نویسنده

زمین  ز فتنه­ی آدم  شکسته  شد،  رم کرد

و قلب آدم  و عالم ملول و ماتم کرد

نه رحم بر من عاشق، نه رحم بر دل تو

نه رحم  بر  زن  و  فرزند  و کودک  بم کرد

یکی، دو نعش عزیزش به دوش خود می­گفت

مرا چه دست بلایی چو مرکب غم کرد؟!

مرکب غم

به مناسبت پنجم دی ماه؛ سال­روز زلزله­ی وحشتناک بم

حامد جلالی

  نشست یا یله شد روی زمین! چه فرقی می­کند. اگر به او بود دلش می­خواست برود توی زمین. نگاه کرد از پشت توده­ی اشک؛ اگر می­گذاشت که ببیند. تا چشم کار می­کرد خاک و خشت بود و غبار؛ انگار آخر الزمان بود و زمین و زمان در هم شده بود. بی­اختیار دستش در خاک­ها دنبال چیزی می­گشت. زیر و رو می­کرد. چنگ می­زد. شانه­هایش خشک شده بودند. تکان نمی­خوردند. چیزی انگار کم داشتند! چه­قدر دیگر باید زمین را می­کند و خاک و سنگ و چوب کنار می­زد  تا به بچه­ها می­رسید؟! نمی­دانست، فقط بی­اختیار می­کند و می­لرزید.

 ... و ساعتی بعد شانه­هایش را نگاه ­کرد. سرد شده بود. گرمای آن­ها را دیگر حس نمی­کرد. باید می­دوید یا آهسته راه می­رفت؟! دیگر نمی­دانست. فکرش کار نمی­کرد. آن­ها خودشان بودند؟ این سؤالی بود که صد بار از خودش پرسیده بود و هر بار، نگاه کرده بود؛ اما باز دلش شک داشت. با خودش فکر می­کرد این ­بار که ببیند، دیگر خودشان نیستند و کس دیگری را روی شانه­هایش حمل می­کند و به خودش گفته بود: «چه فرقی می­کند؟» اما باز دلش داد زده بود: «فرق می­کند، فرق می­کند، خیلی هم فرق می­کند» و التماس کرده بود به چشم­هایش که طوری ببینند که خودشان نباشند؛ و دل تا چشم برای صد و یکمین بار ببیند نشسته بود و رخت شسته بود؛ شسته بود و شسته بود تا این ­که چشم دیده بود و باز گفته بود خودشان هستند. این بار دوش­ها هم گفته بودند سرد شده­اند؛ سرد، خیلی سرد. دوش راست داد زده بود: «این یکی دارد می­افتد، جان ندارد و من هم توان ندارم». دست محکم شده بود. پا دویده بود. به کجا باید می­رفت؟! سرگردان می­دوید. تن داد می­زد: «مگر در این کویر خشک، باران می­بارد؟!» پا گفته بود: «زمین خشک است». و چشم هق­هقش بلند شده بود.  گوش انعکاس آن­ را از تیرهای چراغ برق افتاده، از معجون خاک و خشت و ماشین لباس­شویی و کمد و تیر و تخته شنیده بود؛ هق­هقی که در انعکاس، ضجه شده بود.

   رد سرخی بر خاک و خشت مانده بود و کشیده شده بود تا جمعیت که برایش کوچه باز کرده بودند. نه، نه، هیچ­کس برایش گریه نکرد؛ یعنی نتوانستند چون خشک شدند، سنگ شدند. همه هیچ و فقط نگاه. دو چشم گریان  با دو شانه پر از هیچ پر از سردی. باید از او می­گرفتند بار شانه­هایش را. نه، نمی­داد. خودش می­خواست بچه­هایش را بخواباند؛ مثل هر شب، با قصه­ی شنگول و منگول، این بار طوری دیگر می­خواست بگوید. بچه­ها می­خواستند که هر شب قصه­ی جدیدتر بشنوند ولی او هر شب همان را تکرار کرده بود. خودش هم دوست داشت یک شب قصه­ی جدید بگوید اما بلد نبود. حالا یاد گرفته بود. شنگول و منگول دست او بودند. می­توانست هر طور که می­خواست بسازدشان. خاله بزی آن­ها را از شکم گرگ درآورد و... حالا او می­خواست آن­ها را خودش در شکم گرگ بگذارد اما سوزن نمی­خواست. او بیل می­خواست و سنگ لحد. بگذارد و با اشک چشم آبیاری­شان کند. شاید مثل لوبیای سحرآمیز سبز شوند و او روزی از شاخه­های آن برود بالا، آن­ها را آن بالا در ابرها ببیند. به یک­باره تمام قصه­های جهان در ذهنش زنده شدند.

