قصه های شما(134)

نویسنده


سلول              مرضیه سلیمانی کرمانی – مشهد

سایه­روشن     صدیقه شاهسون – شهرکرد

مرضیه سلیمانی کرمانی – مشهد

دوست عزیز «ادگار آلن پو» پدر داستان کوتاه در قرن نوزدهم، معتقد بود که داستان کوتاه باید آن­قدر مختصر باشد که بتوان آن را در یک نشست، خواند. وی همچنین می­گفت کلیه­ی عناصر داستان اعم از نثر، طرح، لحن، شخصیت، دیدگاه و ... باید دارای چنان هماهنگی ارگانیکی باشند که تأثیری واحد و نیرومند در خواننده به وجود آورند.

هر چند امروزه با وجود تکنیک­های مختلف جدید و نوآوری­های شخصی، داستان­های مدرن همراه­ با انبوهی از پیچیدگی­ها خودنمایی می­کنند – به طوری که شاید تعاریف و دیدگاه «آلن پو» قدیمی به نظر برسد - اما برای دوستانی که تازه شروع به نوشتن کرده­اند، رعایت قوانین پدر داستان کوتاه واجب و الزامی است. مانند برخی از دوستان که تازه وارد وادی شعر شده­اند و بدون این­که شعر کلاسیک را تجربه کنند مستقیماً به شعر نو روی می­آورند و گمان می­کنند. هر چیز بی­وزن و قاعده­ای را که بسرایند اسمش شعر است. در حالی که سرودن شعر نو متضمن شناخت دقیق و کامل شعر کهن است.

برای نوشتن داستان مدرن نیز باید ابتدا عناصر و ساختار داستان کلاسیک را شناخت و بعد سعی در به هم ریختن آن داشت.

توصیفات شما زیباست اما این زیبایی در قالب درست و زیبایی ارائه نشده است. سعی دارید یک داستان جذاب و مدرن بنویسید اما هنوز اشکالات نگارشی و ویرایشی در کارتان دیده می­شود.

با توجه به نثر روانی که دارید می­توانید به­راحتی دست به قلم ببرید اما یادتان باشد که علاوه بر زبان، محتوا و تکنیک هم جزء مهم­ترین عناصر در پرداخت یک داستان هستند و نمی­توان فقط با تکیه به یکی از آن­ها داستان خوبی نوشت.

انگیزه­ی قهرمان داستان شما از کارهایی که به آن دست می­زند، مشخص نیست. مرد به نظر آدم بی قیدی به نظر می­رسد که فقط در پی حفظ ظاهر خود است و مخاطب چیزی از درونیات او و خواسته­های واقعیش نمی­داند. وقتی ما به­روشنی با علت و معلول­های داستان ارتباط برقرار نکنیم هیچ کدام از رفتارهای قهرمان و ضد قهرمان در نظرمان جذابیت ندارند و فقط کرداری سرگرم­کننده و بدون منطق به نظر می­آیند.

در ضمن، فضای دادگاه هم اصلاً تداعی نمی­شود و اگر عنوان قاضی را ذکر نمی­کردید، به نظر می­رسید این دیالوگ­ها در هر جایی می­توانست گفته شود.

در صورتی که به داستان­نویسی و ادامه­ی آن علاقمند هستید، به مطالعه­ی عناصر داستان و همچنین بازنویسی­های مکرر یک داستان ایمان داشته باشید و با جدیت برای رسیدن به خواسته­تان تلاش کنید تا به خواست حق موفق شوید.

صدیقه شاهسون – شهرکرد

خواهر گرامی از این که با صبر و حوصله داستان­تان را بازنویسی کرده­اید خوشحالیم؛ هر چند هنوز هم به تمامی نتوانسته­اید همه­ی اشکالات کارتان را برطرف کنید.

با توجه به این­که با فضای روستا آشنا هستید، نوشتن داستان­هایی که مکان وقوع آن­ها روستا باشد برای­تان راحت­تر خواهد بود. مناسبات خاص، فرهنگ و عقاید روستایی چیزهایی هستند که توانسته­اید با توجه به اطلاعات­تان به­خوبی در اثرتان بگنجانید. به­خصوص توصیفاتی که مثلاً در مورد برگ­های جالیز خیار و یا مترسک دارید؛ مسلماً کسی که در آن فضا باشد می­تواند چنین دقیق متوجه تغییرات و حالت­های یک مزرعه و محصولش باشد.

