سلول مرضیه سلیمانی کرمانی – مشهد
سایهروشن صدیقه شاهسون – شهرکرد
مرضیه سلیمانی کرمانی – مشهد
دوست عزیز «ادگار آلن پو» پدر داستان کوتاه در قرن نوزدهم، معتقد بود که داستان کوتاه باید آنقدر مختصر باشد که بتوان آن را در یک نشست، خواند. وی همچنین میگفت کلیهی عناصر داستان اعم از نثر، طرح، لحن، شخصیت، دیدگاه و ... باید دارای چنان هماهنگی ارگانیکی باشند که تأثیری واحد و نیرومند در خواننده به وجود آورند.
هر چند امروزه با وجود تکنیکهای مختلف جدید و نوآوریهای شخصی، داستانهای مدرن همراه با انبوهی از پیچیدگیها خودنمایی میکنند – به طوری که شاید تعاریف و دیدگاه «آلن پو» قدیمی به نظر برسد - اما برای دوستانی که تازه شروع به نوشتن کردهاند، رعایت قوانین پدر داستان کوتاه واجب و الزامی است. مانند برخی از دوستان که تازه وارد وادی شعر شدهاند و بدون اینکه شعر کلاسیک را تجربه کنند مستقیماً به شعر نو روی میآورند و گمان میکنند. هر چیز بیوزن و قاعدهای را که بسرایند اسمش شعر است. در حالی که سرودن شعر نو متضمن شناخت دقیق و کامل شعر کهن است.
برای نوشتن داستان مدرن نیز باید ابتدا عناصر و ساختار داستان کلاسیک را شناخت و بعد سعی در به هم ریختن آن داشت.
توصیفات شما زیباست اما این زیبایی در قالب درست و زیبایی ارائه نشده است. سعی دارید یک داستان جذاب و مدرن بنویسید اما هنوز اشکالات نگارشی و ویرایشی در کارتان دیده میشود.
با توجه به نثر روانی که دارید میتوانید بهراحتی دست به قلم ببرید اما یادتان باشد که علاوه بر زبان، محتوا و تکنیک هم جزء مهمترین عناصر در پرداخت یک داستان هستند و نمیتوان فقط با تکیه به یکی از آنها داستان خوبی نوشت.
انگیزهی قهرمان داستان شما از کارهایی که به آن دست میزند، مشخص نیست. مرد به نظر آدم بی قیدی به نظر میرسد که فقط در پی حفظ ظاهر خود است و مخاطب چیزی از درونیات او و خواستههای واقعیش نمیداند. وقتی ما بهروشنی با علت و معلولهای داستان ارتباط برقرار نکنیم هیچ کدام از رفتارهای قهرمان و ضد قهرمان در نظرمان جذابیت ندارند و فقط کرداری سرگرمکننده و بدون منطق به نظر میآیند.
در ضمن، فضای دادگاه هم اصلاً تداعی نمیشود و اگر عنوان قاضی را ذکر نمیکردید، به نظر میرسید این دیالوگها در هر جایی میتوانست گفته شود.
در صورتی که به داستاننویسی و ادامهی آن علاقمند هستید، به مطالعهی عناصر داستان و همچنین بازنویسیهای مکرر یک داستان ایمان داشته باشید و با جدیت برای رسیدن به خواستهتان تلاش کنید تا به خواست حق موفق شوید.
صدیقه شاهسون – شهرکرد
خواهر گرامی از این که با صبر و حوصله داستانتان را بازنویسی کردهاید خوشحالیم؛ هر چند هنوز هم به تمامی نتوانستهاید همهی اشکالات کارتان را برطرف کنید.
با توجه به اینکه با فضای روستا آشنا هستید، نوشتن داستانهایی که مکان وقوع آنها روستا باشد برایتان راحتتر خواهد بود. مناسبات خاص، فرهنگ و عقاید روستایی چیزهایی هستند که توانستهاید با توجه به اطلاعاتتان بهخوبی در اثرتان بگنجانید. بهخصوص توصیفاتی که مثلاً در مورد برگهای جالیز خیار و یا مترسک دارید؛ مسلماً کسی که در آن فضا باشد میتواند چنین دقیق متوجه تغییرات و حالتهای یک مزرعه و محصولش باشد.