   روی زمین پتویی پهن کرد. گذاشت­شان روی پتو یکی را سمت راست و دیگری را سمت چپ و خودش وسط نشست. برای­شان شعر خواند؛ بلند بلند و گریه کرد. خوابیدند.

تعجب کرد با خودش گفت: «عجب لالایی خوبی! نگفته خوابیدند. نه دعوا می­خواست، نه داد و بیداد. کاش یکی هم پیدا می­شد این قصه و شعر را برای خودم می­خواند تا من هم همین­طور راحت بخوابم!»

   جمعیت صدایش کردند، بلند شد. رفت بالای سر قبر. به خانه پسرهایش نگاه کرد. با هم به دنیا آمده بودند، با هم خوابیده بودند و با هم باید در یک خانه زندگی می­کردند. افسوس خورد که خشت و خاک نگذاشت لباس خوبی برای­شان بگذارد و با آن شلوار ورزشی و آن تن­پوش خانگی باید دفن­شان می­کرد. فکر کرده بود که بد هم نشده است می توانند با هم در خانه­ی جدیدشان بازی کنند.

   آمد بالای سرشان. اولی را بلند کرد؛ خیلی آرام. دلش رخت­های شسته را می­کوبید به در و دیوار. چشمش می­گشت در تمام تن که آیا قطره­ای اشک پیدا می­شود. لبش فریاد می­زد و مثل ماهی پریده از آب بیرون، باز و بسته می­شد. دستش توان نداشت اما بلندش کرد. نزدیک صورتش آورد. صورتش را به گونه­های پسر مالید. گونه­های سرد پسر را بوسید و بالای قبر ایستاد.

دلش داد زد: «حالا چه کسی برای­شان قصه می­گوید؟؟؟!!!»

خم شد. داد دست پیرمردی که توی قبر ایستاده بود. پیرمرد پسر را بالای قبر گذاشت، گونه­ی راست روی خاک و دست­ها باز؛ انگار چیزی را طلب می­کرد! شاید برادرش را می­خواست. برادرش را هم بلند کرد. صورت پف کرده و کبود پسرش را بوسید. او را هم داد دست پیرمرد. نشست یا نه، یله شد روی زمین. پسر را زیر پای برادرش گذاشتند. نگاه کرد به هر دو؛

با خودش گفت: «کاش زمین باز هم می­لرزید! کاش مرا هم می­کشید در خودش!»

دستش را دراز کرد تا آن­ها را پس بگیرد.

بالاخره حرف زد؛ حرف نه؛ داد؛ داد نه، ضجه: «شانه­هایم چیزی کم دارند. شانه­هایم با سردی و سنگینی آن­ها خو کرده بودند. نمی­توانند تحمل کنند. چشم­ها دیگر چه ببینند؟! و گوش­ها صدای بازی و داد و بیداد چه کسی را بشنوند؟! مگر می­شود قصه گفت؟! مگر گوشی دیگر قصه­ی مرا می­شنود؟! من خودم صدای خودم را نمی­شنوم! من چرا این جا نشسته­ام؟! من همیشه بین آن­ها بوده­ام. آن سنگ را نگذارید! بچه­هایم خفه می­شوند. نگذارید! عادت به تاریکی ندارند. نگذارید! می­خواهند بروند مدرسه؛ دکتر شوند؛ و حال مرا خوب کنند. نگذارید! می­خواهند مهندس شوند و شهرمان را دوباره بسازند. نگذارید! نگذارید!!!!»

  ... و شنگول و منگول رفتند در دل گرگ؛ گرگی که شبی لرزید؛ نه یک لرزه که هزار لرزه! آن­قدر خودش را تکان داد تا خاک و خشت از وحشت پریدند روی زمین و آدم­های خواب را بغل کردند تا آن­ها آرام و بی­صدا خواب به خواب شوند.

... و

خاک ریختند؛ و انگار نه انگار که دو کودک دوقلو روی شانه­ی مردی بودند!!

 انگار نه انگار که این شهر روزی لرزید!!!

انگار نه انگار کسانی بودند که خاک و خشت را در آغوش کشیدند و رفتند!!!!

و

تمام شد

مثل همیشه........................ ............  .     .        .