی­ام می­گفت: «این باران هم کسالت­آور است.» من بدون این که سر برگردانم صدای «مارتین» را شناختم. او روی صندلی دیگری نشسته و با  همان لحن خشک و خشن که هیچ فرقی نکرده بود، حرف می­زد. حتی بعد از آن هوای گرفته و ابری سپیده­دم دسامبر که زن و شوهر رسمی هم شدیم لحن حرف زدنش عوض نشده بود. پنج ماه بود که از آن ماجرا می­گذشت و حالا من باردار بودم و مارتین این جا در کنارم بود و می­گفت که باران خسته­اش کرده است. به او گفتم که به نظر من این طور نیست. از این که باغچه را خالی می­دیدم و از این که می­دیدم آن درخت­های بینوا نمی­توانستند خود را از حیاط توی خانه برسانند تا از صدمات باران در امان بمانند فوق العاده دلم گرفته بود. سرم را برگرداندم تا به مارتین نگاه کنم اما او آن جا نبود. تنها صدایش را شنیدم که می­گفت: «به نظر نمی­آید که هوا دوباره روشن بشود» و وقتی که به طرف صدا برگشتم فقط صندلی خالی را دیدم.

سه شنبه صبح بود که متوجه گاوی توی باغچه شدیم. گاو شبیه به توده­ی گل سفت و برآمده­ای بود که خشمگین اما بدون حرکت سر جایش ایستاده بود. سرش را بالا گرفته و پاهایش درگل فرو رفته بود. بومیان کارگر سعی کردند تا با زدن چوب و پرتاب سنگ او را از باغچه بیرون کنند. اما حیوان همچنان خون­سرد آن جا ایستاده بود و بیرون نمی­رفت. باران کله­ی گنده­اش را خیس کرده بود و پاهایش هنوز در گل بود. بومیان کارگر گاو بیچاره را خیلی اذیت می­کردند تا این که بالاخره کاسه­ی صبر پدرم لبریز شد و فریاد زد: «او را به حال خودش بگذارید! از همان راهی که آمده از همان راه هم می رود.» نزدیک عصر باران شدت یافت و تبدیل به تگرگ شد و مثل کفنی سینه­ی خاک را در بر گرفت. به دنبال این بارش شدید، خنکای اول صبح جای خود را به هوای مرطوب و شرجی داد. هوا نه گرم بود و نه سرد، مشکل می­شود گفت هوا تا چه اندازه آزاردهنده بود. پاها توی کفش عرق می­کرد. نمی­دانستیم کدام یک بهتر است؟ لباس نپوشیم بهتر است یا این که بپوشیم بهتر است؟! تمام فعالیت­ها در خانه متوقف شده بود. ما در بالکن نشسته بودیم و حالا مثل روز اول، توجهی به بارش باران نداشتیم؛ دیگر احساس نمی­کردیم که باران می­آید.

حالا به غیر از غروب خورشید و تنه­ی درختان که در مه فرو رفته بودند، نمی­دیدیم. غروب غم­انگیز خورشید به شما همان احساسی را می­دهد که وقتی از خواب بیدار می­شوید، در می­یابید که غریبه­ای را خواب دیده­اید.

می­دانستم که امروز سه شنبه است، به یاد دو قلوهای «یروم مقدس»1 افتادم آن­ها دو دختر کور بودند که هر هفته به خانه­ی ما می­آمدند تا برای­مان آوازهای ساده بخوانند. آوازهای تلخ و حزن­انگیزکه از حوادث ناگوار خبر می­داد.

غیر از صدای باران، صدای دو قلوهای نابینا را هم می­شنیدم و تصور می­کردم که آن­ها در خانه هستند. بی­صدا نشسته­اند و منتظرند تا باران بند بیاید و آن­ها بتوانند بیرون رفته و آواز بخوانند. فکر می­کردم  آن روز دو قلوها نمی­آیند. فکر می­کردم حتی زن گدای توی بالکن که هر سه شنبه بعدازظهر برای گرفتن شاخه­ی همیشه شاداب و خوشبوی لیمو می­آمد، دیگر نمی­آید.

