براساس خاطراتِ شهید هاشم نودهی؛ فرزندِ علیاصغر
مادرم دستمالِ سفیدی به دستم میدهد و میگوید: « اینو بگیر، برو برای نامزدت گلدوزی کن که امروز اومد، بدی بهش!... . قشنگ بدوزی که خواهر و مادرش دیدن، بَهبَه و چَهچَهشون به راه باشهها!»
از شرم، سرخ میشوم. میپرسم: «ننه! برا چی همچین رسمی هست؟»
میگوید: « چه میدونم. نشونهی عشق و محبته دیگه. یعنی اینکه دختره نامزدشو میخواد!»
q
سرش را پایین میاندازد و میگوید: « شهربانو! ... به جایِ دستمال، یه جانماز برام گلدوزی میکنی تا باهاش نماز بخونم؟»
میگویم: « ننهم گفت رسمه دستمال باشه، نه جانماز!»
میگوید:« من دوست دارم برام یه جانماز بدوزی... »
q
نگاهش میکنم. جانماز گلدوزیشده را پهن میکند. میپرسم: « مگه سرِ شب، نماز نخوندی که الآن ... ؟»
سرش را پایین میاندازد و میگوید: « امشب اولین شبِ زندگیمونه. میخوام نمازِ شکر بخونم که خدا زنی به پاکی و عفتِ تو بِهِم داده...»
q
منتظر میمانم نماز خواندنش تمام شود. سلام که میدهد، به طرفش میچرخم و میگویم: « هاشم! من هرچی بچّه میآرم برامون نمیمونه. میگی چی نذر کنم برای شازده ابراهیم که حاجتمو بده؟»
سرش را پایین میاندازد و به فکر میرود. چند لحظه بعد، میگوید: « چیزی رو که برایِ من از همهی وسایلم عزیزتره، نذر کن!»
به اطرافم نگاه میکنم. « مثلاً چی؟»
خم میشود. جانمازِ گلدوزی شده را جمع میکند و به دستم میدهد: « اینو... »
ماتم میبرد. « امّا... !»
q
بچّهمان را میگذارم توی بغلش. خم میشود و صورت کوچکش را میبوسد. چیزی نمیگذرد که میگذاردش توی بغلم و از جا بلند میشود. میگویم: « کجا؟!»
میگوید: « اَدایِ دِین!»
میگویم: « جانماز؟!... اما... »
میخندد: « اما نداره! نذر کردیم، باید اَدا کنیم!»
q
میگویم: « چه خبره اینقدر پول خرج میکنی؟ به جایِ این کارات، ما رو بِبَر زیارتی، جایی! همهش جون میکَنی و میریزی تو شکمِ این فقیر بیچارهها! نه که شکم خودمون خیلی سیر و ورقلمبیدهست!»
میخندد و میگوید: « دعا کن خدا بیشتر بهم بده، اونوقت بیشتر خرج این فقیرا میکنم تا مثل ما با شکمِ سیر بخوابن!»
آهی میکشم و میگویم: «شوخی کردم باهات... ! الحمدلله، خدا تو رو آفریده برایِ همین کارایِ خیر! ایشاالله که اجرتو بده!»
آرام نجوا میکند: «إنشاءالله!»
q
زنهای جوان و پیری که دورِ مزارش نشستهاند، زار زار گـریه میکنند. میگـویم: « شماها دیگه چرا ناله میکنید؟»
یکیشان میگوید: «تو نمیدونی چهقدر برامون برادری کرده ... . جز تو، ما و بچّههامون هم، سایهی سرمون رو از دست دادیم!»
q
با صدای اذان صبح، چشمهایم را باز میکنم. درست رو به من، روی سجادهاش نشسته و قرآن میخواند. مینشینم و چند لحظه نگاهش میکنم. میپرسم: «هاشم! چرا از وقتی جنازهی شهید حسن و شهید یوسف رو آوردن، شب تا صبح بیدار میشینی...؟»
قرآن را میبندد و به من نگاه میکند: «ناراحتم از خودم که اونا رفتن و من هنوز نشستم و امروز و فردا میکنم که کی برم...!»
میپرسم: «چرا امروز و فردا؟»
میگوید: «حیف که تو دهنت نخود نم نمیکشه و اگه چیزی بگم، صبح نشده، تمام نوده باخبر میشن!»
بیاختیار میخندم. میگوید: «میگم، به شرطِ اینکه قول بدی به کسی نگی... . خواب شهید یوسف رو دیدم. ازش پرسیدم کی من به جایی که تو رسیدی، میرسم؟ گفت، سه سال دیگه. میدونم خوابم راسته. میخوام برم. طاقت داری سه سال دیگه جنازهمو برات بیارن؟»
q
میگوید: «سه سال تموم شد و من هنوز زندهام. یا تو راضی نیستی یا مادرم».
میگویم: «من راضیام؛ از تهِ دل!»
به طرف مادرش نگاه میکند و میگوید: «پس کارِ شماس!»
مادر سرش را میاندازد پایین و میگوید: «من راضیام به آرزوت برسی، اما... دلم برای زن و بچّهت میسوزه...»
هاشم خم میشود و دستِ مادر را میبوسد: «اگه میتونی، به خاطر من دلت رو راضی کن!»
مادر، بلند میشود و سرِ هاشم را میبوسد...
q
جلوِ آینه میایستد و چفیهاش را میاندازد دورِ گردنش. میگویم: «چرا همهش تو بری جبهه و ثواب جمع کنی؟ این دفعه تو بمون خونه و بچّهها رو نگهدار تا من برم!»
یک سرِ چفیه را دور گردنش میاندازد و میگوید: «میخوای بری چیکار کنی؟»
میگویم: «میرم پرستاری میکنم، ظرف میشورم، خیاطی میکنم ... . هر کاری از دستم بربیاد، دریغ نمیکنم!»
برمیگردد و نگاهم میکند. میگوید: «من که بمونم، نمیتونم بچّهداری کنم شهربانو جان! حتی اگه گریه کنن، نمیدونم چه جوری باید آرومشون کنم! به خیالت، ثوابِ موندنت توی خونه و بچّهداری کردنت کمتر از جبههی منه؟»
ابروهایم را بالا میاندازم: «داری سرِ منو کلاه میذاری؟! نه خیر آقا هاشم! قبول نیست! تو شهید بشی، بدبختیهاش مالِ منه! من باید جورِ این بچّهها رو بکشم. من باید به خاطر بیوهبودن، حرفِ هر کس و ناکسی رو بشنوم! همین الآن، باید برام کاغذ بنویسی که ثوابِ جهاد کردن و شهادتت، نصف به نصف مالِ من باشه!»
خندهکنان میگوید: «به شرطِ اینکه تو هم ثواب کاراتو با من نصف کنی!»
ماتم میبرد. «کدوم کارا؟!»
میگوید: «من، یه جون دارم، یه بار هم؛ شهید میشم اما تو هر بار که این بچّهها بگن"بابا"، شهید میشی...»