با توجه به آنکه قهرمان اصلی شما «ملیح» است و از دید او به قضایا نگاه میکنید، ترتیب ورود آدمها مناسب است. شما سعی نکردهاید که با ورود و خروج آدمهایی که نقشی خاص در پیشبرد داستان ندارند، اثرتان را جذاب کنید و یا اینکه به کمک مکانها و صحنههای مختلف، جذابیت کاذب ایجاد کنید.
صداقت و سادگی زندگی روستایی در رفتار و حالات ملیح آشکار است و مخاطب نیز به غلامرضا حق میدهد که وی عاشق این همه پاکی و سادگی باشد؛ اما تغییر رفتار پدر غلامرضا در اثر یک حادثه، بسیار زود اتفاق میافتد. اگر وضعیت افتادن غلامرضا خطرناکتر از وضعیت فعلی بود و کمک ملیح، زندگی دوباره را به او برگردانده بود، شاید زودتر میتوانست موجب تحول پدر غلامرضا شود و ...
به پاس زحماتی که برای بازنویسی این داستان کشیدهاید، آن را به تمامی خوانندگان «قصههای شما» تقدیم میکنیم.
سایهروشن
خورشید داشت کمکم چنچههای طلایی بیرمقش را از نوک قلهی کوههای اطراف ده برمیچید.
مرد با دستان زبر و خشنش دستی به موهای جوگندمیاش کشید. دو پلهی منتهی به ایوان را که بالا رفت، به صدای زنگولهها سر برگرداند؛ قطار برهها و بزغالههای گله را که از سراشیبی کوه روبهرو، به سمت ده میآمدند، بهوضوح دید. صدای هیهی چوپان و زنگ زنگولهها، غروب آن حوالی را پر سروصداتر میکرد. مرغها و خروس حنایی، آهسته و قدقدکنان به سمت لانه میرفتند. حیدر آرام و بیصدا سرش را پایین انداخت و سمت اتاق رفت. در آهنی اتاق با شیشههای کوچکش، جیرجیرکنان باز شد. مرد روی تشک پهن شده گوشهی اتاق جا خوش کرد. چشمانش را بست و خواب همچون آب که سنگی را در خود ببلعد او را در خود کشید.
صدای باز شدن درِ اتاق، چرت حیدر را چونان پر کشیدن سارها از روی سیمهای برق فراری داد. پلک گشود و زیرچشمی اوضاع اتاق را ورانداز کرد. صنم با چارقد سفید گلدارش که مثل همیشه پشت گردنش گره شده بود، تنگ آب به دست، نزدیک سماور گوشهی اتاق رفت و آب را به آرامی داخلش ریخت.
معلوم بود نمیخواست مرد را بیدار کند اما حیدر بیدار شده بود و هر چه کرد دیگر خوابش نبرد. غمی که سالها در سینهاش جا خوش کرده بود، چون زخمی کهنه دوباره دهان باز کرده و نمیگذاشت برای لحظهای فکرش آسوده بماند. دردی که درست از روزی که ملیح کلامی بر زبان نیاورده بود، مثل کابوسی هولناک هر از چند گاهی به سراغش میآمد.
پتویی را که صنم رویش کشیده بود کنار زد و از جا برخاست. از اتاق که بیرون رفت هوا کاملاً تاریک شده بود. فکر نمیکرد آنقدر خوابش برده باشد. دستش را به طرف کلید برق وسط ایوان برد و نور زردرنگ لامپ سقف چوبی ایوان را سایه روشن کرد. صنم از اتاق کناری که آشپزخانهشان بود بیرون آمد. روبهروی حیدر ایستاد و سلام کرد و در حالی که آستینهای بلوزش را پایین میکشید، پرسید: «چی شده حیدر؟ خیلی پکری. سر آب زمین با کسی حرفت شده؟» مرد روی لبهی ایوان نشست ابرو درهم کشید و با نگاه، سراغ ملیح دخترشان را از صنم گرفت. زن کنجکاوانه نگاهش در نگاه حیدر قلاب شد و گفت: «رفته خونهی خواهرم. شوهرش امشب آبیاره. رفته پیشش تنها نباشه. حیدر من تو رو میشناسم حتماً چیزی شده؟» مرد دستی به صورتش کشید و زبری ته ریشش با زبری پوست دستانش یکی شد. اشک در چشمانش حلقه بست و با صدای لرزان گفت: «صنم خودت شاهد بودی تو این هیجده سال حتی یه بارم به خودم اجازه ندادم عیب ملیح رو بهش سرکوفت بزنم یا بذارم کسی بهش توهین کنه ... هر چه تونستم کمکش کردم تا حرفشو بفهمم و نذارم ناراحت بشه. الحمدلله خودشم دختر فهمیدهایه. اگه دیدی راضی شدم غلامرضا بیاد خواستگاری، به خاطر علاقهی خود ملیح بود.»