با توجه به آن­که قهرمان اصلی شما «ملیح» است و از دید او به قضایا نگاه می­کنید، ترتیب ورود آدم­ها مناسب است. شما سعی نکرده­اید که با ورود و خروج آدم­هایی که نقشی خاص در پیش­برد داستان ندارند، اثرتان را جذاب کنید و یا این­که به کمک مکان­ها و صحنه­های مختلف، جذابیت کاذب ایجاد کنید.

صداقت و سادگی زندگی روستایی در رفتار و حالات ملیح آشکار است و مخاطب نیز به غلامرضا حق می­دهد که وی عاشق این همه پاکی و سادگی باشد؛ اما تغییر رفتار پدر غلامرضا در اثر یک حادثه، بسیار زود اتفاق می­افتد. اگر وضعیت افتادن غلامرضا خطرناک­تر از وضعیت فعلی بود و کمک ملیح، زندگی دوباره را به او برگردانده بود، شاید زودتر می­توانست موجب تحول پدر غلامرضا شود و ...

به پاس زحماتی که برای بازنویسی این داستان کشیده­اید، آن را به تمامی خوانندگان «قصه­های شما» تقدیم می­کنیم.

سایه­روشن

خورشید داشت کم­کم چنچه­های طلایی بی­رمقش را از نوک قله­ی کوه­های اطراف ده برمی­چید.

مرد با دستان زبر و خشنش دستی به موهای جوگندمی­اش کشید. دو پله­ی منتهی به ایوان را که بالا رفت، به صدای زنگوله­ها سر برگرداند؛ قطار بره­ها و بزغاله­های گله را که از سراشیبی کوه روبه­رو، به سمت ده می­آمدند، به­وضوح دید. صدای هی­هی چوپان و زنگ زنگوله­ها، غروب آن حوالی را پر سروصداتر می­کرد. مرغ­ها و خروس حنایی، آهسته و قدقدکنان به سمت لانه می­رفتند. حیدر آرام و بی­صدا سرش را پایین انداخت و سمت اتاق رفت. در آهنی اتاق با شیشه­های کوچکش، جیرجیر­کنان باز شد. مرد روی تشک پهن شده گوشه­ی اتاق جا خوش کرد. چشمانش را بست و خواب همچون آب که سنگی را در خود ببلعد او را در خود کشید.

صدای باز شدن درِ اتاق، چرت حیدر را چونان پر کشیدن سارها از روی سیم­های برق فراری داد. پلک گشود و زیرچشمی اوضاع اتاق را ورانداز کرد. صنم با چارقد سفید گل­دارش که مثل همیشه پشت گردنش گره شده بود، تنگ آب به دست، نزدیک سماور گوشه­ی اتاق رفت و آب را به آرامی داخلش ریخت.

معلوم بود نمی­خواست مرد را بیدار کند اما حیدر بیدار شده بود و هر چه کرد دیگر خوابش نبرد. غمی که سال­ها در سینه­اش جا خوش کرده بود، چون زخمی کهنه دوباره دهان باز کرده و نمی­گذاشت برای لحظه­ای فکرش آسوده بماند. دردی که درست از روزی که ملیح کلامی بر زبان نیاورده بود، مثل کابوسی هولناک هر از چند گاهی به سراغش می­آمد.

پتویی را که صنم رویش کشیده بود کنار زد و از جا برخاست. از اتاق که بیرون رفت هوا کاملاً تاریک شده بود. فکر نمی­کرد آن­قدر خوابش برده باشد. دستش را به طرف کلید برق وسط ایوان برد و نور زردرنگ لامپ سقف چوبی ایوان را سایه روشن کرد. صنم از اتاق کناری که آشپزخانه­شان بود بیرون آمد. روبه­روی حیدر ایستاد و سلام کرد و در حالی که آستین­های بلوزش  را پایین می­کشید، پرسید: «چی شده حیدر؟ خیلی پکری. سر آب زمین با کسی حرفت شده؟» مرد روی لبه­ی ایوان نشست ابرو درهم کشید و با نگاه، سراغ ملیح دخترشان را از صنم گرفت. زن کنجکاوانه نگاهش در نگاه حیدر قلاب شد و گفت: «رفته خونه­ی خواهرم. شوهرش امشب آب­یاره. رفته پیشش تنها نباشه. حیدر من تو رو می­شناسم حتماً چیزی شده؟» مرد دستی به صورتش کشید و زبری ته ریشش با زبری پوست دستانش یکی شد. اشک در چشمانش حلقه بست و با صدای لرزان گفت: «صنم خودت شاهد بودی تو این هیجده سال حتی یه بارم به خودم اجازه ندادم عیب ملیح رو بهش سرکوفت بزنم یا بذارم  کسی بهش توهین کنه ... هر چه تونستم کمکش کردم تا حرفشو بفهمم و نذارم ناراحت بشه. الحمدلله خودشم دختر فهمیده­ایه. اگه دیدی راضی شدم غلامرضا بیاد خواستگاری، به خاطر علاقه­ی خود ملیح  بود.»