آن روز ما مزه­ی دهان­مان را نمی­فهمیدیم. نامادری­ام سر ظهر یک بشقاب سوپ را که طعم چندان خوبی نداشت به همراه تکه­ای نان بیات سر کشید، اما واقعیت این بود که ما از عصر دوشنبه تا حالا چیزی نخورده بودیم و فکر می­کنم از آن موقع به این طرف فکرمان هم کار نمی­کرد. باران جسم ما را فلج کرده و فکرمان را از کار انداخته بود. بدون هیچ گونه مقاومتی تسلیم عصیان قوای طبیعت شده بودیم. تنها گاو بود که بعدازظهرها کمی جنبش و حرکت از خودش نشان می­داد.

ناگهان غرش مهیبی درگرفت و وجودش را به لرزه در آورد، پاهایش با قوت هر چه تمام در گل نشست. حیوان زبان بسته مدت نیم ساعت هم چنان بی­حرکت مانده بود و تکان نمی­خورد. مثل این بود که مرده بود اما توان زمین افتادن نداشت. گویی تمایل به زنده بودن او را از افتادن باز داشته بود تا این که بالاخره این تمایل به ایستادگی توان مقابله با جسم حیوان را نیافت و مغلوب پیکر عظیم الجثه­ی حیوان شد.

پاهای جلویی خم شدند اما پاهای عقبی براق و تیره­ی حیوان تا آخرین دقایق تقلا می­کردند و هنوز سر پا بودند، ولی پوزه­ی خیس حیوان در گل فرو رفت و بالاخره در سکوت، تنهایی، آرامش تدریجی و در حالی که به غیر از جثه­ی بزرگ خودش، کس دیگری در کنارش نبود و نهایتاً در یک مرگ با شکوه به زمین افتاد.

از پشت سر صدایی شنیدم که گفت: «روحش به سوی آسمان پر کشید.» و من برگشتم ببینم صاحب صدا کیست؟ در همین هنگام در آستانه­ی در، زن گدای سه شنبه­ها را دیدم که در این توفان آمده بود و شاخه­ی خوشبوی لیمو را می­خواست. روز چهارشنبه تازه داشتم به آن حال و هوای بارانی عادت می­کردم. اما این عادت طولی نکشید. موقع رفتن به اتاق نشیمن میز را دیدم که کنار دیوار افتاده و صندلی­ها را رویش انباشته بودند. در طرف دیگر، جعبه­ها، صندوق­ها، خرت و پرت­ها و سایر لوازم خانگی را کنار نرده­ها جمع کرده بودند. با دیدن وضع درهم و برهم و این منظره­ی آشفته احساس توخالی و پوچی کردم. مثل این که شب، اتفاقاتی افتاده بود. خانه به هم ریخته بود، بومیان کارگر «گوآجیرو» لخت و پا برهنه در حالی که پای شلوارشان را تا زانو بالا زده بودند، میز و صندلی­ها را به دوش گرفته و به اتاق ناهارخوری می­بردند. نارضایتی به وضوح در سیمای­شان دیده می­شد. از این که نمی توانستند دم برآورند، از بغض فرو خورده­شان گرفته تا نیازهای­شان و احساس حقارت در هر قدمی که با پشتکار فراوان زیر باران برمی­داشتند، دیده می­شد.

من بی هدف و بدون آن که خود بدانم چه می­خواهم، به این سو و آن سو می­رفتم. احساس می­کردم به علف­زار متروکی تبدیل شده­ام که در آن خزه و گلسنگ کنار قارچ­های نرم، سمی و چسبنده در زیر رطوبت و سایه­ی گیاهان دیگر روییده است. من در اتاق نشیمن ایستاده بودم و شاهد منظره­ی ویران­گر میز و صندلی­هایی بودم که روی هم انباشته شده بودند. ناگهان صدای نامادری­ام را شنیدم که از توی اتاق به من هشدار می­داد که مواظب خودم باشم. ممکن است سینه پهلو بشوم. درست در همین موقع بود که متوجه شدم آب تا قوزک پایم بالا آمده است. سیل خانه را فرا گرفته و سطح وسیعی از کف اتاق پر از آب تیره و گل آلودی بود که سیل با خود همراه آورده بود. تا ظهر چهارشنبه باز همه جا پر از آب بود و هنوز ساعت سه بعدازظهر تمام نشده بود که تاریکی زودتر از همیشه همه جا را فرا گرفت، هوا لطیف اما حزن­انگیز بود. بومیان گوآجیرو در سکوت همانند لشکری شکست خورده، خسته و رنجور از طغیان نیروهای طبیعت روی صندلی­ها، کنار دیوار چمباتمه زده بودند.

