نویسنده: جانت فریمJanet Frame
چیزی به ایام کریسمس نمانده بود. همهی آنها که در آسایشگاه بودند میخواستند به خانههایشان بروند. بعضی خانه داشتند و بعضی هم نداشتند، اما فرق زیادی نمیکرد، چون همه میخواستند به جایی بروند که بتوان اسمش را خانه گذاشت. جایی که در آن از درهای بسته و قفل شده و اتاقهای خصوصی خبری نبود. همینطور از حیاطها، باغها، پارکها و گامهای کوتاه و محتاطانه در باغچهها برای بوییدن گلها و تماشای ماگنولیاها و فوارهها در بعدازظهر یک شنبهها و شاید هم رفتن تا دروازههایی که آن سویش، دنیاست.
وقتی به خانه برسم – این ورد زبان بیماران به یکدیگر بود – وقتی که به خانهی خودم برسم، و ... گاهی هم که در عصرهای جمعه برای خرید به مغازهی پایین خیابان میرفتند از کنار مدرسه میگذشتند، مدرسهای که ناظم در حیاطش کودکان را از خیره شدن به دیوانهها منع میکرد تا این که مدیر، بیاید. و وظیفهی آنها را برایشان گوشزد کرده و بگوید: «یادتان باشد آنها هم آدمهایی مثل من و شما هستند.»
آنها از رفتن به خیابانها، منازل، گردشگاهها، تئاترها و کنار دریا محروم هستند. در هر حال بیماران میگفتند وقتی به مغازه رسیدند برای سرپرست آسایشگاه یک کارت کریسمس میخرند. میگفتند:« در این صورت شاید اجازه دهد به خانه بروم. دلیلی ندارد که این جا بمانم.» همهی آنها همین را میگفتند:« من که واقعاً چیزیم نیست.»
هنگام رفتن به مغازه و خرید کارتهای کریسمس به نظرگرفته و غمگین میآمدند. لباسهای مخصوص به خودشان را به تن داشتند و کفشهایشان دمپاییهای سُر بود و جورابهایشان تا قوزک پا تاب خورده بود. پرستار میگفت: «آهسته بروید و از هم دور نشوید. یادتان باشد که فقط چیزهای به درد بخور بخرید.» آنها آهسته با هم در یک گروه قدم برمیداشتند و پنج شیلینگهای خود را در دستهایشان محکم گرفته بودند و با چشمان روشن و حریصشان جاده را نگاه میکردند و آسمان را، چمن زار را، عابران را، و مردمی را که رو به پایین خیابان در حرکت بودند و زندگی و خانهای برای خودشان داشتند.
بعد از مختصری گشتن و گردیدن دور گرداب کوچک و مهیج جمعه و روز خرید دوباره به مرداب راکد زندگی در آسایشگاه برمیگشتند، به همان اتاقهای خصوصی، حیاط و رختشویخانه، همان جایی که صورتها، از فرط بخار و حرارت برافروخته بود و چشمها اشکآلود، به اتاق پرستاران، برمیگشتند که مرتب میساییدند و برقش میانداختند و وقتی که دکتر هر روز صبح به اتفاق سرپرستار وارد اتاق میشد، سعی میکردند لبخند به لب داشته باشند. لبخندی که میگفت: «من حالم خوب است؛ میتوانم کریسمس را به خانه بروم. این طور نیست؟» و دکتر متقابلاً لبخندشان را با لبخند پاسخ میداد و آهسته در گوش پرستار چیزی زمزمه میکرد. و بعد دور شدن از آن جا و سر زدن به مریضی دیگر و لبخند زورکی دیگر. و به این ترتیب هر روز امید رفتن به خانه در دلها شدت مییافت و ضعیف میشد. اما بعضی ابداً امید رفتن به خانه نداشتند، چون آنها خانهی واقعی نداشتند. یکی از اینها «نان» بود.
همه نان را میشناختند و از وضع او با خبر بودند. در گذشته سالها متصدی خیریهی کودکان بود. قبلاً در آسایشگاه روانی «آپ نورت» به سر میبرد، اما از آن جا فرار کرده بود. این بود که او را به این آسایشگاه آورده بودند. این جا امنتر بود و به سبک قلعهی نرمنها ساخته شده بود. به غیر از خندق و یک پل متحرک همه چیز داشت. اما حالا که کریسمس در راه بود نان آرزو میکرد ای کاش کریسمس را در آپ نورت مانده بود.