زن با تعجب به شوهرش نگاه کرد و پرسید: «خب حالا چی شده مگه؟» حیدر بغضش را فرو داد و گفت: «نمیخوام ملیح فکر کنه ازش خسته شدیم ... اگه دوباره این غلامرضا اومد، بگو ملیح نظرش عوض شده، یا چه میدونم... بگو باباش دیگه راضی نیست...»
زن توی حرف حیدر پرید و پرسید: «آخه چی شده؟ الان یه ساله که هی بهونه آوردیم، بازم غلامرضا پافشاری کرده. تازه جواب ملیح رو چی بدم.»
در همین حین صدای باز شدن در چوبی حیاط هر دوی آنها را ساکت کرد. سرشان را به سمت در چرخاندند. ملیح داخل شد و در را پشت سرش بست. نزدیکتر که شد صورت زیبایش با چشمان آبی براق، زیر نور لامپ هویدا شد. چادر طوسیرنگ با گلهای ریز سفیدش را سر گرفت و پشت سرش تکانی داد و با اشاره به پدر سلام کرد. صنم با تعجب پرسید: «چرا برگشتی دخترم؟» ملیح باز هم با اشارهی دست و انگشت به مادر فهماند که پمپ آب خراب شده و شوهر خالهاش به خانه برگشته است.
دختر با لبخندی بر لب از پلههای ایوان بالا رفت و روبهروی پدر ایستاد. دستش را به پیشانی کشید و به علامت خسته نباشید به سمت بالا برد. پدر دیگر به ایما و اشارههای او عادت کرده بود. اصلاً این زبان را خودش به او یاد داده بود.
از روزی که دکتر در عکاسخانهی چشمهای حیدر عکس لرزان خودش را دیده و گفته بود: «متأسفم دختر شما مادرزاد لاله؛ نمیشه کاریش کرد.» او امیدش را از دست نداده بود. با مهربانی به دخترش نگریست و جواب داد: «سلامت باشی بابا.» ملیح سر به زیر انداخت و داخل اتاق شد. صنم در سکوت مرد چنگ انداخت و با سماجت زنانهاش پرسید: «تو رو خدا دارم نصف عمر میشم بگو چی شده» مرد در حالی که به تیرک چوبی وسط ایوان تکیه داده بود، نشست و گفت: «امروز وقتی داشتم از سر زمین میاومدم، مش جعفر جلومو گرفت و گفت بهتره بچهها رو از ازدواج منصرف کنیم. یه پسر فلج با یه دختر لال هیچ وقت نمیتونن با هم عروسی کنن. زندگی مشکلات داره، این کار اونا یه ایراد داره؛ تو دخترتو منصرف کن، منم با غلامرضا حرف میزنم»
ملیح توی اتاق که رفت، چهرهی نگران پدر، دلش را به تشویش انداخت. از پشت شیشهی در نگاهش را به چهرهی پدر که داشت دستش را تکان میداد و با صنم حرف میزد، دوخت. همه چیز را شنید و آنچه را شنید و لبخوانی کرد توی ذهنش دستهبندی کرد. دلواپسی همچون جرقهای تپش قلبش را تندتر کرد. گرمایی، تمام اعضای بدنش را درنوردید. زانوانش سست شد. از پشت شیشه کنار رفت و جلوی دار قالی نشست. دستی به چلهی خشک دار کشید و دوباره فکر گنگ بودنش همچون پتکی بر سرش خورد. دلش میخواست با صدای بلند گریه کند و خدا را صدا بزند. فریاد بکشد و بگوید: «خدایا من و غلامرضا همدیگر رو دوست داریم، چرا نمیخوان بفهمن خودمون با مشکلاتمون کنار مییایم. نمیخوام برام دلسوزی کنن. خدایا هنوز حرف منو نفهمیدن، سر تکون میدن و برام غصه میخورن ... ولی غلامرضا اینطور نیس. نگاهش، دلش با منه ... خدایا چه جوری بگم که دوستش دارم ...» اما هر چه کرد به جز فریاد فقط صدای اصواتی شکسته و نامفهوم بود که در اتاق پیچید. اشک بر پهنای گونههایش راه باز کرد و بر دامن بلند گلدارش ریخت.