لحظه به لحظه بر تاریکی هوا افزوده می­شد. در همین موقع خبرهایی از بیرون به گوش می­رسید، کسی آن­ها را به درون خانه نیاورده بود. گویی خبرها یک به یک و به دقت در کنار ظروف، زباله­ها، حیوانات مرده و اشیای دیگر به همراه سیل آمده بودند. اخبار اتفاقات روز شنبه – همان روزی که هنوز باران خبر از حادثه­ی ناگوار مشیت الهی می­داد – دو روز طول کشید تا به خانه­ی ما برسد. مثل این بود که نیروی توفان، روز چهارشنبه این خبرها را به خانه آورده بود. در همان موقع باخبر شدیم که سیل کلیسا را فرا گرفته و انتظار می­رفت که به زودی ساختمان کلیسا فرو ریزد. آن شب، یک نفر که به چشم خودش ندیده بود خبر آورد که قطار از شنبه نتوانسته است از روی پل رد شود. به نظر می­آمد که جریان آب ریل­ها را از جای خود کنده باشد. و باز در همین موقع بود که خبردار شدیم زن بیماری که در بستر بیماری افتاده بود، ناپدید شده و بعدازظهر همان روز همراه با سیل توی حیاط یکی از خانه­ها دیده شده است.

در حالی که وحشت از سیل و توفان سراپای وجودم را فرا گرفته بود، روی یک صندلی نشسته، پاهایم را جمع کردم و در تاریکی به این مه خفقان­آور چشم دوختم. نامادری­ام را دیدم که چراغ به دست در آستانه­ی در ظاهر شد. او به ارواحی شباهت داشت که من از حضورش هیچ ترسی نداشتم. هر چه باشد من هم در این وضعیت غیر عادی دست کمی از او نداشتم. به طرفم آمد. سرش را صاف گرفته بود و چراغ هنوز هم در دستش بود. از آب رد شد و به بالکن رسید. بعد گفت که ما باید حالا دعا کنیم. من یک لحظه متوجه پوست خشک و چروکیده­ی صورتش شدم. انگار که همین الان از قبر بیرون آمده بود. او در حالی که روبه­رویم ایستاده بود و تسبیحی در دست داشت گفت: «حالا باید دعا کنیم. آب، قبرها را باز کرده و مرده­های بیچاره حالا توی گورستان روی آب شناورند.»

به احتمال زیاد، خیلی خوابم نبرده بود که از بوی تند و زننده­ای همانند بوی اجساد متلاشی شده از خواب بیدار شدم. با دستم محکم مارتین را که در کنارم خرو پف می­کرد، تکان دادم و بیدارش کردم. بعد پرسیدم: «متوجه نشدی؟» و او گفت که متوجه چه چیزی؟! و من گفتم: «بو»! این باید بوی مرده­ها باشد که جریان آب آن­ها را با خود به خیابان­ها کشانده است. من از فکر این مساله وحشت زده بودم. اما مارتین به سمت دیوار برگشت و خواب آلود با صدای گرفته­ای گفت: «این چیزی است که تو از خودت ساخته ای. زن­های باردار همیشه خیال باف هستند!»