ماندن در آن جا بهتر از ماندن در این جا بود. در آن جا سیگار و جوراب ابریشم داشتی و خود سرپرست آسایشگاه یک هدیه برایت میداد. وانگهی هر هفته یک روز مرخصی داشتی، اما این جا آدم باید هفت روز هفته را کار کند. در هر حال از صدقهی سر آپ نورت اجازه داشتی که به پیادهروی بروی و مجبور نبودی این قدر سخت کار کنی. میبینید که نان کریسمس را در هر دو آسایشگاه گذرانده بود، از این رو تفاوت هر دو محل را خوب میفهمید. او سعی کرده بود از این آسایشگاه هم – که بیماران لانهی موشاش مینامیدند – فرار کند اما آنها او را گرفته بودند و برای تنبیه در یک چهار دیواری انداخته بودند. چهار دیواری وضع خوشایندی ندارد. دائم دلتان میخواهد که بر سرتان بکوبید و اگر نگویید دیوانهتر میشوید، با این همه نان اهمیتی نمیداد.
میگفت محبوس بودن در چهار دیواری برایش جالب است، اما ترجیح میدهم کریسمس را در آپ نورت باشم. از طرفی هم نمیخواهم. میدانید چرا؟ به هیچکس نمیگفت چرا، اما بعضی خودشان حدس میزدند. به خاطر پرستار «هارپر». او پرستار وظیفه بود. ریزه میزه، سبزه رو و خیلی نجیب و مهربان. هر شب بعد ازپایان شیفت کاری ساعت شش، نان سر قرارش به اتاق پرستار هارپر میرفت و آنها دربارهی مطالب و مسائل دخترانه با هم صحبت میکردند. نان به پرستار هارپر دربارهی کارهایی میگفت که بعد از آزادی از آسایشگاه و اجازهی راه یافتن به دنیای بیرون میخواست انجام دهد و این که خیال دارد آشپز بشود. نه یک آشپز درجه سه و یا دو بلکه یک آشپز درجه یک، آن هم در یک هتل بزرگ. گاهی دور حیاط آسایشگاه با هم به گردش میرفتند و یا بالای زمینهای آسایشگاه نزدیک طویلهی خوکها به دیدن بچه خوکهای تازهای میرفتند که گوشهایشان مثل گلبرگهای گل پشت و رو بود و بعد با یک بغل پر از شکوفههای گیلاس برمیگشتند. چون زمینهای اطراف باغ پر از درختهای گیلاس بود. تماشای آن دو با هم خندهدار بود. مثل فیل و فنجان بودند.
نان گنده و چاق و وراج بود و پرستار هارپر ریز نقش و ظریف و کم حرف. او برای نان مثل یک خواهر بود. خرده ریزهایی مثل خمیر دندان، صابون و لباس نرم و لطیف چون لایی تشک و پیراهنهایی با بالاتنهی بلند و آستین کوتاه که تا آرنج میرسید، برایش میخرید. نان با غرور لباسهای جدیدش را میپوشید و شبها آنها را با یک اتوی زغالی کهنه اتو میزد و از صابون، روبان، گل سر و روژلبی که پرستار هارپر برایش داده بود، استفاده میکرد.
یک بار، پرستار هارپر برای نان یک بچه گربهی خاکستری و پشمالو از بخش «تودس» آورد. نان آن را برداشت، در آغوش گرفت و گوشهایش را قلقلک داد و انگشتانش را زیر چانهاش گذاشت. میخواست ببیند تمیز است یا نه. گفت:« بعد از این که از دکتر آوردمش هارولد صدایش میزنم. پیش پیش هارولد.»
وقتی که بیماران دیگر از رفتن به خانه در ایام عید میگفتند و این که خانهشان چه شکلی است و چه کسی مشتاقانه منتظر آمدن آنها در منزل است، و از عصرهای طولانی و روشن تابستان میگفتند که هوا خیلی دیر تاریک میشود، و از روی تخت دراز کشیدن و از مادر، پدر، خواهر، برادر و شوهرشان میگفتند، نان هم از پرستار هارپر میگفت و این که چه طور پرستار هارپر روزی یک پرستار جزء و سپس یک سرپرستار شده بود: سرپرستار هارپر. و وقتی که بقیه از هدایای کریسمس میگفتند و این که من چه چیزی به این و آن خواهم داد، نان هم میگفت من میدانم پرستار هارپر چه چیزی را در این دنیا بیشتر از همه دوست دارد.
یک روز بعد از کلی کلنجار رفتن در مورد خرید هدیهای برای پرستار هارپر، بالاخره به سرش زد که یک لباس خواب بخرد. برایش یک پیراهن ببافد! یک پیراهن آبی که به رنگ موهای زیبایش بخورد. اما او که بافتن بلد نبود. تا به حال در عمرش ژاکت یا پیراهنی که از روی زیرپوش بپوشند، نبافته بود. در دلش گفت:« اما میتوانم یاد بگیرم. «باربارا» میتواند یادم بدهد. باربارا دارد یک پیراهن صورتی با طرح صدفی میبافد. من از روی طرح پیراهن او برای پرستار هارپر یک لباس خواب میبافم.»
