نویسنده

فرشته­ها که بال می­زنند، ساعت مچی­ام ذوق­زده می­شود؛ تند تند تیک­تاک می­کند. خودکارم جوهر پس می­دهد.

کاغذهای مچاله، باز می­شوند و نفس می­کشند. کاغذهای صاف از بس خودشان را کش و قوس می­دهند گاهی پاره می­شوند.

فرشته­ها که بال می­زنند و من بوی بال­شان را که حس می­کنم، می­روم توی کوچه­ها قدم می­زنم.

فرشته­ها که بال می­زنند جهان را به طوفان می­کشانند. خفاش­ها تمام عمر را خمیازه می­کشند.

معبود من، با من به کافی­شاپ می­آید. برایم کاپوچینو سفارش می­دهد. کاپوچینو با طعم دریا! من دنیا را مثل کف­های روی قهوه­ام دور می­ریزم. کف­ها همیشه تلخ هستند. دوست ندارم بخورم­شان، بعد تمام دریا را یک جا سر می­کشم!

می­پرسم: معبودا! این دریا بود با طعم کاپوچینو یا کاپوچینو بود با طعم دریا؟ تمام کافی­شاپ از سادگی­ام، لبخند می­زنند؛ از این تفکیک بچه­گانه­ام.

صدای بال می­آید. ساعت مچی­ام از بس قلبش تند می­زند، می­میرد. هوس می­کنم توی کوچه­های ابری قدم بزنم. کفش­هایم اما انگار میخ شده­اند توی زمین زیر پایم. معبودم دوباره چیزی سفارش می­دهد. این بار دریای خالص می­آورند.

شیرجه می­روم توی فنجان آبی رنگ قهوه­ام.

فرو می­روم توی وسعتی که از فرط آشنایی، غریب است. صدایی می­آید:

صدای بال فرشته­ها.