زن با تعجب به شوهرش نگاه کرد و پرسید: «خب حالا چی شده مگه؟» حیدر بغضش را فرو داد و گفت: «نمی­خوام ملیح فکر کنه ازش خسته شدیم ... اگه دوباره این غلامرضا اومد، بگو ملیح نظرش عوض شده، یا چه می­دونم... بگو باباش دیگه راضی نیست...»

زن توی حرف حیدر پرید و پرسید: «آخه چی شده؟ الان یه ساله که هی بهونه آوردیم، بازم غلامرضا پافشاری کرده. تازه جواب ملیح رو چی بدم.»

در همین حین صدای باز شدن در چوبی حیاط هر دوی آن­ها را ساکت کرد. سرشان را به سمت در چرخاندند. ملیح داخل شد و در را پشت سرش بست. نزدیک­تر که شد صورت زیبایش با چشمان آبی براق، زیر نور لامپ هویدا شد. چادر طوسی­رنگ با گل­های ریز سفیدش را سر گرفت و پشت سرش تکانی داد و با اشاره به پدر سلام کرد. صنم با تعجب پرسید: «چرا برگشتی دخترم؟» ملیح باز هم با اشاره­ی دست و انگشت به مادر فهماند که پمپ آب خراب شده و شوهر خاله­اش به خانه برگشته است.

دختر با لبخندی بر لب از پله­های ایوان بالا رفت و روبه­روی پدر ایستاد. دستش را به پیشانی کشید و به علامت خسته نباشید به سمت بالا برد. پدر دیگر به ایما و اشاره­های او عادت کرده بود.  اصلاً این زبان را خودش به او یاد داده بود.

از روزی که دکتر در عکاس­خانه­ی چشم­های حیدر عکس لرزان خودش را دیده و گفته بود: «متأسفم دختر شما مادرزاد لاله؛ نمی­شه کاریش کرد.» او امیدش را از دست نداده بود. با مهربانی به دخترش نگریست و جواب داد: «سلامت باشی بابا.» ملیح سر به زیر انداخت و داخل اتاق شد. صنم در سکوت مرد چنگ انداخت و با سماجت زنانه­اش پرسید: «تو رو خدا دارم نصف عمر می­شم بگو چی شده» مرد در حالی که به تیرک چوبی وسط ایوان تکیه داده بود، نشست و گفت: «امروز وقتی داشتم از سر زمین می­اومدم، مش جعفر جلومو گرفت و گفت بهتره بچه­ها رو از ازدواج منصرف کنیم. یه پسر فلج با یه دختر لال هیچ وقت نمی­تونن با هم عروسی کنن. زندگی مشکلات داره، این کار اونا یه ایراد داره؛ تو دخترتو منصرف کن، منم با غلامرضا حرف می­زنم»

ملیح توی اتاق که رفت، چهره­ی نگران پدر، دلش را به تشویش انداخت. از پشت شیشه­ی در نگاهش را به چهره­ی پدر که داشت دستش را تکان می­داد و با صنم حرف می­زد، دوخت. همه چیز را شنید و آن­چه را شنید و لب­خوانی کرد توی ذهنش دسته­بندی کرد. دلواپسی همچون جرقه­ای تپش قلبش را تندتر کرد. گرمایی، تمام اعضای بدنش را درنوردید. زانوانش سست شد. از پشت شیشه کنار رفت و جلوی دار قالی نشست. دستی به چله­ی خشک دار کشید و دوباره فکر گنگ بودنش همچون پتکی بر سرش خورد. دلش می­خواست با صدای بلند گریه کند و خدا را صدا بزند. فریاد بکشد و بگوید: «خدایا من  و غلامرضا هم­دیگر رو دوست داریم، چرا نمی­خوان بفهمن خودمون با مشکلات­مون کنار می­یایم. نمی­خوام برام دلسوزی کنن. خدایا هنوز حرف منو نفهمیدن، سر تکون می­دن و برام غصه می­خورن ... ولی غلامرضا این­طور نیس. نگاهش، دلش با منه ... خدایا چه جوری بگم که دوستش دارم ...» اما هر چه کرد به جز فریاد فقط صدای اصواتی شکسته و نامفهوم بود که در اتاق پیچید. اشک بر پهنای گونه­هایش راه باز کرد و بر دامن بلند گل­دارش ریخت.