صبح پنج شنبه دیگر بویی نمی­آمد. با از بین رفتن این بو، حس غریب و نگرانی روز گذشته­ی من هم از بین رفت. پنج شنبه­ای در کار نبود. پنج شنبه در واقع فکر لرزان و بیمار من بود که اگر هم چنان پیش می­رفت، می­توانست با عقربه­های ساعت همراه شود تا نگاهی هم به جمعه بیندازد. آن جا هیچ مرد یا زنی نبود. پدر، نامادری و بومیان کارگر اشخاص فرضی و خیالی بودند که توی آب به این سو و آن سو درحرکت بودند. پدرم گفت: «از جایت تکان نخورتا بهت بگویم چه کار کنی!» صدایش از دوردست به گوش می­رسید و به نظر نمی­آمد که بتوان با کمک گوش­ها صدایش را شناخت. مگر با دست زدن و لمس کردن؛ تنها حس فعالی که هنوز برایم باقی مانده بود. اما پدرم دیگر برنگشت. او در هوا ناپدید شد.

برای همین بود که وقتی شب فرا رسید نامادری­ام را صدا زدم که بگویم تا کنار رخت­خواب همراهم بیاید. آن شب، تمام شب را راحت خوابیدم.

فردای آن روز، هوا هم چنان مثل روز گذشته بود. بی رنگ، بی بو و بدون دما، به محض این که از خواب بیدار شدم، پریدم و روی صندلی نشستم. چون چیزی در درونم می­گفت که هنوز قسمتی از حواسم کاملاً بیدار نشده است. سپس صدای سوت قطار را شنیدم؛ یک سوت ممتد، طولانی و اندوه­ناک که از دست توفان می­گریخت. با خود گفتم حتماً جایی راه را باز می­کنند! به نظرم آمد که صدایی از پشت سرم پاسخ داد کجا؟ در حالی که به طرف صدا نگاه می­کردم، پرسیدم: «کسی آن جاست؟»

بعد نامادری­ام را دیدم که دست لاغر و درازش را به دیوار تکیه داده بود. گفت: «منم» و بعد من از او پرسیدم: «صدای قطار را می­شنوی؟» و او جواب داد: «می­شنوم. شاید راه حومه را باز می­کنند و یا ریل­ها را تعمیر می­کنند.»

او سینی صبحانه را که از رویش بخار بلند می­شد، به دستم داد. بوی سس سیر و روغن جوشیده می­داد. دستپاچه از نامادری­ام پرسیدم ساعت چند است؟ و او به آرامی گفت: «باید دور و بر دو و نیم باشد. با این همه قطار دیر نکرده است.» گفتم: «دو و نیم؟ چه طور توانستم این همه بخوابم؟» و او گفت: «مدت زیادی نیست که خوابیده­ای. بیشتر از سه ساعت نمی­شود.» در حالی که می­لرزیدم احساس کردم بشقاب از میان دست­هایم رها شد و به زمین افتاد، گفتم: «دو و نیم جمعه؟» و او با خیالی آسوده گفت: «دو و نیم پنج شنبه فرزندم! هنوز ساعت دو و نیم روز پنج شنبه است.»

نمی­دانستم تا چه مدت در خواب بودم. خوابی که در آن حواس آدمی ارزش خود را از دست می­دهد. تنها می­دانستم که بعد از چندین ساعت از اتاق بغلی صدایی شنیدم؛ صدایی که گفت: «حالا می­توانی رخت­خوابت را به این طرف برگردانی.» صدا، صدایی خسته بود. اما صدای یک آدم مریض نبود، بلکه بر عکس مثل صدای کسی بود که از بستر بیماری بلند شده است. سپس صدای آجرها را در آب شنیدم. قبل از این که بفهمم خواب دیده­ام، سر جایم خشکم زد. بعد دلم یک دفعه خالی شد. دیدم که خانه غرق در سکوت است؛ سکوتی عجیب و باور نکردنی به روی همه چیز سایه افکنده بود. ناگهان احساس کردم قلبم به سنگی منجمد تبدیل شد. فکر کردم که مرده­ام. از رخت­خواب بیرون پریدم. خدای من! من مرده­ام! فریاد زدم: «پدر! پدر!» مارتین از آن طرف با صدای خشن خود جواب داد: «آن­ها صدای تو را نمی­شنوند. تا حالا بیرون رفته­اند.» در همان موقع بود که به خود آمدم و دیدم که هوا روشن شده و دور و برم، همه جا خلوت و ساکت است. آرامشی عمیق، نوعی امنیت مرموز و حالتی بی نظیر که بی­شباهت به مرگ نبود، همه جا را فرا گرفته بود. بعد صدای قدم­هایی را در بالکن شنیدم. صدا واضح و کاملاً روشن بود و بعد نسیم خنکی چارچوب در را تکان داد و دستگیره­ی آن را به صدا درآورد. یک پیکر سنگین و سنگی همانند تندیس، مثل یک میوه­ی رسیده با شدت در حیاط توی آب افتاد.

