شعر


برای امام منتظر(عج)

محمدجواد شاه­مرادی

دلم مثل غروب جمعه­ها دارد هوایت را

کجا واکرده­ای این بار، گیسوی رهایت را؟

کجا سر در گریبان بردی و یاد من افتادی

که پنهان کرده باشی گریه­های های هایت را؟

خیابان ولی عصر، بی­شک جای خوبی نیست

که در بین صداها گم کنی بغض صدایت را ...

تو هم در این غریبستان وطن داری و می­دانی

بریده روزگار بی تو صبر آشنایت را

نسیمی از نفس افتاده­ام، از نیل ردم کن

رها کن در میان خدعه­ی ماران، عصایت را

فقط یک بار از چشمان اشک­آلود من بگذر

که موجاموج هر پلکم ببوسد جای پایت را

گل امید را در روز بی­خورشید، خیری نیست ...

شب است و می­کشی روی سر دنیا عبایت را ...

 



آدم آهنی

محمد­کاظم کاظمی

آری، برادران همگی ناتنی شدند

این سیب­ها، بهار نشد، کندنی شدند

این سایه­های رو به بلندی در این غروب

میراث مردمی است که اهریمنی شدند

امروز هم گذشت و از این گونه چند روز

کم­کم تمام آدمیان آهنی شدند

یک عده هم که پاک و شریف­اند و سر به راه،

ناچار با کمال شرافت غنی شدند:

آن­ها که حجم خدمت­شان آشکار شد

وقتی دچار تهمت آبستنی شدند ...

این پاره­ای از آن­چه به جرأت رسید بود

بسیار از این قبیل که ناگفتنی شدند

بسیار شاعران که از این گونه، ناگزیر

کم­کم دچار موهبت الکنی شدند