دلش از نگاه­های پرترحم مردم گرفته بود. با خود آرزو کرد کاش همه­ی چشم­ها، چشم غلامرضا بود و او را سالم می­دید و همه­ی گوش­ها، گوش او بود و صدای دلش را می­شنید و مثل نخ بر چله­ی دلش پود شده بود.

مش جعفر پدر غلامرضا تنها کسی بود که خامه و مواد اولیه­ی فرش­بافی را توی روستا می­آورد و در خانه­ها، برای زنان آبادی، دار قالی علم می­کرد. پسرش غلامرضا هم مثل ملیح درد مادرزاد داشت و جفت پاهایش فلج بود. از دو سال پیش هم که مادرش مرده بود، وضع روحی غلامرضا خراب­تر شده بود. بیشتر وقتش را توی دکان پدرش در وسط آبادی پر می­کرد و مشتری راه می­انداخت. روزی ملیح برای گرفتن خامه­ی صورتی به دکان رفته بود. وقتی غلامرضا کلاف خامه را در دست ملیح گذاشته بود و برق چشمانش بر صورت پر حجب و حیا­ی دختر تابیده بود، ملیح سرخ شده بود و پس از آن غلامرضا به هر بهانه­ای دم در خانه­شان می­آمد و برای او خامه می­آورد.

آن روز بارانی بهار را خوب به خاطر داشت؛ روزی که ترنجِ فرش نیمه­کاره­اش، تشنه­ی رنگ زرد بود. ملیح داشت برای رفتن به مغازه آماده می­شد که صدای کوبه­ی در چوبی حیاط توی دلش قند آب کرده بود. چادرش را  به سر انداخت. پله­ها را که پایین رفت، نم­نم باران بر گونه­هایش خورد و تب خجالتش را کمی فرو نشاند. در را که باز کرد چهره­ی پسر جوان لاغراندام با موهای فر و ریش  سیاهش در حالی که روی ویلچر جا خوش کرده بود، پشت قاب در نمایان شد. قطرات ریز باران بهاری صورت مرد جوان را خیس کرده بود. بوی کاه­گل باران­خورده فضا را غرق عطر خودش کرده بود. غلامرضا سلام کرد و کلاف خامه­ی زرد را که روی دستش بود، روبه­روی ملیح گرفت و گفت: «می­دونستم که خامه­ی زرد کم میارین، گفتم زحمت­تون نشه بخواین بیاین در دکون؛ براتون آوردم.» حرفش که تمام شد، همین که خواست ویلچرش را به زحمت توی چاله­چوله­های کوچه به عقب برگرداند، مکثی کرد. نگاهی زیر چشمی به ملیح انداخت که چادرش را محکم با دو انگشت زیر چانه گرفته بود و رنگ­به­رنگ می­شد. دلش دیگر تاب نیاورد و آتشفشان قلبش فوران کرد. حرف­ها همچون گدازه­ها بر زبانش جاری شد: «ببخشین ملیح خانوم، هر چی کلنجار رفتم دیگه نتونستم حرفمو تو دلم نگه دارم ... شما ... شما منو با این شرایطم قبول دارین که بخوام به خودم جرئت بدم ازتون خواستگاری کنم؟ ...»

ملیح همچون چوب پنبه­ای بر دریای افکارش غوطه­ور بود که صدای صنم آلبوم شیرین خاطراتش را بست و او را به خود آورد: «ملیح جون دخترم چرا نمی­یای شام بخوری؟» از لحن مادر می­شد بغضی که چون تار عنکبوت بر گلو مانده را، حس کرد. ملیح با بی­حوصلگی به مادر فهماند که خانه­ی خاله «کلثوم» شام خورده و می­خواهد بخوابد. صنم دستی بر گونه­ی دختر کشید و با نگاهی مملو از مهر مادری به دختر گفت: «ملیح جان قربونت برم این قدر خودتو عذاب نده ... حتماً مصلحتی تو کار بوده ... بذار بازم غلامرضا تلاش خودشو بکنه ...» حیدر هنوز توی ایوان بود و با ناراحتی داشت  انگشت تو ریشش می­تاباند.