دلش از نگاههای پرترحم مردم گرفته بود. با خود آرزو کرد کاش همهی چشمها، چشم غلامرضا بود و او را سالم میدید و همهی گوشها، گوش او بود و صدای دلش را میشنید و مثل نخ بر چلهی دلش پود شده بود.
مش جعفر پدر غلامرضا تنها کسی بود که خامه و مواد اولیهی فرشبافی را توی روستا میآورد و در خانهها، برای زنان آبادی، دار قالی علم میکرد. پسرش غلامرضا هم مثل ملیح درد مادرزاد داشت و جفت پاهایش فلج بود. از دو سال پیش هم که مادرش مرده بود، وضع روحی غلامرضا خرابتر شده بود. بیشتر وقتش را توی دکان پدرش در وسط آبادی پر میکرد و مشتری راه میانداخت. روزی ملیح برای گرفتن خامهی صورتی به دکان رفته بود. وقتی غلامرضا کلاف خامه را در دست ملیح گذاشته بود و برق چشمانش بر صورت پر حجب و حیای دختر تابیده بود، ملیح سرخ شده بود و پس از آن غلامرضا به هر بهانهای دم در خانهشان میآمد و برای او خامه میآورد.
آن روز بارانی بهار را خوب به خاطر داشت؛ روزی که ترنجِ فرش نیمهکارهاش، تشنهی رنگ زرد بود. ملیح داشت برای رفتن به مغازه آماده میشد که صدای کوبهی در چوبی حیاط توی دلش قند آب کرده بود. چادرش را به سر انداخت. پلهها را که پایین رفت، نمنم باران بر گونههایش خورد و تب خجالتش را کمی فرو نشاند. در را که باز کرد چهرهی پسر جوان لاغراندام با موهای فر و ریش سیاهش در حالی که روی ویلچر جا خوش کرده بود، پشت قاب در نمایان شد. قطرات ریز باران بهاری صورت مرد جوان را خیس کرده بود. بوی کاهگل بارانخورده فضا را غرق عطر خودش کرده بود. غلامرضا سلام کرد و کلاف خامهی زرد را که روی دستش بود، روبهروی ملیح گرفت و گفت: «میدونستم که خامهی زرد کم میارین، گفتم زحمتتون نشه بخواین بیاین در دکون؛ براتون آوردم.» حرفش که تمام شد، همین که خواست ویلچرش را به زحمت توی چالهچولههای کوچه به عقب برگرداند، مکثی کرد. نگاهی زیر چشمی به ملیح انداخت که چادرش را محکم با دو انگشت زیر چانه گرفته بود و رنگبهرنگ میشد. دلش دیگر تاب نیاورد و آتشفشان قلبش فوران کرد. حرفها همچون گدازهها بر زبانش جاری شد: «ببخشین ملیح خانوم، هر چی کلنجار رفتم دیگه نتونستم حرفمو تو دلم نگه دارم ... شما ... شما منو با این شرایطم قبول دارین که بخوام به خودم جرئت بدم ازتون خواستگاری کنم؟ ...»
ملیح همچون چوب پنبهای بر دریای افکارش غوطهور بود که صدای صنم آلبوم شیرین خاطراتش را بست و او را به خود آورد: «ملیح جون دخترم چرا نمییای شام بخوری؟» از لحن مادر میشد بغضی که چون تار عنکبوت بر گلو مانده را، حس کرد. ملیح با بیحوصلگی به مادر فهماند که خانهی خاله «کلثوم» شام خورده و میخواهد بخوابد. صنم دستی بر گونهی دختر کشید و با نگاهی مملو از مهر مادری به دختر گفت: «ملیح جان قربونت برم این قدر خودتو عذاب نده ... حتماً مصلحتی تو کار بوده ... بذار بازم غلامرضا تلاش خودشو بکنه ...» حیدر هنوز توی ایوان بود و با ناراحتی داشت انگشت تو ریشش میتاباند.
