چاه، و تو چه می­دانی که چاه چیست؟

و زمین ما چاهی است.

که همه­ی ما از آن آویزانیم.

و تاریکی بر پوست ما کشیده شده است.

و بوی لجن و عفونت با شانه­های­مان به دشمنی برخاسته

و کرم­ها هم­چون انگشت­هایی کشیده و لزج

تن ما را به تجربه نشسته­اند.

و سرمایی کرخت کننده

خود را به منافذ پوستی ما دعوت کرده است.

و ما در چاه زمین، بین زمین و هوا معلق­ایم.

نه ابتدای چاه پیداست

و نه انتهای چاه در مخیله­مان می­گنجد.

***

و چاه.

این سیاه بی خاصیت

این نامعلوم بی حد و حصر،

این پیر تاریخ،

بدن ما را در  برگرفته.

و ما شاید در انتهای آن به آغوش مردابی عفن آلود،

و در دهان مارهایی سهمگین، که بوی شانه­های ضحاک می­دهند

یا میان آرواره­های خشن تمساح­های غول­پیکر بیفتیم.

و هنوز هم آسمان را نمی­بینیم.

و صدای بال مرغابی­هایش را نمی­شنویم.

تا کودک روح­مان این همه جیغ نزند.

و دست­های­مان به بهانه­ی پیدا کردن تکیه­گاهی

این همه در هوا پریشان خاطر نباشد،

و به این امید، نفس می­کشیم.

و دست­های­مان هیچ گاه از کار باز نمی­ایستد.

که روزی دو دست، دو دست ناشناس،

چند کفتر چاهی را در چاه ما رها کند.

صدای بال کفتران، هوای چاه را  برآشوبد.

چاه را از بوی لجن تهویه کند.

هوای این­جا تصفیه شود.

و به این امید، چشم­های­مان روز و شب ابتدای چاه را می­بلعند

که شبی شاید «ماه»ی از آسمان، در عمق چاه، منعکس شود.

یا ستاره­ای بدرخشد

و ماه مجلس چاه­مان شود

و با این آرزو از دیوارهای چاه آویزانیم.

و دیوارهای سیاه آن را رها نمی­کنیم.

و خودمان را به عمق چاه نمی­اندازیم

که روزی غریبه­ی آشنا، طنابی به چاه بیندازد و

ما را بیرون آورد.

ای فصل دنیای بیرون چاه!

همه­ی ما یوسف­ها، از ماندن در ته چاه خسته­ایم.

زودتر بیا!

بوی عفونت پراکنده شده است.

چیزی نمانده است که روح­مان، حالش به هم بخورد.