هوا تاریک و روشن شده بود. خروس توی طویله مدام آواز می­خواند. دختر جوان بعد از خواندن نماز از اتاق بیرون آمد. مادر سطل شیر به دست از طویله خارج شد و در چوبی آن را محکم کرد. ملیح سلام کرد. صنم جواب دختر را داد و گفت: «ملیح­جان نون نداریم. دستاتو بشور و من سفره و خمیر را آماده می­کنم بیا خمیر رو تو چنگ بزن.» ملیح سری تکان داد. پله­ها را پایین رفت. حیاط خاکی را آب پاشی کرد. جارو را برداشت. خواست جارو کند ولی دل و دماغ هر روز را نداشت. توی پله نشست، جارو را به کناری انداخت و دستش را زیر چانه مشت کرد؛ صدای فریاد دلش را گوش داد: «خدایا تنها تویی که از همه به آدما نزدیک­تری ... تویی که اگه زبون سرمو گرفتی زبون دلمو خوب میفهمی ... کمکم کن؛ دست و دلم به کار نمی­ره ... خودت مهرشو به دلم انداختی، خودت دلامونو به هم گره زدی، پس این همه سنگ تو راهمون چیه ...»

آهی کشید و از جا برخاست. فکر غلامرضا برای ثانیه­ای از ذهنش بیرون نمی­رفت. سعی کرد خودش را مشغول کند تا شاید سرش، هم­چون بادکنکی که رو به انفجار می­رود، از درد نترکد. هوا کاملاً روشن شده بود. صدای خش­خش جارو  با صدای مرغ و خروس و گوسفندان داخل طویله درهم و برهم شده بود. ناگهان صدای هی­هی چوپان و گوسفندان که داشتند از کوچه عبور می­کردند او را به خود آورد. به سرعت به طرف طویله رفت میش­ها را از طویله بیرون کرد. بره­های کوچک بازیگوش از لای دست و پای مادران­شان جستی زدند و دنبال گوسفندان دویدند. در حیاط را که باز کرد بره­ها را به گله زد و به حیاط برگشت. دستانش را شست و به آشپزخانه رفت. صنم سفره­ی خمیر را پهن کرده بود و داشت آب توی تشت خمیر می­ریخت. ملیح سفره را روی پاهایش کشید و آردها را درون آب ریخت. دستانش آرد را چنگ می­زد و فکر و خیال دلش را. کارش که تمام شد، دست­ها را توی آب شست و آبش را کنار دیوار گلی حیاط ریخت. ملیح، با صدای مادر سر برگرداند. دستش را به علامت بله تکان داد. زن گفت: «ملیح جان اینقدر تو خودت نباش، خدا کریمه ... بابات صبح زود رفته جالیز خیار که تا هوا گرم نشده علف هرزاشو بچینه، نون که پختیم باید بریم کمکش خیارا رو بچینیم.» دختر جوان سری تکان داد و به اتاقش رفت. روی تخت کنار دار نشست. چشمانش سنگینی می­کرد. دراز کشید و طولی نکشید که خوابش برد.

بوی نان تازه فضای اتاق را پر کرده بود. ملیح تکانی خورد و هول­زده از جا پرید. از اتاق بیرون رفت.

