یک حرف بس است

نویسنده


 

در خانه اگر کس است؛

یک حرف بس است!

-           علی اصغر را می­شناسی؟

با انگشت بر نوک بینی­اش گذاشت که:

-           هیس ...

فهمید که او در میان جمع نمی­خواهد چیزی بگوید. خوش­حال شد که بالاخره بهانه­ای برای گفت­و­گو پیدا کرده است.

از آغاز این سفر تاکنون می­دید که او همواره گوشه­ای نشسته و کنج خلوت گزیده است. هر چه می­خواست خود را به او نزدیک کند، موفق نمی­شد!

دانش­جوی گوشه­نشین، کم دیده بود؛ آن هم در سفر به جبهه­های جنوب که معمولاً بچه­ها حرف­های زیادی برای گفتن دارند.

... تا رسیدند هویزه و رفتند بر سر مزار شهدای هویزه، او دید که چگونه این دانش­جوی منزوی، این ­جا به تکاپو افتاده؛ از این سو به آن سو می­رود و نوشته­های قبرها را می­خواند.

همچنین دید که او چه طور وقتی گمشده­اش را یافت، قبر او را شست و بر آن فاتحه­ای خواند و صفایی کرد.

از دور او را می­پایید. وقتی از سر قبر برخاست و رفت، او آمد و نام آن شهید را به خاطر سپرد: علی اصغر!

-           علی اصغر را می­شناسی؟ ... یک­دستی زد تا ببیند او چه می­کند!

چیزی نگذشت که او خود سر صحبت را باز کرد: پس مرا دیدی که بر سر آن قبر نشستم و فاتحه خواندم.

-           بله، دیدم.

-           ببخش که پیش بچه­ها چیزی نگفتم. این یک راز نهفته است میان من و خدا و علی اصغر و تو اولین کسی هستی که برایت می­گویم.

من اهل «شهر کردم». وقتی در کنکور شرکت کردم و اهواز پذیرفته شدم، غم دنیا بر دلم سایه افکند. تا آن وقت هیچ گاه من از شهر و دیار و خانواده­ام جدا نشده بودم. دانشگاه برایم محیط غریبی بود. نمی­توانستم با کسی ارتباط برقرار کنم.

حتی از پیدا کردن دو سه نفری که هم اتاقی­های من در خوابگاه دانشجویی باشند، عاجز بودم ...

خدا می­داند که چه کشیدم! یک هفته­ای با همین وضعیت سر کردم. از تنهایی رنج می­بردم و از همه چیز، بوی غربت استشمام می­کردم.

شبی میان بستر دراز کشیده بودم فکر می­کردم خدایا، من چگونه در این محیط – آن هم برای چند سال – تاب بیاورم؟ ...

از خدا کمک خواستم و با چشم گریان خوابم برد.

در عالم رؤیا شهیدی را دیدم، با چهره­ای مشعشع و تابان.

از دیدار او چنان آرامشی به من دست داد که نظیر آن را هیچ گاه تجربه نکرده بودم. او رنگ و بوی اجابت دعایی ناب را داشت:

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب، رخ بنما از نقاب ابر

کان چهره­ی مشعشع تابانم آرزوست

از احوالم پرسید. به او گفتم. خندید و گفت: «از این پس هر از گاهی سراغت می­آیم.» گفتم: «تو که هستی»؟ گفت: «نامم علی­اصغر است. چیزی نمی­گذرد که تو هم به دیدار من می­آیی؛ در مزار شهدای هویزه، سمت چپ، ردیف ... قبر مرا پیدا کن.»

از آن زمان هر گاه احساس تنهایی می­کنم، علی اصغر می­آید، روحی دوباره در من می­دمد و می­رود ...

با او عالمی دارم. هر چند یک بار بیشتر بر سر مزارش نیامده­ام!