در هوا چیزی بود که از وجود شخصی نامرئی خبر می­داد که در تاریکی لبخند می­زد. خدای عزیز! برای لحظه­ای فکر کردم گیج شده­ام، قاطی کرده­ام و گذشت زمان را گم کرده­ام. حالا دیگر برایم تعجبی نداشت اگر می­آمدند و به مراسم یک شنبه­ی گذشته در کلیسا دعوتم می­کردند.

نویسنده : گابریل گارسیا مارکزGabriel Garcia Marquez                               

 

 

        گابریل گارسیا مارکز

 

«گابریل گارسیا مارکز» یکی از مشهورترین نویسندگان آمریکای لاتین است. وی موجد سبکی معروف به «رئالیسم جادویی» است. او در داستان­های خود تخیلات ادبی را با موضوعات سیاسی درآمیخته و بدین وسیله نظم و روند عادی آن­ها را به هم زده است.

گارسیا مارکز در یکی از روستاهای دورافتاده­ی «آرکاتکا» واقع در کلمبیا در یک خانواده­ی فقیر به دنیا آمد. او توانست با استفاده از یک کمک هزینه­ی تحصیلی وارد دبیرستان شود؛ بعد وارد دانشگاه کلمبیا و «کارتاژنا» شد اما مدرک نگرفت. در مصاحبه­ای گفته است که او از زمانی تصمیم به کار نویسندگی گرفت که یکی از دوستان دوره­ی دانشجویی­اش خواندن آثار «فرانتس کافکا» را به وی پیشنهاد کرد. او با الهام از نویسنده­ی مزبور و دگرگونی که خود در سبک داستان نویسی به وجود آورد، بلافاصله شروع به نوشتن داستان­هایی از خودش کرد. در حقیقت این شیوه از داستان­نویسی به وی الهام شده بود.

بخش اعظم دوره­ی زندگی مارکز در روزنامه­نگاری گذشت. وی کار خود را در سال 1948 به عنوان خبرنگار شروع کرد و بعدها در سال 1955 همین کار را به عنوان خبرنگار کشورهای خارجی در«رم» و «پاریس» دنبال کرد. طرفداری وی از انقلاب کوبا باعث شد به مدت دو سال به عنوان نماینده­ی مطبوعاتی حکومت کوبا انتخاب شود.

سردمداران حکومت کلمبیا با این گونه سیاست­های چپ­گرایانه­ی او مخالف بودند، از این رو مارکز به تبعید داوطلبانه به مکزیک و سپس به اسپانیا رفت. آن جا طی سال­های 1960 و1970 به کار روزنامه­نگاری ادامه داد و همچنین به نمایش­نامه نویسی در رادیو و تلویزیون پرداخت. در همین زمان، رمان­ها و داستان­هایش به چاپ رسید و به زبان­های دیگر ترجمه شد. یکی از مشهورترین آثارش رمان «صد سال تنهایی» است که در سال 1967 نوشت. از آثار دیگرش «ترانس» (1970 ) و «عشق در زمان کلرا» (1980) را می­توان نام برد.

در سال 1982 موفق به دریافت جایزه­ی نوبل شد و پس از آن برای ادامه­ی زندگی به کلمبیا برگشت.

در داستانی که می­خوانید همانند سایر آثار مارکز «مکوندا» نمادی از کلمبیا است که ظلم و ستم و افسردگی و اندوه در آن به چشم می­خورد. به عنوان مثال بارش شدید باران در ماه­های می و اکتبر حس رخوت و افسردگی را در خواننده ایجاد می­کند.

  

  1. Saint Gerome