انگار خیلی خوابش برده بود که مادر کار نان پختن را شروع کرده بود. جلوی خانه­ی تنوری ایستاد. مادر لباس­های کهنه و آردی به تن داشت. چشمانش را تنگ کرده بود و داشت نان را از میان تنورگلی پر از آتش بیرون می­آورد. نان را به­سرعت توی سبد حصیری انداخت و گفت: «بیدار شدی ملیح جان؟ دیگه نمی­خواد بیای کمک من. بیا چند تا نون بردار برو ناشتایی باباتو ببر، منم کارم تموم شد میام.» دختر جلو رفت. چند نان را برداشت و بقچه­ی پدر را آماده کرد. چادر سفید گل­دارش را بر سر انداخت. خداحافظی کرد و از حیاط بیرون آمد. خورشید گرم و پر نور بر کوچه­های آبادی می­تابید. خم کوچه را که پیچید یکی دو تا از زن­های همسایه را دید. سری تکان داد و دست داد. به گرمی جواب سلامش را دادند و با لبخند از هم جدا شدند. پیرمردها روی سکوی جلوی در بعضی خانه­ها آفتاب گرفته بودند. ملیح سراشیبی آخر ده را به سمت جالیز خیار و هندوانه پایین رفت. کنار جوی باریکی که سرچشمه­ی آبیاری­ها بود رسید. بقچه­ را لای انگشتانش فشرد و از جوی پرید. درختان سپیدار آن­سوتر زیر نور خورشید می­درخشیدند. صدای آواز گنجشک­ها و پرنده­های دیگر، سکوت آن حوالی را گم کرده بود.

نفس که می­کشید بوی گل­های وحشی و علف­ها تا عمق جانش نفوذ می­کرد. مترسک­های وسط جالیزها گوش به فرمان ایستاده بودند و باد آستین­های کت­های کهنه­ی تن­شان را تکان می­داد. کمی آن سوتر زمین پدر غلامرضا بود که باید ملیح از کنارش می­گذشت. داغ دلش تازه شد. ته جالیز را که نگریست، مردی بیل بر شانه این سو و آن سو به دنبال آب می­دوید و زمینش را آب می­داد. ملیح  همان­طور که از لبه­ی مرز پر از چمن با احتیاط رد می­شد، چشمش را سیاهی آن سوتر به خود مجذوب کرد. نزدیک­تر که شد رنگ از رخسارش پرید. اشعه­ی نور خورشید بر چرخ­های ویلچر واژگون غلامرضا توی نگاهش منعکس شد. قدم­هایش را تندتر کرد. پایش توی جوی سر خورد. از جا بلند شد. نزدیک­تر که شد، حدسش به یقین تبدیل شد. ویلچر غلامرضا بود درحالی که او میانش مانده بود. غلامرضا دستانش را به هر طرف می­چرخاند تا خودش را از آب بیرون بکشد. ملیح بی­درنگ بقچه را به کناری پرت کرد. چادرش را دور کمرش گره زد. دسته­های

ویلچر را گرفت. صدای فریاد دلش را دوباره شنید: «آقا غلامرضا ویلچرو بگیر تا کمکت کنم»

غلامرضا در حالی که خیس و گلی شده بود ویلچر را محکم گرفت. با صدای بلند «یاعلی» گفت. چرخ تکانی خورد و از جوی درآمد. دانه­های درشت عرق بر پیشانی پسر جوان نمایان شد. موهای سیاهش زیر نور می­درخشید. خودش را از صندلی چرخ­دار جدا کرد و روی چمن­ها انداخت. ملیح گره­ی چادر خیس شده­اش را باز کرد. صورتش را پاک کرد و ویلچر را کناری صاف گذاشت. غلامرضا دستی به صورتش کشید و گفت: «خیلی ممنون ملیح خانوم ... می­دونم ... می­دونم چی می­خواین بگین! حتماً از این که منو این­جا می­بینی تعجب کردی. دیگه تو این یه سال به نگاهتون که انگار همه­ی حرفای دلتونو توش نوشتن، عادت کردم! ... حتماً خبرش به شما هم رسید که بابام چی گفته، آره؟» ملیح سرش را پایین انداخت. پسر جوان ادامه داد: « دلش خوشه منو آورده باغ تا دلم وا شه! دیگه نمی­دونه همه­ی حواس من پیش شما بود که افتادم تو جوب! خاطرتون جمع، من کوتاه بیا نیستم. تو خونه­ی دل من فقط یه اسم ملکه شده اونم ملیح» ملیح نگاهش را که سرشار از عشق به غلامرضا بود سوی او روانه کرد. به طرف بقچه رفت و همین که خواست آن را از میان علف­ها بردارد، احساس کرد کسی آن­ها را نگاه می­کند. سر که چرخاند پدر غلامرضا کمی آن­سوتر، بیل بر شانه ایستاده بود. ملیح به نشانه­ی سلام سری تکان داد. نمی­دانست چطور شده بود که خودش ویلچر غلامرضا را بیرون کشیده بود. شاید بهتر بود دنبال مردی می­گشت. راه باریک کنار جوی را از سر گرفت و به طرف زمین خودشان را­هی شد.