***

وقتی فرزندان یعقوب با پدر گفتند: «برای ما در برابر خطایی که کرده­ایم، از خدا آمرزش بخواه» یعقوب به آنان گفت: «در انتظار سحرگاه شب جمعه بمانید که آن گاه وقت اجابت دعاست.»

آن جوان کرمانی نیز در آن شب جمعه­ی ماه مبارک رمضان، وقتی صدای مؤذن را شنید، سفره­ی سحر را جمع کرد و با خود گفت: «امروز می­دانم حاجت خود را کجا برم»!

شنیده بود آن روز در شهر او یاس سپید می­آورند ... شهید می­آورند!

و او از اولین کسانی بود که رسید به قافله­ی گم­نامانی که در عرش از همه آشناترند.

زیر تابوت شهیدی را گرفت. گریه کرد.  التماس کرد. پرچم سه رنگ را غرق بوسه کرد ... تو را نمی­شناسم. نمی­دانم که هستی اما می­دانم اگر بخواهی می­توانی واسطه شوی گره از کارم بگشایند.

گرفتارم. به هر دری زده­ام، باز نشده! اگر حاجت نداشتم، این ­جا نمی­آمدم...

آن قافله می­رفت و او با شهیدی که نمی­شناخت، نجوا می­کرد.

هر چه می­گذشت، آرام­تر می­شد. گویا به دلش برات شده بود که حاجتش را گرفته است.

شب شد و در دوست را گشودند:

هر جا که دری هست، به شب در بندند

الّا در دوست را که شب باز کنند

-           تو را نمی­شناسم! ... آشنایی نمی­دهی؟

-           من غریبه نیستم، آشنایم؛ همان شهیدی که امروز مونس تو بود.

وساطت کردم، حاجتت برآورده شد.

اما من نیز از تو خواسته­ای دارم. سال­ها پیش که مادر پیرم را ترک کردم و به سوی جبهه رفتم، او هرگز گمان نمی­کرد دیگر پسرش را نخواهد دید. فکر نمی­کرد دیدار ما به قیامت باشد. من مفقود شدم و کسی از من خبری برای این پیرزن نیاورد. این سال­ها برای او یک عمر گذشته. ما اهوازی هستیم. می­خواهم بروی به مادرم خبر دهی که پسرت آمده؛ این قدر هر که در می­زند، به هوای دیدار من ندود پشت در!

مات مانده بود بیدار است یا خواب؟

می­روی اهواز، فلان خیابان، پلاک ... سراغ خانه­ی شهید را می­گیری. در آن خیابان جز خانه­ی ما، خانه­ی شهیدی نیست ...

برای خودش نیز شگفت می­نمود؛ آن­چه در عالم رؤیا می­دید، هیچ­گاه یادش نمی­ماند اما جزء جزء این خواب را به خاطر سپرده بود!

با خودش زمزمه می­کرد:

اهواز، خیابان  ...، پلاک ...

صبح، بار سفر بست و راهی اهواز شد. پایش نکشید به نشانی او برود رفت بنیاد شهید. رئیس بنیاد را دید و ماجرا را گفت.

با زدن کلیدهای کامپیوتر و دادن نشانی، نام مطهری بر روی صفحه­ی مونیتور نقش بست،  از شهیدی مفقود الاثر:

او خود به میدان آمده بود تا بگوید در خانه کسی هست!

***

... یک حرف بس است!

برخی می­گویند تمام مقصد ما از دفن چند شهید گم­نام در دانشگاه همین است که در خانه کسی را بیاوریم که یک حرف هم با او بس باشد!

بعضی هم می­گویند مگر دانشگاه گورستان است که در آن مرده دفن کنند!

من گمان می­کنم در این باره بهتر است دانش­جویان دانشگاه علوم پزشکی اهواز اظهار ­نظر کنند. آنان که چندی است افتخار میزبانی شهدای گمنام را یافته و دوستانی جدید پیدا کرده­اند.

آنان که چندی است دری از باغ بهشت به دانشگاه خود گشوده و در خانه کسی را آورده­اند!