هوا تاریک و روشن شده بود. خروس توی طویله مدام آواز میخواند. دختر جوان بعد از خواندن نماز از اتاق بیرون آمد. مادر سطل شیر به دست از طویله خارج شد و در چوبی آن را محکم کرد. ملیح سلام کرد. صنم جواب دختر را داد و گفت: «ملیحجان نون نداریم. دستاتو بشور و من سفره و خمیر را آماده میکنم بیا خمیر رو تو چنگ بزن.» ملیح سری تکان داد. پلهها را پایین رفت. حیاط خاکی را آب پاشی کرد. جارو را برداشت. خواست جارو کند ولی دل و دماغ هر روز را نداشت. توی پله نشست، جارو را به کناری انداخت و دستش را زیر چانه مشت کرد؛ صدای فریاد دلش را گوش داد: «خدایا تنها تویی که از همه به آدما نزدیکتری ... تویی که اگه زبون سرمو گرفتی زبون دلمو خوب میفهمی ... کمکم کن؛ دست و دلم به کار نمیره ... خودت مهرشو به دلم انداختی، خودت دلامونو به هم گره زدی، پس این همه سنگ تو راهمون چیه ...»
آهی کشید و از جا برخاست. فکر غلامرضا برای ثانیهای از ذهنش بیرون نمیرفت. سعی کرد خودش را مشغول کند تا شاید سرش، همچون بادکنکی که رو به انفجار میرود، از درد نترکد. هوا کاملاً روشن شده بود. صدای خشخش جارو با صدای مرغ و خروس و گوسفندان داخل طویله درهم و برهم شده بود. ناگهان صدای هیهی چوپان و گوسفندان که داشتند از کوچه عبور میکردند او را به خود آورد. به سرعت به طرف طویله رفت میشها را از طویله بیرون کرد. برههای کوچک بازیگوش از لای دست و پای مادرانشان جستی زدند و دنبال گوسفندان دویدند. در حیاط را که باز کرد برهها را به گله زد و به حیاط برگشت. دستانش را شست و به آشپزخانه رفت. صنم سفرهی خمیر را پهن کرده بود و داشت آب توی تشت خمیر میریخت. ملیح سفره را روی پاهایش کشید و آردها را درون آب ریخت. دستانش آرد را چنگ میزد و فکر و خیال دلش را. کارش که تمام شد، دستها را توی آب شست و آبش را کنار دیوار گلی حیاط ریخت. ملیح، با صدای مادر سر برگرداند. دستش را به علامت بله تکان داد. زن گفت: «ملیح جان اینقدر تو خودت نباش، خدا کریمه ... بابات صبح زود رفته جالیز خیار که تا هوا گرم نشده علف هرزاشو بچینه، نون که پختیم باید بریم کمکش خیارا رو بچینیم.» دختر جوان سری تکان داد و به اتاقش رفت. روی تخت کنار دار نشست. چشمانش سنگینی میکرد. دراز کشید و طولی نکشید که خوابش برد.
بوی نان تازه فضای اتاق را پر کرده بود. ملیح تکانی خورد و هولزده از جا پرید. از اتاق بیرون رفت.
انگار خیلی خوابش برده بود که مادر کار نان پختن را شروع کرده بود. جلوی خانهی تنوری ایستاد. مادر لباسهای کهنه و آردی به تن داشت. چشمانش را تنگ کرده بود و داشت نان را از میان تنورگلی پر از آتش بیرون میآورد. نان را بهسرعت توی سبد حصیری انداخت و گفت: «بیدار شدی ملیح جان؟ دیگه نمیخواد بیای کمک من. بیا چند تا نون بردار برو ناشتایی باباتو ببر، منم کارم تموم شد میام.» دختر جلو رفت. چند نان را برداشت و بقچهی پدر را آماده کرد. چادر سفید گلدارش را بر سر انداخت. خداحافظی کرد و از حیاط بیرون آمد. خورشید گرم و پر نور بر کوچههای آبادی میتابید. خم کوچه را که پیچید یکی دو تا از زنهای همسایه را دید. سری تکان داد و دست داد. به گرمی جواب سلامش را دادند و با لبخند از هم جدا شدند. پیرمردها روی سکوی جلوی در بعضی خانهها آفتاب گرفته بودند. ملیح سراشیبی آخر ده را به سمت جالیز خیار و هندوانه پایین رفت. کنار جوی باریکی که سرچشمهی آبیاریها بود رسید. بقچه را لای انگشتانش فشرد و از جوی پرید. درختان سپیدار آنسوتر زیر نور خورشید میدرخشیدند. صدای آواز گنجشکها و پرندههای دیگر، سکوت آن حوالی را گم کرده بود.