صلات ظهر بود. هوا گرم­تر شده بود. برگ­های پهن و بزرگ بوته­های خیار دیگر طراوت و شادابی صبح را نداشتند. دختر و پدر، پلاستیک­های بزرگ خیارهای چیده شده را بسته­بندی کردند و تا سر زمین به کمک هم آوردند. عرق توی صورت حیدر راه باز کرده بود و از سرازیری دماغش پایین می­چکید. مادر ملیح زنبیل نهار به دست، به سمت آلاچیق می­رفت و آن­ها را با صدای بلند برای خوردن نهار دعوت کرد. مرد نگاهی به دخترش کرد و گفت: «برو ملیح جان. من اون دوتای دیگه رو میارم ... برو بابا خسته شدی.» دختر جوان سر جنباند. لبخندی تحویل پدر داد و رفت.

سرش را خم کرد و توی آلاچیق که رفت نسیم خنکی روی صورتش دوید. صنم سفره را پهن کرده بود و داشت کتری چای را کنار ذغال­ها جابه­جا می­کرد. نگاهی به دختر انداخت و جواب سلام دخترش را داد و گفت: «خسته نباشی دخترم، دیدی گفتم خدا بزرگه ... صبر کن بابات بیاد تا بگم چی شده!» ملیح چشمانش را درشت­تر کرد. دستش را تکان داد و با نگاه پرسید چه شده است؟! حیدر کلاه حصیری­اش را کنار آلاچیق گذاشت. قمقمه­ی آب را برداشت و جلوی در آلاچیق صورتش را شست. نفسی بلند کشید و کناری نشست. صنم سلام و خسته نباشید گفت. حیدر جواب داد و با لبخند پرسید: «مادر و دختر چی می­گفتن؟ ما که اومدیم تموم شد؟ اصلاً صنم خانوم مگه قرار نشد شما زود بیای؟» صنم چشمانش به شادی برق زد و صورتش گل انداخت و گفت: «نه آقا شما که غریبه نیستی ... من خیلی وقته از خونه زدم بیرون توی راه پدر غلامرضا وقتمو گرفت.» پدر و دختر ناخودآگاه نگاه­شان به هم افتاد. ملیح از هیجانی که با شنیدن این حرف­ مادر نشان داده بود خجالت کشید. نگاهش را دزدید اما دل و گوشش را به مادر سپرد: «آره حیدر، پدر غلامرضا مثل این که از حرفای دیروزش پشیمون شده ... به من گفت که به شما بگم امشب میاد خونمون.» حیدر ابروانش را درهم کشید و ناراحتی توی صورتش نمایان شد: «ببین صنم من از دخترم سیر نشدم که یه روز بگن می­خوایم یه روز بگن نه. از اولم من راضی نبودم، اصرار غلامرضا و رضایت ملیح دلمو نرم کرد ... اما حالا من دلخورم. کاش بهش گفته بودی دیگه نیان ...» تازه داشت در دل ملیح قند آب می­شد که با شنیدن حرف پدر، آشوبی که از دیشب به جانش افتاده بود دوباره سراغش آمد. آب دهانش را قورت داد. دستی به گونه­های آفتاب خورده­اش کشید و از جا بلند شد. هر چه کرد نتوانست خودش را خون­سرد نشان دهد. از آلاچیق بیرون رفت. به دور دست­ها خیره شده نگاهش را به تصویر کوه­ها که هرم داغ خورشید کج و معوج­شان کرده بود دوخت. گرما بیشتر آزارش داد. اشکی گرم از حوض چشمانش لبریز شد و بر گونه­اش غلتید.