با گذشت ایام کمتر میشد نان را بدون بافتنیاش دید. باربارا که در بخش دو بود بافتنی را به او یاد میداد. سالها بود که در آسایشگاه میزیست و حالا پیر شده بود. بلندقد اما بدریخت بود. گربهها دنبالش میکردند. هر روز صبح با خرده ریزههای نان خشک که از آشپزخانه برمیداشت، به پرندهها غذا میداد. باربارا با همه مهربان بود. دلش میخواست نان بافتنی را یاد بگیرد و یک پیراهن خواب برای پرستار هارپر ببافد. برای همین با دقت و حوصله بافتنی را به نان یاد میداد. شبها وقتی بقیه در اتاق مینشستند؛ نشسته به رادیو گوش میدادند و یا سعی داشتند آن پیانوی کهنه و قدیمی با کلیدهای رنگ و رو رفته را بزنند و یا مجلات قدیمی «فریاد جنگ» و «پانچ» را ورق میزدند، نان کنار بخاری نشسته بود و بافتنیاش را میبافت. گاهی اوقات تمام آنچه را که بافته بود میشکافت و دوباره از سر شروع میکرد. گاهی به بافتنیاش لعنت میفرستاد و بعضی وقتها آن را کف اتاق پرت میکرد و با خودش عهد میکرد:« دیگر یک رج هم نمیبافم. به جایش یک قالب صابون و یک کرم که در کاغذ سلوفان پیچیده شده است، برایش میخرم. پرستار هارپر چهطور میتواند از من توقع داشته باشد که برایش یک پیراهن آبی با طرح صدفی ببافم، حال آنکه هرگز در عمرم دست به بافتنی نزدهام. هیچگاه فرصت بافتنی نداشتهام، در لانهی موشها به دام افتاده بودم، در اسارت قفل و کلید بودم با تصاویری که فقط پنج شنبه شبها بود و بعد هم که دستگاه شکسته شد آنها تمام مدت چراغ را روشن میگذاشتند، چون در تاریکی به تو اطمینان نداشتند. هر دو ماه یک بار گروه در بند و اسیر در غل و زنجیر را به بیرون میفرستادند تا روی چمنها سرودهای روحانی بخوانند و آنها خیره خیره تو را نگاه کنند چرا که تو یک دیوانه بودی و هر هفته مردی را از شهر بیاورند که به تو یک آبنبات چوبی مجانی بدهد و با محبت از سلامتی و حالت جویا شود. با این حساب چهطور میتوان از تو انتظار داشت که یک پیراهن آبی با طرح صدفی ببافی؟» اما علیرغم همهی اینها، نان همچنان به کار دشوار خود ادامه داد و یک هفته قبل از کریسمس بافت پیراهن آبی نرم و زیبا تمام شد. این کاری بود که هیجان زیادی به همراه داشت. نان حاصل دسترنج خود را در کاغذ رنگی پیچید و تمام ساکنان بخش اجازه یافتند که بسته را باز کرده، دستی به سر و رویش کشیده و بگویند چهقدر قشنگ است نان! خیلی زیباست! او به همه گفت:« که من پیش از این هرگز چیزی نبافتهام و حالا که این پیراهن را بافتهام، نمیخواهم آن را به کسی ببخشم چون مال من است. من آن را بافتهام. مال خودم است. تا به حال چیزی مال خودم نبوده است. من آن را بافته ام. مال من است.»
آن شب نان مریض بود. او را از بخش بیرون بردند و به یک اتاق انفرادی در طبقهی پایین منتقل کردند تا برای بیماران دیگر مزاحمتی ایجاد نکند. او هم میخندید و هم میگریست و بافتنیاش را محکم به سینهاش چسبانده بود. تا چهار روز تنها بود. نه چیزی میخورد و نه با کسی حرف میزد. بافتنیاش را به بغل گرفته بود؛ رویش دست میکشید و مثل یک موجود زنده نوازشش میکرد. بعد از چهار روز وقتی به بخش برگشت، پیراهن را تنش کرده بود. رنگش پریده و غمگین بود. وقتی همه برای صرف چای دور میز نشسته بودند و حرف میزدند و منتظر سرپرستار بودند که از راه برسد، کارد و قاشقها شمرده شود و دستور برپا داده شود، نان بی آن که کلمهای با کسی حرف بزند، نشسته و یکراست به مقابلش خیره شده بود. فردا بعدازظهر که بعدازظهر خرید بود، نان که اجازه نداشت به خرید برود، یکی از بیماران را فرستاد برایش خرید کند. یک قالب صابون و یک کرم دست و صورت که در کاغذ سلوفان پیچیده شده بود؛ یک هدیهی کریسمس، هدیهای برای پرستار هارپر.