نفس که میکشید بوی گلهای وحشی و علفها تا عمق جانش نفوذ میکرد. مترسکهای وسط جالیزها گوش به فرمان ایستاده بودند و باد آستینهای کتهای کهنهی تنشان را تکان میداد. کمی آن سوتر زمین پدر غلامرضا بود که باید ملیح از کنارش میگذشت. داغ دلش تازه شد. ته جالیز را که نگریست، مردی بیل بر شانه این سو و آن سو به دنبال آب میدوید و زمینش را آب میداد. ملیح همانطور که از لبهی مرز پر از چمن با احتیاط رد میشد، چشمش را سیاهی آن سوتر به خود مجذوب کرد. نزدیکتر که شد رنگ از رخسارش پرید. اشعهی نور خورشید بر چرخهای ویلچر واژگون غلامرضا توی نگاهش منعکس شد. قدمهایش را تندتر کرد. پایش توی جوی سر خورد. از جا بلند شد. نزدیکتر که شد، حدسش به یقین تبدیل شد. ویلچر غلامرضا بود درحالی که او میانش مانده بود. غلامرضا دستانش را به هر طرف میچرخاند تا خودش را از آب بیرون بکشد. ملیح بیدرنگ بقچه را به کناری پرت کرد. چادرش را دور کمرش گره زد. دستههای
ویلچر را گرفت. صدای فریاد دلش را دوباره شنید: «آقا غلامرضا ویلچرو بگیر تا کمکت کنم»
غلامرضا در حالی که خیس و گلی شده بود ویلچر را محکم گرفت. با صدای بلند «یاعلی» گفت. چرخ تکانی خورد و از جوی درآمد. دانههای درشت عرق بر پیشانی پسر جوان نمایان شد. موهای سیاهش زیر نور میدرخشید. خودش را از صندلی چرخدار جدا کرد و روی چمنها انداخت. ملیح گرهی چادر خیس شدهاش را باز کرد. صورتش را پاک کرد و ویلچر را کناری صاف گذاشت. غلامرضا دستی به صورتش کشید و گفت: «خیلی ممنون ملیح خانوم ... میدونم ... میدونم چی میخواین بگین! حتماً از این که منو اینجا میبینی تعجب کردی. دیگه تو این یه سال به نگاهتون که انگار همهی حرفای دلتونو توش نوشتن، عادت کردم! ... حتماً خبرش به شما هم رسید که بابام چی گفته، آره؟» ملیح سرش را پایین انداخت. پسر جوان ادامه داد: « دلش خوشه منو آورده باغ تا دلم وا شه! دیگه نمیدونه همهی حواس من پیش شما بود که افتادم تو جوب! خاطرتون جمع، من کوتاه بیا نیستم. تو خونهی دل من فقط یه اسم ملکه شده اونم ملیح» ملیح نگاهش را که سرشار از عشق به غلامرضا بود سوی او روانه کرد. به طرف بقچه رفت و همین که خواست آن را از میان علفها بردارد، احساس کرد کسی آنها را نگاه میکند. سر که چرخاند پدر غلامرضا کمی آنسوتر، بیل بر شانه ایستاده بود. ملیح به نشانهی سلام سری تکان داد. نمیدانست چطور شده بود که خودش ویلچر غلامرضا را بیرون کشیده بود. شاید بهتر بود دنبال مردی میگشت. راه باریک کنار جوی را از سر گرفت و به طرف زمین خودشان راهی شد.