هوا کاملاً تاریک شده بود. صدای اذان از گل­دسته­های مسجد آبادی به گوش می­رسید. پدر وضو گرفته و راهی مسجد شده بود. صنم داخل اتاق شد وگفت: «ملیح جان ... از بعد از ظهر تا حالا یه گوشه کز کردی که چی ... من باباتو راضی کردم. بذار امشب بیان تا ببینیم چی می­شه. بلند شو نمازتو بخون، برو چایی رو آماده کن.» دختر با بی­حوصلگی از جا برخاست. وضو گرفت و نمازش را خواند. توی ایوان رفت. همین که خواست به آشپرخانه برود، قرص کامل ماه نگاهش را محو خود کرد؛ دایره­ی نقره­ای و روشنی که وسط چادر سیاه ستاره­دار شب به زیبایی می­درخشید. آه سردی کشید و داخل آشپزخانه شد. چای را تو دل قوری گل­قرمز کنار سماور ریخت و شیر سماور را باز کرد. بخار آب جوش ردی بلند و باریک به سوی بالا کشید. ملیح نگاهی به گوشه­ی تاقچه انداخت و از بودن قلم و کاغذش توی تاقچه مطمئن شد. صدای باز شدن در حیاط به گوشش رسید. از پشت شیشه­ی کوچک در آشپزخانه به بیرون نگاهی انداخت. پدر بود که داخل حیاط شد و سمت اتاق رفت. طولی نکشید که صدای کوبه­ی در، اضطرابی شیرین در جان ملیح دواند. به سرعت چادرش را به سر انداخت. گوشه­ی در کز کرد و با نگاهش بیرون را پایید. پدر کت طوسی رنگش را پوشیده بود و به طرف در حیاط می­رفت. صنم با عجله وارد آشپزخانه شد و پرسید: «ملیح جان چایی رو دم کردی؟» دختر سری تکان داد. صنم گفت: «بمون تا خودم بیام.» و از آشپزخانه بیرون رفت. دختر سر جایش ایستاد و دزدانه بیرون را پایید.

اول از همه پدر غلامرضا بود که با کلاه شاپوی مشکی به سر و هیکل درشت وارد حیاط شد. پشت سرش زنی چادر مشکی و لاغراندام که عمه­ی غلامرضا بود. بعد از احول­پرسی کناری ایستاد و با صنم که داشت به داخل تعارفش می­کرد، گرم گفت­وگو شد. مش جعفر به پسرش کمک کرد و او را با ویلچر از درگاهی در حیاط رد کرد. به پله­ها که رسیدند، حیدر هم دستی به ویلچر گذاشت و با هم او را بلند کردند و توی ایوان گذاشتند. غلامرضا همان طور که با نگاه اطراف را می­گشت از چرخ پایین آمد و کناری کشید و در گوشه­ای از فرش پهن شده­ی توی ایوان جا خوش کرد.

دختر جوان استکان­ها را چند بار توی سینی جابه­جا کرد. دل­شوره چون خوره به جانش افتاده بود. روی پا بند نمی­شد. به این طرف و آن طرف آشپزخانه رفت. شیر آب ظرف­شویی را باز کرد و کمی آب سرد به صورتش زد. گوش­هایش را تیز کرد و به گفت­وگوهای نامفهوم بیرون توجه کرد. چیزی دستگیرش نشد. می­ترسید همه چیز به هم بخورد. قوری را برداشت و کنار استکان­ها گذاشت. صدای باز شدن در آشپزخانه به گوشش خورد. پدر آرام در را بست و گوشه­ای ایستاد و گفت: «ملیح­جان، بابا ...» ملیح  یکه خورد. فکر کرده بود مادرش است، برگشت. پدر نگاهی از سر مهربانی به او انداخت و ادامه داد: « پدر غلامرضا حرفاشو پس گرفته و خواهش کرده که اجازه بدم خودت تصمیم بگیری ... دخترم اینو بدون که شرایط غلامرضا سخت­تر از توست. ببین می­تونی با وضعیتی که اون داره کنار بیای یا نه ... منو مش جعفر تصمیم گرفتیم حرف آخرو بذاریم به عهده­ی خودتون.» دختر جوان دستانش را درهم فشرد، سرش را بلند کرد و با اشاره به پدر فهماند که کمی صبر کند. قلم و کاغذش را برداشت؛ شرم کرد توی صورت پدر نگاه کند و حرف دلش را با اشاره بفهماند. آن چه را می­خواست روی دل کاغذ ریخت و به پدر داد. پدر، چشمش که به کاغذ افتاد بغض توی گلویش بساط پهن کرد. نگاهی به کاغذ انداخت: «بابا ازتون ممنونم که اختیارو به خودم دادین اما اگه شما راضی باشین، من و غلامرضا درباره­ی مشکلات­مون به توافق رسیدیم به شرطی که شما هم کمک­مون کنین.» مرد حالا دیگر اشکی را که با غم دل و شوق درون توأم شده بود، با پشت دستان پینه بسته­اش پاک کرد. آهی کشید و گفت: «توکل به خدا» و از آشپزخانه بیرون رفت و طولی نکشید که صدای صلوات فضا را پر کرد.