برای امام منتظر(عج)
محمدجواد شاهمرادی
دلم مثل غروب جمعهها دارد هوایت را
کجا واکردهای این بار، گیسوی رهایت را؟
کجا سر در گریبان بردی و یاد من افتادی
که پنهان کرده باشی گریههای های هایت را؟
خیابان ولی عصر، بیشک جای خوبی نیست
که در بین صداها گم کنی بغض صدایت را ...
تو هم در این غریبستان وطن داری و میدانی
بریده روزگار بی تو صبر آشنایت را
نسیمی از نفس افتادهام، از نیل ردم کن
رها کن در میان خدعهی ماران، عصایت را
فقط یک بار از چشمان اشکآلود من بگذر
که موجاموج هر پلکم ببوسد جای پایت را
گل امید را در روز بیخورشید، خیری نیست ...
شب است و میکشی روی سر دنیا عبایت را ...
آدم آهنی
محمدکاظم کاظمی
آری، برادران همگی ناتنی شدند
این سیبها، بهار نشد، کندنی شدند
این سایههای رو به بلندی در این غروب
میراث مردمی است که اهریمنی شدند
امروز هم گذشت و از این گونه چند روز
کمکم تمام آدمیان آهنی شدند
یک عده هم که پاک و شریفاند و سر به راه،
ناچار با کمال شرافت غنی شدند:
آنها که حجم خدمتشان آشکار شد
وقتی دچار تهمت آبستنی شدند ...
این پارهای از آنچه به جرأت رسید بود
بسیار از این قبیل که ناگفتنی شدند
بسیار شاعران که از این گونه، ناگزیر
کمکم دچار موهبت الکنی شدند