صلات ظهر بود. هوا گرمتر شده بود. برگهای پهن و بزرگ بوتههای خیار دیگر طراوت و شادابی صبح را نداشتند. دختر و پدر، پلاستیکهای بزرگ خیارهای چیده شده را بستهبندی کردند و تا سر زمین به کمک هم آوردند. عرق توی صورت حیدر راه باز کرده بود و از سرازیری دماغش پایین میچکید. مادر ملیح زنبیل نهار به دست، به سمت آلاچیق میرفت و آنها را با صدای بلند برای خوردن نهار دعوت کرد. مرد نگاهی به دخترش کرد و گفت: «برو ملیح جان. من اون دوتای دیگه رو میارم ... برو بابا خسته شدی.» دختر جوان سر جنباند. لبخندی تحویل پدر داد و رفت.
سرش را خم کرد و توی آلاچیق که رفت نسیم خنکی روی صورتش دوید. صنم سفره را پهن کرده بود و داشت کتری چای را کنار ذغالها جابهجا میکرد. نگاهی به دختر انداخت و جواب سلام دخترش را داد و گفت: «خسته نباشی دخترم، دیدی گفتم خدا بزرگه ... صبر کن بابات بیاد تا بگم چی شده!» ملیح چشمانش را درشتتر کرد. دستش را تکان داد و با نگاه پرسید چه شده است؟! حیدر کلاه حصیریاش را کنار آلاچیق گذاشت. قمقمهی آب را برداشت و جلوی در آلاچیق صورتش را شست. نفسی بلند کشید و کناری نشست. صنم سلام و خسته نباشید گفت. حیدر جواب داد و با لبخند پرسید: «مادر و دختر چی میگفتن؟ ما که اومدیم تموم شد؟ اصلاً صنم خانوم مگه قرار نشد شما زود بیای؟» صنم چشمانش به شادی برق زد و صورتش گل انداخت و گفت: «نه آقا شما که غریبه نیستی ... من خیلی وقته از خونه زدم بیرون توی راه پدر غلامرضا وقتمو گرفت.» پدر و دختر ناخودآگاه نگاهشان به هم افتاد. ملیح از هیجانی که با شنیدن این حرف مادر نشان داده بود خجالت کشید. نگاهش را دزدید اما دل و گوشش را به مادر سپرد: «آره حیدر، پدر غلامرضا مثل این که از حرفای دیروزش پشیمون شده ... به من گفت که به شما بگم امشب میاد خونمون.» حیدر ابروانش را درهم کشید و ناراحتی توی صورتش نمایان شد: «ببین صنم من از دخترم سیر نشدم که یه روز بگن میخوایم یه روز بگن نه. از اولم من راضی نبودم، اصرار غلامرضا و رضایت ملیح دلمو نرم کرد ... اما حالا من دلخورم. کاش بهش گفته بودی دیگه نیان ...» تازه داشت در دل ملیح قند آب میشد که با شنیدن حرف پدر، آشوبی که از دیشب به جانش افتاده بود دوباره سراغش آمد. آب دهانش را قورت داد. دستی به گونههای آفتاب خوردهاش کشید و از جا بلند شد. هر چه کرد نتوانست خودش را خونسرد نشان دهد. از آلاچیق بیرون رفت. به دور دستها خیره شده نگاهش را به تصویر کوهها که هرم داغ خورشید کج و معوجشان کرده بود دوخت. گرما بیشتر آزارش داد. اشکی گرم از حوض چشمانش لبریز شد و بر گونهاش غلتید.
هوا کاملاً تاریک شده بود. صدای اذان از گلدستههای مسجد آبادی به گوش میرسید. پدر وضو گرفته و راهی مسجد شده بود. صنم داخل اتاق شد وگفت: «ملیح جان ... از بعد از ظهر تا حالا یه گوشه کز کردی که چی ... من باباتو راضی کردم. بذار امشب بیان تا ببینیم چی میشه. بلند شو نمازتو بخون، برو چایی رو آماده کن.» دختر با بیحوصلگی از جا برخاست. وضو گرفت و نمازش را خواند. توی ایوان رفت. همین که خواست به آشپرخانه برود، قرص کامل ماه نگاهش را محو خود کرد؛ دایرهی نقرهای و روشنی که وسط چادر سیاه ستارهدار شب به زیبایی میدرخشید. آه سردی کشید و داخل آشپزخانه شد. چای را تو دل قوری گلقرمز کنار سماور ریخت و شیر سماور را باز کرد. بخار آب جوش ردی بلند و باریک به سوی بالا کشید. ملیح نگاهی به گوشهی تاقچه انداخت و از بودن قلم و کاغذش توی تاقچه مطمئن شد. صدای باز شدن در حیاط به گوشش رسید. از پشت شیشهی کوچک در آشپزخانه به بیرون نگاهی انداخت. پدر بود که داخل حیاط شد و سمت اتاق رفت. طولی نکشید که صدای کوبهی در، اضطرابی شیرین در جان ملیح دواند. به سرعت چادرش را به سر انداخت. گوشهی در کز کرد و با نگاهش بیرون را پایید. پدر کت طوسی رنگش را پوشیده بود و به طرف در حیاط میرفت. صنم با عجله وارد آشپزخانه شد و پرسید: «ملیح جان چایی رو دم کردی؟» دختر سری تکان داد. صنم گفت: «بمون تا خودم بیام.» و از آشپزخانه بیرون رفت. دختر سر جایش ایستاد و دزدانه بیرون را پایید.
اول از همه پدر غلامرضا بود که با کلاه شاپوی مشکی به سر و هیکل درشت وارد حیاط شد. پشت سرش زنی چادر مشکی و لاغراندام که عمهی غلامرضا بود. بعد از احولپرسی کناری ایستاد و با صنم که داشت به داخل تعارفش میکرد، گرم گفتوگو شد. مش جعفر به پسرش کمک کرد و او را با ویلچر از درگاهی در حیاط رد کرد. به پلهها که رسیدند، حیدر هم دستی به ویلچر گذاشت و با هم او را بلند کردند و توی ایوان گذاشتند. غلامرضا همان طور که با نگاه اطراف را میگشت از چرخ پایین آمد و کناری کشید و در گوشهای از فرش پهن شدهی توی ایوان جا خوش کرد.
دختر جوان استکانها را چند بار توی سینی جابهجا کرد. دلشوره چون خوره به جانش افتاده بود. روی پا بند نمیشد. به این طرف و آن طرف آشپزخانه رفت. شیر آب ظرفشویی را باز کرد و کمی آب سرد به صورتش زد. گوشهایش را تیز کرد و به گفتوگوهای نامفهوم بیرون توجه کرد. چیزی دستگیرش نشد. میترسید همه چیز به هم بخورد. قوری را برداشت و کنار استکانها گذاشت. صدای باز شدن در آشپزخانه به گوشش خورد. پدر آرام در را بست و گوشهای ایستاد و گفت: «ملیحجان، بابا ...» ملیح یکه خورد. فکر کرده بود مادرش است، برگشت. پدر نگاهی از سر مهربانی به او انداخت و ادامه داد: « پدر غلامرضا حرفاشو پس گرفته و خواهش کرده که اجازه بدم خودت تصمیم بگیری ... دخترم اینو بدون که شرایط غلامرضا سختتر از توست. ببین میتونی با وضعیتی که اون داره کنار بیای یا نه ... منو مش جعفر تصمیم گرفتیم حرف آخرو بذاریم به عهدهی خودتون.» دختر جوان دستانش را درهم فشرد، سرش را بلند کرد و با اشاره به پدر فهماند که کمی صبر کند. قلم و کاغذش را برداشت؛ شرم کرد توی صورت پدر نگاه کند و حرف دلش را با اشاره بفهماند. آن چه را میخواست روی دل کاغذ ریخت و به پدر داد. پدر، چشمش که به کاغذ افتاد بغض توی گلویش بساط پهن کرد. نگاهی به کاغذ انداخت: «بابا ازتون ممنونم که اختیارو به خودم دادین اما اگه شما راضی باشین، من و غلامرضا دربارهی مشکلاتمون به توافق رسیدیم به شرطی که شما هم کمکمون کنین.» مرد حالا دیگر اشکی را که با غم دل و شوق درون توأم شده بود، با پشت دستان پینه بستهاش پاک کرد. آهی کشید و گفت: «توکل به خدا» و از آشپزخانه بیرون رفت و طولی نکشید که صدای صلوات فضا را پر کرد.